🌹بسم الله الرحمن الرحیم
🌹الهی به امیدتو
🌹 سلام
روزتون بخیر و نیکی
🌹 شروع هفته خود را
معطر می کنیم به
عطر دل نشین صلوات
بر حضرت محمد و آل مطهرش
🌸 اَللّٰهُــمَّ صَلِّ عَلی ٰمُحَمَّدٍ
🌸 وَّ آلِ محمد وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ
🌹 در پناه لطف خدا و
محبت حضرت محمد(ص)
و خاندان پاکش علیهم السلام
زندگیتون پر خیر و برکت ان شاءالله
🌹زیارت و عنایت معصومین (ع)
روزی دنیا و آخرت شما ان شاءالله
🌹 شروع هفته تون پر از بهترینها
🍃❤️🍃
🌼 #حضرت_مولا_سلام
شنبه شد پنجره از
آمدنت وا مانده
دوسه تا دلهره از
جُمعه زِ توجامانده
جُمعه وشنبه دگر
فرق ندارد بی تو
تا میان من و تو
فاصله برجا مانده
🌼السَّلامُ علیکَ یابقیَّةَ اللهِ
┄❊○🍃❤️🍃○❊┄
#آیه_روز☝️ #خداوندتوبه_پذیراست☝️
🌍اوقات شرعی به افق تهران🌍
☀️امروز #شنبه 2 اسفند ماه 1399
🌞اذان صبح: 05:22
☀️طلوع آفتاب: 06:45
🌝اذان ظهر: 12:18
🌑غروب آفتاب: 17:51
🌖اذان مغرب: 18:10
🌓نیمه شب شرعی: 23:36
🍃❤️🍃__________________
#تدبردرقرآن
❤ و نقل از خود خدا👇
🌸 وَلا تَهِنوا وَلا تَحزَنوا وَأَنتُمُ الأَعلَونَ إِن كُنتُم مُؤمِنينَ / و سست نشوید! و غمگین نگردید! و شما برترید اگـــــر #ایمان داشته باشید!
📖 سوره آل عمران/۱۳۹
✍ تسلاى این جهان این است
که رنجِ مُدام و پیوسته وجود ندارد،
غمی میرود #وشادیای باز زاده میشود.
اینها همه در تعادلاند.
این جهان جهانِ جبرانهاست...
🍃❤️🍃__________________
🤲#خداوندازبانماراازلغونگهدار؛
🤲#دلهایمارابهخودتمتوجهبفرما؛
🤲#ماراازغیرخودتمنصرفبفرما۰
🤲#حبدنیاراازقلبمابیرونکن۰۰۰
#ذکرروز
⚜﷽⚜
❣ذكر روز شنبه
🥀يا رَبَّ العالَمين
🌸اي پروردگار جهانيان
#نمازحاجت_روزشنبه
#درجه_پیغمبران
هرڪس روزشنبه
این نماز را بخواند خدا او را
در درجه پیغمبران صالحین وشهدا قرار دهد
[۴رڪعت ودر هر رڪعت
حمد، توحید، آیةالکرسے]
📚مفاتیح الجنان
👌دارچین به عنوان مسکنی عالی برا میگرن شناخته شده است
وجلوی افزایش دردهای میگرنی رامیگیرد.
👌اگربه میگرن مبتلاهستید،
مقداری دارچین به رژیم غذایی خوداضافه کنید
#پیام_سلامتے
✅معجون چربی سوزی قبل صبحانه
👈موادلازم
👌عسل 1 ق🍯
👌آب ولرم 1 لیوان💧
👌پودر دارچین 1 ق🍂
✍همه را باهم ترکیب وهر روزقبل ازصبحانه با معده خالی بنوشید
#داستانک
💫روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.
روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد.
سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید و مرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود.
مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا و بسنده کردن به آن، مانع رشد مان است و باید برای رسیدن به موفقیت، آن را قربانی کرد.
🖥برگرفته از وبلاگ پروایکا
#ایکسیکهاینداستانرامیخونیبزدرونتراقربانیکنتاموفقشوی
👌دارچین به عنوان مسکنی عالی برا میگرن شناخته شده است
وجلوی افزایش دردهای میگرنی رامیگیرد.
👌اگربه میگرن مبتلاهستید،
مقداری دارچین به رژیم غذایی خوداضافه کنید
#پیام_سلامتے
✅معجون چربی سوزی قبل صبحانه
👈موادلازم
👌عسل 1 ق🍯
👌آب ولرم 1 لیوان💧
👌پودر دارچین 1 ق🍂
✍همه را باهم ترکیب وهر روزقبل ازصبحانه با معده خالی بنوشید
#دعا_درمانی
#ختم_حاجت_بسیارمجرب
4 هفته هر هفته رو به یک جانب بخواند
#اول رو بسوی مشرق کرده بخواند جن و انس مطیع او شود
#دوم اگر به مغرب کند و بخواند زهد و تقوی حاصل شود
#سوم اگر روی به جنوب کند بخواند مستغنی شود و
#چهارم اگر روی به شمال کند و بخواند #جمیع_مهمات او برآید و طریق خواندش به این قرار است :
روز شنبه 70 مرتبه
روز یک شنبه 60 مرتبه
روز دوشنبه 50 مرتبه
روز سه شنبه 40 مرتبه
روز چهارشنبه 30 مرتبه
روز پنج شنبه 20 مرتبه
روز جمعه 10 مرتبه
بسم الله الرحمن الرحیم
یا عِطرائیلَ بِحَقِّ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ یا هَرقائیلَ بِحَقِّ اللَّهُ الصَّمَدُ یا طاطائیلَ بِحَقِّ لَمْ یَلِدْ وَ لَمْ یُولَدْ یا قَمائیلَ بِحَقِّ وَ لَمْ یَکُنْ لَهُ کُفُواً أَحَدٌ
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
اگر کسی در کار خود فرومانده باشد و خواهد که کار او گشاده گردد در وقت خواندن و در بین آن سخن نگوید و با طهارت باشد
📚اسرار المقاصد
#شروع_امروزشنبه
┅┄🍃┄┄❣┄┄🍃┄┅
#آیه_درمانی👆
#محبوب_شدن_بین_مردم
🌸✨ هرکس هفت مرتبه آیه ۷☝️
سوره ممتحنه رابه کف دست خود
بخواند بدمد بصورت خودبکشد
هرکه او راببیند دوستش دارد✨
📚 گلهای ارغوان ۱/۱۵۴
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘
🍒 سرگذشت آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصله_ی_نیست....🍒
👈 #قسمت_یازدهم
مادرم با پای برهنه رفت تو کوچه داشت میرفت دنبال برادرم گریه میکرد برادرم رو صدا میزد بزور با پدرم آوردیمش ولی تو حیاط داشت گریه میکرد راه میرفت که خون قرمز رو برفها رو دید روشون دراز کشید داشت برفها رو به سینش میمالید و گریه میکرد؛ که بیهوش شد نتوانستم به هوشش بیاریم...
وقتی بردیمش بیمارستان دکترا گفتن حمله قلبی هست بستریش کردن بعد چند ساعت به هوش اومد پدرم اومد پیشش مادرم گفت برو بیرون نمیخوام ببینمت...
باورم نمیشد بخدا پدر ومادرم تا حالا نشده بود یه دفعه صداشون و رو هم ببرن بالا) پدرم گفت خودتو ناراحت نکن پیداش میکنم برات بخدا میرم میگردم که پیداش کنم ؛ بچه که نیست خودش میاد....
همه عموهام اومدن بیمارستان به خاطر مادرم خیلی ناراحت بودن چون مادرم بیش از حد به عموهام احترام میزاشت ؛ همیشه میگفت از برادر برام عزیز تر هستن...
بزور از پرستار اجازه گرفتن اومدن تو به مادرم نگاه کردن گفتن زن داداش چت شده؟ مادرم که بزور حرف میزد گفت برید بیرون نمیخوام ببینمتون من بدی در حق شما کردم که پسر منو بیرون کردید..؟
عموم گفت بخدا از خواهر برامون بهتر بودی ولی بخدا احسان و دوست داریم بخدا به فکرش هستیم الان تنبیه بشه بهتره تا اینکه فردا از دست بره که پشیمانی فایدهای نداره...
مادرم گفت نمیبخشمتون بخدا قسم برید بیرون دیگه هیچ حرفی ندارم با شما برید که نمیخوام تو روتون وایستم....
بعد از یه هفته مادرم از بیمارستان مرخص شد ولی از داداشم هیچ خبری نبود مادرم تو این هفته حتی یک کلمه با پدرم حرف نزده بود پدرم بد جور شکسته شده بود مادرم از اون بدتر شب روز داشت گریه میکرد...
روزی بعد ظهر که پدرم از سر کار برگشت وضو گرفت که نماز ظهر بخونه مادرم بهش گفت توروخدا روت میشه نماز بخونی...؟ توروخدا روت میشه رو به خدا بایستی...؟ چطور میتونی دعا کنی...؟
الان پسرت کجاست ؟
یادته وقتی به دنیا آمد سه شبانه روز فامیلاتو نون میدادی میگفتی پسر دار شدم دیگه پشتم گرمه... میگفتی دیگه تو مجلس سرم بلنده ، یادته اگه بیمار بود تو شب زمستان چند تا کوه کولت کردی تا برسونیش بیمارستان....
پدرم گفت نمک به زخمم نپاش بخدا از وقتی رفته انگار بی روح شدم بخدا نفس کشیدن برام سخته روزی صد بار آرزوی مرگ دارم از یه طرف پسرم و از یه طرف برادرام......
خودت میدونی که ما رو حرف بزرگتر حرف نمیزنیم مادرم گفت اگر بچه خودشون بود این کارو میکردن بهم بگو؟؟؟؟
سر کدوم کارش بیرونش کردید؟ چه کار بدی کرده بود وقتی از بی خدایی میگفت همتون ساکت بودید حالا که از حق میگه قبولش ندارید...
روزا همین طور با نارحتی میگذشت تا چند هفته کسی از برادرم خبری نداشت مادرم روز به روز داشت مریض تر میشد.....
بعد از 3 هفته یکی از فامیلای دور به خونمون زنگ زد گفت که شوهرم احسان رو دیده مادرم از خوشحالی داشت بی_هوش میشد....
گفت که تو میدان کارگرا وقتی شوهرم رفته که کارگر بگیره برای خونمون اونو دیده که احسان ازش دوری کرده.....
با مادرم صبح زود رفتیم آنجا عکسشو بردیم مادرم مثل گداها از همه سوال میکرد که دیدنش ولی کسی نمیدونست....
با التماس و خواهش مادرم تو تاکسی از راننده تاکسی و مغازه دار میپرسید ولی کسی ندیده بودش فرداش هم دوباره رفتیم پرسو جو شروع کردیم که یه پیرمرد گفت دیدمش یه روز باهم کار کردیم...
وقتی اصرار کردیم که کجا بود گفت دلیلی نداره بهتون بگم اصلا شما کی هستید ؟
مادرم مثل بچه ها جلوش نشست گریه می کرد گفت پدر جان بخدا پسرمه منم مثل دخترت بهم بگو کجا دیدیش....؟
وقتی سرمو بالا کردم همه دورمون رو گرفته بودن گفتم مادر بلند شو زشته همه دارن نگامون میکنن...
ولی به کسی توجهی نداشت فقط اون پیرمرد التماس میکرد که بهش بگه احسان کجاست....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇