eitaa logo
✾•❲ شَمیـٖم‌یــٰاس¹⁸❳•✾
92 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
1.4هزار ویدیو
18 فایل
خدا چقدر قشنگ میگه: اَعْطَيْتُكَ ما تُريدُ بهتر از اونی که میخوای بهت میدم...🤍 🌱️
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و دوم: بیا زینبت را ببر 🍃تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ... 🍃از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ... 🍃مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... 🍃هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ... 🍃دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ... 🍃دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... 🍃دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... 🍃رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ... 🍃اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ... 🎯 ادامه دارد... ❣
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و سوم: زینب علی 🍃برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده... 🍃مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ... 🍃هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ... 🍃به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ... 🍃زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ... 🍃نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ... 🍃دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... 🍃به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... 🍃بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ... 🍃زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ... 🎯 ادامه دارد... ❣
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و چهارم: کودک بی پدر 🍃مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... 🍃مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ... 🍃همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ... 🍃من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ... 🍃کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ... 🍃تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ... 🍃هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... 🍃عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ... 🍃از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ... 🎯 ادامه دارد... ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چگونه امام زمان را از خود راضی کنیم خانمای عزیز ارزش دیدن داره می ارزه ۵۸ ثانیه زندگیتونو بذارید صرف نگاه کردن ب این کلیپ🌼🌼🌼🌼🌼
🔴 هفته‌ی صیانت از جمعیت گرامی باد 🔴 امتیازهای یک مامان: (از مادر بودن خودت لذت ببر) 1. مادرها صبورترند.. ترشح هورمون‌های دوران بارداری باعث می‌شود مغز مادر با شرایط جدید بچه‌دار شدن تطابق پیدا كند، باعث افزایش صبر و تحمل وی می‌شود. 2. هوش و ذكاوت زنان در اثر مادر شدن افزایش میابد.. چون در موقعیت‌هایی قرار میگیرند که نیاز به مدیریت کردن شرایط دارد. 3. مادر بیش از بقیه به محیط اطراف خود توجه میکند تا همه اطلاعات مورد نیاز را برای رشد بچه خود پیدا کند.. یک مادر اسم شخصیتهای کارتونها را میداند، و... 4. وقتی خودتان مادر و یا پدر میشوید، بهتر میتوانید والدین خود را درک کنید.. وقتی در تاکسی بچه‌ی مسافر گریه میکند با او همدلی می کنید؛ احساس همدلی شماست که باعث میشود رشد کنید و این واقعاً زیباست. 5. وقتی با کودکتان بازی میکنید و یا بچگانه حرف میزنید احساس سرزندگی بیشتری میکنید و کودک درونتان را فعال نگه میدارید. 6. خنداندن کودکان شما را معتاد به خنده و شادی میکند.. این احساس کودکانه برای شما شادی های کوچک اما عمیق و تاثیرگذار به ارمغان می‌آورد و باعث میشود با روحیه بهتری به امور زندگی بپردازید.. @shamimeyas18
🟣 حد و مرز مدارا کردن در زندگی زناشویی : ← در زندگي مشترک زن و شوهر به طور طبيعي در يکديگر دقيق مي شوند و به عيوب هم پي مي برند اما نبايد اين مسئله به بازگو کردن عيوب هم و سرزنش يكديگر منجر شود، چرا كه در اين صورت شادکامي رانده و بدبيني و خصومت بر فضاي زندگي حاکم می شود. ← مدارا و گذشت ما را ملزم مي کند که در مورد همسرمان به جاي عيب جويي ، عيب پوشي را برگزينيم و در مواردی وانمود کنيم كه از اشتباه طرف مقابل بی اطلاع هستيم. (تغافل کنیم) ← چشم پوشی از خطای همسر فرصتی فراهم میکند تا وی به بهبود رفتار خود اقدام کند، در حالی که انتقاد اراده و جرات جبران را از او میگیرد. 🔻 البته نباید مدارا کردن خود باعث تقویت رفتار بد شود، که در این صورت میتوان با سکوت (قهر فقط چند ساعت) و یا کنترل رفتار خود (کم کردن محبت‌ و رفت و آمد یا ترک محل به طور موقت) یا با گفتگو در شرایط مناسب او را متوجه اشتباهاتش کنید. 🌺🌹❤️👍🌼👍🌼👍❤️🌹🌺 @shamimeyas18
هدایت شده از خراب
📑 موضوع : انتخابات شب قدر کشور است 🎤سخنران : حجت الاسلام والمسلمین امیر مطهری ( مسئول محترم تعلیم و تربیت سپاه انصارالحسین(ع) ) 💬همراه با پرسش و پاسخ 📅 زمان: روز چهار شنبه 5 خردادماه 1400 ⏰ساعت: 11:00 🏢مکان: ازطریق کانال روبیکا به آدرس : https://rubika.ir/NasraHamedan
دوست محمد ،یا دوستدار محمد؟ بین این دو تا تفاوت بسیار است.
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅ 💌 ⚜آدم‌های شجاع 💎آدم‌های شجاع وقتی وارد ←سیاست→ می‌شوند خود را فدا می‌کنند تا مردم را نجات بدهند،👌 💢 ولی سیاستمداران ترسو مردم را فدا می‌کنند تا خود را نجات بدهند. ┅═ 🌿🌸🌿 ═┅ 🦋 @shamimyas18
🔴نام اثر: شام آخر اصلاح‌طلبان @shmimyas18
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨ذکر روز "پنجشنبه"✨ "۱۰۰مرتبه"🍃🌸لااِلهَ اِلَّااللهُ المَلکُ الحقُّ المُبین🌸🍃 امروز پنج شنبه 6 خرداد ۱۴۰۰ شمسی 15 شوال ۱۴۴۲هجری قمری 27 مه ۲۰۲۱ میلادی 🔸🌷🌹🌟🔸
دل را پر از طراوٺ عطر حضور ڪن  آقا تو را به حضرٺ زهرا ظهورڪن  آخر ڪجایے اے گل خوشبوے فاطمه(س) برگرد و شهـر را پر از امواج نورڪن   🍁اللهم عجـل لولیـک الفـرج🍁 🌹🍃🌹🍃
زمان....! با یاد تو دلچسب میگذرد😍😇
اگه نگران عاقبت بخیریت هستی ارتباطت رو با خدا قطع نکن دست و پا شکسته هم نماز میخونی،بخون. ولی قطع کننده نباش. امید داشته باش و حرکت کن👌
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 اگر همدیگر را دوست ندارید به جایی نمی رسید💕 اگر کسی، مومنی را به عنوان در آغوش بگیرد یا با او دیدار کند، مثل این است که خدا را در عرش زیارت کرده است. چه حرف عجیبی است درباره ی انسان!! این معنای است: «من زار أخاه المومن کمن زار الله فی عرشه»؛ این تعریف انسان است. یعنی انسان موجودی است که می تواند دیدن او به معنای دیدن خدا باشد. اگر همدیگر را دوست ندارید به جایی نمی رسید. وقتی که دوست نداری از او جدایی، وقتی از او جدایی تو را تنها گیر می آورد. وقتی تنها گیرت بیاورد می خوردتت، قورتت می دهد. شیطان گرگ است دنبال زمانی می گردد که تو از رفقایت جدا شده ای، توصیه می کنم که همدیگر را دوست بدارید و این را به عنوان یک برای خودتان قرار دهید. جدی بگیرید.
@ مجیدی: ۱۳دی‌مرد‌مٻدان‌را‌بہ‌نامردي‌ازاٻران‌گرفٺند!💔 اما. . رۅزِٺشٻٻع‌پیڪرِسردار،،ثابتـ ـ📌کردیم‌کہ‌بہ‌ۅقٺ‌نبرد، یڪ‌ایرانـ🇮🇷ـمردِمٻدان‌مي‌شود!✌🏻✨ ثابتـ ـ📌ڪردیم‌ارادتــ✋🏼مابہ‌حاج‌قاسم‌ٺنہابہ‌حرف‌ۅڪلآمـ نٻست ♥️‼️ ثابتـ ـ📌ڪردیم‌کہ‌نمےگذاریم‌میدان‌خالےاز مردبماند 👊🏻‼ 🖇حال‌ماییم‌ۅمیدان‌انتخابات!📨✅ ✉️پروفاٻل‌هاٻمان‌را‌یڪ‌پارچہ‌میکنیم✌️🏼🕶 ۅبہ‌رسم‌مکٺبـ ـ سلٻماني،،رای میدهیم!
جز تو هیچ ندارم.mp3
2.94M
🎤 🌟شبهای جمعه که زمین تنگ می‌شود ؛ و بارِ غبارآلود یک هفته، روی قلبمان، وزنه‌های ریز و درشت اضافه می‌کند؛ وقت است ! 💫 فقط ؛ محلِ دوربرگردان ، و نحوه‌ی دور زدن را، باید بلد بود .... ♻️ @Ostad_Shojae
🗳 تنگه احد ‏خلاف تصور عمومی، پیروزی رئیسی دشوارتر شده: ۱. مفروض انگاشتن توفیق او، از تلاش حامیانش می‌کاهد. ۲. تعدد اصولگرایان، از آراء رئیسی کم می‌کند. ۲. تصور عدم اقبال به همتی و مهرعلیزاده، بر خودزنی جبهه انقلاب می‌افزاید. ۴. دافعه و نقاط منفی آن دو، نسبت به لاریجانی و جهانگیری اندک است. ✍احمد قدیری
⁉️ چه باید کرد؟؟ 🔻سوالی که این روزها ذهن خیلی از بچه های انقلابی و دوستان حزب اللهی را درگیر کرده است. 🔸 چون حس میکنند با وضعیت فعلی تایید صلاحیت ها، مشارکت کمی خواهیم داشت و دقیقا نمیدانند برای افزایش مشارکت چه باید کرد. ✅ برای خروج از این سردرگمی، با این متن همراه شوید. ⏳زمان مورد نیاز برای مطالعه: فقط ۱۲۰ ثانیه! 🔷 فارغ از اینکه این حس و تحلیل، درست هست یا غلط، در هر حال باید دو اقدام اساسی انجام بگیرد: 🔹اول- نبض شهر را در دست بگیریم! ایجاد شور انتخاباتی و نشاط سیاسی در کف خیابان. 🔸خیلی ها برای رای دادن، نیاز به استدلال ندارند! همین که حس کنند بقیه هم رای میدهند، قانع میشوند!! مردم از صندوق رای، یک خاطره ی تلخ 8 ساله دارند! هیچ کس برای پاک کردن خاطره تلخ، استدلال نمی آورد!! باید ایام انتخابات را تبدیل کرد به روزهایی پرنشاط و امیدبخش. 💢چگونه؟ چند راهکار عملیاتی: 🔸 الف) سرود خیابانی: وقتی در یک مکان پر رفت و آمد، تعدادی نوجوان به صورت «غافلگیرانه» شروع به خواندن یک سرود امیدبخش و وطن دوستانه بکنند، نشاط ویژه ای در شهر پمپاژ میشود. فکر کنید هرشب یک نقطه از شهر تبدیل شود به یک میتینگ شاد با چاشنی امید و وطن دوستی. سرود های آماده، نیازی به تمرین ندارند! کافیست میکروفون تشریفاتی فراهم کنید و سرود را اجرا کنید. (تازه از ماسک هم میتوان برای پوشش لب زدن ها استفاده کرد 😉) حواس تان باشد که متن سرود ها، خیلی مستقیم و انتخاباتی نباشد که توی ذوق مخاطب خاکستری بخورد! پیشنهاد ما سرود «نسل امید» و «آینده روشن» هست که از لینک های زیر میتوانید دانلود کنید 🎵نسل امید لینک 🎵آینده روشن لینک برای ستاد های انتخاباتی هم آهنگ «اینجا» پیشنهاد می شود لینک دانلود 💢پوشش رسانه ای این اتفاق می تواند بازتاب مجازی خیلی خوبی هم داشته باشد. 🔸 ب) هر ماشین، یک بیلبورد تبلیغاتی شهری: از طریق دوست و آشنا و فامیل و ... ماشین های انقلابی شهر را به صورت هرمی شناسایی کنید و از هر طریقی مثل شابلون زنی یا پوستر یا برچسب جمله و... شیشه عقب ماشین را تبدیل کنید به یک تریبون. ♨️خیلی مهم است که مردم حس کنند که «مردم» شور انتخاباتی دارند! شابلون و امثال آن، بهترین راه برای مردمی کردن شور انتخاباتی است. پیشنهاد ما استفاده از این شابلون هاست: لینک دانلود 🔸 ج) مغازه های انقلابی شهر: یک راه دیگر برای مردمی کردن شور انتخاباتی، استفاده از شیشه مغازه هاست. شاید شما 10 مغازه دار انقلابی نشناسید، اما 1 مغازه دار که میتوان پیدا کرد!! او میتواند ما را به سایر کسبه انقلابی وصل کند. توجه داشته باشید که کاسب ها، از پوستر های «خیلی سیاسی» استقبال نمی کنند. لذا پیشنهاد ما این طرح است: لینک دانلود طرح اما شما میتوانید از جمله های شابلون های پیشنهادی هم استفاده کنید. 🔸 د) تریبون آزاد: تریبون آزاد هم از کارهایی است که شور انتخاباتی را در شهر میدمد. به شرطی که نیروی کافی برای مدیریت نظری و فیزیکی(!) جلسه داشته باشید تا نقض غرض نشود! یعنی از قبل باید سناریوهایی برای صحبت های خود بعنوان موافق یا حتی مخالف نمایشی آماده کنید. 🔹 دوم - علاوه بر اینکه نبض شهر را در دست میگیریم، باید کار گفتمانی هم انجام داد! 💠چون اگر طرف مقابل بهتر از ما بتواند عملیات روانی انجام دهد و هوچی گری های شب انتخاباتی را تنظیم کند، طبیعتا اوست که پیروز این رقابت خواهد بود. ✅پس نباید به کارهای گرایشی و احساسی اکتفا کرد. چه کنیم؟ 🔸 الف) باید دلایلی که برای لزوم مشارکت بالا و اهمیت رای مردم وجود دارد، استخراج کنیم و روی آنها مسلط بشویم. 🔸 ب) باید این دلایل را تبدیل کنیم به جمله های ساده ای که به زبان «مردم» است. مثلا به جای اینکه صرفا بگوییم: «مشارکت نقش بسزایی در پشتوانه و قدرت دولت ها دارد، پس باید رای بدهیم» بگوییم: «بالاخره یه نفر رئیس جمهور میشه! اگه بهترین گزینه هم با مشارکت پایین رای بیاره، مثل بنزِ بدون بنزینه! دولت بعدی باید با قدرت سر کار بیاد که بتونه مشکلات رو حل کنه» 🔸 ج) با تسلط روی این دلایل و جملاتِ ساده شده، باید هر بستر و ظرفیت را تبدیل کرد به یک موقعیت تبلیغاتی چهره به چهره. 🔰از صف نانوایی تا صف انتظار بانک و مطب پزشک و داخل تاکسی و اتوبوس و... ما مخاطب زیادی داریم و فرصت کمی! همه جا باید بحثی را راه بیندازیم و بحث را به سمت انتخابات سوق دهیم و از این گفتگوی چهره به چهره استفاده کنیم برای تغذیه فکری مردم. (حتی میتوان طی یک سناریوی از پیش تعیین شده، بحث نمایشی با دوست خود راه بیندازیم 😉) 🔴 بسم الله... شروع کنید به شبکه سازی و تقسیم کار و زمانبندی و عملیات که حرف حضرت آقا زمین نماند و انشالله یک دولت انقلابی با مشارکت بالا سر کار بیاید. مبادا بعد از انتخابات، وجدان مان اذیت مان کند که کم کاری کردیم.. ✍️ نوید نجات @shamimyas18
🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫🌹💫 نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و پنجم: کارنامه ات را بیاور 🍃تا شب، فقط گریه کرد ... کارنامه هاشون رو داده بودن ... با یه نامه برای پدرها ... 🍃بچه یه مارکسیست ... زینب رو مسخره کرده بود که پدرش شهید شده و پدر نداره ... - مگه شما مدام شعر نمی خونید ... شهیدان زنده اند الله اکبر ... خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات امضا کنه ... 🍃اون شب ... زینب نهارنخورده ... شام هم نخورد و خوابید ... 🍃تا صبح خوابم نبرد ... همه اش به اون فکر می کردم ... خدایا... حالا با دل کوچیک و شکسته این بچه چی کار کنم؟ ... هر چند توی این یه سال ... مثل علی فقط خندید و به روی خودش نیاورد اما می دونم توی دلش غوغاست ... 🍃کنار اتاق، تکیه داده بودم به دیوار و به چهره زینب نگاه می کردم که صدای اذان بلند شد ... 🍃با اولین الله اکبر از جاش پرید و رفت وضو گرفت ... نماز صبح رو که خوند، دوباره ایستاد به نماز ... خیلی خوشحال بود ... مات و مبهوت شده بودم ... نه به حال دیشبش، نه به حال صبحش ... 🍃دیگه دلم طاقت نیاورد ... سر سفره آخر به روش آوردم ... اول حاضر نبود چیزی بگه اما بالاخره مهر دهنش شکست ... - دیشب بابا اومد توی خوابم ... کارنامه ام رو برداشت و کلی تشویقم کرد ... بعد هم بهم گفت ... زینب بابا ... کارنامه ات رو امضا کنم؟ ... یا برای کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا بگیرم؟ ... منم با خودم فکر کردم دیدم ... این یکی رو که خودم بیست شده بودم ... منم اون رو انتخاب کردم ... بابا هم سرم رو بوسید و رفت ... 🍃مثل ماست وا رفته بودم ... لقمه غذا توی دهنم ... اشک توی چشمم ... حتی نمی تونستم پلک بزنم ... 🍃بلند شد، رفت کارنامه اش رو آورد براش امضا کنم ... قلم توی دستم می لرزید ... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم ... 🎯 ادامه دارد... ❣
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و ششم: گمانی فوق هر گمان 🍃اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد ... علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد ... با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد ... حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد ... قبل از من با زینب حرف می زدن... بالاخره من بزرگش نکرده بودم ... 🍃وقتی هفده سالش شد ... خیلی ترسیدم ... یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد ... می ترسیدم بیاد سراغ زینب ... اما ازش خبری نشد... 🍃دیپلمش رو با معدل بیست گرفت ... و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد ... 🍃توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود ... پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود ... 🍃هر جا پا می گذاشت ... از زمین و زمان براش خواستگار میومد ... خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود ... مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد ... دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید ... 🍃اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت ... اصلا باورم نمی شد ... 🍃گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن ... زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود ... 🍃سال 75، 76 ... تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود ... همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد... و نتیجه اش ... زنیب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد ... 🍃مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران ... پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید ... هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری ... پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد ... ولی زینب ... محکم ایستاد ... به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت ... اما خواست خدا ... در مسیر دیگه ای رقم خورده بود ... چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... 🎯 ادامه دارد... ❣
نويسنده: سيد طاها ايمانی 🌹قسمت چهل و هفتم: سومین پیشنهاد 🍃علی اومد به خوابم ... بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین ... - ازت درخواستی دارم ... می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته ... به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی ... 🍃با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم ... خیلی جا خورده بودم... و فراموشش کردم ... فکر کردم یه خواب همین طوریه ... پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود ... 🍃چند شب گذشت ... علی دوباره اومد ... اما این بار خیلی ناراحت ... - هانیه جان ... چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ ... به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه ... 🍃خیلی دلم سوخت ... - اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو ... من نمی تونم ... زینب بوی تو رو میده ... نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم ... برام سخته ... 🍃با حالت عجیبی بهم نگاه کرد ... - هانیه جان ... باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره ... اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای ... راضی به رضای خدا باش ... 🍃گریه ام گرفت ... ازش قول محکم گرفتم ... هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم ... دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود ... همه این سال ها دلتنگی و سختی رو ... بودن با زینب برام آسون کرده بود ... 🍃حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت ... رفتم دم در استقبالش ... - سلام دختر گلم ... خسته نباشی ... 🍃با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم ... - دیگه از خستگی گذشته ... چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم ... یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم ... 🍃رفتم براش شربت بیارم ... یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد ... - مامان گلم ... چرا اینقدر گرفته است؟ ... 🍃ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم ... یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم ... همه چیزش عین علی بود ... - از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ ... 🍃خندید ... - تا نگی چی شده ولت نمی کنم ... 🍃بغض گلوم رو گرفت ... - زینب ... سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟... 🍃دست هاش شل شد و من رو ول کرد ... 🎯 ادامه دارد... ❣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یه جوک بگم؟ اصلاح‌طلبان و رسانه ملکه همزمان دلنگران مملکت شدن😂 همونایی که هر وقت دستشون رسید، خواستن این کشور رو از اساس خراب کنن؛ چه با فتنه، چه با قراردادهای ننگین...
‏این صف رای امروز مردم سوریه است. مردمی که جنگ و نا امنی و داعش رو تجربه کردن خوب می‌فهمن اگه پشت کشور و حاکمیت شون خالی بشه دشمن به زن و بچه‌شون هم رحم نمیکنه! +تجربه ملت‌ها و تاریخ جلوی چشمان ما است فقط کمی تفکر کنیم..