شمیم کرکوند
🌹🌱 •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نودودوم احمد دستی به صورتش کشید و گفت: آقاجون شما یک
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودوسوم
احمد سکوت کرد و حاج علی نفسش را سنگین و با صدا بیرون داد.
کمی به زیلوی کهنه کف اتاق خیره ماند و به ریش کوتاه و مرتبش دست کشید و فکر کرد.
نگاه به من دوخت و پرسید:
بابا جان تو بخوای این جا زندگی کنی اذیت میشی؟
این جا باشی دلت می گیره؟
چه سوالی!
قلبم به تپش افتاد. نمی دانستم چه بگویم.
حاج علی بدون این که منتظر جواب من باشد گفت:
بابا جان من می دونم تو دردونه حاجی معصومی هستی
می دونم جون حاجی به جون بچه هاش بنده
می دونم نذاشته آب تو دلت تکون بخوره
تو هم مثل دخترای خودم
دلم نمیخواد آب تو دلت تکون بخوره و اذیت بشی یا سختی بکشی
من خوشبختی تون رو میخوام.
میخوام حال دل تون و حال زندگی تون خوب باشه.
زندگی تو اون خونه ای که احمد میگه خیلی سخته
تو هم سنی نداری از الان بخوای این قدر سختی بکشی
تو بگو
این جا باشی اذیتی؟ دلت می گیره؟
از شدت اضطراب دست هایم به لرزه افتادند. از خدا کمک خواستم تا هر چه خیر و صلاح است در دهانم بگذارد و بگویم.
لب گشودم و با صدایی لرزان گفتم:
آقاجون من نمی دونم چی بگم.
هم من هم ... احمد آقا جوون و خامیم
صلاح و مصلحت خودمونو درست تشخیص نمیدیم.
هر چی هم داریم از شماست.
می دونیم که شما خیر ما رو میخواین.
هر چی شما و آقاجانم بگید من قبول می کنم و راضی ام
اما
احمد آقا تربیت شده شماست.
تو آقایی و بزرگواری به شما رفته.
می دونم هر جا منو برای زندگی ببره نمیذاره آب تو دلم تکون بخوره.
هر جا حال ایشون خوب و خوش باشه منم همون جا خوب و خوشم
سر به زیر انداختم و عکس العمل حاج علی را ندیدم.
جان کندم و حرف زدم.
حاج علی نفسش را بیرون داد و گفت:
من با حاجی معصومی صحبت می کنم.
خودتم خبر می کنم بیای ما رو ببری اون خونه رو بببینیم
اگه حاجی قبول کرد منم قبول می کنم برید اونجا زندگی کنید.
اگه نه دیگه دلم نمیخواد حرفی بشنوم
میای همین جا اون دو تا اتاق آخر حیاط رو مرتب می کنی و همونجا زندگی می کنید
احمد با شوق خودش را جلو کشید و دست پدرش را بوسید و گفت:
الهی من قربون تون برم حاج بابا. چشم هر چی شما بگید.
خیلی ممنون
حاج علی گفت:
بیخود ذوق نکن هنوز معلوم نیست حاجی قبول کنه یا نه
احمد سر جایش نشست که حاج علی گفت:
پاشو بابا جان خانومت رو ببر خونه شون حاجی شاکی نشه از دستت.
_چشم آقاجون هر چی شما بگید.
از جا برخاستیم. حاج علی هم به احترام ما برخاست.
پیشانی مرا بوسید و برایم آرزوی عاقبت به خیری کرد.
برای بدرقه مان تا دم ایوان آمد و بعد از خداحافظی از حاج علی به اتاق مادر احمد رفتیم.
از او هم خداحافظی کردیم و با احمد از خانه شان بیرون آمدیم.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودوچهارم
در حالی که به سمت ماشین احمد می رفتیم با خوشحالی گفت:
چند وقته من به هر طریقی با آقاجون حرف زدم راضی نمی شد.
یه کلوم شما گفتی ازت قبول کرد.
در را باز کرد و سوار شدیم.
احمد لپم را کشید و گفت:
بس که قشنگ و معقول حرف می زنی
به رویش لبخند زدم و گفتم:
نه این طوریام نیست.
حرفای خودتون قطعا تاثیرش بیشتر بوده.
احمد استارت زد و گفت:
از الان باید دخیل ببندم آقاجانت قبول کنه.
_قبول می کنه ان شاء الله شما نگران نباش.
احمد دستم را گرفت و گفت:
نگران نیستم. ته دلم روشنه
ان شاء الله که خیره.
کمی بعد ماشین را سر کوچه مان متوقف کرد.
به سمتم برگشت و با همه محبتی که داشت نگاه به من دوخت.
بند کیفم را روی شانه ام انداختم و گفتم:
برم دیگه؟
با لبخند گفت:
برو
_دلت میاد؟
به صورتم دست کشید و گفت:
دلم که نمیاد ولی چاره ای نیست.
فعلا باید دندون رو جیگر گذاشت و این دوری ها و دلتنگی ها رو تحمل کرد.
_تا شب جمعه دلم برات تنگ میشه
_دل منم برات پر می کشه ولی غصه نخور سه شنبه قراره بیاییم خونه تون
_بیای بعدش پیشم می مونی؟
احمد به رویم لبخند زد و گفت:
کاش می شد ولی فکر نکنم
احمد دستم را فشرد و گفت:
برو دیگه الان یکی میاد می بیندمون زشته
سر تکان دادم و گفتم:
باشه.
در ماشین را باز کردم و پیاده شدم.
از احمد خداحافظی کردم و وارد کوچه شدم.
در حیاط مان باز بود.
برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم.
چادرم را روی دستم انداختم و به مطبخ رفتم.
با مادر سلام و احوالپرسی کردم و پرسیدم:
در حیاط چرا بازه؟
_آقاجانت رفته بیرون
احتمالا باز گذاشته که من این همه راه نرم دم در.
_محمد حسن چه طوره؟ بهتره؟
_آره خدا رو شکر.
همه بدنش ریخته بیرون تبش هم قطع شده.
جای محمد حسینم ازش جدا کردم نگیره
دیشب تو اتاق تو خوابید.
_تنهایی؟ نترسید؟
_نه محمد علی هم پیشش بود.
مادر در حالی که سینی صبحانه را آماده می کرد گفت:
برو لباست رو عوض کن بیا صبحانه بخوریم.
_ممنون خوردم.
مادر سپند دان را به دستم داد و گفت:
پس بی زحمت اینو ببر تو حیاط بچرخون.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
🌹🌱
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_نودوپنجم
روز سه شنبه از راه رسید.
بعد از طلوع آفتاب همراه حمیده و مادر کمر همت بستیم و به جان خانه افتادیم.
حیاط را آب و جارو کردیم،
شیشه ها را پاک کردیم،
چراغ ها، دیوارها، طاق ها، شمعدانی ها، کتاب ها همه را گردگیری کردیم.
دور مهمانخانه پتو با ملافه های سفید پهن کردیم و پشتی چیدیم.
مادر خورشت قرمه سبزی و فسنجان بار گذاشت و
من و حمیده تمام لیوان ها، استکان ها، نعلبکی ها، بشقاب ها، قاشق، چنگال و همه چیز را دستمال کشیدیم و برای میوه و شیرینی دیس های مسی آماده کردیم.
آقاجان چند صندوق میوه خریده بود همه را در حوض ریخته بودیم تا بشوییم.
دم ظهر خانباجی همراه راضیه آمدند.
خانباجی دلش طاقت نیاورده بود که مادر را در انجام کارهای مهمانی امشب تنها بگذارد و برای همین زودتر آمده بودند.
خانباجی که تازه فهمیده بود محمد حسن مریض است از این که به او نگفته بودیم ناراحت شد و کلی مادر با او صحبت کرد تا توانست از دلش در بیاورد.
راضیه همراه نوزادش به اتاق من رفت تا هم استراحت کند و هم امیر مهدی دچار آبله مرغان نشود.
با حمیده میوه ها را شستیم خانباجی هم خشک می کرد و در ظروف مسی می چید.
با آمدن آقاجان و محمد امین نهار خوردیم و کمی استراحت کردیم.
بعد از نهار راضیه نوزادش را به دست مادر سپرد و برای کمک آمد.
همراه هم برنج پاک کردیم، حرف زدیم و خندیدیم.
برنج ها را با سنگ نمک در آب خیساندیم.
خانباجی در چند پارچ استیل شربت زعفران و بهارنارنج درست کرد و در یخچال گذاشت تا خنک شود.
محمد امین گوشه حیاط اجاق درست کرد و کم کم دیگ برنج را هم بار گذاشتیم.
دم عصر بود که ریحانه و ربابه هم آمدند.
صدای خنده و بازی بچه های شان فضای حیاط را پر از شور و شادی و نشاط کرد.
مادر از شیرینی های تبریزی که احمد سوغات آورده بود همراه چای آورد.
با خواهرانم کلی حرف زدیم و خندیدیم.
گاهی سر به سرم می گذاشتند و شوخی می کردند،
گاهی هم سعی می کردند از زیر زبانم حرف بکشند تا بفهمند در خلوت من و احمد چه می گذرد.
نزدیک اذان مغرب لباس عوض کردم و چادر و روسری سفیدم را پوشیدم.
کم کم تمام مردان خانواده مان آمدند.
بعد از نماز به مطبخ رفتم.
ریحانه و ربابه مشغول تزیین ظرف های سبزی و ماست بودند و من هم قندان های قند را در سینی چیدم تا به مهمانخانه ببرم.
صدای در حیاط خبر از آمدن مهمان ها داد.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
🆔️ @shamim_news_karkevand
شمیم کرکوند
🌹🌱 •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_نودوپنجم روز سه شنبه از راه رسید. بعد از طلوع آفتاب
ربطی نداره اما ، امشب به مناسبت روز معلم سه پارت گذاشتیم😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👧🏻👶🏻🧒🏻 الهی این خنده ها بپیچه تو خونه تون😄😁
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخه این چه کاریه😐😃
🆔️ @shamim_news_karkevand
5.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
واقعا از صبرش درس گرفتم😂
🆔️ @shamim_news_karkevand
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامانم: دخترم رفته شهر غریب دانشجوعه و درس میخونه
دخترش:🤐
🆔️ @shamim_news_karkevand
♥️🍃
دلتان نگیرد از تلخیها...
یک نفر هست همین حوالی
دورتر از نگاه آدمها
نزدیکتر از رگ گردن
روزی چنان دستتان را میگیرد که
مات میشوند تمام کسانیکه روزی به شما پشت پا زدند
🆔️ @shamim_news_karkevand
May 11
#حدیث_روز
امام جواد (؏) :
#سہ چیز است ڪه #هرڪس آن ࢪا
مراعـ👌🏻ـات ڪند، #پشیمان😍 نگردد؛
¹: عجـ🚷ـله نـکـردن
²: مشورت کـ👥ــردن
³: و تـ😇ـوکل بر خدا
#اهلکدومایی؟!^^
.
.
🆔️ @shamim_news_karkevand