#سلام_اربابم
من و شش گوشه تان
صبح قراری داریم
دلبری کردن از او،
ناز کشیدن از من
✨اَلسلامُ علی الحُسین
✨وعلی علی بن الحُسین
✨وَعلی اُولاد الـحسین
✨وعَلی اصحاب الحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♻️#تدبردرقرآن #تلاوت_کوتاه ☝️
ا🌺🦜همراه با تصاویر زیبا☝️
#تبارکاللهاحسنالخالقین
(سوره الإسراء - 99 الی 103 )
♻️#تلاوت_کوتاه
ا🌺🦜همراه با تصاویر زیبا☝️
(سوره الإسراء - 99 الی 103 )
✨أَوَلَمْ یَرَوْاْ أَنَّ اللَّهَ الَّذِى خَلَقَ السَّمَوَ تِ وَالْأَرْضَ قَادِرٌ عَلَى أَن یَخْلُقَ مِثْلَهُمْ وَجَعَلَ لَهُمْ أَجَلاً لَّا رَیْبَ فِیهِ فَأَبَى الظَّلِمُونَ إِلَّا کُفُوراً(99)
#ترجمه
💫آیا نیاندیشیده اند خداوندى که آسمان ها و زمین را آفریده است، بر آفریدن مثل این مردم نیز تواناست؟ و خداوند براى آنان مدّتى معیّن کرده که شکّى در آن نیست، امّا ستمگران سرباز زده و جز به کفر به چیزى تن نمى دهند.
✨قُلْ لَوْ أَنْتُمْ تَمْلِكُونَ خَزائِنَ رَحْمَةِ رَبِّي إِذاً لَأَمْسَكْتُمْ خَشْيَةَ الْإِنْفاقِ وَ كانَ الْإِنْسانُ قَتُوراً «100»
💫بگو: اگر شما خزانهدار رحمت پروردگارم بوديد، قطعاً از ترس انفاق (و تهىدستى،) چيزى به كسى نمىداديد. وانسان تنگنظر و بخيل است!
✨وَلَقَدْ ءَاتَیْنَا مُوسَى تِسْعَ ءَایَتِ بَیِّنَتٍ فَسْئَلْ بَنِى إِسْرَ ءِیلَ إِذْ جَآءَهُمْ فَقَالَ لَهُ فِرْعَوْنُ إِنِّى لَأَظُنُّکَ یَمُوسَى مَسْحُوراً(101)
#ترجمه
💫همانا به موسى نُه معجزه روشن دادیم. پس، از بنى اسرائیل آنگاه که (موسى) به سراغ شان آمد سؤال کن. پس فرعون (با دیدن آن همه معجزه) به او گفت: اى موسى! من تو را قطعاً افسون شده مى پندارم.
✨قَالَ لَقَدْ عَلِمْتَ مَآ أَنزَلَ هَؤُلَا ءِ إِلَّا رَبُّ السَّمَوَ تِ وَالْأَرْضِ بَصَآئِرَ وَإِنِّى لَأَظُنُّکَ یَفِرْعَوْنُ مَثْبُوراً(102)
#ترجمه
💫موسى گفت: قطعاً مى دانى که این (معجزات) را جز پروردگار آسمان ها و زمین براى بصیرت شما نفرستاده است و من تو را اى فرعون! هلاک شده مى پندارم.
✨ فَأَرادَ أَنْ يَسْتَفِزَّهُمْ مِنَ الْأَرْضِ فَأَغْرَقْناهُ وَ مَنْ مَعَهُ جَمِيعاً [103]
#ترجمه
💫پس [فرعون] تصميمگرفت آنان را از آن سرزمين براند؛ ولى ما، او و تمام كسانى را كه با او بودند، غرق كرديم.
#حدیث_روز☝️ #همت_کارسودمند☝️
اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #جمعه 24 بهمن ماه 1399
🌞اذان صبح: 05:30
☀️طلوع آفتاب: 06:54
🌝اذان ظهر: 12:19
🌑غروب آفتاب: 17:43
🌖اذان مغرب: 18:02
🌓نیمه شب شرعی: 23:37
🍃 #نماز_روزجمعه:
،،پس ازنمازظهرجمعه
🌺دورکعت نماز گذارد و درهر رکعت
بعد از حمد ۷ توحید بخواند
🍃 #ذکر_روزجمعه،100مرتبه
🌺الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ
🍃وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
این ذکر بهترین داروی ،معنوی است
📚 مفاتیح الجنان
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
#پیام_سلامتے
✅ آنتی بیوتیکهای گیاهی را جایگزین قرص کنید ...
☑️دوغ به همراه پونه
☑️دمنوش بابونه قبل از نهار
☑️سیر به همراه ماست قبل شام
☑️زنجبیل + عسل و آبلیمو بعد از صبحانه
👇👇
🍃🔳🍃🔳
▪ #جانم_حضرت_ام_کلثوم
هرگز از خاطرش نرفت آن داغ
روضه اش، روضه های عاشوراست
غارت خیمه را به چشمش دید
در دلش خیمه ای ز غم برپاست
گرچه ما کم ز قدرِ او گفتیم
او جلال و شکوهش افزون است
گریه ام نذر گریه هایش شد
او دلش بعدِ کربلا خون است
▪#سالروزوفاتحضرتامکلثوم
▪#سلاماللهعلیهاتسلیتباد.🏴
🍃🔳🍃🔳
4_5850332158274571450.mp3
4.29M
▪ زینب به تو افتخار دارد
▪ کربلایی #حسین_طاهری
▪️ وفات حضرت #ام_کلثوم تسلیت باد
🍃◼🍃🔳🍃🔳🍃🔳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️آخرین جمعه بهمن ماهتون
❤️شاد و بینظیر
❤️مهربانان
❤️آدینه تون بخیر و شادی
❤️امیدوارم
❤️یه روز عالی کنار
❤️خانواده و عزیزانتون
❤️داشته باشیـد
❤️محفل خانواده تون
❤️گرم و صمیمی
❤️و زندگیتون پراز عشق باشه
❤️هرچی آرزوی خوبه مال تو
✨ #سوره_درمانے
#اجابت #صد #حاجت
رسول خدا صل الله علیه و آله :
کسی که روز جمعه
بعد از نماز(امام جمعه)ویا ظهر وعصر صد مرتبه سوره قل هو الله احد را قرائت کند و صد مرتبه صلوات بفرستد و هفتاد مرتبه بگوید :
اللَّهُمَ اكْفِنِي بِحَلَالِكَ عَنْ حَرَامِكَ وَ أَغْنِنِي بِفَضْلِكَ عَمَّنْ سِوَاكَ
حق تعالی #صد #حاجت او را #روا فرماید بیست در دنیا و هشتاد در آخرت
📚 بحارالانوار ج 86 ص 359 – مستدرک الوسائل ج 6 ص 97
┅┄🍃┄┄💕💕┄┄🍃┄┅
#اسماءالحسنی #ذکر_درمانے👆
اگر کسی هر شب 1000 بار ذکر در تصویر رو بگويد
(سبحانَ الله المَلِکِ الذِی لایَمُوت)
کار بسته او باز میشود
📚الصحیفة المهدیة، ص۱۹۶
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️ #من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت 5️⃣3️⃣
فصل هفتم
مهاجرت به اصفهان
مهران به کمک دوستش، حمید یوسفیان، در محله ی دستگرد خانه ای نوساز و نیمه تمام را اجاره کرده بود. صاحبخانه قصد داشت با پولی پیشی که از ما گرفته بود، کار خانه را تمام کند. خانه دو طبقه داشت. طبقه ی بالا دست صاحبخانه بود و قرار بود طبقه ی پایین را به ما بدهند.
وقتی ما در اسفند ۵۹ به اصفهان رسیدیم، هنوز بنایی خانه تمام نشده بود. طبقه ی پایین در و پیکر نداشت و امکان زندگی با آن شرایط نبود. ما مجبور شدیم برای مدتی به خانه ی حمید یوسفیان برویم تا خانه آماده بشود. خانواده ی حمید مثل ما جنگ زده بودند و حال ما را می فهمیدند و خیلی به ما محبت می کردند. من خیلی از وضعیتمان خجالت می کشیدم. دلم نمیخواست توی سیاه زمستان و سرما مزاحم مردم بشوم؛ مزاحم کسانی که مثل خود ما امکانات کمی داشتند که فقط برای خودشان بس بود. اما چاره ای نداشتیم. و یک هفته میهمان مادر حمید بودیم. با اینکه ما هیچ نسبت فامیلی نداشتیم ولی واقعا به ما احترام گذاشتند و محبت کردند. شهلا و زینب در خانه ی حمید یوسفیان خیلی خجالت می کشیدند و کم غذا میخوردند. ما در خانه ی خودمان سر یک سفره با نامحرم نمی نشستیم، ولی در خانه ی یوسفیان با همسر یک سفره می نشستند. زینب و شهلا خودشان را جمع می کرد و رودربایستی داشتند.
بعد از یک هفته به خانه ی جدیدمان رفتیم و زندگی مستأجری را شروع کردیم. من سال ها زندگی مستقل داشتم و به آن نوع زندگی خو کرده بودم. اما در اصفهان مثل سال های اول زندگی، دوباره مستأجر شدم و باید کنار صاحبخانه زندگی می کردم. اطراف محله ی دستگرد، باغ خیار و گوجه و بادمجان بود. درختهای بلند توت فراوان بود. حیاط خانه ی اجارهای پوشیده از سنگ و ریگ بود. تنها یک شیر آب وسط حوض کوچکی در وسط حیاط داشت که باید در آنجا ظرف می شستیم. یک پارکینگ داشت که آنجا را آشپزخانه کردیم. دو اتاق داشت، اما حمام نداشت. در مدتی که آنجا بودیم به حمام عمومی شهر میرفتیم.
چند روزی بیشتر به آخر سال نمانده بود. زینب می گفت: امسال ما عید نداریم؛ شهرمان را از دست داده ایم، این همه شهید داده ایم، خیلی از مردم عزادار هستند، خواهر و برادرهایمان هم که اینجا نیستند، پس اصلا فکر عید و مراسمش را نمی کنیم.
بعد از جاگیر شدن در خانه ی جدید، زینب و شهلا و شهرام را در مدرسه ثبت نام کردم. دلم نمی خواست که بچه ها از درس و مشق عقب بمانند. البته شش ماه سال گذشته بود، ولی نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم و سه ماه بعد را از دست بدهیم. بچه ها باید همه ی تلاش شان را می کردند که در سه ماه آخر سال، کار یک سال را انجام دهند و قبول شوند. از طرفی می خواستم با رفتن به مدرسه، شرایط جدید برایشان عادی شود و کمتر احساس ناراحتی کنند. چند روز پیش از عید، مهران که حسابی نگران وضع ما بود، اسباب و اثاثیه ی خانه را به ماهشهر و از آنجا به چهل توت آورد. فقط تلویزیون مبله ی بزرگ زا نتوانست با خودش بیاورد. برای اینکه حوصله ی بچه ها سر نرود، از اصفهان یک تلویزیون کوچک خرید تا آنها را سرگرم کند. مهران کارمند آموزش و پرورش بود، ولی از اول جنگ به عنوان نیروی مردمی و بسیجی از شهر دفاع می کرد. او پسر بزرگم بود و خیلی در حق من و خواهرها و برادرهایش دل میسوزاند.
همه سعی می کردیم که با شرایط جدیدمان کنار بیاییم. زینب به مدرسه ی راهنمایی، نجمه رفت. او راحت تر از همه ی ما با محیط جدید کنار آمد. بلافاصله بعد از شروع درسش در آن مدرسه، فعالیتهایش را از سر گرفت. یک گروه نمایش راه انداخت و با دخترهای مدرسه تئاتر بازی می کرد. برای درسش هم خیلی زحمت کشید. توی سه ماه، خودش را به بقیه رساند و در خردادماه، مدرک سوم راهنمایی اش را گرفت. شهلا و زینب با هم مدرسه می رفتند. زینب همیشه در راه مدرسه آب انجیر می خرید و میخورد. خیلی آب انجیر دوست داشت.
در مدرسه ی زینب، دو تا دختر دانش آموز بودند که سال ها با هم دوست صمیمی بودند ولی در آن زمان با هم قهر کرده بودند. زینب که نسبت به هیچ چیز بی تفاوت نبود، با نامه نگاری، آن دو تا را به هم نزدیک کرد و بالاخره آشتی داد. او کمتر از سه ماه در آن مدرسه بود، ولی خیلی مورد علاقه ی بچه ها قرار گرفت.
ادامه دارد....