eitaa logo
شمیم یار
1هزار دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
24 فایل
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ دور هم جمع شدیم تا شمیم حضرت یار باشیم .🫂 کپی؟! با ذکر منبع از شیرِ مادر حلال تر . .🌸 پاسخگوی سوالات شرعی : @helpers_mahdi برای تبلیغات ارزان در کانال : @helpers_mahdi2
مشاهده در ایتا
دانلود
از ما چند قدم دور شد و گفت: کار او تمام است. مطمئن هستم با داستانی که پدرم ساخته، حاکم بلافاصله دستور قتلش را خواهد داد. رشید رفت. دنیا جلوی چشم هایم تیره و تار شده بود. با توطئه ای وحشت انگیز و جنایت کارانه، من، ابوراجح، ریحانه و مادرش در معرض نابودی قرار گرفته بودیم. می دانستم که با مرگ من پدربزرگم و ام حباب دق مرگ خواهند شد. همه این جنایت ها باید انجام می گرفت تا مسرور و پدربزرگش به حمام مورد علاقه شان برسند و وزیر بتواند به هدف های اهریمنی اش نزدیک تر شود. قنواء کنارم نشست و گفت می خواهم چیزی را به تو بگویم. به او نگاه کردم. رنگش پریده بود. گفت: از اینکه توانستی مرا با زیرکی به سیاهچال بکشانی ناراحت نیستم‌ خوشحالم که باعث شدی حماد و صفوان را از آنجا نجات بدهم. --- از تو متشکرم، اما چه فایده که آنها را از سیاهچال بیرون آوردیم. وزیر دوباره آنها را به آنجا باز خواهد گرداند وبیشتر از از قبل بر آنها سخت خواهد گرفت. ایستادن و گفتم: بهتر است بروم و هرچه زودتر ابوراجح را از خطری که تهدیدش می کند با خبر کنم. باید همگی پنهان شویم.. قنواء گفت: هر چند هنوز از خبرهایی که از رشید شنیدم گیج هستم. باور کردنی نیست که ناگهان با چنین فاجعه ای روبرو شده ایم. کاش هرگز باعث نمی شدم که به دارالحکومه بیایی؛ ولی بدان که هرچه پیش آید، من از تو حمایت خواهم کرد چشمان امینه پر از اشک بود. نمی شد فهمید که از چه چیزی ناراحت است. از اینکه احتمال داشت قنواء مجبور به ازدواج با رشید شود یا از دامی که من و قنواء در آن افتاده بودیم.......... پایان قسمت بیستم......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۳۴ 🔶 یکی از قوانین مهم دنیا اینه که ما حد وسطی در زندگی نداریم 🔹 یعنی اعمال و رفتارهای ما آدم ها یا با اختیار خودمون برای خداوند متعال انجام میشه ⭕️ یا حتما شیطان میاد و زندگی ما رو مفت و مجازی ازمون میدزده... 😒 یعنی کسی نمیتونه بیاد بگه که من نه میخوام حرف خدا رو اطاعت کنم و نه حرف شیطان رو! 💢 اصلا همچین چیزی نیست. شیطان اجازه نمیده اعمالی از ما که برای خدا نیست، چیزیش مصرف جای دیگه بشه! صاف برای خودش بر میداره ❇️ توی قرآن هم که نگاه کنید میبینید خداوند متعال در آیات مختلف مثل ایت الکرسی بحث "ولایت الله" و "ولایت طاغوت" رو مطرح میفرماید. میفرماید هر کسی تحت ولایت الله قرار بگیره به سمت نور میره و هر کسی تحت ولایت طاغوت قرار بگیره به سمت تاریکی خواهد رفت... 🔶 سعی کنیم با اختیار خودمون تک تک اعمالمون رو با خدا تجارت کنیم وگرنه شیطان نامرد همشو برای خودش بر میداره و روز قیامت موجب روسیاهی ما خواهد شد...
۳۵ 🔶 تا اینجا نکاتی رو به طور اجمالی در مورد راه های افزایش ظرفیت روحی تقدیم حضور شما سروران عزیز کردیم. 🔹 گفتیم که "پذیرش رنج" میتونه روح آدم رو قوی و بزرگ کنه تا تحمل سختی های طبیعی دنیا براش آسون بشه. ✅ همچنین گفتیم که انسان اگه میخواد روحش بزرگ بشه باید برخی علاقه های سطحی خودش رو کنار بذاره و علاقه های عمیق تر خودش رو انتخاب کنه که به این کار میگیم مبارزه با هوای نفس. ✔️ همچنین در مورد "مبارزه با راحت طلبی" به عنوان شروع برنامه مبارزه با نفس صحبت کردیم. واقعا مبارزه با راحت طلبی میتونه آدم رو خیییلی در زندگی جلو بندازه و روحش رو بزرگ کنه. ❇️ در ادامه میخوایم به یکی از موارد بسیار مهم برای افزایش ظرفیت روحی بپردازیم. موضوعی که ما آدم ها همیشه باهاش سر و کار داریم. همیشه داخلش هستیم ولی بهش توجه نمیکنیم. در مورد این موضوع مهم صحبت خواهیم کرد...
۳۶ ❇️ ما آدم ها در دنیایی زندگی میکنیم که پر از قوانین مختلف هست. 🔹 اگه کسی بخواد بدون توجه به این قوانین زندگی کنه واقعا زندگی سخت و تلخی خواهد داشت. ⭕️ قوانینی مثل زمان، بیماری، مرگ، رنج، رزق و روزی معین و ... همگی نشون دهنده منظم و با حساب و کتاب بودن دنیاست. ☢️ اما بین همه این قوانین، یه قانونی هست که کمتر بهش توجه میشه. با اینکه از همه قوانین مهم تر هست. 👈🏼 اون قانون مهم، امتحانات الهی هست... 🌺 دنیا جایی هست که ما انسان ها در هر لحظه خواهیم شد. در دنیا تک تک اتفاقات و حوادث کوچک و بزرگ همگی امتحان هستند. ✔️ همون طور که در زمان مدرسه، دانش آموزان از معلمشون در مورد روش امتحان آخر سال سوال میکنند، ما آدم ها هم باید از روش های امتحانات الهی از خداوند متعال سوال کنیم. راستی! خدا چجوری ما آدما رو امتحان میکنه؟! 😌☺️ در موردش فکر کنیم... ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هوای حســـــین، هوای حـــــرم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥 مقدمه یک امتحان بزرگ الهی فراهم شده است 🌱 مراقب باشید! خبری در راه است ... 🚶🏻۷۴ روز تا اربعین ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ درخواست حجت‌الاسلام حسینی قمی از انتشار این کلیپ به کل دنیا و شریک شدن در ثواب آن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان 《 اثر مظفر سالاری 》 🔹قسمت بیست و یکم ........برای آنکه زودتر به حمام برسم، راه میان بری را که از میان نخلستانی کوچک می گذشت در پیش گرفتم. ناچار شدم از دیوار کوتاه نخلستان بگذرم؛ لباسم خاک آلود و دست هایم خراشیده شد. دلم می خواست وارد حمام که می شدم، یقه مسرور را بگیرم و در مقابل حیرت و تعجب ابوراجح، او را نقش بر زمین کنم و مجبورش سازم به خیانتش اعتراف کند. از خشم، دندان قروچه می کردم و می دویدم. کمترین مجازات او آن بود که جلوی ابوراجح رسوایش کنم. در این صورت، آرزو می کرد کاش زمین دهان باز می کرد و او را می بلعید. عکس العمل ابوراجح برایم غیر قابل پیش بینی بود. بعید نبود که به خاطر نمک نشناسی مسرور، کنترل خود را از دست بدهد و او را زیر مشت و لگد بگیرد. به حمام که رسیدم از آنچه دیدم یکه خوردم. در حمام بسته بود. چند مشتری، جلوی در حمام ایستاده بودند و انتظار می کشیدند. حلقه در را با صدا درآوردم. یکی از مشتری ها گفت: فایده ای ندارد. هرچه در زدیم، کسی جواب نداد. از پیرمردی که دکانش کنار حمام بود و زغال می فروخت، پرسیدم ابوراجح کجاست؟ دست سیاهش را زیر دماغش کشید و گفت: اول ابوراجح با دو نفر رفت. بعد هم مسرور در حمام را بست و رفت تا به خانه ابوراجح سری بزند. مشتری ها که مجبور شده بودند از حمام بیرون بیایند ناراحت بودند و غرولند می کردند. مسرور با خنده به آنها گفت: 《 نه تنها این دفعه از شما پول نگرفتم، بلکه دفعه بعد هم بیایید، میهمان من هستید و با شربت و میوه از شما پذیرایی می کنم》. آن وقت به من سکه ای داد و گفت به هر کس که آمد بگویم حمام امروز تعطیل است. پیرمرد به سوی مشتری ها رفت و چند جمله ای با آنها صحبت کرد. آنها رفتند. پیرمرد باز گشت و گفت: این بار سوم است که مشتری ها را می فرستم دنبال کارشان. می پرسند چرا حمام تعطیل است. من چه بگویم؟ ابوراجح که چیزی به من نگفت. مسرور هم فقط گفت:《 حمام تا فردا تعطیل است. شاید هم تا پس فردا. شاید هم تا یک هفته دیگر》. می توانستم معنی خوش مزگی و خنده مسرور را بفهمم. آنچه را نمی توانستم بفهمم این بود که برای چه خواسته بود به خانه ابوراجح برود. هرچیزی احتمال داشت، جز اینکه بخواهد ابوراجح را در جای امنی پنهان کند. چاره ای نداشتم غیر از اینکه به خانه ابوراجح بروم و از ماجرا سر در بیاورم. آیا کسانی زودتر از من ، ابوراجح را خبر کرده بودند؟ بعید بود. سر راه به مغازه پدربزرگم رفتم. او را به انباری عقب مغازه بردم و آنچه را اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. چنان وحشت کرد که چشمانش گرد ماند. هیچ وقت او را آن طور ندیده بودم. کاملا" دست و پایش را گم کرده بود. گفت: فکر می کنم آن دو نفری که با ابوراجح رفته اند مامور بوده اند. وقتی از دارالحکومه بر می گشتی آنها را ندیدی؟ گفتم: من از راه میانبر آمدم. اگر او را به دارالحکومه برده اند نتوانستم آنها را ببینم. به بازویم چسبید و گفت: گوش کن هاشم، تو در خطری. باید همین حالا حلّه را ترک کنی و بروی. می دانستم چقدر برایش سخت است که این حرف را بزند. دوری من برایش خیلی دشوار بود‌‌ با آنکه آرام صحبت می کردیم و بعید بود که فروشنده ها و مشتری ها حرف هایمان را بشنوند، پدربزرگم‌در انباری را کاملا" بست. در فاصله میان قفسه ها و بسته ها و صندوق ها مقداری قدم زد و نگاه خیره و مضطربش را به زمین دوخت. سخت به فکر فرو رفته بود. --- هیچ کس نباید بفهمد به کجا خواهی رفت؛ هیچ کس ؛ فهمیدی؟ باید به جایی بروی که کسی نتواند حدس بزند. فقط من باید بدانم و بس. طبیعی بود که در آن شرایط، پدربزرگ تنها و تنها به فکر نجات جان من باشد. او از شدت علاقه ای که به من داشت دیگر نمی توانست به ابوراجح و خانواده‌اش فکر کند. شاید هم گمان می کرد که در آن موقعیت، کاری از دست من و او برای آنها ساخته نیست. او را درک می کردم؛ ولی نمی توانستم با نظرش موافق باشم. باز هم قدم زد و به زمین نگاه کرد. گویی چشمان نا آرامش به دنبال موشی نامرئی بود که با سرعت تغییر جهت می داد و طول و عرض انباری را طی می کرد. رفتار و حالات او نشان می داد که خطر، جدی تر از آن است که فکر می کردم. ناگهان در مقابلم ایستاد و با چشمانش که در آن فضای نیمه تاریک، مانند دو نگین درشت و درخشان، برق می زد، خیره نگاهم کرد و گفت: فهمیدم! بازوهایم را فشرد و مقابلم روی صندوقی نشست. برای اولین دفعه بود که می توانستم آن پیرمرد خوش قیافه و مهربان را آن گونه که بود ببینم. در آن لحظه، گویی برای نخستین بار، معنای《 پدربزرگ》 را می فهمیدم. بین ما پیوندی ناگسستنی بود و جز یکدیگر کسی را نداشتیم ‌ او حاضر بود زندگی اش را بدهد تا گزندی به من نرسد. با نگاهش به من گفت:
《 من تنها به خاطر تو زنده ام و تو باید به خاطر من و به خاطر پدرت، زنده بمانی و زندگی کنی. با این احساس به درون او راه یافتم و حدس زدم چه می خواهد بگوید. --- مادر؟ لبخند زد و سر تکان داد. --- آفرین درست فهمیدی. باید به کوفه بروی و مدتی نزد مادرت زندگی کنی تا آب ها از آسیاب بیفتد. --- چرا پیش او؟ من جز تصویری مبهم، چیزی از آن زن به یاد ندارم. --- من هم علاقه ای ندارم که به کوفه بروی و با او زندگی کنی؛ اما فعلا" چاره ای نیست. --- شوهرش چه؟ فرض کنیم حاضر شوم به نزد او بروم. شوهرش که از این موضوع خوشش نخواهد آمد. فراموش کرده اید که در کودکی مرا نپذیرفته و اجازه نداده که با مادرم زندگی کنم. این احتمال هم هست که کنجکاوی کند و بخواهد بداند برای چه پس از سال ها نزد مادرم رفته ام. اگر از ماجرای من در حلّه بویی ببرد، به ماموران حکومت تحویلم خواهد داد. چه بسا بر مادرم نیز سخت بگیرد و او را اذیت کند. امیدوار بودم پدربزرگم را قانع کرده باشم؛ ولی او گفت: من خودم همه اینها را می دانم؛ اما تو از اتفاقی که افتاده خبر نداری. با آنچه آن روز از رشید، پسر وزیر، شنیده بودم، دیگر چیزی نمی توانست متعجبم کند. با این حال پرسیدم: برای مادرم اتفاقی افتاده است؟ --- برای او نه، برای شوهرش. نزدیک به یک ماه پیش، زنی خبر آورد که شوهر مادرت مرده و خانواده اش را بی سرپرست گذاشته. او گفت که آنها درآمد و پس اندازی ندارند و در وضع خوبی به سر نمی بزند. احتمال دادم آن زن را مادرت فرستاده باشد‌ لابد مادرت انتظار داشت که او و بچه هایش را به حلّه بیاورم و از آنها نگهداری کنم. اگر پدرش هم زنده بود، این کار را نمی کرد. به وسیله همان زن، پولی برایش فرستادم و پیام دادم که چون هاشم او را فراموش کرده، بهتر است در همان کوفه بماند و چون می خواستم آرامشت به هم نخورد، چیزی در این باره به تو نگفتم. من مادرم را هیچ وقت نبخشیده بودم‌ چگونه حاضر شده بود مرا در چهار سالگی رها کند و برود؟ در واقع، در آن هنگام، هم پدر و هم مادرم را از دست داده بودم. نمی دانم اگر پدربزگم‌نبود، چه بلایی به سرم می آمد. گفتم: او می داند که شما ثروتمند هستید. منظورش این بوده که به او کمک کنید و شما هم این کار را کرده اید. به هر حال بچه های او وضعیت بهتری از من دارند. آنها گرچه پدرشان را از دست داده اند، لااقل مادری بالای سرشان هست. --- در هر صورت او مادر توست. شاید تقدیر خداوند این چنین است که اینک به کوفه بروی و مدتی نزد او بمانی . این ، هم به سود اوست و هم به نفع تو. در آنجا در امان خواهی بود و از سویی می توانی به زندگی مادرت و بچه هایش سر و سامان بدهی و مواظبشان باشی. --- ابوراجح گاهی حرف مادرم را پیش می کشید و می گفت: 《 در حق مادرت جفا می کنی که به او سر نمی زنی》 یک بار به او گفتم:《 او اگر به من علاقه ای داشت، برای یک دفعه هم که شده در طی این سال ها به دیدنم می آمد.》 ابوراجح گفت:《 شوهرش مرد خشن و سنگدلی است و اجازه نمی دهد که مادرت برای دیدن تو از کوفه به حلّه سفر کند.》 فرض کنیم حق با ابوراجح باشد. چرا پس از مرگ شوهرش به سراغ من نیامده؟ پدربزرگم ایستاد و گفت: حالا وقت این حرف ها نیست. هر لحظه ممکن است ماموران به اینجا بریزند و دستگیرت کنند. من احتمال می دهم مادرت فکر می کند اگر اکنون به حلّه باز گردد و به نزد ما بیاید، فکر خواهیم کرد که پس از سالها، تنها به دلیل آنکه محتاج کمک بوده به سراغمان آمده است. از پدربزرگ فاصله گرفتم و گفتم: بله، صحبت در این باره کافی است. چون من هرگز حلّه را بدون ابوراجح و خانواده‌اش ترک نخواهم کرد. پدربزرگم آهسته غرید: دیوانه شده ای؟ ابوراجح آدم بی دست و پایی نیست. بی گمان تا حالا با خانواده‌اش از این شهر بیرون رفته اند‌ بستن در حمام می تواند به این دلیل باشد. آرزو کردم که کاش چنین بود؛ اما نمی توانست چنین باشد. --- چه کسی با این سرعت به ابوراجح خبر داده که جانش در خطر است؟ مگر اینکه بگوئیم مسرور این کار را کرده است. --- مسرور چشم به حمام دارد. با این توطئه به خواسته اش رسیده. برای او مهم این است که ابوراجح را از حمامش دور کند. اگر ابوراجح و خانواده‌اش از این شهر فراری شوند، مسرور به مرادش رسیده. شاید او آن قدر که فکر می کنی پست نیست که راضی شود ابوراجح را دستگیر کنند و شکنجه دهند و بکشند و خانواده اش را به سیاهچال بیندازند. به سوی در انباری رفتم و آن را باز کردم. کاملا" مصمم بودم. --- تنها در صورتی این شهر را ترک خواهم کرد که جان ابوراجح و خانواده‌اش نیز در امان باشد. اگر ابوراجح کشته شود و ریحانه و مادرش به سیاهچال بیفتند، من چگونه می توانم خودم را ببخشم که در این شرایط تنها به فکر نجات جانم بوده ام. نه، اگر این اتفاق بیفتد، دیگر زندگی برای من معنا نخواهد داشت.
پدر بزرگ با التماس دست هایش را دراز کرد و گفت: کجا می خواهی بروی؟ از دست تو کاری ساخته نیست. در آستانه در ایستادم و گفتم: به خانه ابوراجح می روم. اگر قرار است به کوفه با شهری دیگر بروم با آنها خواهم رفت. پدربزرگ فهمید که نمی تواند جلویم را بگیرد. خودش را روی صندوق انداخت و در آخرین لحظه به من خیره شد. هیچ کدام نمی دانستیم که آیا باز یکدیگر را خواهیم دید یا نه........... پایان قسمت بیست و یکم.......... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
🔰امیرالمؤمنین علیه‌السلام: 👍صَاحِبُ هَذَا الْأَمْرِ الشَّرِيدُ الطَّرِيدُ الْفَرِيدُ الْوَحِيدُ. 🔴صاحب این امر (یعنی حضرت مهدی علیه‌السلام) رانده و آواره و تک و تنهاست. 📚کمال الدین، ج۱، ص۳۰۳.
۳۷ قانون امتحان 🔶 گفته شد که ما در دنیایی زندگی میکنیم که یک قانون بسیار مهم در اون حاکم هست: ✔️ قانون امتحان. 👈🏼 در واقع هر اتفاقی در دنیا میفته همش خداست. اصلا "خداوند متعال با ما کاری غیر از امتحان نداره". 🔵 همونطور که ما وظیفه داریم که خدا رو بکنیم و عبد او بشیم، خداوند متعال هم کاری که با ما داره اینه که ما رو کنه. ❇️ اما خب در درجه اول ما باید ذهنیت و نگاه خودمون رو راجع به امتحان عوض کنیم. چون متاسفانه امتحانات مدرسه باعث شده که ماها کلا نگاه خوبی به امتحان نداشته باشیم!😒 💢 معمولا اسم امتحان همراه شده با استرس! تا به طرف میگیم داری امتحان سریع استرس میگیره! ✔️ نه عزیزم نترس! امتحانای خدا با امتحانای مدرسه خیلی فرق داره! اصلا اون سختگیری هایی که در امتحانات مدرسه هست توی امتحانات الهی نیست. در مورد سایر تفاوت های امتحانات مدرسه با امتحانات الهی صحبت خواهیم کرد.😊 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈ @shamime_yaar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ برگرد پشت سرت را نگاه کن🥺🥺
🔰امیرالمؤمنین علیه السلام: ✍أغْضِ عَلى القَذى و إلاّ لَم تَرضَ أبدا 🔴بر ناملايمات چشم فروبند وگرنه هيچگاه خشنود نباشى! 📚حکمت ۲۱۳ نهج البلاغه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 داستان 《اثر مظفر سالاری 》 🔹 قسمت بیست و دوم .........خدا خدا می کردم که ابوراجح و خانواده‌اش شهر را ترک نکرده باشند، وگرنه باید سرگردان شهرها و روستاها می شدم تا آنها را پیدا کنم. معلوم نبود سرانجام بتوانم آنها را بیابم. هنگامی که خانواده ای مجبور می شد چنان مخفیانه زندگی کند که دست ماموران سمج به آنها نرسد، من چگونه می توانستم آنها را پیدا کنم. بگذریم از اینکه جست و جوی آنها نیز کار عاقلانه ای نمی توانست باشد. ممکن بود ماموران مرا زیر نظر بگیرند و از طریق من آنها را به چنگ بیاورند. تمام کوچه پس کوچه ها را دویدم. در طول راه، ده ها فکر و خیال وحشتناک و ناراحت کننده از ذهنم گذشت. اگر ابوراجح و خانواده اش موفق به فرار می شدند، دیگر بعید بود آنها را ببینم.‌اگر دستگیر می شدند، ابوراجح کشته می شد و ریحانه و مادرش به سیاهچال می افتادند. چگونه ریحانه می توانست آن سیاهچال وحشت انگیز را تحمل کند؟ از خدا خواستم که اگر قرار بود ریحانه به حبس در سیاهچال محکوم شود، من هم در کنارش به بند کشیده شوم. آن وقت گاهی می توانستم او را ببینم و با او حرف بزنم و شریک شکنجه ها و دردهایش باشم. این خیلی بهتر از آن بود که دیگر او را نبینم و یا اینکه ریحانه با یکی مانند مسرور ازدواج کند. از این اندیشه که مسرور ممکن بود از وزیر بخواهد ریحانه را به ازدواج با او مجبور کند، بر خود لرزیدم؛ هرچند ریحانه کسی نبود که به این زندگی خفّت بار تن دهد. او هرگز با خائنی که پدرش را به کشتن داده بود زندگی نمی کرد؛ اما شاید هرگز نمی فهمید که مسرور به آنها خیانت کرده است. من و ابوراجح کشته می شدیم و حمام و ریحانه به مسرور می رسید. چیزی بدتر از این قابل تصور نبود؛ هرچند قنواء که از خیانت مسرور اطلاع پیدا کرده بود، ساکت نمی نشست. در مقابل همه این افکار پریشان و عذاب دهنده، آنچه مایه ی امید بود و گوشه ای از ذهنم را چون فانوسی در شب تاریک، روشن می ساخت، آن بود که شاید موفق به دیدن ریحانه می شدم. ممکن بود هنوز اینها در خانه باشند. در این صورت می توانستم آنها را به کوفه ببرم. احتمال هم داشت ابوراجح مرا با خودشان به جای امن دیگری ببرد. دوست داشتم این گونه خیال کنم در هنگام فرار از حلّه، ماموران به تعقیب ما می پرداختند. آن گاه من بالای صخره ای موضع می گرفتم و از ابو راجح و خانواده اش می خواستم تا وقتی من ماموران را به خود مشغول می کنم از آنجا دور شوند. ابوراجح، ریحانه و مادرش خود را به جای امنی که می توانست بالای کوهی باشد، می رساندند.از آن بالا می دیدند که چگونه من چند مامور را با تیرو گمانم از پا در می آورم. ماموران کم کم حلقه محاصره را تنگ می کردند. در پایان مجبور می شدم شمشیرم را بکشم و یک تنه با چند نفر بجنگم.‌عاقبت بر اثر زخم های فراوان، از پای در آمدم. تردیدی نبود که در این صورت، ابوراجح، مشت بر سنگی می زد و می گفت: حیف که هیچ گاه نتوانستم این هاشم را آن گونه که بود بشناسم! او بهترین دوست من بود. ریحانه نیز اشک می ریخت و می گفت: او در کودکی نیز فداکار بود. تنها خدا می توانست سرانجامی بهتر از این مرگ زیبا و دلخواه‌را برای من در نظر بگیرد. برای کسی که مرگ در کمینش نشسته بود و گذشته از این، نمی توانست با ریحانه ازدواج کند، چه سرانجام بهتری ممکن بود داشته باشد؟ وارد کوچه ای شدم که خانه ابوراجح در میان آن قرار داشت. قلبم چنان تپید که انگار در سینه ام طبل نواختند. ور کودکی چند بار ریحانه را به خانه شان رسانده بودم. درِ خانه باز بود و کسی در آستانه آن ایستاده بود. پستش به من بود. از اینکه هنوز کسی در آن خانه بود چنان خوشحال شدم که گویی همه دنیا را به من داده اند. شادی ام با همان سرعت، جای خود را به نگرانی و خشم داد. آنکه در آستانه در ایستاده بود، کسی جز مسرور نبود. به در خانه نزدیک شدم و در پناه برآمدگی درگاه ایستادم. قبل از هرچیز باید می فهمیدم که مسرور آنجا چه می کند. از راه دیگری آمده بود که او را ندیده بودم. صدای مادر ریحانه را شنیدم که با گریه پرسید: حالا چه کنیم؟ مسرور آهی کشید و گفت: همان طور که گفتم ماندن شما در این خانه خطرناک است. ممکن است شما را هم دستگیر کنند. --- کجا برویم؟ --- پیش از آنکه به اینجا بیایم، با یکی از دوستانم صحبت کرده ام. چند روزی را باید در خانه او مخفی شوید. بعد در فرصتی مناسب شما را از شهر خارج می کنم. به من اطمینان کنید. ابوراجح و سما خیلی به من محبت کرده اید. حالا وقتی است که باید جبران کنم. در همین موقع صدای لرزان ریحانه را شنیدم که پرسید: ولی چرا ماموران، پدرم را چنین ناگهانی دستگیر کردند؟ هر چه فکر میکنم سر در نمی آورم.
مسرور باز آه کشید و گفت: خبر دارید هاشم به دارالحکومه می رود. این طرف و آن طرف شنیده ام که قرار است با قنواء، دختر حاکم، ازدواج کند. احتمال می دهم او چیزی درباره پدرتان گفته و کار به اینجا کشیده است. --- هاشم؟ در باره او هرگز نباید چنین قضاوت کرد. با شنیدن این حرف ریحانه می خواستم بال در بیاورم. مسرور دست و پایش را گم کرد و گفت: شنیده ام هاشم به درخواست ابوراجح، دو تن از شیعیان را از سیاهچال نجات داده است. فکر نمی کنید دارالحکومه این موضوع را شنیده باشد؟ شاید قنواء در این باره به حاکم حرفی زده باشد. این را نیز فراموش نکنید که وزیر به خاطر قضیه قوها از دست پدرتان عصبانی است. ریحانه و مادرش ساکت ماندند. مسرور با لحن دلسوزانه ای گفت: آنچه من می دانم این است که دو نفر وارد حمام شدند و ابوراجح را له اتهام جاسوسی و توطئه برای کشتن حاکم با خود بردند. هر لحظه ممکن است بریزند و شما را هم دستگیر کنند. به جای هر حرف دیگر، بهتر است آماده شوید تا برویم. پس از آنکه شما را به جای امنی رساندم می روم و ته و توی قضیه را در می آورم. هر چه زودتر باید از این خانه دور شویم. مادر ریحانه گفت: ما به خانه کسی که او را نمی شناسیم، نمی رویم. بگذار بیایند و ما را دستگیر کنند. ریحانه گفت: تو بهتر است بروی و هر طور می توانی با هاشم تماس بگیری و دستگیر شدن پدرم را به او اطلاع بدهی. شاید او به کمک قنواء بتواند برای نجات پدرم کاری کند. --- فکر می کنید در این وضعیت خطرناک، هاشم حاضر می شود خود را به خطر بیندازد؟ بیش از آن نتوانستم تحمل کنم. از پناه کنار درگاه بیرون آمدم و قبل از آنکه مسرور بتواند مرا ببیند و عکس العملی نشان دهد، او را با شدت به داخل خانه ها دادم. مسرور فریادی کشید و کنار باغچه، که در آن چند نهال و نخل و بوته های گل و سبزیجات بود، به زمین افتاد. وحشت زده برگشت و مرا که در آستانه در ایستاده بودم نگاه کرد و خود را چند گام عقب کشید. پا در حیاط گذاشتم. با دیدن ریحانه و مادرش سلام کردم. مادر ریحانه دست روی قلبش گذاشت و گفت: آه! شمایید هاشم؟ مرا نرسانید. ریحانه لبخندی زد و گفت: خدا را شکر که آمدید! بعد اشک در چشمانش حلقه زد و با حالت گریه گفت؛ پدرم را دستگیر کرده اند. در یک لحظه از شوق دیدن او و از دیدن لبخند و اشکش و از خطری که همه مان را تهدید می کرد، چنان متاثر شدم که نزدیک بود من هم مهار اشکم را از دست بدهم.‌ از سویی چنان عصبانی بودم که می خواستم مسرور را خفه کنم. حال خودم را نمی فهمیدم. با دیدن ریحانه چنان آتشی به قلبم افتاده بود که با بیهوشی فاصله چندانی نداشتم. از خدا خواستم به من چنان توانی بدهد که بتوانم عشق سوزانم را مخفی کنم. ریحانه به اندازه کافی گرفتار و ناراحت شده بود. نباید کاری می کردم که به راز عشقم پی ببرد و گرفتاری ها و ناراحتی هایش اضافه شود. درِ خانه را پشت سرم بستم و به سوی مسرور رفتم. مسرور از ترس، باز چند قدم خود را روی زمین به عقب کشید. لگدی به کمرش زدم و به موهایش چنگ انداختم و از زمین بلندش کردم. مسرور با یک دست، کمرش و با دست دیگر، سرش را گرفت و ناله سر داد. ریحانه به من نزدیک شد و با چهره ای برافروخته گفت: اینجا چه خبر است؟ لطفا" رهایش کنید. اگر به هر دلیل باعث دستگیری پدرم شده اید، نباید مسرور را سرزنش کنید که چرا ما را خبر کرده است. تاب نگاه کردن به چشمان او را نداشتم. با اخمی از روی دلخوری به او گفتم: آیا باور می کنید که من چنین کاری کرده باشم؟ مسرور را مجبور کردم لبه ایوان بنشیند. --- از مسرور بپرسید که چگونه از نجات یافتن حماد و پدرش از سیاهچال خبر شده. مطمئن باشید که ابوراجح چیزی در این باره به او نگفته. مسرور ساکت ماند. یقه اش را فشردم و زیر لب غریدم: جواب بده خائن! با لکنت گفت: وقتی در حمام در این باره صحبت می کردید، شنیدم. --- شنیدی یا بهتر است بگوئیم گوش ایستاده بودی؟ حالا بگو امروز برای چه به دارالحکومه رفته بودی؟ لرزش بدن مسرور را با دست هایم احساس کردم. --- من به دارالحکومه رفته بودم؟ برای چه؟ من با دارالحکومه چه کار دارم؟ --- این را تو باید بگویی. من از پشت پنجره تو را دیدم که از دارالحکومه بیرون می رفتی. مسرور با التماس و وحشت به ریحانه و مادرش نگاه کرد و گفت: اشتباه می کند می خواهد گناه دستگیر شدن ابوراجح را به گردن من بیندازد. ریحانه، پشت له در خانه، ایستاد و با ناباوری گفت: حرف بزن مسرور. مسرور نیم خیز شد و گفت: بد کردم که دستگیر شدن پدرتان را به شما خبر دادم؟ کسی مثل من با دارالحکومه چه کار دارد؟ او را سر جایش نشاندم و گفتم: رشید پسر وزیر، برای من کاملا" توضیح داد که کسی مثل تو با دارالحکومه چه کار می تواند داشته باشد. رو به ریحانه و مادرش گفتم: من باید بروم و خبری از ابوراجح به دست بیاورم اما قبل از آن باید توطئه و خیانت مسرور را برایتان فاش کنم.