eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
25.7هزار دنبال‌کننده
33.3هزار عکس
18.2هزار ویدیو
224 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث کانال دوم مون(داستانهای آموزنده بهلول عاقل) http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ‍ این داستان واقعی ست👇👇👇 📚داستان: اول ۳۰ شهریور ۱۳۹۶ بود، گوشی صادق زنگ خورد.متوجه مکالمه شون نشدم اما بعد اون زنگ از لبخند و نگاه صادقم فهمیدم که خیلی خوشحاله. گفتم:پسرم کی بود ؟ گفت: دانیال بود مامان. بالاخره تموم شد😍 و با هم آشتی کردیم، شیرینی آشتی کنون هم امشب دعوتم کرده برای شام بریم بیرون. دانیال رفیق بچگی تنها پسرم بود،همیشه باهم بودن،هروقت غذای خوشمزه ای میپختم به دانیال زنگ میزدم و میومد.اگر هم لباسی برای صادق میخریدم برای اونم تهیه میکردم دلم نمیومد برا دانیال هم نخرم، صادق پیشانی ام را بوسید و گفت نگران نباش مامان زود برمیگردم و بعد دوش گرفت و رفت. نمی‌دانم چرادلشوره عجیبی داشتم.بی دلیل سر درد گرفته بودم.دخترم عسل سفره رو پهن کرد، شام را با بی میلی خوردم. علی ،همسرم گفت: چته؟ گفتم نمیدونم چرا امشب دلم مث سیر و سرکه میجوشه، چند بار به صادق زنگ زدم اما جواب نداد.دلشوره م بیشتر شد.سابقه نداشت جواب تلفنم رو نده. به عسل گفتم: دخترم، به تلگرامش پیام بده ببین جواب میده. بی فایده بود.نه مامان آنلاین نیس،اینو دخترم گفت و رفت توی اتاقش تا وسایلاشو برای رفتن به مدرسه حاضر کنه اخه بزودی ماه مهر و مدرسه شروع میشد. من بودم و یک دنیا دلشوره و درد.علی گفت:بیخودی نگرانی خانوم،همین الانه که بیاد حتما جاییه که نمیتونه جواب بده.هر جا رفته الان پیداش میشه عزیزم. گفتم،خدا از دهنت بشنوه. رفتم توی حیاط نشستم.نمیخواستم اضطرابم رو بیشتر ازین انتقال بدم به خانواده.برای همین رفتم ودر حوض توی حیاط وضو گرفتم و نمازم خواندم.سردی آب هم آتش درونم خاموش نکرد.نمازم رو خواندم و باگریه گفتم خدایا پسرم رو بتو میسپارم،خدایا زودتر برگردونش. گوشیمو آوردم و توی حیاط یواشکی چند بار دیگه به صادقم زنگ زدم امادریغ از یک جواب. اولین بار بود که صادق اینگونه تماسهای مرا بی جواب می گذاشت.یادم افتاد که گفت شام میره پیش دانیال برای همین سریع رفتم توی مخاطبام و شماره دانیال رو گرفتم.چند زنگ خورد امااون هم جواب نداد.دلهره م بیشتر شد. باخودم گفتم نکنه تصادف کردن؟ نکنه بلایی سرشون اومده،نکنه.علی اومد و وقتی اضطرابمو دید گفت چیزی شده خانوم؟ با اضطراب و ناراحتی گفتم،به دانیال هم زنگ زدم علی،جواب نداد.نکنه بلایی سرشون اومده.نکنه تصا....علی حرفمو قطع کرد و گفت:زن،زبونت گاز بگیر،این چه حرفیه،به خدا توکل کن،نمیدونستم چرا نمیتونم مث علی آرام باشم.توی حیاط،دیوانه وار راه میرفتم،حس کردم صدای صادق بگوشم خورد که صدایم کرد.سمت در رفتم و گفتم: جان مادر ! اومدی؟ در رو که باز کردم شوهرم اومد و گفت :صادق اومد؟ دیدی گفتم بیخودی نگرانی. حرفش تموم نشده بود که دروباز کردم اما هیچکی پشت در نبود.من خیالاتی شده بودم؟ شوهرم هم نگران شده بود،اما به روی خودش نمیاورد،میشناسمش.هروقت نگران میشه نگاهش ازم میدزده.امشب هم همش سعی میکرد با من چش تو چش نشه.گوشی در دستم زنگ خورد.انگار دنیا رو بهم دادن وقتی شماره دانیال رو دیدم.زنگ خورده و نخورده سریع جواب دادم .گفتم دانی جان ،صادق پیش تویه؟نیومده خونه. دانیال باخونسردی جواب داد و گفت: صادق نیومده؟خیلی وقته که از من جدا شده،اومد باهم بودیم.شام خورد و گفت سردرد دارم و رفت،گفت میرم خونه که بخوابم و استراحت کنم. دلهره م بیشتر شد و با من و من گفتم : پسرم،تروخدا اگه خبری شد و یا بهت پیام داد ویا زنگ زد بهم خبر بده. دانیال گفت:چشم مادر ولی نگران نباش تا صبح اگه پیداش نشد خودم میام و تمام شهر رو زیر و رو میکنم تا پیداش کنم،برمیگرده نگران نباش. ان شب تا صبح نخوابیدیم،هزاران بار زنگ زدیم به صادق اما دریغ ازیک جواب. همسرم از من بدتر،ساعت هشت و نه بود که دانیال و چن تا دوستاش اومدن،دوستاشو یکی دوباری همراه صادق و دانی دیده بودم سمتشون رفتم و با گریه گفتم دانیال جان،صادقم نیومده.دستم به دامنت.برو هرجا رو میشناسی بگردوپسرم پیداکن. دانیال گفت:مادر جان،نگران نباش صادق بهم گفت که شایدهم بره تبریزپیش دوستش،شایدهم نرفته.پیداش میکنیم سپس سوارپراید شدندورفتن دنبال صادق.تقریباهمه همسایه هاخبردارشده بودند.ماهم به کلانتری،برنگشتن صادق روخبرداده بودیم،همه دنبال ردی ازصادق بودیم،اماازپسرم هیچ خبری نبود.همه همسایه ها و فامیل گریه وزاری منو که میدیدن،بهم دلداری میدادن و میگفتن به خدا توکل کن.همه دستها رو به آسمان،همگی دست به دعابودیم تاخبری ازصادقم بیابیم اماافسوس که هیچ خبری نبود.ثانیه هابه سال میگذشتند،مانند دیوانه هاشده بودم،همش صدای صادق درگوشم میپیچیدکه صدایم میکرد.ازبین جمعیت بلند میشدم ودر روبازمیکردم ومیگفتم جانم پسرم.اما توهمی بیش نبود.دوروز به دو قرن گذشت.تا اینکه تلفن خانه زنگ خورد. ادامه دارد...
.‍ این داستان واقعی ست👇👇👇 👈قسمت دوم:👀 👀 ✍به قلم: یوتاب بانو بخاطر من که با هر صدای زنگی دلم میریخت،کسانی که دور و برم بودند گوشیهاشون رو سایلنت کرده بودند،روز سوم بود وهنوز از صادق خبری نشده بود.دنیا دور سرم میچرخید،گیج و منگ از غیبت طولانی پسرم،باصدای تلفن خانه به خودم آمدم.هرصدا و زنگ و پچ پچی رو احساس میکردم درمورد پسرمه.عسل گوشی رو برداشت و گفت :چشم،چشم داداش دانیال.بانگاهم فهمید منتظرم برام بگه.گفت :هیچی مامان جان آقا دانیال بود،دوست داداش صادق، میخواست ببینه خبری نشده! توی این بیخبری دلم به حرفا و دیدن دانیال خوش بود.روز سوم بود و هنوز هیچ خبری از صادق نبود و دیگه گوشیش هم زنگ نمیخورد و خاموش بودو من هیچ امیدی نداشتم،دانیال و چن تا رفیقاش پا به پای شوهرم و برادرشوهرم و برادرم میگشتند.نه خبری و نه سرنخی😔 تقریبا به تمام دوستانش زنگ زدیم اما هیچ خبری نبودشب سوم بود که همه در حیاط گریان و دست به دعا منتظر بودیم،دانیال اومد.اونم خبری نداشت .سوال پیچش کردم.هزاربار خودم رو فداش کردم و گفتم دانیال،پسرکم ،الهی فریبا فدای صادق و دوستاش بشه،اون شب صادق چیزی نگفت؟پسرم ،بیشتر فکر کن،حرفی نزد؟ دانیال کمی من و من کرد و گفت نه مادر،یکم سردرد داشت،شام که خورد اول گفت میرم خونه و بعد گفت شایدم برم تبریز،پیش دوست دانشگاهم .اسم دوستش نگفت.خونسردی دانیال گاهی منو امیدوار میکرد که حتماپسرم برمیگرده و گاهی هم منو به فکر فرو میبرد.برای یه لحظه ترسیدم اما از خودم متنفر شدم که به دوست و رفیق صادقم ،برای یک لحظه بد به فکرم راه دادم.شیطان رو لعنت کردم و باز دست به دعا شدم،شب سوم خیلی بدتر و تلخ تر از دوشب قبل گذشت..سه شب بود که نه خواب داشتیم و نه خوراک... ادامه این قسمت داستان از زبان باباعلی،پدرصادق.... نمیدونستم چجوری میتونم فریبا رو آروم کنم.مادر بودخب.نمیتونست تحمل کنه دوری بچه شو.من همه چی رو در خودم میریختم و به روی خودم نمیاوردم.روز سوم هم گذشت و ما ناامیدتر از روز اول.از آگاهی زنگ زدن و بهم گفتن چوپانی یک جنازه کاملاسوخته در یه دشت دورافتاده پیدا کرده که چهره ش قابل شناسایی نیست.تشریف بیارین برای شناسایی ... فریبا سوال پیچم کرد.قسمم داد که باهامون بیاد.آرومش کردم و متقاعدش کردم که صبور باشه،گفتم که امکان نداره اون صادق باشه عزیزم بهرحال چون زنگ زدن میرم وزود میام و خودت میفهمی که اصلا صادق نبوده... همراه برادرم و برادر خانومم راه افتادیم.خدا میدونه فاصله خونه تا آگاهی چه برمن گذشت،پدر بودن و مرد بودن خیلی سخته،خیلی.وقتی اونجا رسیدیم و جنازه را نشانمان دادند اصلا قابل تشخیص نبود یه جنازه سیاه و زغال شده ولی....دلم هری ریخت.قدش خیلی بلند بود.اخه صادق منم خیلی قد بلندبود.ترسیدم.اما با اطمینان گفتم نه،نه قربان این پسر من نیست،اخه پسر من چراباید اینجوری بشه .مسئول مربوطه پرسید:مطمئنی پسرتون نیست؟ باصدایی لرزان گفتم:نه ،مطمئن نیستم،اخه جنازه کاملا سوخته و ازبین رفته و نمیشه فهمید..اون آقا با صدایی آرام گفت همراه جنازه یک انگشتر و یک دسته کلید هم پیدا کردیم،میتونید اونا رو شناسایی کنین؟اونا رو گرفتیم و گفتیم باید بریم خونه و کلیدها رو امتحان کنیم.از آگاهی بیرون اومدیم.نمیشد که روی درخونه خودمون امتحان کنیم چون فریبا دیوانه میشد..صادق کلید خونه مادربزرگشم داشت پس مستقیم اونجا رفتیم که کسی نبود.به در که رسیدیم کلیدها رو درآوردم و ادامه دارد...
عجله نکنید !... برخی موانع در زندگی حکمتی دارند ... ‍ ‌ ‎‌
📿📖 📕سؤال اگر شخصى نجاست لباس یا بدن را فراموش کند و نماز بخواند، نمازش را قضا کند یا خیر؟ 📗پاسخ همه مراجع (به جز آیت الله سیستانى): باید نماز را دوباره بخواند و اگر وقت آن گذشته است،  قضا کند. آیت الله سیستانى:  اگر فراموشى او از روى بى اعتنایى باشد، بنابر احتیاط واجب دوباره بخواند و اگر وقت گذشته است، قضا کند. در غیر این صورت، لازم نیست نماز را دوباره بخواند. 🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋🌸🦋 ﷽ ❓پرسش اگردرمسافرت احتمال دهیم قبل از اینکه نمازقضاشودبه منزل برسیم و میتوانیم در منزل نمازبخوانیم، حکم چیست؟ 📝پاسخ مُخیر هستید که در سفر نماز را به صورت شکسته بخوانید یا در وطن به صورت تمام.
☀️ امام حسن مجتبی (علیه‏‌السلام) : ✨ هشت نصیحت امام حسن مجتبی علیه السلام 1⃣ بخشش آن است که اما و اگری پیش از آن نباشد و منت گذاری درپی آن نیاید. 2⃣ بخشندگی پیش از درخواست از بزرگ‏ترین بزرگواری‏‌هاست. 3⃣ گناه را با کیفر مداوا مکن و در میان آن دو، راهی برای عذر خواهی بگذار. 4⃣ شوخی هیبت را می‏‌بلعد. 5⃣ انسان ساکت بر هیبت و وقار خود می‌‏افزاید. 6⃣ آن کس که از او چیزی بخواهند، آزاد است تا آن زمان که وعده دهد. و برده است، تا آن زمان که به وعده عمل کند. 7⃣ فرصت زودگذر است. و به کندی و سختی دوباره به دست می‏‌آید. 8⃣ نعمت‏ها تا زمانی که هستند ناشناخته‌‏اند و هنگامی که رخت بربستند، شناخته می‏‌شوند. 📚 معانی‌الأخبار، ص۲۵۷، ح۲
وَاللَّهُ يَعْلَمُ مَا تُسِرُّونَ ✨وَمَا تُعْلِنُونَ ﴿۱۹﴾ ✨و خدا آنچه را كه پنهان مى داريد ✨و آنچه را كه آشكار ✨مى‏ سازيد مى‏ داند (۱۹) 📚 سوره مبارکه النحل ✍ آیهٔ ۱۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🦋زمان چیز عجیبیست ؛ می دود... جلو میرود... 💙آدمهای دوست داشتنی زندگیت را عوض میکند ! 🦋بعضی ها یا تغییر می کنند یا حقیقت درونشان مشخص می شود! 💙زمان ؛ دیر یا زود به تو ثابت خواهد کرد که کدامشان ماندنی اند و کدامشان رفتنی! 🦋من دعا می کنم... زمان بگذرد و دنیا پر شود از آدمهای واقعی... 💙آدمهایی که نه زمان آنها را عوض می کند نه زمین! ‌ ‎‌‌‌‌
✨✍🏻برای حصول همه ے حاجات شرعیه بہ این ترتیب عمل شوددر روزهاے دوشنبه پنج شنبه و جمعه وبهتر است عصر انجام شود : 🔺سوره حمد یڪ مرتبه 🔹سوره توحید سه مرتبه 🔸سوره حمد هفت مرتبه 🔻هر سوره از قرآن شریف صد مرتبه ❇️👈🏻سپس هر ڪدام از اسماے الهی زیر صد و یڪ بار قرائت شود. 🍃🍂یا قاضی الحاجات🍃🍂یا کافی المُهمات 🍃🍂یا رافع الدَرجات 🍃🍂یا دافع البَلایات 🍃🍂یا مُفتح الاَبواب 🍃🍂یا شافی الاَمراض 🍃🍂یا حَلالِ المُشکلات🍃🍂یا مُسَبَب الاَسباب 🍃🍂یا مُجیبَ الدَعَوات🍃🍂یا اَرحمَ الراحمین
💜عصرها 🌸آدمها هوایی میشوند 💜هوایی خاطراتشان 🌸و ذهنشان پـر مےکشد 💜به حوالیِ کودکے تا امروز 🌸عصـــرها باید آرامتر بود 💜تا ذهن از سفر گذشته برگردد 🌸عصر بهاریتون دلپذیر
میگن دشمن ها کاری کردن که کسی نتونه چادر بخره از گرونی😔میخوان چادر رو از زن هامون بگیرن😔 ولی اگه قصد داری چادر جدید بخری🤔 یه تولیدی توی مشهد هست که برای ترویج فرهنگ حجاب داره بهترین کیفیت رو با ارزونترین قیمت میده 😍😍 تازه همراه چادر هاشون هدیه هم میدن😍 💥چادرهای خاص و مدلدار با بهترین پارچه ها و مناسب ترین قیمتها🌷 ⚜️ همین الان کلیک کن 👇 http://eitaa.com/joinchat/1196228609Ce36ce60469
هدایت شده از درمان با آیه های نور الهی وذکرهای گره گشا
بنی فاطمی 2.m4a
5.44M
حجاب بنی فاطمی به مناسبت ماه شوال هدایایی داره میده که هیچ فروشگاهی این همه هدیه رو یکجا نمیده اول فایل صوتی رو گوش کن بعد روی هدایا کلیک کن😍👇 ویژهٔ ماه شـــوال 🎁 🎁 ـ😇 🎁 🎁 ـ😍 🎁 🎁 ـ 🎁🎁 🎁 🎁 🎁 ـ🎁🎁🎁 🎁 🎁 🎁 🎁 ـ🎁🎁🎁🎁🎁🎁 🎁 🎁🎁🎁 ـ 💠💠
هدایت شده از خانواده بهشتی
💑 گاهی مخفیانه به همسرتان محبت کنید! 🔸برخی افکار و توهّمات در زندگی مشترک می‌تواند روابط زن و شوهر را به مرور زمان سرد کند و یا مانع بیشتر شدن رابطه صمیمی بین همسران شود. مثل اینکه آیا واقعاً همسرم مرا دوست دارد یا نه؟ یا حس می‌کنم من برای همسرم مهم نیستم! 🔸یکی از تکنیک‌هایی که می‌تواند نابود کننده‌ی این توهّمات و افکار مخرّب باشد این است که بدونِ درخواست و اعلام همسرتان، خدمات و محبّت‌های مخفیانه‌ و بجا برای همسرتان انجام دهید. 🔸لازمه اینکار این است که با دقت کارهای شخصی همسرتان را زیر نظر بگیرید تا به موقع و در غیبت او، کارش را انجام داده یا تمام کنید. 🔸این تکنیک، برکات زیادی دارد. از جمله زمینه‌ی ایجاد حسّ رقابت بین همسران برای انجام خدمت‌ِ پنهانی به یکدیگر شده و عامل مهمی برای درک و توجه به همسر در محیط خانه خواهد شد. 🔸این مخفی‌کاری شیرین را در خانه مرسوم کنید تا در غیاب یکدیگر، کارهای شیرین شما، ذهن همسرتان را از تفکّرات منفی و مخرّب پاک کند. •┈••✾🍃💞🍃✾••┈•