فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸عوارض قرص جوشان برای کلیه ...
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش مامانم وقتی عَمَهمو میبینم:😂😂😂
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
#تربیت_فرزند
محروم بودن از محبت، به خصوص محبت مادر، از علل مهم دروغگویی است.
🔹مادران گرامی باید بدانند که هیچ چیز جای توجه و محبت آنها را نمی گیرد و این کمبود محبت علت بسیاری از رفتارهای سوء کودک است.
🔸جلب توجه و تحسین والدین به خصوص در جمع بزرگسالان که توجهی به کودک نمی شود و یا دریافت پاداش و امتیاز از علل دیگر دروغگویی است.
❌توجه داشته باشید که کودک تا 6 سالگی دروغ نمی گوید، بلکه تخیل می کند. به او برچسب نزنیم.
🆔️ @shamim_news_karkevand
#قضاوت
فکر کردن
کار سختی است
به همین خاطر
اکثر مردم ، قضاوت میکنند!!
#کارل_گوستاو_یونگ
🆔️ @shamim_news_karkevand
28.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ🍃
آدمها هم مثلِ گُل ها مراقبت میخوان حواستون به گُل هایِ زندگیتون باشـه 😊
🆔️ @shamim_news_karkevand
6.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#تبادل
السَّلامُ علیکَ یا اباصالحَ المهدی(عج)
┈┈┉┅━━🌺🌼🌸━━┅┉┈┈┈
🖋تور دو روزه :
#قم_جمکران_شاه_عبدالعظیم
📆تاریخ حرکت : ۱۴۰۳/۰۷/۲۶
📞شماره تماس : ۰۹۱۳۶۹۳۴۰۸۸
بهرامی
✍️مسئول ثبت نام :
@RezaBahrami_97
┈┈┉┅━━🌺🌼🌸━━┅┉┈┈┈
🖇لینک کاروان زیارتی:
#حضرت_قمر_بنی_هاشم
https://rubika.ir/joing/GIFBEEIE0UJNTTNHLQYRSSAWPPLRZVEY
#ایمنی
♦️هشدارآتش نشانی به شهروندان درباره قاتل خاموش با سرد شدن هوا
🔹سرپرست سازمان آتش نشانی و خدمات ایمنی شهرداری گفت: وسایل گازسوز هر یک به دودکش مجزا و استاندارد نیازمند است و باید مجهز به کلاهک هم باشند.
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوسوم
چند روزی در بستر بیماری افتادم.
تب داشتم و همه وجودم در تب می سوخت.
بیش از همه دلم می سوخت.
بابت بی خبری از آقاجان و حاج علی.
بابت این که نمی دانستم آیا الان باید عزادار از دست دادن احمد باشم یا هم چنان امیدوار باشم و برای دیدن دوباره اش دعا کنم و شوق داشته باشم.
دیگر نمی دانستم باید چه کار کنم.
ترجیح می دادم در تب بسوزم و در خواب و بی خبری به سر برم.
سر پا شدنم مصادف با پایان تحصن در بیمارستان شاه رضا شد.
محمد علی و محمد امین که تازه از تحصن برگشته بودند همراه محمد برادر احمد در جست و جوی آقاجان و حاج علی بر آمدند.
بعد از چند روز بالاخره خبر دار شدیم آقاجان و حاج علی توسط ساواک بازداشت شده اند و معلوم نیست کی دوباره بتوانیم آن ها را ببینیم.
روز های به شدت سخت و بدی برای هر دو خانواده بود.
هیچ کس حال خوشی نداشت.
هیچ کس نمی دانست چگونه دیگری را دلداری دهد.
در آن روزها ترجیح دادم به جای ماندن در خانه آقاجان به خانه حاج علی بروم و پیش زینب و حمید باشم.
این دو بچه بیش از هر زمان دیگری به محبت و توجه نیاز داشتند ولی کسی را نداشتند.
مادرشان که از دنیا رفته بود، از سرنوشت پدر و برادرشان خبری نبود، زکیه که هم چنان در سفر بود و برنگشته بود، محمد برادرشان هم در جستجوی خبری از احمد و راهی برای آزادی حاج علی بود و وقتی نمی کرد به حال این دو بچه رسیدگی کند.
بودن من در کنار زینب و حمید برای روحیه هر سه مان خوب بود.
آن قدری که دلم برای زینب و حمید می سوخت و نگران شان بودم نگران
آینده علیرضا نبودم.
شب که می شد وقت خواب زینب سر روی پایم می گذاشت و می خوابید.
حرفی نمی زد گله و شکایتی نمی کرد ولی همیشه از اشک چشمش نمی را روی لباسم حس می کردم.
حمید که تنها 9 سال داشت برای مراعات محرم و نامحرمی زیاد نزدیکم نمی شد
بافاصله کمی از زینب بالشت می گذاشت و می خوابید و سعی می کرد مرا دلداری دهد.
چقدر این مدت این پسر عوض شده بود.
با وجود سن کمی که داشت تمام تلاشش را می کرد برای من، زینب و علیرضا پشت و پناه باشد.
پسری که تا چند ماه پیش جز تیله بازی در کوچه، بالا رفتن از دیوار و درخت و شکار گنجشک و پرنده ها کار دیگری نداشت، پر از شور و شیطنت و نشاط بود و کسی حریفش نمی شد حالا دیگر کودکی و شورش را کنار گذاشته بود و مانند یک مرد کامل رفتار می کرد.
نیمه دی ماه بود که بالاخره آقاجان و حاج علی آزاد شدند.
رژیم برای آرام کردن مردم هر از چند گاهی زندانیان سیاسی را آزاد می کرد و بالاخره بعد از حدود سه هفته آقاجان و حاج علی برگشتند.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بروجردی صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوچهارم
من در خانه حاج علی بودم و نمی دانستم برای دیدن آن ها باید همان جا بمانم یا به خانه آقا جان بروم.
زینب و حمید هم شوق و ذوق فراوانی داشتند و دم در به انتظار حاج علی ایستاده بودند.
هرچند به خاطر آزادی آقاجان و حاج علی خوشحال بودم اما ته دلم دوست داشتم آزادی احمد را به چشم می دیدم.
همه چیز را سرنوشتم را به خدا سپرده بودم اما همه وجودم تمنای به خدا شده بود که کاش همراه آقاجان و حاج علی احمد هم برگردد.
آرزویی که از نظر همه محال بود چون هیچ جا خبری از احمد و سرنوشتش نبود ولی برای خدا کاری نداشت محال و غیر ممکن را ممکن کند.
با همین آرزوی محالی که در دل داشتم موهایم را شانه زدم و بهترین روسری و لباسم را پوشیدم.
لباس نویی بر تن علیرضا کردم و چادر پوشیده به حیاط رفتم.
زینب که بی قرار بود گفت:
چرا نمیان؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
معلوم نیست کی بیان.
هر وقت بیان میان توی خونه. هوا سرده بیایین بریم تو منتظر بمونیم
زینب سر بالا انداخت و گفت:
دوست دارم وقتی بابام میاد بدوم برم استقبالش دلم براش یه ذره شده
رو به سمت من کرد و پرسید:
به نظرت داداش احمد هم آزاد می کنن؟
نمی دانستم چه جوابی بدهم. سکوت کردم که گفت:
خدا کنه داداش احمد هم همراه آقاجان بیاد.
دلم براش یک ذره شده
داداش احمد که بیاد همه غم و غصه ها از دل مون میره
نگاه از زینب گرفتم تا اشکی که در چشمم می جوشید را نبیند.
نگاهم را به آسمان دوختم و در دل به خدا التماس کردم:
خدایا چی میشه به خاطر دل این دختر معجزه کنی؟
با صدای در زینب و حمید به سمت در دویدند و من هم آهسته پشت سرشان به راه افتادم.
با باز شدن در و آن چه که دیدم سر جایم خشکم زد.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیدا صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوپنجم
حاج علی با تنی تکیده و ملول در حالی که زیر بغلش را آقاجان و محمد آقا کرفته بودند و می لنگید وارد حیاط شد.
نه فقط من زینب و حمید هم سر جای شان خشک شان زد.
آقا حیدر، زیور خانم، مهتاب خانم همه بهت زده نگاه به حاج علی دوخته بودند.
از آن حاج علی با آن هیکل و ابهت چیزی نمانده بود.
بسیار پیر و خمیده و ملول به نظر می رسید.
زیور خانم که هق هقش بلند شد آقا حیدر جلو رفت و گفت:
آقا الهی من قربون تون برم چرا این جوری شدین شما؟
مگه چه بلایی به سرتون آوردن؟
حاج علی نیم نگاهی به من انداخت و با گریه رو به آقا حیدر گفت:
آقا حیدر خونه خرابم کردن .... خونه خرابم کردن.
آقا جان زیر بغل حاج علی را رها کرد و به سمت من آمد.
بی هیچ حرف دیگری مرا بغل گرفت و فقط مدام به منی که بهت زده به حاج علی نگاه دوخته بودم می گفت:
آروم باش بابا .... آروم باش ...
من آرام بودم چرا می خواست آرام باشم؟
زینب با گریه پرسید:
بابا جان چی شده؟ شما چی دارید میگید؟
حاج علی این بار با صدای بلند تری گفت:
خونه خراب شدم بابا ... کمرم شکست ....
خودم را از بغل آقاجان بیرون کشیدم و نگاه خیس از اشکم را به صورت آقاجان دوختم و لب زدم:
احمد شهید شده؟
آقاجان نگاه از من گرفت و آه کشید.
بین آقاجان و حاج علی نگاه چرخاندم و دوباره پرسیدم:
احمد شهید شده؟
دوباره آقاجان سکوت کرد که گفتم:
آقاجان راستش رو به من بگید ....
آقاجان که به تایید سر تکان داد انگار فرو ریختم.
ایستاده بودم اما از درون فرو ریختم.
حس کسی را داشتم که از بالای بلندی سقوط می کند.
بار ها و بارها به این که این خبر را بشنوم فکر کرده بودم اما هرگز تصور نمی کردم این قدر شنیدن این خبر سخت و تلخ باشد.
چرا با شنیدن این خبر هنوز زنده بودم؟
چرا نمی مردم؟
چرا جهان از حرکت نایستاد؟
چرا هنوز قلبم می تپید؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حجی قربان دوست آبادی صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوششم
آیه استرجاع را زیر لب زمزمه کردم:
انا لله و انا الیه راجعون.
پاهایم می لرزید و دیگر توان تحمل وزنم را نداشت.
علیرضا در بغلم بود و همه وجودم می لرزید.
باید با شنیدن این خبر می مردم اما علیرضا چه؟
انگار دیگر نه صدایی می شنیدم و نه درکی از آن چه می دیدم داشتم.
ایستاده بودم و سعی می کردم محکم باشم.
حرف های آقا مظفر در گوشم تکرار می شد:
اگه حکم احمد آقا اجرا بشه باز هم منطقت همینه؟
نباید ضعف نشان می دادم.
نباید فغان می کردم
باید محکم می بودم.
باید زینب وار رفتار می کردم
حتی دلم نمی خواست اشک بریزم.
علیرضا را از بغلم گرفتند و آقاجان دوباره مرا بغل گرفت.
مرا بغل گرفت و گریست و من خشک و بی روح بی هیچ عکس العملی در بغل او بودم.
تمام خاطراتم با احمد از جلوی چشمم می گذشت.
لبخند هایش، حرف های زیبایش، صدای دلنشینش، محبت هایش، تلاش ها و شرمندگی هایش
نکند فراموشش کنم؟
نکند نقش صورتش را فراموش کنم؟
نکند گوش هایم به نشنیدن صدایش عادت کند؟
او که نبود دیگر چه کسی مرا عروسک صدا می زد؟
به شوق دیدن و آمدن چه کسی باید روز ها را شب می کردم؟
چشم بستم.
چه قدر تصور دنیا بدون احمد ترس داشت.
واقعا شهید شده بود؟
تردید داشتم.
در بغل آقاجان پرسیدم:
از کجا می دونید شهید شده؟ شاید ... شاید ...
آقاجان مرا به خود فشرد و گفت:
باورش سخته دخترکم
کاش قابل انکار بود ولی نیست ...
حاج علی به چشم خودش دیده ... بیخود که به این وضع نیفتاده
دوباره چشم بستم.
واقعا شهید شده بود.
واقعا رفته بود و مرا تنها گذاشته بود؟
صدای در حیاط آمد و خانواده ام سیاه پوش همراه اهالی محل وارد حیاط شدند.
انگار همه از شهادت احمد خبر دار شده بودند که شیون کنان آمدند.
یکی زینب را بغل گرفت یکی علیرضا را یکی حمید را و یکی من را.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ناصرالدین باغانی صلوات🇮🇷
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand