🔆 #پندانه
🔑۶ کلید طلایی🔑
⛔️ دلی را نشکن؛
شاید خانه خدا باشد.
⛔️ هیچکس را تحقیر مکن؛
شاید محبوب خدا باشد.
⛔️ از هيچ عبادتی دریغ مکن؛
شاید کلید رضايت خدا باشد.
⛔️ سر نماز اول وقت حاضر شو؛
شاید آخرین دیدارت با خدا باشد.
⛔️ هيچ گناهی را كوچک ندان؛
شايد خشم خدا در آن باشد.
⛔️ از هیچ غم و مصیبتی ناله مکن؛
شاید امتحانی از سوی خدا باشد.
❄️🌨☃🌨❄️@shamimmarefat5
چرا در کودکی زمان دیرتر میگذرد؟
جوان ها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه 10 ساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور می بیند
چرا که سال پیش روی او تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع سپری کرده است.
در ۵۰ سالگی اوضاع فرق می.کند؛ چرا که فاصله زمانی تا ۵۱ سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر می شوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید.
کم کم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی عالی و بیاستفاده، فرصتی است که دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد.
❄️🌨☃🌨❄️@shamimmarefat5
🍃عارفی که ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﻬﺮﯼ ﺷﺪ، میگويد:
ﺩﯾﺪﻡ ﺑﭽﻪﻫﺎﯼ ﺷﻬﺮ، ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ: ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯼِ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺣﮑﻤﺘﯽ ﺩﺍﺭد، ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻡ.
ﻏﺮﻭﺏ ﯾﮑﯽیکی ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪﻫﺎ خانهشان نزدیک ﻣﯿﺪﺍﻥ ﺑﻮﺩ...
ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺯﺩ...: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻨﻢ ﺩﺭ ﺭا باز ﮐﻦ!
مادر: باز نمیکنم!
- ﭼﺮﺍ ﻣﺎﺩﺭ؟!
چونکه هرشب دیر میای خانه با لباسهای کثیف و پاره که هی باید بشورم و بدوزم، ﻣﻦ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻡ..
- ﺩﺭ را باز ﮐﻦ، شب است ﻣﺎﺩر...
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺩﺍﺩ ﺯﺩ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﮑﺮﺩ.
پیش ﺭﻓﺘﻢ... ﺩﺭ را ﺯﺩﻡ...
- ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺭا باز ﮐﻨﯿﺪ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻋﻠﻤﺎ ﻫﺴﺘﻢ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ را باز ﮐﺮﺩ.
ﮔﻔﺘﻢ: ﻣﺎﺩﺭ، ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺭا ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﺭاه ﻧﻤﯿﺪﯼ؟
ﮔﻔﺖ: آﻗﺎ خستهام ﮐﺮﺩﻩ.. ﺍﺯ ﺑﺲ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﯾﺮ ﻣﯿﺎید خانه...
ﺑﻪ ﺑﭽﻪ ﮔﻔﺘﻢ: ﻗﻮﻝ میدی ديگه شبها ﺩﯾﺮ ﻧﯿﺎیی خانه؟ لباست را آﻟﻮﺩﻩ ﻧﮑﻨﯽ؟
ﮔﻔﺖ: بلی...
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﻭ خانه..
ﺑﭽﻪ ﺭﻓﺖ داخل خانه...
ﺻﺒﺢ ﮐﻪ آمدم در کنار میدان منتظر شدم.. ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺭِ آن خانه ﺑﺎﺯ ﺷﺪ.. ﺑﭽﻪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ بیرون آمد، چیزی ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎﺩﺭش آورد و ﺭﻓﺖ ﺑﺎ ﺭفیقهایش بازى...!
ﯾﺎﺩﺵ ﺭﻓﺖ ﺩﯾﺸﺐ ﺷﻔﺎﻋﺖ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
دوباره ﺗﺎ ﻏﺮﻭﺏ ﺑﺎﺯﯼ کرد...
ﻏﺮﻭﺏ به رفیقش محمد گفت: ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﺑﯿﺎیم خانهتان؟
ﺩﻭﺳﺘﺶ ﮔﻔﺖ: نه رفیق، پدرم ﺭﺍهت نمیده، خودم را هم ﺑﻪ ﺯﻭﺭ راه میده!
ﺑﻪ آن ﯾﮑﯽ ﮔﻔﺖ: ﺣﺴﯿﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻣﻦ ﺑﯿﺎیم خانهتان؟
ﮔﻔﺖ: نه! نکنه ﻣﯿﺨﻮﺍهی مادرم من را ﺑﮑﺸﻪ؟!
هیچ کس ﺑﭽﻪﯼ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﺭا ﻧﺒﺮﺩ خانهاش..!
ﺑﺎ ﻏﺼﻪ ﻭ ﺗﺮﺱ یک ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭِ خانه ﻣﺎﺩﺭﺵ...
ﺭﻓﺖ طرف خانه... ﭼﯿﮑﺎﺭ کند ﺭﺍﻫﯽ ﺩﯾﮕر ﻧﺪﺍﺭﻩ!
ﻫﺮ ﭼﯽ ﺩﺭ ﺯﺩ... ﻣﺎﺩﺭ اصلاً ﭘﺸﺖ ﺩﺭ نیامد...
این ﺻﺤﻨﻪ، من را ﺁتش ﺯﺩ... ﺩﯾﺪﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﺎﻻ ﭘﺸﺖ بام .. ﺍﺯ آن بالا گریه میکند..
ﺑﭽﻪ در پایین ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯿﮑﻨﻪ..
ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺮﺍی ﺑﭽﻪ .. ﺑﭽﻪ ﺑﺮﺍی ﺧﺎﻧﻪ ..
ﺑﭽﻪ نمیداند ﻣﺎﺩﺭ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺭﻩ..
ﭼﯿﮑﺎﺭﺵ كنه بالأخره وقتى آدم نميشه؟!! ..
ﺩﯾﺪﻡ، ﺑﭽﻪ ﺭﻭﯼ ﺷﮑﻤﺶ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ.. صورتش را روی خاک گذاشته!
او ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ به ناله ﺯﺩﻥ...
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﺭا ﺩﯾﺪ. نتوانست ﺗﺤﻤﻞ کند..
ﺩﻭﯾﺪ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺩﺭ ﺭا باز ﮐﺮﺩ.. ﺑﭽﻪ ﺭا ﺑﻐﻞ ﮐﺮﺩ.. ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎﻫﺎ ﻭ ﮔِﻞﻫﺎ ﺭا ﺍﺯ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﭘﺎﮎ ﮐﺮﺩ...
ﺑﭽﻪ ﮐﻪ کمی ﺁﺭام ﺷﺪ..
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ؟
ﮔﻔﺖ: ﺟﺎﻧﻢ...
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ یک ﭼﯿﺰﯼ ﺭا ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ نمیفهمیدم..
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ، ﭼﯽ ﺭا ﻓﻬﻤﯿﺪﯼ؟!!
ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭ ﺟﺎﻥ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﺩﯾﺮ آمدم خانه، غذا نده.. ﺷﻼﻗﻢ ﺑﺰﻥ.. ﺍﺯ ﻏﺬﺍ ﻣﺤﺮﻭﻣﻢ ﮐﻦ.. ﺍﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭ، ﺩﯾﮕﻪ در را برویم ﻧﺒﻨﺪ..
ﻣﻦ ﺍﻣﺸﺐ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ خانه؛ خانهای ﻧﺪﺍﺭﻡ...
🍃ﯾﺎ ﺭﺏ ﺍﻟﻌﺎﻟﻤﯿﻦ، ﺩﺭِ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻟﻄﻒ ﻭ ﻣﺤﺒﺘﺖ ﺭا ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﻣﺎ ﻧﺒﻨﺪ.
🍃ﻣﺎ ها چقدر گنه کاریم
ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ ﺷﺪﯾﻢ، ﭘﺎﮎ ﺷﺪﯾﻢ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺻﺒﺢ رفتیم ﺑﻪ ﺧﺎﮐﯽ بازی و کثافت کاری.
🍃الهی ﻓﻬﻢ ﺍین را ﺑﻪ ﻣﺎ ﻋﻄﺎ ﮐﻦ
🍃ﮐﻪ ﺟﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪﯼ ﺗﻮ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﻧﺪﺍﺭﯾﻢ
🍃الهی ما را جز به خودت محتاج دیگران نکن ...
🍃الهی ﻧﮕﺬﺍﺭ بعد از اینکه سرمان را داخل ﻗﺒﺮ گذاشتیم آنگاه ﺑﻔﻬﻤﯿﻢ...
🍃الهی میدانی ﺑﺪﺗﺮﯾﻦ ﺁﺗﺶ براى بندگانت حسرت است، پس ما را محفوظ بگردان ...!
آمیــــــن یارب العالمــیـــــــــــن🙏
❄️🌨☃🌨❄️
@shamimmarefat5