✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 امام زمان علیهالسلام در رفت و آمد کوچه و بازار
🔵 امام علی(علیه السلام) می فرمايد: در دوره ی غیبت بسياری از مردم گمان خواهند كرد كه حجت الهی از دنیا رفته و امامت پايان پذيرفته است. ولی سوگند به خدا، در چنين دورهای حجت خدا در بين مردم است و در كوچه و بازار و در ميان آنان رفت و آمد می كند. در منزل و كاخهای مردم آمد و شد دارد. غرب و شرق زمين را در مينوردد. حرف های مردم را می شنود.به مردم سلام می كند. آنان تا زمان معينی كه خداوند مقرر كرده است قادر به دیدن آن حضرت نخواهند بود.
📚 بحارالانوار، ج ٢٨، ص٧٠
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰امام صادق عليه السلام :
✍لَولا أنَّ اللّه َ خَلَقَ أميرَ المُؤمِنينَ لِفاطِمَةَ ما كانَ لَها كُفوٌ عَلَى ظَهرِ الأرضِ.
🔴اگر خداوند اميرمؤمنان را براى فاطمه نمى آفريد ، در زمين همتايى براى او نبود.
📚الکافی، ج۱،ص۴۶۱.
#حدیث_روز
🌹 #تلنگرانه
🌼🍃همیشه...
مراقب حرف هایی
که میزنی باش!!
مخصوصا وقتی
عصبی یادلخور هستی.
بعضی کلمات
همچو تَرکِشی می ماند
که کنارِ قلب می نشیند.
نمی کُشد!! ولی.....
تاآخر عمر عذاب می دهد.🌼🍃
✍عین
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨
🔴 در آخرالزمان همه هلاک می شوند، مگر کسانی که...
🔹حضرت امام حسن عسکری (ع) میفرمایند :
🔸 کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند ، مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند.
📚 بحار الانوار، ج۱۰۲، ص۱۱۲
🔹 آیت الله بهجت : بهترین کار برای به هلاکت نیفتادن در آخرالزّمان ، دعای فرج امام زمان(ع) است ؛ البته دعایی که در همه اعمال ما اثر بگذارد. قطعاً اگر کسانی در دعا جدّی و راستگو باشند ، مبصراتی (دیدنی هایی) خواهند داشت. باید دعا را با شرایط آن خواند و «توبه از گناهان» از جملة شرایط دعا است.
🌕 با خود قرار بگذاریم که بعد از هر نماز در سجده ی شکر ، و در تعقیبات نماز دعا برای ظهور را با حضور ذهن و توجه به معنی و مفهوم آن ، از عمق وجودمان از خدا درخواست کنیم.
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام:
✍يَظْهَرُ فِي آخِرِ اَلزَّمَانِ وَ اِقْتِرَابِ اَلسَّاعَةِ وَ هُوَ شَرُّ اَلْأَزْمِنَةِ نِسْوَةٌ كَاشِفَاتٌ عَارِيَاتٌ مُتَبَرِّجَاتٌ مِنَ اَلدِّينِ دَاخِلاَتٌ فِي اَلْفِتَنِ مَائِلاَتٌ إِلَى اَلشَّهَوَاتِ مُسْرِعَاتٌ إِلَى اَللَّذَّاتِ مُسْتَحِلاَّتٌ لِلْمُحَرَّمَاتِ فِي جَهَنَّمَ خَالِدَاتٌ.
🔴در آخرالزمان نزدیک به قيامت زنانى ظاهر شوند ؛ بى حجابان برهنه ، خود آراستگان براى غير شوهران ، رها كردگانِ آئين ، داخل شدگان در آشوب ها ، قائلان به شهوات و مسائل جنسى ، شتاب كنندگان بسوى لذات و خوشگذرانى ها ، حلال شمارندگان محرّمات الهى ، و وارد شوندگان در دوزخ.
📚من لايحضره الفقيه، جزء۳،ص۳۹۰
#حدیث_روز
#نماز_شب
♨️نمازشب در سیره شهدا
💠شهید مهدی زینالدین؛
🔸شهید زین الدین اهمیت بسیار زیادی برای نماز شب قائل بود و در یکی از سخنرانیهایش در مقر انرژی اتمی اهواز می گفت: «بچه ها! من نیمه شبها می آیم از نزدیک نگاه می کنم، می بینم نماز شب خوانها بسیار اندکند!»
🔸 تاسف می خورد که چرا سرباز امام زمان عجل الله نسبت به نماز شب باید این قدر بی تفاوت باشد.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
#رمان
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
بسم الله الرحمن الرحیم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
داستان #نیمه_شبی_در_حلّه
《 اثر مظفر سالاری 》
قسمت بیستم( بخش اول)
....... با دستپاچگی به قنواء گفتم: لطفا کمک کن، مسرور دارد از دارالحکومه بیرون می رود.
ایستاد و گفت: مسرور دیگر کیست؟ کجاست؟ چه کمکی باید بکنم؟
به کنار پنجره آمد. مسرور را که به طرف در دارالحکومه پیش می رفت، نشانش دادم.
--- مسرور همان است که دیروز او را در حمام ابوراجح دیدیم و اسب ها را به او سپردیم. شاگرد ابوراجح است.
قنواء پرسید: نگرانی تو برای چیست؟ یعنی آمدن او به دارالحکومه اهمیتی دارد؟
--- یکی را بفرست او را باز گرداند. باید بفهمم برای چه به اینجا آمده.
شاید ابوراجح او را دنبال من فرستاده. اگر این طور است چرا کسی به من خبر نداده؟ احتمال هم دارد برای کار دیگری آمده باشد. نمی دانم چرا دیدن او در اینجا نگرانم کرده.
آدم قابل اطمینانی نیست. کارهایش مشکوک است. خواهش می کنم یک کاری بکن.
قنواء قبل از آنکه با امینه بیرون برود، گفت: لزومی ندارد او را باز گردانیم. یکی را می فرستم بیرون دارالحکومه، تا از سندی بپرسد که مسرور برای چه به اینجا آمده بود. از یکی - دو نگهبان دیگر نیز سوال می کنیم.
--- از هردوی شما متشکرم.
آنها رفتند نتوانستم در اتاق بمانم. بیرون از اتاق، در سرسرا و کنار نرده ها قدم زدم. آمدن مسرور به دارالحکومه معمایی بود که هیچ جوابی برای آن به ذهنم نمی رسید.
دیدن یک فیل در حیاط دارالحکومه، همان قدر می توانست مرا دچار شگفتی کند که دیدن مسرور. از نظر سندی، مسرور یک بی سر و پا به حساب می آمد.
پس چگونه او را به داخل راه داده بود؟ آیا مسرور برای دادن مالیات ابوراجح آمده بود؟ نه، ابوراجح مالیات آن سالش را داده بود. اگر ابوراجح کاری با دارالحکومه داشت باید ترجیح می داد آن را به من بگوید.
احتمال هم داشت اصلا" موضوع مهمی در کار نباشد و باعث خنده و تفریح قنواء و امینه شود.
قنواء و امینه باز گشتند. چهره شان جدی بود. قنواء گفت: سندی و نگهبان ها می گویند مسرور با وزیر کار داشته است. مسرور گفته که باید خبر بسیار مهمی را به اطلاع وزیر برساند
امینه گفت: موفق هم شده با وزیر صحبت کند.
دلشوره ام بیشتر شد. به قنواء گفتم: حق با من بود که نگران شوم. یعنی او با شخصی مثل وزیر چه کار داشته است؟ خواهش می کنم به من کمک کن تا حقیقت را کشف کنم. حس می کنم چیز نا خوشایندی در جریان است.
قنواء گفت: از وزیر چیزی دستگیرمان نخواهد شد. باید با رشید حرف بزنیم.
امینه گفت: او معمولا" همراه پدرش است. و در کارها کمکش می کند.
هر سه از پله ها پایین رفتیم و پس از گذشتن از عرض حیاط، به سوی ساختمانی رفتیم که اتاق های تودرتوی فراوانی داشت. ده ها نفر در این اتاق ها روی تشک های کوچکی نشسته بودند و کارهای اداری و دفتری را انجام می دادند.
جلوی هر کدام میزی کوچک و دفترهایی بود. کنار هر یک از این افراد دو- سه نفر نشسته بودند تا کارشان انجام شود. به در مشبک و بزرگی رسیدیم که شیشه های کوچک و رنگارنگی داشت. نگهبانی جلوی آن در ایستاده بود.
قنواء به من و امینه اشاره کرد که بایستیم. خودش به طرف نگهبان رفت و چیزی به او گفت. نگهبان تعظیم کرد و ضربه ی آرامی به در زد. دریچه ای میان در باز شد و پیرمردی عبوس، چهره ی پر آبله خود را نشان داد. او با دیدن قنواء لبخندی تملق آمیز را جانشین اخم خود کرد و چند بار به علامت تعظیم سر تکان داد و از دریجه فاصله گرفت. قنواء به سوی ما آمد و گفت: بیرون از اینجا با رشید صحبت خواهیم کرد.
از همان را که آمده بودیم بازگشتیم. موقع بیرون رفتن از ساختمان، چشمم به چند نفر افتاد که آنها را با زنجیر به هم بسته بودند. از قنواء پرسیدم: اینها کیستند که نگهبان ها چنین با تحقیر با آنها رفتار می کنند؟
--- نمی دانم. شاید دسته ای از راهزنان هستند و یا تعدادی دیگر از شیعیان.
چهره آنها اصلا" شبیه افراد شرور نبود. آنها را در گوشه ای تنگ هم نشانده بودند و نگهبان ها با ضربه های پا و غلاف شمشیر، مجبورشان می کردند که بیشتر در هم فرو بروند و کوچک تر بنشینند.
پیرمردی خوش سیما در میان آنها بود که بینی اش خونی شده بود و زیر لب ذکر می گفت. عجیب بود که وی به من خیره شد و لبخند رقیقی روی لبهایش نشست.
کنار آب نمای که میان حیاط بود، ایستادم. آفتاب ملایم بود. آب از چند حوض سنگی که درون هم قرار داشت، چون پرده نازکی که آویخته باشد فرو می ریخت.
در بزرگ ترین حوض، چند اردک و غاز و پلیکان شنا می کردند. اطراف حوض، باغچه هایی پوشیده از بوته های با طراوت و انبوه گلهای رنگارنگ قرار داشت. قنواء سعی کرد کیسه زیر منقار یکی از پلیکان ها را لمس کند؛ اما پلیکان روی آب چرخید و از او فاصله گرفت. امینه خندید. از نگاه های دزدکی اش به ساختمان، معلوم بود در انتظار آمدن رشید است.
سر انجام جوانی قد بلند و لاغر از ساختمان بیرون آمد. امینه آهسته به من گفت: خودش است.
رشید به سویمان آمد. شبیه پدرش بود. با این تفاوت که خوش قیافه به نظر می رسید. با دیدن امینه لبخند زد و با دیدن من لبخندش را فرو خورد.
لابد حدس زده بود که من کیستم. او ابتدا به قنواء و بعد به امینه سلام کرد و حالشان را پرسید. پس از آن متوجه من شد. سلام کردم. جوابم را داد. قنواء به او گفت: ایشان هاشم هستند.
--- هاشم؟
فکر کردم رشید می خواهد وانمود کند که مرا نمی شناسد. قنواء به او گفت: لازم نیست نقش بازی کنی. مطمئنم او را می شناسی و می دانی که دلیل رفت و آمدش به دارالحکومه چیست؟
رشید با خونسردی به چند نفری که از ساختمان بیرون آمدند نگاه کرد. در ضمن، امینه را که در آن سو بود با افسوس نگریست. امینه که سعی داشت خوشحالی اش را پنهان کند، نگاهش را پایین انداخت.
--- البته چیزهایی شنیده ام. امیدوارم حقیقت نداشته باشد.
--- حقیقت این است که من هرگز با تو ازدواج نخواهم کرد. نمی گذارم تا پدرت از من پلی بسازد تا تو به مقام و ثروت برسی. همه می دانند که به امینه علاقه داری و چون تحت تاثیر وسوسه های پدرت هستی، حاضر شده ای به ازدواج با من فکر کنی.
قنواء با مهربانی دستش را زیر چانه امینه گذاشت و ادامه داد: راستی قدرت و ثروت این قدر ارزش دارد که تو کسی را که دوست داری و کسی که تو را دوست دارد، فدای آن کنی؟
رشید آهی کشید و گفت: متاسفانه من نمی توانم روی حرف پدرم حرف بزنم. اگر شما حاضر به ازدواج با من نشوید و مثلا" با هاشم ازدواج کنید، خود به خود این مشکل حل خواهد شد و پدرم ناچار می شود ازدواج مرا با امینه بپذیرد.
امینه این بار با امیدواری به رشید و قنواء نگاه کرد. رشید طوری حرف می زد که انگار خودش هم حرفش را باور ندارد. به او گفتم: قرار نیست من و قنواء با هم ازدواج کنیم.
من هم دختر دیگری را دوست دارم. دختری که از خانواده ثروتمند نیست و گلیم می بافد. قنواء تصمیم دارد خودش برای آینده اش تصمیم بگیرد. این حق هر انسانی است که با کسی که دوست دارد زندگی کند.
--- پس رفت و آمد شما به دارالحکومه چه معنایی می دهد؟
--- من زرگر هستم. قنواء از من دعوت کرده به اینجا بیایم تا جواهرات و زینت آلات را جرم گیری و تعمیر کنم؛ اما در واقع، می خواسته وانمود کند که قرار است با هم ازدواج کنیم.
--- برای چه؟
--- تا شما و پدرتان دست از سرش بردارید. من او رل راضی کردم تا با شما و پدرش حرف بزند و این موضوع به شکلی درست و عاقلانه، حل و فصل شود.
رشید به من نزدیک شد و گفت پدرم سعی دارد کاری کند که من برای رسیدن به آنچه او به آن رسیده، هر کاری انجام دهم. می خواهد مانند او باشم.
او برای آنکه همچنان مورد اطمینان مرجان صغیر باشد، از هیچ کاری روی گردان نیست. قاضی هم برای آنکه موقعیت و مقامش را از دست ندهد، هر حکم و فتوایی که پدرم بخواهد می دهد. ساعتی پیش، جمعی از شیعیان را به اینجا آورده اند. آنها در انتظار محاکمه اند و خبر ندارند که پیش از محاکمه، مجرم شناخته شده اند و یکسره راهی سیاهچال خواهند شد.
--- همان گروه که با زنجیر به هم بسته شده اند؟
--- بله
--- چکار کرده اند که مستوجب چنین مکافاتی شناخته شده اند؟
--- در مجلس مشکوکی شرکت داشته اند. یکی خبر آورده که در آن مجلس، برای سرنگونی حاکم و وزیر دعا کرده اند و پیرمردی که شیخ آنهاست، گفته:
《 همه باهم از امام زمانتان(عج) بخواهید که شر این دو نفر را از سر شیعیان حلّه کم کند》 پدرم می گوید که چون امام زمانی(عج) وجود ندارد، بی گمان منظور پیرمرد، رهبر آنهاست که جایی پنهان شده و قرار است با کمک شیعیان حلّه ، علیه مرجان صغیر قیام کند. او می گوید:
اگر امام زمان(عج) وجود خارجی داشت، تا کنون به شیعیان درون سیاهچال کمک کرده بود.
حرف های ابوراجح را به یاد آوردم و به رشید گفتم:
متاسفانه پدرت آخرتش را به این دنیا و به مقام وزارت دو روزه اش فروخته است. او هر جنایتی را علیه شیعیان انجام می دهد؛ چون می داند که مرجان صغیر از آزار و اذیت شیعیان خوشش می آید.
--- به من هم می گوید: 《شیعیان پله های ترقی ما هستند. آنها را قربانی می کنیم تا به مقام و ثروتمان اضافه شود》.
--- تو سعی کن مانند پدرت نباشی.
رشید روی دیواره حوض نشست، دست در آب زد و گفت: پدرم در حومه شهر، مزرعه بزرگ و آبادی دارد که از پدرش به او ارث رسیده است. گاهی دلم می خواهد دارالحکومه را رها کنم و دست امینه را بگیرم و به آنجا بروم و دیگر هرگز به اینجا باز نگردم.
امینه با شادی به من گفت: مزرعه ی زیبا و بزرگی است. من در آنجا به دنیا آمده ام.
رشید ادامه داد: پدرم هم قبل از وزارت چنین آرزویی داشته؛ اما قدرت ، شیرین است و وقتی انسان مزه اش را چشید و به آن عادت کرد نمی تواند رهایش کند.
به او گفتم : تو باید در مقابل این وسوسه مقاومت کنی و در جنایت هایی که پدرت انجام می دهد، شریک و سهیم نشوی. او خیال آینده تو را به شیوه خودش بیمه کند؛ ولی دانسته یا ندانسته دارد دنیا و آخرت تو را ویران می کند.
زندگی در مزرعه ای زیبا و با زنی که دوستت دارد و دوستش داری، هزار بار بهتر است از مقامی که برای حفظ آن باید آخرت خود را به پایش قربانی کنی و سرانجام هم آن مقام را با ذلت و سرافکندگی از دست بدهی. آن وقت دیگر افسوس فایده ای ندارد.
رشید برخواست و دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : سعی خودم را می کنم. تو انسان شریفی هستی.
باید تو را سرمشق خودم قرار دهم. برایم عجیب است که می بینم به خاطر ریحانه حاضر نیستی با قنواء ازدواج کنی و در دارالحکومه به مقام و موقعیتی برسی.
تعجب کردیم که نام ریحانه را می داند.
--- حق دارید تعجب کنید. نه تنها می دانم ریحانه کیست، بلکه پدرش ابوراجح را نیز می شناسم.
این بار قنواء بهت زده به من نگاه کرد و گفت:
پس ریحانه، دختر ابوراجح است. باید حدس می زدم. اما ابوراجح شیعه است؛ تو هم شیعه ای؟
--- نه من شیعه نیستم. دلیل اینکه نمی توانم با ریحانه ازدواج کنم همین است. ابوراجح و ریحانه هرگز به این وصلت راضی نخواهند شد..........
پایان بخش اول از قسمت بیستم..........
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar
#افزایش_ظرفیت_روحی ۳۲
❇️ گفته شد که ایمان انسان باید حاصل از "قوت روحیش" باشه نه از سر #ضعفش
💢 خیلی وقتا هست که میگن فلان پسر یا دختر رو ببین چقدر مذهبی و خوب هست. چقدر مومن و سر به زیر هست. چقدر آدم خوبیه. آزارش به مورچه هم نمیرسه!😌💕
⭕️ بعد که نگاه میکنی میبینی طرف کلا آدم خیلی #ترسویی هست! بنده خدا مثلا غلبه سودا داره، از ترس اینکه به موقع کسی اذیتش نکنه با همه خوب هست!
🔶 خب اینجور خوب بودن که فایده چندانی نداره و آدم رو به جایی نمیرسونه.
✅ خوب بودن زمانی باعث رشد انسان میشه که از سر #قدرت باشه. شما واقعا بتونی به کسی ظلم کنی اما نکنی. خیلی راحت موقعیت گناه باشه و تو بدون هیچ سختی گناه رو ترک کنی☺️
واقعا خیلی از مواردی که ماها معمولا گناه نمیکنیم صرفا به خاطر ترس های مختلفمون هست. یا گاهی وقتا گناه نکردن ها آدم ها به خاطر بی عرضگیشون هست!
💢 خب معلومه چنین کسی اگه در طول سال حتی یه گناه هم نکنه اصلا روحش بزرگ و با ظرفیت نخواهد شد...
#شما_هم_رسانه_باشید
#نشر_حداکثری
#شمیم_یار
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
@shamime_yaar