#در_محضر_معصومین
🔰امیرالمؤمنین علیه السلام:
✍أغْضِ عَلى القَذى و إلاّ لَم تَرضَ أبدا
🔴بر ناملايمات چشم فروبند وگرنه هيچگاه خشنود نباشى!
📚حکمت ۲۱۳ نهج البلاغه
#حدیث_روز
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《اثر مظفر سالاری 》
🔹 قسمت بیست و دوم
.........خدا خدا می کردم که ابوراجح و خانوادهاش شهر را ترک نکرده باشند، وگرنه باید سرگردان شهرها و روستاها می شدم تا آنها را پیدا کنم. معلوم نبود سرانجام بتوانم آنها را بیابم.
هنگامی که خانواده ای مجبور می شد چنان مخفیانه زندگی کند که دست ماموران سمج به آنها نرسد، من چگونه می توانستم آنها را پیدا کنم. بگذریم از اینکه جست و جوی آنها نیز کار عاقلانه ای نمی توانست باشد.
ممکن بود ماموران مرا زیر نظر بگیرند و از طریق من آنها را به چنگ بیاورند.
تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه، ده ها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت.
اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم.اگر دستگیر می شدند، ابوراجح کشته می شد و ریحانه و مادرش به سیاهچال می افتادند.
چگونه ریحانه می توانست آن سیاهچال وحشت انگیز را تحمل کند؟ از خدا خواستم که اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاهچال محکوم شود، من هم در کنارش به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم.
این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا اینکه ریحانه با یکی مانند مسرور ازدواج کند. از این اندیشه که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ریحانه را به ازدواج با او مجبور کند، بر خود لرزیدم؛ هرچند ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفّت بار تن دهد.
او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود زندگی نمی کرد؛ اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده است. من و ابوراجح کشته می شدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید. چیزی بدتر از این قابل تصور نبود؛ هرچند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع پیدا کرده بود، ساکت نمی نشست.
در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده، آنچه مایه ی امید بود و گوشه ای از ذهنم را چون فانوسی در شب تاریک، روشن می ساخت، آن بود که شاید موفق به دیدن ریحانه می شدم. ممکن بود هنوز اینها در خانه باشند.
در این صورت می توانستم آنها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این گونه خیال کنم در هنگام فرار از حلّه، ماموران به تعقیب ما می پرداختند.
آن گاه من بالای صخره ای موضع می گرفتم و از ابو راجح و خانواده اش می خواستم تا وقتی من ماموران را به خود مشغول می کنم از آنجا دور شوند. ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند.از آن بالا می دیدند که چگونه من چند مامور را با تیرو گمانم از پا در می آورم.
ماموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند. در پایان مجبور می شدم شمشیرم را بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم.عاقبت بر اثر زخم های فراوان، از پای در آمدم. تردیدی نبود که در این صورت، ابوراجح، مشت بر سنگی می زد و می گفت: حیف که هیچ گاه نتوانستم این هاشم را آن گونه که بود بشناسم! او بهترین دوست من بود. ریحانه نیز اشک می ریخت و می گفت: او در کودکی نیز فداکار بود.
تنها خدا می توانست سرانجامی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواهرا برای من در نظر بگیرد. برای کسی که مرگ در کمینش نشسته بود و گذشته از این، نمی توانست با ریحانه ازدواج کند، چه سرانجام بهتری ممکن بود داشته باشد؟
وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح در میان آن قرار داشت. قلبم چنان تپید که انگار در سینه ام طبل نواختند. ور کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم.
درِ خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پستش به من بود. از اینکه هنوز کسی در آن خانه بود چنان خوشحال شدم که گویی همه دنیا را به من داده اند. شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد.
آنکه در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به در خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هرچیز باید می فهمیدم که مسرور آنجا چه می کند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: حالا چه کنیم؟
مسرور آهی کشید و گفت: همان طور که گفتم ماندن شما در این خانه خطرناک است. ممکن است شما را هم دستگیر کنند.
--- کجا برویم؟
--- پیش از آنکه به اینجا بیایم، با یکی از دوستانم صحبت کرده ام.
چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید. بعد در فرصتی مناسب شما را از شهر خارج می کنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و سما خیلی به من محبت کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم.
در همین موقع صدای لرزان ریحانه را شنیدم که پرسید: ولی چرا ماموران، پدرم را چنین ناگهانی دستگیر کردند؟ هر چه فکر میکنم سر در نمی آورم.
مسرور باز آه کشید و گفت: خبر دارید هاشم به دارالحکومه می رود.
این طرف و آن طرف شنیده ام که قرار است با قنواء، دختر حاکم، ازدواج کند.
احتمال می دهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به اینجا کشیده است.
--- هاشم؟ در باره او هرگز نباید چنین قضاوت کرد.
با شنیدن این حرف ریحانه می خواستم بال در بیاورم. مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: شنیده ام هاشم به درخواست ابوراجح، دو تن از شیعیان را از سیاهچال نجات داده است. فکر نمی کنید دارالحکومه این موضوع را شنیده باشد؟
شاید قنواء در این باره به حاکم حرفی زده باشد. این را نیز فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است.
ریحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت: آنچه من می دانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را له اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند.
هر لحظه ممکن است بریزند و شما را هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر، بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آنکه شما را به جای امنی رساندم می روم و ته و توی قضیه را در می آورم. هر چه زودتر باید از این خانه دور شویم.
مادر ریحانه گفت: ما به خانه کسی که او را نمی شناسیم، نمی رویم.
بگذار بیایند و ما را دستگیر کنند.
ریحانه گفت: تو بهتر است بروی و هر طور می توانی با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدن پدرم را به او اطلاع بدهی.
شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم کاری کند.
--- فکر می کنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر می شود خود را به خطر بیندازد؟
بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. از پناه کنار درگاه بیرون آمدم و قبل از آنکه مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را با شدت به داخل خانه ها دادم. مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، که در آن چند نهال و نخل و بوته های گل و سبزیجات بود، به زمین افتاد.
وحشت زده برگشت و مرا که در آستانه در ایستاده بودم نگاه کرد و خود را چند گام عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ریحانه و مادرش سلام کردم.
مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: آه! شمایید هاشم؟ مرا نرسانید.
ریحانه لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که آمدید!
بعد اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت؛ پدرم را دستگیر کرده اند.
در یک لحظه از شوق دیدن او و از دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید می کرد، چنان متاثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم.
از سویی چنان عصبانی بودم که می خواستم مسرور را خفه کنم. حال خودم را نمی فهمیدم. با دیدن ریحانه چنان آتشی به قلبم افتاده بود که با بیهوشی فاصله چندانی نداشتم.
از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم. ریحانه به اندازه کافی گرفتار و ناراحت شده بود. نباید کاری می کردم که به راز عشقم پی ببرد و گرفتاری ها و ناراحتی هایش اضافه شود.
درِ خانه را پشت سرم بستم و به سوی مسرور رفتم. مسرور از ترس، باز چند قدم خود را روی زمین به عقب کشید. لگدی به کمرش زدم و به موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم. مسرور با یک دست، کمرش و با دست دیگر، سرش را گرفت و ناله سر داد.
ریحانه به من نزدیک شد و با چهره ای برافروخته گفت: اینجا چه خبر است؟ لطفا" رهایش کنید. اگر به هر دلیل باعث دستگیری پدرم شده اید، نباید مسرور را سرزنش کنید که چرا ما را خبر کرده است.
تاب نگاه کردن به چشمان او را نداشتم. با اخمی از روی دلخوری به او گفتم: آیا باور می کنید که من چنین کاری کرده باشم؟
مسرور را مجبور کردم لبه ایوان بنشیند.
--- از مسرور بپرسید که چگونه از نجات یافتن حماد و پدرش از سیاهچال خبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته.
مسرور ساکت ماند. یقه اش را فشردم و زیر لب غریدم: جواب بده خائن!
با لکنت گفت: وقتی در حمام در این باره صحبت می کردید، شنیدم.
--- شنیدی یا بهتر است بگوئیم گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای چه به دارالحکومه رفته بودی؟
لرزش بدن مسرور را با دست هایم احساس کردم.
--- من به دارالحکومه رفته بودم؟ برای چه؟ من با دارالحکومه چه کار دارم؟
--- این را تو باید بگویی. من از پشت پنجره تو را دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی.
مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد و گفت: اشتباه می کند می خواهد گناه دستگیر شدن ابوراجح را به گردن من بیندازد.
ریحانه، پشت له در خانه، ایستاد و با ناباوری گفت: حرف بزن مسرور.
مسرور نیم خیز شد و گفت: بد کردم که دستگیر شدن پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟
او را سر جایش نشاندم و گفتم: رشید پسر وزیر، برای من کاملا" توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار می تواند داشته باشد.
رو به ریحانه و مادرش گفتم: من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم اما قبل از آن باید توطئه و خیانت مسرور را برایتان فاش کنم.
همه آنچه را که آن روز در دارالحکومه اتفاق افتاده بود و آنچه را از رشید شنیده بودم، برای ریحانه و مادرش نقل کردم. در پایان گفتم: اینک جان من نیز در خطر اس
ت.
پدربزرگم می خواست مرا مخفیانه از حلّه خارج کند و به کوفه نزد مادرم بفرستد. من قبول نکردم. چرا؟ چون سرنوشت ابوراجح و شما برایم مهم بود.
ریحانه به مسرور نزدیک شد و گفت: تو چقدر پست و نمک نشناس هستی! سگ های ولگرد حلّه بر تو و آن پدربزرگ گمراهت شرف دارند.
خواست خدا بود که با پای خودت به اینجا بیایی و در چاهی که کنده بودی چنین گرفتار شوی.
مادر ریحانه، در میان گریه، فریاد زد: این خائن را از خانه من بیندازید بیرون.
ریحانه مادرش را در آغوش گرفت و گفت: نه، او را باید در سرداب همین خانه زندانی کرد. اگر گزندی به پدرم برسد، خودم او را خواهم کشت.
ریحانه به سوی در سرداب که زیر ایوان بود، رفت. چفت آن را گشود و درِ کوچکش را باز کرد. مسرور را مجبور کردم برخیزد و به سوی سرداب برود.
در همان حال، کلید حمام را از جیبش بیرون کشیدم. پس از درِ سرداب، پله هایی بود که به فضایی تاریک ختم می شد. مسرور مقاومت کرد و خودش را به دیواره چاه آب چسباند.
ریحانه از میان توده ی هیزم گوشه حیاط، چوبی گره دار و چماق مانند بیرون کشید و خشمگین و غران به سوی مسرور خیز برداشت. مسرور از ترس دوید و خمیده از پله ها پایین رفت.
درِ سرداب را بستم و چفت آن را انداختم. ریحانه چوب را روی توده ی هیزم انداخت. باز اشک در چشمانش حلقه زده بود.
--- همه اش تقصیر پدربزرگم بود. او مرا به این کارها مجبور کرد. بعد هم وزیر گولم زد و فریبم داد. باور کنید من ابوراجح را دوست دارم. مرا به دارالحکومه ببرید تا حقیقت را بگویم.
این صدای مسرور بود. چهره اش را از پشت پنجره کوچک، در سراشیبی سرداب دیدم. مادر ریحانه از من پرسید: حالا باید چه کار کنیم؟
گفتم: باید به جای امنی بروید. حیف که خانه ما نیز امن نیست وگرنه شما را به آنجا می بردم.
ناگهان به یاد آوردم که آنها ام حباب را دیده اند. اگر به خانه ما می رفتند، با دیدن ام حباب، به راز من پی می بردند. ریحانه طوری که مسرور نشنود، گفت: فعلا" چند روزی به خانه صفوان می رویم.
قلبم در هم فشرده شد. معلوم بود که ریحانه ه حماد فکر می کند و خانه آنها را ترجیح می دهد. ریحانه بلافاصله گفت: با بودن صفوان و پسرش، من و مادرم می توانیم آنجا راحت باشیم.
مادر ریحانه از من پرسید: شما چه می کنید؟ شما هم در خطر هستید.
ریحانه همچنان آهسته گفت: شما هم خوب مدتی مخفی شوید.
اگر جایی ندارید، همسر صفوان می تواند جایی را در همان خانه، برایتان در نظر بگیرد.
نگاهمان به هم تلاقی کرد. ریحانه نگاهش را به سوی مادرش گرداند.
گفتم: من کسی نیستم که در این شرایط ابوراجح را رها کنم و مخفی شوم.ابتدا شما را به خانه صفوان می رسانم. وقتی از طرف شما خیالم راحت شد، به سراغ او می روم.
ریحانه گفت: اگر چنین تصمیمی گرفته اید پس مواظب خودتان باشید.
گفتم: من هیچ امیدی به زندگی ندارم، برای همین از هیچ پیامدی نمی ترسم.
ریحانه اشکش را پاک کرد و گفت: از شما انتظار شنیدن چنین حرفی را ندارم. بهتر است به خدا توکل کنیم و به او امیدوار باشیم........
پایان قسمت بیست و دوم...........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 از عزا درآمدن مادر شهید قربانخانی پس از ۸ سال به توصیه رهبر انقلاب. ۱۴۰۲/۴/۱
#افزایش_ظرفیت_روحی ۳۸
تقلب!
❇️ یکی از تفاوت های امتحانات الهی با امتحانات مدرسه اینه که در مدرسه، کسی حق تقلب کردن رو نداره و هر کسی تقلب کنه و مچش رو بگیرن تنبیه میشه!
👈🏼 اما در امتحانات الهی، علاوه بر اینکه تقلب بد نیست، بلکه خداوند مهربان خودش به آدم تقلب هم میرسونه! 😊
🔶 وقتایی که آدم سر دوراهی گیر میکنه و واقعا میمونه که چیکار کنه، خداوند متعال به روش های مختلف به آدم راه رو نشون میده.
🔹 مثلا گاهی یه آدم خوب رو سر راهت قرار میده که یه نکته ای بهت بگه! که اتفاقا تو هم به همون نکته نیاز داشتی تا در مورد یه موضوع مهم تصمیم بگیری.😌
☢️ گاهی داری رد میشی یه دفعه ای میبینی توی تلویزیون یه حدیثی رو دارن توضیح میدن و تو هم از اون مطلب راه برات روشن میشه.
🔹 گاهی خدا با صدای یه زنگ گوشی راه رو به آدم نشون میده، گاهی با یه رفیق، یه کتاب، یه کانال معنوی، یه فیلم و...
✅ خدای مهربون وقتی میبینه بنده ش داره میره سمت گناه، یه دفعه ای یکی از رفقاش رو میفرسته تا سرش رو گرم کنه و وقت گناه رو از دست بده!
🔶 واقعا اگه کسی میخواد مهربونی خدا رو ببینه باید به تقلب های بی شماری که در طول زندگی به آدم میده نگاه کنه...
یه سوال!
تا حالا شده که تقلب رسوندن خدا رو توی زندگیت ببینی؟!
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔶 چرا امتحان میشیم؟!
❇️ خدا قراره ما رو با امتحانات مختلف به چی برسونه؟!
استاد پناهیان
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
AUD-20220912-WA0007.mp3
7.11M
🌸🌱
📝صوتِ " زیارتِ آل یاسین"
🎤 سید هادی گرسویی
#امام_زمان
#زیارت_آل_یاسین
4_265388460171329771.mp3
1.21M
#دعای_عهد
#استاد_فرهمند
✳️تغییر مقدرات الهی با مداومت بر خواندن دعای عهد...
🌸امام خمینی ره:
اگر هرروز (بعد از نماز صبح) #دعای_عهد خواندی،مقدراتت عوض میشود....⚡️
⛅️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج⛅️
✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#افزایش_ظرفیت_روحی ۳۹
🔶 گفته شد که خداوندمتعال مهربونی های خودش رو "در امتحاناش نشون میده".
❇️ خصوصا وقتی خدا از یه بنده #مومن امتحان میگیره حتما به روش های مختلف بهش تقلب میرسونه و راه رو نشون میده.
فقط این وسط یه چشم بینا میخواد که این کمک های خدا رو ببینه و تشکر کنه.
💢 کلا آدم اگه توی زندگیش تیز نباشه و حواسش به اتفاقات زندگیش نباشه خیلی چیزا رو نمیبینه
ولی اگه آدم سعی کنه دقتش رو توی همه چیز بالا ببره کم کم احساس میکنه که داره با یه نفر زندگی میکنه.
🌺 کم کم احساس میکنه که کار دست یکی دیگه هست... احساس میکنه همه چیز کاملا برنامه ریزی شده براش... به بهترین شکل ممکن...
⭕️ ولی اگه خدا از یه آدمی که خیلی دیگه خراب کرده بخواد امتحان بگیره، دیگه بهش تقلب نمیرسونه...
هر چی جلوتر میره هی خراب میکنه! هر چی جلوتر میره کمتر میفهمه... اصلا دیگه کور میشه...
💢 و خدا نکنه که آدم انقدر بد بشه که دیگه چیزی رو نبینه.. اونجایی که خداوند متعال در مورد کفار میفرماید که اون ها مثل کر و کورهایی هستند که فکر نمیکنند یعنی همین...
#افزایش_ظرفیت_روحی ۴۰
امتحان مجدد
🔶 یکی دیگه از تفاوت های امتحانات مدرسه با امتحانات الهی اینه که در مدرسه معمولا یه بار امتحان مجدد گرفته میشه یا نهایتا دو بار.
💢 اگه آدم رد بشه دوباره باید سال بعد همون درس ها رو بخونه.
🌷 ولی خداوند متعال معمولا خیییلی امتحان مجدد میگیره. هرچی آدم خراب میکنه بازم امتحانات بیشتری از انسان میگیره
💕 کلا خدای مهربون به این سادگی ها انسان رو کنار نمیذاره...
بالاخره بنده ش هست دیگه! باید هواشو داشته باشه.🌹😌
هر چی آدم توی امتحاناتش رد میشه و فرشته ها هی میگن خدایا این خیلی خراب کرده و باید باهاش برخورد کنی!
🌷🌺 خداوند میفرماید نه بذار یه امتحان دیگه بگیرم این بار خراب نمیکنه... این بار حتما قبول میشه...
اما آدم دوباره خراب میکنه....
🌹 باز خدا میفرماید: بازم امتحان میگیرم... این دفعه میتونه... این دفعه بیشتر کمکش میکنم تا متوجه بشه...
اما بازم آدم خراب میکنه... و...💢
ما چه میکنیم...؟
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
🕯آن دمی که خیمه ها آتش گرفت و آب شد
🍂تازیانه بر یتمیمان حرم هم باب شد .
🕯دست در دست رقیه گوشه ی دشت بلا
🍂باقر آل عبا گریان بر ارباب شد
#خداحافظ_ای_روضه_خوان_حسین💔
#شهادت_امام_محمد_باقر(ع)🥀
#تسلیت_باد🥀
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
🌹 بالاتر از شهدا هیچ قهرمانی نداریم
✏️ بخشی از بیانات رهبر انقلاب در دیدار خانوادههای شهدا ۱۴۰۲/۴/۴
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 مهمترین راه زمینهسازی ظهور در کلام امام باقر(ع)
🔹چرا امام زمان(عج) ظهور نکردهاند؟!
🔹چطور یاران امام زمان(عج) را بشناسیم؟
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤍
تو باقر العلوم هستی و
تموم عالم به فرمانت
به زیر دین شما شیعه
الهی جانم به قربانت
شهادت امام محمدباقر علیه السلام تسلیت باد.🏴
#در_محضر_معصومین
🔰امام محمد باقر علیه السلام:
✍كَأَنَّنِي بِدِينِكُمْ هَذَا لَا يَزَالُ مُتَخَضْخِضاً يَفْحَصُ بِدَمِهِ ثُمَّ لَا يَرُدُّهُ عَلَيْكُمْ إِلَّا رَجُلٌ مِنَّا أَهْلَ الْبَيْتِ...
🔴انگار میبینم آن روزهایی را که دین شما (از شدت لطماتی که دیده) در خون خود دست و پا میزند و هیچ کس نمیتواند آن را به شما برگرداند مگر مردی از ما اهلبیت...
📚غیبت نعمانی باب 13، حدیث 30.
#حدیث_روز