#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_سی_وسوم
.
مادر مـݧ اولا کہ کے گفتہ قراره بلایے سرش بیاد دوما هم ،خودش راضے هم زنش جاے بدے هم کہ نمیخواد بره...
خلاصہ یہ چیزے مـݧ میگفتم یہ چیزے زهرا باباهم همینطورے نشستہ بود و بہ یہ گوشہ خیره شده بود و حرف نمیزد
اما ماماݧ راضے نمیشدکہ نمیشد
یہ هفتہ هم بابت ایـݧ موضوع با هیچکدومموݧ حرف نمیزد.
هر چقدر اردلاݧ و بابا باهاش حرف میزدݧ کوتاه نمیومد آخر حرفاشونم بہ بد شدݧ حال ماماݧ ختم میشد.
اوݧ روزا اردلاݧ خیلے داغوݧ بود همش تو خودش بود زیاد حرف نمیزد همموݧ هم میدونستیم کہ بدوݧ رضایت ماماݧ نمیره.
دوهفتہ گذشت ما هر کارے میتونستیم براے راضے کردݧ ماماݧ کردیم حتے علے هم با ماماݧ حرف زد.
یروز بعد از نماز صبح ماماݧ صداموݧ کرد کہ بریم پیشش.
نمازش رو تازه تموم کرده بود وهمونطور کہ رو سجاده نشستہ بود و تسبیحش دستش بود
آهے کشیدوبا بغض بہ اردلاݧ نگاه کرد و گفت:
برو مادر خدا پشت و پناهت.. وقطره اے اشک از چشماش روگونہ هاش افتاد
همموݧ شوکہ شدیم.
اردلاݧ دست مامانو بوسید ،بغلش کرد و زد زیر گریہ
از گریہ اونها ماهم گریموݧ گرفتہ بود .
همونطور کہ اشکام و پاک میکردم گفتم:خوب دیگہ بستہ فیلم هندیش نکنید
.
اوݧ دوماه بہ سرعت گذشت و اردلاݧ دو هفتہ بعد از عروسیش رفت سوریہ
هیج وقت اوݧ روزے کہ داشت میرفت و یادم نمیره
ماماݧ محکم اردلاݧ و بغل کرده بود گریہ میکرد
مـݧ هم دست کمے از ماماݧ نداشتم باورم نمیشد اردلاݧ داره میره .
میترسیدم براش اتفاقے بیوفتہ.
اما زهرا خیلے قوے بود و با یہ لبخند همسرشو راهے کرد بہ قول خودش علاوه بر ایـݧ کہ همسر اردلاݧ بود همسفرش هم بود
خیلے محکم و قوے بود وقتے ازش پرسیدم چطورے تونستے راضے بہ رفتـݧ اردلاݧ بشے،لبخندے زد و گفت همہ چیزم فداے حضرت زینب
بابا اما یہ قطره اشک هم نریخت ،اما مـݧ میدونستم چہ خبره تو دلش
علے هم اصلا حال خوبے نداشت .اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو بہ جاے اینکہ اوݧ منو دلدارے بده مـݧ باید دلداریش میدادم.البتہ حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبے نبود اما بالاخره تموم شد.
تازه بعد از رفتنش شروع شد غصہ ے ماماݧ
هرروز یا درحال خوندݧ دعاے طول عمرو آیہ الکرسی براے اردلاݧ بود یا بے حوصلہ یہ گوشہ
میشست و با کسے حرف نمیزد
ولے وقتے اردلاݧ زنگ میزد چند روزے حالش خوب بود
دوهفتہ از رفتـݧ اردلاݧ میگذشت
یکے دوروزے بود از علے خبر نداشتم .دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشوݧ.
وارد کوچشوݧ شدم ماشیـݧ جلوے در بود
زنگ و زدم .
کیہ؟؟؟؟
منم فاطمہ باز کـݧ
إ زݧ داداش تویے بیا تو
پلہ هارو تند تند رفتم بالا
وارد خونہ شدم و بلند گفتم
سلااااااام
سلام زنداداش خوش اومدے ازینوارا؟؟؟؟
اومدم یہ سرے بزنم بهتوݧ کسے خونہ نیست
ݧ نیست.اومدے بہ ما سر بزنے یا آقاتوݧ؟؟
چہ فرقے میکنہ؟؟؟
فرقے نداره دیگه
خندیدم و گفتم :حالا نوبت خودتم میشہ علےوخونست؟؟؟
آره بالا تو اتاقشہ
از پلہ ها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگراݧ شدم درو باز کردم
علے روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوے چشمش و از جاش بلند شد
سلام
علیک السلام علے آقا ساعت خواب ؟؟؟
دانشگاه چرا نمیاے؟؟؟گوشیتم کہ خاموشہ نمیگے نگراݧ میشم ؟؟؟
ببخشید
همیـݧ فقط؟؟؟ببخشید؟؟
آهے کشید و کلافہ بہ موهاش دستے کشید
نگراݧ شدم دستم و گذاشتم رو شونش
چیشده علے
چیزے نیست
چیزے نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگراݧ میشما
هیچے اسماء رفیقم...
رفیقت چے؟؟؟
رفیقم شهید شد...
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
◀️ #ادامـــهدارد....
🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع ❤️
#قسمت_سی_وچهارم
رفیقم شهید شده
مات ومبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بیـݧ دودستاش نگہ داشت وبلند بلند شروع کرد بہ گریہ کردݧ
هق هق میزد دلم کباب شد
تاحالا گریہ ے علے و بہ ایـݧ شدت ندیده بودم نهایتش دوقطره اشک بود
ماماݧ همیشہ میگفت :مردها هیچ وقت گریہ نمیکنـݧ ولے اگر گریہ کـنـݧ یعنے دیگہ چاره اے ندارݧ
حالامــرد مـݧ داشت گریہ میکرد یعنے راه دیگہ اے براش نمونده؟
ینے شکستہ؟
ݧ علے قوے تر از ایـݧ حرفهاست خوب بالاخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزے بہ مـݧ نگفتہ بود تاحالا؟
گریہ هاش شدت گرفت
دیگہ طاقت نیوردم ،بغضم ترکید واشکام جارے شدݧ .ناخودآگاه یاد اردلاݧ افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم وسعے میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوے باش،خودتو کنترل کـݧ،تو الاݧ باید تکیہ گاه علے باشے
نزار اشکاتو ببینہ .
صداے گریہ هاے علے تا پاییـݧ رفتہ بود
فاطمہ بانگرانے اومد بالا وسراسیمہ دراتاق و زد
داداش؟زݧ داداش؟چیزے شده؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیروݧ بیا بریم پاییـݧ بهت میگم .دستش وگرفتم ورفتم آشپز خونہ
فاطمہ رنگش پریده بود وهاج و واج بہ مـݧ نگاه میکرد
زنداداش چرا گریہ کردے؟؟؟داداش چرا داشت اونطورے گریہ میکرد؟؟دعواتوݧ شده؟؟
پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور کہ آب و داخل لیواݧ میریختم گفتم : ݧ فاطمہ جاݧ دوست علے شهید شده
بادو دست زد توصورتشو گفت :خاک بہ سرم مصطفے؟
با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفے؟؟مصطفےکیه؟؟
روصندلے نشست و بے حوصلہ گفت دوستِ داداش علے
بیشتر از ایـݧ چیزے نپرسیدم لیواݧ آب و برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم :فاطمہ جاݧ بہ مامانینا چیزے نگیا
بعد هم رفتم بہ سمت اتاق علے
یکم آروم شده بود
پنجره رو باز کردم تا هواے اتاق عوض بشہ
کنارش نشستم ولیواݧ و دادم دستش
لیواݧ رو ازم گرفت و یکمے آب خورد
ازداخل کیفم دستمال کاغذے و درآوردم و گرفتم سمتش
دستمال و گرفت بو کرد
لبخند زد وگفت :بوے تورو میده اسماء
تو اوݧ شرایط هم داشت دلبرے میکرد و دلم و میبرد
دستش رو گرفتم و باچهره ے ناراحت گفتم
خوبے علے جاݧ؟
تو پیشمے بهترم عزیزم
إ اگہ پیش مـݧ بهترے چرا بهم خبر ندادے بیام پیشت ؟
سرشو انداخت پاییـݧ وگفت:تو حال و هواے خودم نبودم .ببخشید
بہ شرطے میبخشم کہ پاشے بریم بیروݧ
دراز کشید روتخت وگفت :ݧ اسماء حال رانندگے و ندارم
دستش وگرفتم و با زور از روتخت بلندش کردم
دستم و گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم :خوب مـݧ رانندگے میکنم بعدش یادت رفتہ امروز
حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ݧ ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:چے؟
سابقہ نداشت .علے عاشق اونجا بود .در هر صورت ترجیح دادم چیزے نگم
چادرم رو از زمیـݧ برداشتم و گفتم:باشہ پس مـݧ میرم
بلند شدجلوم وایسادکجا؟
برم دیگہ .فک نکنم کارے با مـݧ داشتہ باشے
ینے دارے قهرمیکنے اسماء?
ݧ مگہ بچم؟
خوب باشہ بروماشیـݧ و روشـݧ کـݧ تامـن بیام
کجا؟
هرجاکہ خانم دستور بدݧ .مگہ نمیخواستے حالمو خوب کنے؟؟
لبخندے زدم وگفتم :عاشقتم علے
لبخندے تلخ زدوگفت مـݧ بیشتر حضرت دلبر
ماشیـݧ رو روشـݧ کردم ساعت ۵بعدظهر بود
داشتم آینہ رو تنظیم میکردم کہ متوجہ جاے خالیہ پلاک شدم ناخودآگاه یادحرفهاے فاطمہ افتادم
اسم مصطفے رو توذهنم تکرارمیکردم اما بہ چیزے نمیرسیدم مطمئن بودم علے چیزے نگفتہ درموردش .
ازطرفے فعلا هم تو ایـݧ شرایط نمیشد ازش چیزے پرسید.
چند دیقہ بعد علے اومد
خوب کجا بریم آقا؟
هرجادوست دارے
ماشیـݧ رو روشـݧ کردمو حرکت کردم.اما نمیدونستم کجا باید برم
بیـݧ راه علے ضبط رو روشـݧ کرد
مداحے نریمانے:
"میخوام امشب بادوستاے قدیمم هم سخـݧ باشم شاید مـݧ هم بتونم عاقبت مثل شهیدا شم
میرم و تک تک قبراشونو باگریہ میبوسم بخدا مـݧ بایادایـݧ رفیقام غرق افسوسم"
فقط همینو کم داشتیم .
تکیہ داده بود بہ صندلے ماشیـݧ بہ روبرو خیره شده بود
بعدازچنددیقہ پرسید:اسماء کجا میرے؟؟؟
چنددیقہ مکث کردم .یکدفعہ یادکهف الشهدا افتادم
لبخند زدم و گفتم کهف والشهدا .احساس کردم کمے بهش آرامش میده
آهے کشید وگفت
کهف راعاشق شوے آخر شهیدت میکند
هیییی یادش بخیر
چے یادش بخیر ؟؟
هیچے با رفقا زیاد میومدیم اینجا
إ تاحالا چیزے نگفتہ بودے
پیش نیومده بود
آهاݧ باشہ
تو ذهنم پر ازسوال هاے بے جواب بود امانباید میپرسیدم
نزدیک ساعت ۶بود کہ رسیدیم .کهف .
خلوت بود
ازماشیـݧ پیاده شدیم و واردغار شدیم
همیـݧ کہ وارد شدیم آرامش خاصے پیدا کردم
اصلا خاصیت کهف همیـݧ بود وقتے اونجایے انگار ازتعلقات دنیایے آزاد میشے هیچ چیزے نیست کہ ذهنت رودرگیر و مشغول کنہ
کنارقبر هانشستیم فاتحہ خوندیم
چند دیقہ بینموݧ سکوت بود
علے سکوت وشکست وبدوݧ هیچ مقدمہ اے گفت:
پیکرمصطفے رونتونستـݧ بیارݧ عقب .افتاد دست داعش
چشماش پراز اشک شدوسرش روتکیہ داد بہ دیوار.
#ادامـــهدارد.
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_سی_وپنجم
.چشماش پر ازاشک شد و سرش رو بہ دیوار تکیہ داد.
دستے بہ موهاش کشیدو با یک آه بلند ادامہ داد.
مـݧ و مصطفے از بچگے تو یہ محلہ بزرگ شده بودیم
خنده هاموݧ ،
گریہ هاموݧ ،
دعوا هاموݧ،آشتے هاموݧ،
هیئت رفتناموݧ همش باهم بود
مـݧ داداش نداشتم و مصطفے شده بود داداش مـݧ
هم سـݧ بودیم اما همیشہ مث داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و بہ حرفش گوش میدادم ...
کل محل میدونستـݧ کہ رفاقت منو مصطفے چیز دیگہ ایه
تا پیش دانشگاهے باهم تو یہ مدرسہ درس خوندیم همیشہ هواے همدیگرو داشتیم.
کنکور هم دادیم .اما قبول نشدیم
بعد از کنکور تصمیم گرفیتم کہ بریم سربازے
سہ ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدومموݧ افتادیم یہ جا
اوݧ خدمتش افتاد تو سپاه کرج
منم دادگسترے تهراݧ
براموݧ یکم سخت بود چوݧ خیلے کم همدیگرو میدیدیم
بعد از تموم شدݧ سربازے مصطفے هموݧ جا تو سپاه موند
هرچقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامہ بدیم قبول نکرد
میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامہ میدم
همیشہ با خنده و شوخے میگفت :داداش علے الاݧ بخواے زنگ بگیرے اول ازت میپرسـݧ حقوقت چقدره ؟خونہ دارے ؟ماشیـݧ دارے؟
کسی بہ تحصیلاتت نگاه نمیکنہ کہ بنظرم تو هم یہ کارے براے خودت جور کـݧ
ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد کہ نشد
از طرفے بابا هم اصرار داشت کہ مـݧ درسم و ادامہ بوم
اوݧ سال درس خوندم و کنکور دادم و رشتہ ے برق قبول شدم
مـݧ رفتم دانشگاه و مصطفے همچنان تو سپاه مشغول بود
ازش خواستم حالا کہ تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشہ اما قبول نکرد میگفت چوݧ تازه مشغول شدم وقت نمیکنم کہ درس هم بخونم
یک سال گذشت .مـݧ توسط آشنایے کہ داشتیم تو همیـݧ شرکتے کہ الاݧ کار میکنم استخدام شدم
.
ما هر پنج شنبہ میومدیم کهف هیئت .
مصطفے عاشق کهف و شهداے اینجا بود
اصلا ارادت خاصے بهشوݧ داشت.هیچ وقت بدوݧ وضو وارد کهف نشد
یہ بار بعد از هیئت حالش خیلے خراب بود مثل همیشہ نبود
اولش فکر کردم بخاطر روضہ ے امشبہ آخہ اون شب روزه ے بہ شهادت رسوندݧ ابےعبدللہ و خونده بودݧ مصطفے هم ارادت خاصے بہ امام حسیـݧ داشت .همیشہ وقتے تو قضیہ اےگیر میکرد بہ حضرت توسل میکرد
یک ساعتے گذشت اما حال مصطفے تغییرے نکرد
نگراݧ شده بودم اما چیزے ازش نپرسیدم
تا اینکہ خودش گفت کہ میخواد درمورد مسئلہ ے مهمے باهام حرف بزنہ
دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت:داداش علے برام خیلے دعا کـݧ،چند وقتہ دنبال کارامم برم سوریہ .
دارم دوره هم میبینم اما ایـݧ آخریا هرکارے میکنم کارام جور نمیشہ
شوکہ شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم .موضوع بہ ایـݧ مهمے رو تا حالا نگفتہ بود
اخمام رفت تو هم لبخند تلخے زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم :دمت گرم داداش حالا دیگہ ما غریبہ شدیم؟؟
حالا میگے بهموݧ ؟؟
اینو گفتم و از کنارش گذشتم
دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد
کجا میرے علے؟؟
ایـݧ چہ حرفیہ میزنے ؟؟
بہ ما دستور داده بودݧ کہ به هیچ کس حتے خوانواده هاموݧ تا قطعے شدݧ رفتنموݧ چیزے نگیم
الاݧ تو اولیـݧ نفرے هستے کہ دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر بہ مـݧ کے هست ؟
برگشتم سمتش و با بغض گفتم :حالا اوݧ هیچے تنها میخواے برے بیمعرفت؟؟؟
پس مـݧ چے??
تنها تنها میخواے برے اون بالا مالا ها؟؟؟
داشتیم آقا مصطفے؟؟؟
ایـنہ رسم رفاقت و برادرے؟؟؟
علے جاݧ بہ وللہ دنبال کاراے تو هم بودم اما بہ هر درے زدم نشد کہ نشد رفتـݧ خودم هم رو هواست.
هرکسے رو نمیبرݧ ماهم جزو ماموریتمونہ
خلاصہ اوݧ شب کلے باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم.
یک هفتہ بعد خبر داد کہ کاراشه جور شده تا چند روز دیگہ راهیہ
خیلے دلم گرفت ...
اما نمیخواستم دم رفتـݧ ناراحتش کنم
وقتے داشت میرفت خیلے خوشحال بود ..
چشماش از خوشحالے برق میزد
رو کرد بہ مـݧ وگفت حالا کہ مـݧ نیستم پنج شنبہ ها کهف یادت نره ها از طرف مـݧ هم فاتحہ بخوݧ و بہ یادم باش از شهداے کهف بخواه هواے منو داشتہ باشـݧ و ببرنم پیش خودشوݧ
اخمهام رفت تو هم وگفتم ایـݧ چہ حرفیہ ؟؟خیلے تک خوریا مصطفے
خندیدو گفت تو دعا کـݧ مـݧ اونور هواے تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفتہ اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدوݧ مصطفے تحمل کنم
از طرفے احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم براے همیـݧ بجاے کهف پنج شنبہ ها میرفتم بهشت زهرا
اولیـݧ دورش ۴۵روزه بود
وقتے برگشت خیلے تغییر کرده بود مصطفے خیلے خوش اخلاق بود طورے کہ هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدݧ
مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پختہ تر شده.
تصمیم گرفت بود قبل از ایـݧ کہ دوباره بره ازدواج کنہ
خیلے زود رفت خواستگارے و با دختر خالش کہ از بچگے دوسش داشت اما چیزے بهش نگفتہ بود ازدواج کرد
دوهفتہ بعد از عقدش دوباره رفت...
◀️ ادامـــه دارد۰۰۰
🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼🍃
#داستانعاشقانهواقعی
❤ #دومدافع❤️
#قسمت_سی_وششم
_دو هفتہ بعد از عقدش دوباره رفت...
دلم خیلے هوایے شده بود
اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهداے مدافع حرم شرکت میکردم.
حالم خیلے خراب میشد یاد مصطفي می افتادم
مطمئن بودم کہ شهید میشہ خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم
_اما بخودم میگفتم مصطفے بدوݧ مـݧ نمیپره بهم قول داده هواے منو هم داشتہ باشہ
ایـݧ سرے ۷۵ روز اونجا موند.
_وقتے کہ برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم کہ باید هر جورے شده سرے بعد مـݧ رو هم باخودش ببره
اما اوݧ برام توضیح میداد کہ ایراݧ خیلے سخت نیروهاشو میفرستہ اونجا و منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا
قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم کہ میگذشت مشتاق تر میشدم کہ برم
_همش از اونجا ، اتفاقاتے کہ میوفتاد کاراهایے کہ میکردݧ و ... میپرسیدم
خیلے مقاومت میکرد کہ نگہ اما اونقد پاپیچش میشدم کہ بالاخره یچیزایے میگفت
اسماء نمیدونے کہ اونجا چہ مظلومانہ بچہ ها بہ شهادت میرسـݧ ...
علے آهے کشید و ادامہ داد...
_مصطفے میگفت بچہ ها کہ شهید میشدݧ تا درگیرے تموم شہ دشمـݧ پیشروے میکرد و توے شرایطے قرار میگرفتیم کہ دسترسے بہ جنازه ها امکاݧ پذیر نبود
بدݧ بچہ ها چند روز زیر آفتاب میموند
بچہ ها هر طور شده میخواستـݧ جنازه ها رو برگردونـݧ عقب خیلے ها هم تو ایـݧ قضیہ شهید میشد
_بعد از کلے درگیرے و عملیات کہ بہ جنازه میرسیدیم بدناشوݧ تقریبا متلاشی شده بود از هر طرفے کہ میخواستیم برشوݧ داریم اعضا بدنشوݧ جدا میشد
_بعضی موقع ها هم کہ جنازه شهدا میوفتاد دست دشمـ
چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفے و جنازش کہ بر نگشتہ افتاده
مـݧ هم حال خوبے نداشتم اصلا تاحالا ایـݧ چیزایے و کہ میگفت و نشنیده بودم
چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جارے شد
_دیدݧ علے تو او شرایط چیزایے کہ میگفت، نبود اردلاݧ و میلش براے رفتـݧ نگران و داغونم کرده بود
_ادامہ داد
چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کرد صورتش خیس خیس بود
با چادرم اشکاشو پاک کردم
نگاهم نمیکرد تو حال هواے خودش بود و بہ رو برو خیره شده بود
دلم گرفت از نگاه نکردنش ولے باید درکش میکردم
دستش رو گرفتم و بہ بقیہ ے حرفاش گوش دادم
_۶ماه طول کشید تا براے بار سوم بره تو ایـݧ مدت دنبال کارهاے عروسیش بود
یک ماه بعد از عروسیش باز هم رفت
دیگہ طاقت نیوردم دم رفتـ رو کردم بهش و گفتم: مصطفے دفعہ ے بعد اگہ منو بردے کہ هیچے نوکرتم هستم اما اگہ نبردے رفاقتموݧ تعطیل
_دوتا دستش و گذاشت رو شونہ هام و محکم بغلم کرد و در گوشم طورے کہ همسرش نشنوه گفت:
علے دیر گفتے ایشالا ایندفعہ دیگہ میپرم بعد هم خیلے آروم پلاکشو گذاشت تو جیبمو گفت: اما داداش بامعرفتم میسپرم بیارنت پیش خودم ایـݧ پلاک هم باشہ دستت بہ عنواݧ یادگارے
آخریـݧ بارے بود کہ دیدمش
_آخریـݧ بارے بود داداشمو بغل کردم
اسماء آخرم مث امام حسیـݧ روز عاشورا شهید شد
بچہ ها میگفتـݧ سرش از بدنش جدا شد و جنازش سہ روز رو زمیـݧ موند آخر هم تو مرز تدمر افتاد دست داعش کہ هیچ جوره بر نمیگرده
_حالا مـݧ بودم کہ اشکام ناخودآگاه رو گونہ هام میریخت و صورتمو خیس کرده بود
علے دیگہ اشک نمیریخت
میبینے اسماء رفیقم رفت و منو تنها گذاشت
از جاش بلند شد رفت بیروݧ
بعد از چند دیقہ مـݧ هم رفتم
کهف شلوغ شده بود
علے و پیدا نمیکردم
_گوشے و برداشتم و بهش زنگ زدم.
چند تا بوق خورد با صداے گرفتہ جواب داد
الو❓
الو کجایے تو علے❓
اومدم بالاے کوه اونجا شلوغ بود
باشہ مـݧ هم الاݧ میام پیشت
اسماء جاݧ برو تو ماشیـݧ الا میام
إ علے میخوام بیام پیشت
خوب پس وایسا بیام دنبالت
باشہ پس بدو.
_گوشے رو قطع کرد.
۵ دیقہ بعد اومد
دستم و گرفت از کوه رفتیم بالا خیلے تاریک بود چراغ قوه ے گوشیو روشـݧ کرد
یکمے ترسیدم ، خودمو بهش نزدیک کردم و دستشو محکم تر گرفتم
یکمے رفتیم بالا روے صخره نشستیم
هیپچکسے اونجا نبود
تمام تهراݧ از اونجا معلوم بود
سرموبہ شونہ ے علے تکیہ دادم هوا سرد بود
دستش رو انداخت رو شونم
_آهے کشیدو ایـݧ بیت و خوند
مانند شهر تهران شده ام...
باران زده ای ک همچنان آلودست..
ب هوای حرمت محتاجم...
بعد هم آهےکشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
◀️ ادامه دارد...
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_سی_وهفتم
_بعد هم آهے کشید و گفت انشااللہ اربعیـݧ باهم میریم کربلا...
تاحالا کربلا نرفتہ بودم....چیزے نمونده بود تا اربعیـݧ تقریبا یک ماه...
با خوشحالے نگاهش کردم و گفتم:جا اسماء راست میگے❓
_لبخندے زد و سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
دوستم یہ کاروانے داره اسم دوتامونو بهش دادم البتہ برات سخت نیست پیاده اسماء❓
پریدم وسط حرفشو گفتم:مـݧ از خدامہ اولیـݧ دفعہ پیاده اونم با همسر جاݧ برم زیارت آقا.آهے کشیدو گفت:انشااللہ ما کہ لیاقت خدمت بہ خواهر آقا رو نداریم حداقل بریم زیارت خودشوݧ
_از جاش بلند شد و دو سہ قدم رفت جلو،دستش و گذاشت تو جیبشو وهمونطور کہ با چشماش تموم شهر رو بر انداز میکرد دوباره آهے کشید
هوا سرد شده بود و نفسهاموݧ تو هوا بہ بخار تبدیل میشد
کت علے دستم بود.
_احساس کردم سردش شده گوشاش و صورتش از سرما قرمز شده بودݧ
کت و انداختم رو شونشو گفتم
بریم علے هوا سرده....
_سوار ماشیـ شدیم.ایندفعہ خودش نشست پشت ماشیـݧ
حالش بهتر شده بود اما هنوز هم تو خودش بود...
علے❓
جانم
بہ خوانواده ے مصطفے سر زدے❓
آره صب خونشوݧ بودم
خوب چطوره اوضاعشو❓
اسماء پدر مصطفے خودش زماݧ جنگ رزمنده بوده.امروز میگفت خیلے خوشحالہ کہ مصطفے بالاخره بہ آرزوش رسیده اصلا یہ قطره اشک هم نریخت بس کہ ایـݧ مرد صبوره مثل بابارضا دوسش دارم
_اما مادرش خیلے بہ مصطفے وابستہ بود.خیلے گریہ میکرد با حرفاش اشک هممونو درآورد
میگفت علے تو برادر مصطفے بودے دیدے داداشت رفت❓دیدے جنازشو نیورد❓
حالا مـݧ چیکار کنم❓
آرزو داشتم نوه هامو بزرگ کنم❓بعدشم انقد گریہ کرد از حال رفت...
_علے طورے تعریف میکرد کہ انگار داشت درمورد پدر مادر خودش حرف میزد
آهے کشیدم و گفتم؛زنش چے علے
زنش مثل خودش بود از بچگے میشناسمش خیلے آرومہ
_آروم بے سروصدا اشک میریخت
اسماء مصطفے عاشق زنش بود فکر میکردم بعد ازدواجش دیگہ نمیره اما رفت خودش میگفت خانومش مخالفتے نداره
اخمهام رفت تو هم و گفتم:خدا صبرشو بده
سرمو بہ شیشہ ماشیـݧ تکیہ دادم و رفتم تو فکر
_اگہ علے هم بخواد بره مـݧ چیکار کنم❓
مـݧ مثل زهرا قوے نیستم
نمیتونم شوهرمو با لبخند راهے کنم.مـ اصلا بدوݧ علے نمیتونم...
قطره هاے اشک رو صورتم جارے شد و سعے میکردم از علے پنهانشو کنم
عجب شبے بود ...
_بہ علے نگاه کردم احساس کردم داره میلرزه دستم گذاشتم رو صورتش خیلے داغ بود...
علے❓خوبے❓بز کنار
خوبم اسماء
میگم بز کنار
دارے میسوزے از تب
با اصرار هاے مـ زد کنار سریع جامونو عوض کردیم صندلے و براش خوابوندم و سریع حرکت کردم
_لرزش علے بیشتر شده بود و اسم مصطفے رو زیر لب تکرار میکردو هذیوݧ میگفت
ترسیده بودم.اولیـ بیمارستاݧ نگہ داشتم
هر چقدر علے رو صدا میکردم جواب نمیداد
سریع رفتم داخل وگفتم یہ تخت بیارݧ
علے و گذاشتـݧ رو تخت و برد داخل
حالم خیلے بد بود دست و پام میلرزید و گریہ میکردم نمیدونستم باید چیکار کنم.علے خوب بود چرا یکدفعہ اینطورے شد❓
_براے دکتر وضعیت علے و توضیح دادم
دکتر گفت:سرما خوردگے شدید همراه با شوک عصبے خفیفہ
فشار علے رو گرفتـݧ خیلے پاییـݧ بود براے همیـݧ از حال رفتہ بود
بهش سرم وصل کردݧ
ساعت۱۱بود.گوشے علے زنگ خورد فاطمہ بود جواب دادم
الو داداش❓
_سلام فاطمہ جاݧ
إ زنداداش شمایے❓داداش خوبہ❓
آره عزیرم
واسه شام نمیاید❓
بہ مامانینا بگو بیرو بودیم.علے هم شب میاد خونہ ما نگراݧ نباشـݧ
نمیخواستم نگرانشو کنم و چیزے بهشو نگفتم
سرم علے تموم شد
_بادرآوردݧ سوزݧ چشماشو باز کرد
میخواست بلند شہ کہ مانعش شدم
لباش خشک شده بود و آب میخواست
براش یکمے آب ریختم و دادم بهش
تبش اومده پاییـݧ
لبخندے بهش زدم و گفتم
خوبے❓بازور از جاش بلند شدو گفت:خوبم
مـݧ اینجا چیکار میکنم اسماء ساعت چنده❓
هیچے سرما خوردے آوردمت بیمارستاݧ
خوب چرا بیمارستاݧ میبردیم درمانگاه
ترسیده بودم علے
_خوب باشہ مـݧ خوبم بریم
کجا❓
خونہ دیگہ
ساعت ۳نصف شبہ استراحت کـݧ صب میریم
خوبم بریم
هر چقدر اصرار کردم قبول نکرد کہ بمونہ و رفتیم خونہ ما....
◀️ ادامــــه دارد...
.
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمتسیوهشتم
.هرچقدراصرار کردم قبول نکردکه بمونہ ورفتیم خونہ ما...
جاشوتواتاق انداختم.هنوزحالش بد بودو زود خوابش برد
بالاسرش نشستہ بودم وبہ حرفایے کہ زده بود راجب مصطفے فکر میکردم
بیچاره زنش چے میکشہ هییییی خیلے سختہ خدایاخودت بهش صبر بده ...
دستموگذاشتم روسرش، بازهم تب کرده بود دستمال وخیس کردم وگذاشتم روسرش
دیگہ داشت گریم میگرفت تبش نمیومد پاییـݧ
بالاخره گریم گرفت وهمونطور کہ داشتم اشک میریختم پاشویش کردم
بهترشد وتبش اومد پاییـݧ .
اذاݧ صبح و دادݧ .
یہ بغضے داشتم چادرنمازمو برداشتم و رفتم اتاق اردلاݧ
بغضم بیشتر شد یہ ماهے بود رفتہ بود
سجادمو پهـݧ کردم و نمازصبح وخوندم .
بعد از نمازتسبیح وبرداشتم وشروع کردم بہ ذکر گفتـݧ
دلم آشوب بود ،یہ غمے تو دلم بود کہ نمیدونستم چیہ
بغضم ترکید،چشمام پر از اشک شدو صورتمو خیس کرد
با چادرم صورتم و پاک کردم و رفتم سمت پنجره پرده رو زدم کنار
تو کوچہ رو نگاه کردم حجلہ ے یہ جوونے رو گذاشتہ بودݧ و کلے پلاکارد ترحیم عجیب بود اومدنے ندیده بودم یاد حرفے کہ اردلاݧ قبل رفتـݧ زد افتادم
"شهید نشیم میمیریم"
قلبم بہ تپش افتاد اصلا آروم و قرار نداشتم
رفتم اتاق خودم علے با اوݧ حالش بلند شده بودو داشت نماز میخوند
بہ چهارچوب در تکیہ دادم و تماشاش میکردم
نمازش کہ تموم شد برگشت کہ بره بخوابہ چشمش افتاد بہ مـݧ
باصدایے گرفتہ گفت :إ اونجایے اسماء
آره تو چرا بلند شدے از جات ؟؟؟
خوب معلومہ دیگہ واسہ نماز
خیلہ خوب برو بخواب ،حالت بهتره؟؟؟؟؟
لبخند کمرنگے زدو گفت مگہ میشہ پرستارے مثل توداشتہ باشم و خوب نباشم؟؟عالیم
خیلہ خوب صبر کـݧ داروهاتو بدم بهت بعد بخواب
داروهاشو دادم ،پتو رو کشیدم روشو با اخم گفتم بخواب وگرنہ آمپول و میارمااااا
خندیدو گفت چشم تو هم بخواب چشمات قرمز شده خانم
سرمو بہ نشونہ تایید تکوݧ دادم .
خیلے خستہ بودم تا سرمو گذاشتم رو بالش خوابم برد
ساعت نزدیک ۱۲ظهر بود کہ با تکوݧ هاے ماماݧ بیدار شدم
ماماݧ اسماء بیدار شو ظهر شد..
بہ سختے چشمامو باز کردم و ب جاے خالے علے نگاه کردم
بلند شدم و نگراݧ از ماماݧ پرسیدم .
علے کو؟؟؟؟؟
علیک سلام .دو ساعت پیش رفت بیروݧ
کجا؟؟؟؟؟
نمیدونم مادر ،نزاشت بیدارت کنم گفت خستہ اے بیدارت نکنم
گوشے و برداشتم و شمارشو گرفتم
مشترک مورد نظر در دسترس نمیباشد
چند بار پشت سر هم شمارشو گرفتم اما در دسترس نبود
اعصابم خورد شد گوشے و پرت کردم رو تخت و زیر لب غر میزدم
معلوم نیست با اوݧ حالش کجا رفتہ اه
ماماݧ همینطور با تعجب داشت نگاهم میکرد
سریع لباسامو پوشیدم ،چادرمو سر کردم و رفتم سمت در
ماماݧ دنبالم اومد وصدام کرد
کجامیرے دختر ؟؟دست وصورتت و بشور صبحونہ بخور بعد
ݧ ماماݧ عجلہ دارم
امروزمیخوام برم خونہ اردلاݧ پیش زهرا تو نمیاے؟؟؟
ݧ ماماݧ شما برو اگہ وقت کردم منم میام
دروبستم وتندتند پلہ هارو رفتم پاییـݧ وارد کوچہ شدم اما اصلا نمیدونستم کجا باید برم
گوشیمو ازکیفم برداشتمو دوباره شماره ے علے وگرفتم
ایندفعہ دیگہ بوق خورداما جواب نمیداد
تاسرخیابوݧ رفتم وهمینطور شمارشو میگرفتم
دیگہ ناامید شده بودم ،بہ دیوار تکیہ دادم وآهے کشیدم هنوزخستگے دیشب توتنم بود
چند دیقہ بعدگوشیم زنگ خورد
صفحہ ے گوشے ونگاه کردم علے بود سریع جواب دادم
الوعلے معلوم هست کجایے؟؟
علیک سلام اسماء خانم .مـݧ تو راهم دارم میام پیش شما
کجارفتہ بودے با اوݧ حالت؟؟؟
خونہ ے مصطفے اینا .بعدشم حالم خوبہ خانوم جاݧ
خیلہ خب کجایےدقیقا؟؟
دارم میرسم سرخیابونتوݧ
مـݧ سرخیابونمونم اهاݧ دیدمت دستموبردم بالا وتکوݧ دادم تامنو ببینہ
سوارماشیـݧ شدم و یہ نفس راحت کشیدم
نگاهم کردوگفت :کجا داشتے میرفتے؟؟
اخم کردم وگفتم دنبال جنابعالے
مگہ میدونستے مــݧ کجام؟؟؟
ݧ ولے نمیتونستم خونہ بمونم نگراݧ بودم
ببخشیدعزیزم کہ نگرانت کردم ،خواب بودے دلم نیومد بیدارت کنم رفتم خونہ لباسامو عوض کردم ورفتم خونہ مصطفے اینا ببینم چیزے نمیخواݧ مشکلے ندارݧ؟
خب چیشد ؟؟؟
خداروشکرحالشوݧ بهتر بود
علے کاش منو هم میبردے میرفتم پیش خانم رفیقت
بعدازظهر میبرمت
دستم وگذاشتم روسرش .ݧ مثل ایـݧ کہ خوبے خداروشکرتبت قطع شده بریم خونہ ما برات سوپ درست کنم
إ مگہ بلدے؟؟؟؟
اے یہ چیزایے
باشہ پس بریم
بعد ازظهر آماده شدم کہ بریم پیش خانم مصطفے
روسرے مشکیمو سرکردم کہ علےگفت :
اسماء مشکے سرنکـݧ ناراحت میشـݧ خودشوݧ هم مشکے نپوشیدݧ
روسرے مشکیمو در آوردمو و سرمہ اے سر کردم کہ هم مشکے نباشہ هم اینکہ رنگ روشـݧ نباشہ..
جلوے درشوݧ بودیم علے صدام کردو گفت :اسماء رفتیم تو ،تو برو پیش خانم مصطفے پیش مـݧ واینسا رفتنے هم مـݧ میام بیروݧ چنددیقہ بعد پیام میدم توهم بیا
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:چراااا؟؟
سرشوانداخت پاییـݧ وگفت نمیخوام ماروباهم ببینه...
ادامه دارد
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_سی_ونهم
حرفشوتاییدکردم و رفتیم داخل خونہ
باورم نمیشد یہ خونہ ۸۰مترے و کوچیک باساده تریـݧ وسایل
خانم ها داخل اتاق بودݧ ،رفتم سمت اتاق خانم مصطفے بہ پام بلند شد .
بهش میخورد ۲۳سالش باشہ صورت سبزه و جذابے داشت آدموجذب خودش میکرد
کنارش نشستم وخودمو معرفے کردم
دستمو گرفت،لبخندکمرنگے زد و گفت :خوشبختم تعریفتونو زیاد شنیده بودم اما قسمت نشده بود ببینمتوݧ
چهره ے آرومے داشت اما غم و تو نگاهش احساس میکردم
ازمصطفے برام میگفت از ایـݧ کہ از بچگے دوسش داشتہ ومنتظر مونده کہ اوݧ بیاد خواستگاریش
از ایـݧ کہ چقدخوش اخلاق ومهربوݧ بوده ،از ۶ماهے کہ باهم بودݧ و خاطراتشوݧ
بغضم گرفت و یہ قطره اشک ازچشمام جارے شد سریع پاکش کردم و لبخند زدم
حرفاش بهم آرامش میداد اما دوست نداشتم خودمو بزارم جاے ا وݧ.
موقع برگشت توماشیـݧ سکوت کرده بودم چیزے نمیگفتم
علے روز بہ روز حال روحیش بهتر میشد اما هنوز مثل قبل نشده بود
زیاد نمیدیدمش یا سرکار بود یا مشغول درس خوندݧ واسہ امتحاناش بود اخہ دیگہ ترم آخر بود
.تا اربعیـݧ یہ هفتہ مونده بودو دنبال کارهاموݧ بودیم...
دل تو دلم نبود خوشحال بودم کہ اولیـݧ زیارتمو دارم با علے میرم اونم چہ زیارتے ...
یہ هفتہ اے بود ارلاݧ زنگ نزده بود زهرا خونہ ے ما بود،رو مبل نشستہ بود وکلافہ کانال تلوزیوݧ و عوض میکرد
ماماݧ هم کلافہ ونگراݧ ،تسبیح بدست درحال ذکر گفتـݧ بود
باباهم داشت روزنامہ میخوند
اردلاݧ بہ ماسپرده بود کہ بہ هیچ عنواݧ نزاریم ماماݧ و زهرا اخبار نگاه کـنـݧ
زهراهمینطور کہ داشت کانال وعوض میکردید رسید بہ شبکہ شیش
گوینده اخبار در حال خوندݧ خبر بود کہ بہ کلمہ ے" تکفیرے هادر مرز سوریہ "رسید
یکدفعہ همہ ے حواس ها رفت سمت تلوزیوݧ
سریع رفتم پیش زهرا و با هیجاݧ گفتم:إ زهرا ساعت ۷الاݧ اوݧ سریال شروع میشہ
کنترل و از دستش گرفتم و کانال و عوض کردم
بنده خدا زهرا هاج و واج نگام میکرد اما ماماݧ صداش در اومد:
اسماء بزݧ اخبار ببینم چے میگفت
-بیخیال ماماݧ بزار فیلمو ببینیم
-دوباره باصداے بلند کہ حرصو و عصبانیت هم قاطیش بود داد زد :میگم بزݧ اونجا
بعد هم اومد سمتم ،کنترل و ازدستم کشیدو زد شبکہ شیش
بدشانسے هنوز اوݧ خبر تموم نشده بود
تلویزیوݧ عکسهاے شهداے سوریہ و منطقہ اے کہ توسط تکفیرے ها اشغال شده بود و نشوݧ میداد
ماماݧ چشماشو ریز کرد وسرشو یکم بردجلو تر یکدفعہ ازجاش بلند شد وبا دودست محکم زد توصورتش:
یا ابلفضل اردلاݧ..
بابا روزنامہ روپرت کرد واومد سمت ماماݧ .
کو اردلاݧ؟؟ اردلاݧ چے??
منو زهراماماݧ وگرفتہ بودیم کہ خودشو نزنہ ماماݧ ازشدت گریہ نمیتونست جواب بابارو بده و بادست بہ تلوزیوݧ اشاره میکرد
سرمونوچرخوندیم سمت تلویزیوݧ
اخبار تموم شده بود .
باباکلافہ کانال هارو اینورو اونور میکرد
براے ماماݧ یکم آب قند آوردم و دادم بهش
حالش کہ بهترشد بابادوباره ازش پرسید
خانم اردلاݧ وکجا دیدے؟؟؟
دوباره شروع کرد بہ گریہ کردݧ وگفت :اونجا تو اخباردیدم داشتـݧ جنازه هارو نشوݧ میدادݧ بچم اونجا بود
رنگ و روے زهرا پریداماهیچے نمیگفت
بابا عصبانے شدوگفت :آخہ تو ازکجا فهمیدے اردلاݧ بود؟مگہ واضح دیدے؟چراباخودت اینطورے میکنے؟؟
بعدهم بہ زهرا اشاره کردوگفت :نگاه کـݧ رنگ و روے بچرو
ماماݧ آرومتر شد وگفت:خودم دیدم هیکلش و موهاش مث اردلاݧ مـݧ بود .ببیـݧ یہ هفتہ ام هست کہ زنگ نزده واے بچم خدا
نگراݧ شدم گوشے وبرداشتم وازطریق اینترنت رفتم تولیست شهداے مدافع
دستام میلرزید وقلبم تندتند میزد
اززهرا اسم تیپشوݧ وپرسیدم
وارد کردم وتولیست دنبال اسم اردلاݧ میگشتم
خداخدا میکردم اسمش نباشہ
یکدفعہ چشمم خورد بہ اسم اردلاݧ احساس کردم سرم داره گیچ میره وجلو چشماش داره سیاه میشہ
باهرزحمتے بودگوشیوتو یہ دستم نگہ داشتم ویہ دست دیگموگذاشتم رو سرم
بہ خودم میگفتم اشتباه دیدم،دست وپام شل شده بودوحضرت زینب و قسم میدادم
چشمامومحکم بازو بستہ کردم ودوباره خوندم
اردلاݧ سعادتے
دستم وگذاشتم روقلبم ونفس راحتے کشیدم وزیرلب گفتم خدایا شکرت
زهرا داشت نگاهم میکرد ،دستم وگرفت وبا نگرانے پرسید چیشداسماء
سرم هنوز داشت گیج میرفت دستشوفشار دادم وگفتم نگراݧ نباش اسمش نبود .
پس چراتو اینطورے شدے؟؟
هیچے میشہ یہ لیواݧ آب بیارے برام؟؟
اسماء راستش وبگو مـݧ طاقتشو دارم
إزهرابخدا اسمش نبود ،فقط یہ اسم اردلاݧ بود ولے فامیلیش سعادتے بود
زهراپووووفے کرد ورفت سمت آشپز خونہ.
گوشے وبردم پیش ماماݧ وبابا، نشونشوݧ دادم تاخیالشوݧ راحت بشہ
باباعصبانے شدوزیرلب بہ ماماݧ غرمیزدورفت سمت اتاق
زنگ خونہ رو زدݧ
آیفوݧ وبرداشتم:کیہ؟
کسے جواب نداد.
دوباره پرسیدم کیہ؟
ایندفہ جواب داد
مأمور گازمیشہ تشریف بیارید پاییـݧ
آیفوݧ وگذاشتم
زهراپرسید کے بود؟
شونہ هامو انداختم بالاوگفتم مأمور گاز چہ صدایے داشت.
ادامه دارد..
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_چهلم
چادرمو سر کردم پلہ هارو تند تند رفتم پاییـݧ چادرمو مرتب کردم ودر و باز کردم
چیزے و کہ میدیم باور نمیکردم ـ
اردلاݧ بود
ریشاش بلند شده بود .یکمے صورتش سوختہ بود و یہ کولہ پشتے نظامے بزرگ هم پشتش بود
اومدم مث بچگیاموݧ بپرم بغلش ک رفت عقب
کجا؟؟؟زشتہ تو کوچہ
خندیمو همونطور نگاهش میکردم
چیہ خواهر ؟؟نمیخواے برے کنار بیام تو؟؟؟
اصلا نمیتونستم حرف بزنم رفتم کنار تا بیاد تو
درو بستم و از پلہ ها رفتیم بالا
چشمم خورو بہ دستش کہ باند پیچے شده بود و یکمے خوݧ ازش بیروݧ زده بود
دستم و گذاشتم رو دهنمو گفتم :خدا مرگم بده چیشده داداش
خندید و گفت :زبوݧ باز کردے جاے سلامتہ؟؟چیزے نیست بیا بریم تو
داداش الاݧ برے تو همہ شوکہ میشـݧ وایسا مـݧ آمادشوݧ کنم
رفتم داخل و گفتم :یااللہ مأموره گازه حجاباتونو رعایت کنید
ماماݧ با بے حوصلگے گفت:مامور گاز تو خونہ چیکار داره
نمیدونم ماماݧ مثل اینکہ یہ مشکلے پیش اومده
زهرا سریع چادرشو سر کرد و برای ماماݧ هم چادر برد
ـ خیلہ خوب باباتم صدا کـݧ
باشہ چشم
.بابا ؟؟؟ بیا مامور گازه
بابا از اتاق اومد بیرونو گفت :مامور گاز ؟؟؟خوب تو خونہ چیکار داره؟؟
نمیدونم بابا بیاید خودتوݧ ببینید
بابا در خونہ و باز کرد و با تعجب همینطور بہ اردلاݧ نگاه میکرد
اردلاݧ بابا رو محکم بغل کرد و دستش و بوسید
بابا بعد از چند ثانیہ بہ خودش اومد و خدا رو شکر میکرد
از سرو صداے اونها ماماݧ و زهرا هم اومدݧ جلوے
ماماݧ تا اردلاݧ دید دستاشو آورد بالا و گفت یا حسیـݧ ،خدایا شکرت خدایا هزار مرتبہ شکرت بعد هم اردلاݧ و بغل کرد و دستشو گرفت
زهرا هم با دیدݧ اردلاݧ دستشو گذاشت جلوے دهنشو لیواݧ از دستش افتاد .
اردلاݧ لبخندے بهش زد ،لبشو گاز گرفت و دستشو بہ نشونہ ے شرمنده ام گذاشت رو چشماش
ماماݧ دست اردلاݧ و ول نمیکرد ،کشوندش سمت خونہ
همہ جاشو نگاه میکرد وازش میپرسید ،چیزیت نشده؟؟
اردلاݧ هم دستشو زیر آستینش قایم کرده بود و میگفت :ݧ سالم سالمم مادر مـݧ
ماماݧ از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنہ
اسماء مادر براے داداشت چاے بیار ،ݧ میوه بیار ،شیرینے بیار،اصـݧ همشو بیار
باشہ چشم
زهرا اومد آشپز خونہ دستاش از هیجاݧ میلرزید و لبخندے پر،رنگ رو صورتش بود چهرش هم دیگہ زرد و بے حال نبود
محکم بغلش کردم و بهش تبریک گفتم
خدا رو شکر اونشب همہ خوشحال بودݧ
.
رفتم داخل اتاقم ،رو تختم نشستم و یہ نفس راحت کشیدم
گوشیمو برداشتم و شماره ے علے و گرفتم
الو؟؟؟
جوابشو ندادم دوست داشتم صداشو بشنوم
دوباره گفت :الو؟؟؟همسر جاݧ؟؟؟
قند تو دلم آب شد اما بازم جواب ندادم
گوشے و قطع کرد و خودش زنگ زد الو؟؟اسماء جاݧ؟؟؟
الو سلام علے
پووووفے کردو و گفت :چرا جواب نمیدے خانوم نگراݧ شدم
آخہ میخواستم صداے آقامونو گوش بدم
خندیدو گفت :دیوووونہ
جاݧ دلم کار داشتے خانوم جاݧ؟؟؟
اووهوممم علے اردلاݧ اومده
اردلاݧ؟شوخے میکنے.چہ بے خبر؟
آره والا دیوونست دیگہ
چشمتوݧ روشـݧ
مرسے همسرم .شب بیا خونہ ما
واسہ شام دیگہ؟
آره
بہ شرطے کہ خودت درست کنے
چشم
چشمت بی بلا
پس زود بیا .فعلا
فعلا .
نیم ساعت گذشت .علے با یہ شیرینے اومد خونموݧ.
بعد از شام از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد ...
ادامــہ دارد....
🍃🌸🍂🌺🍃🌼🍃🌸🍃🌺
♥️ #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_چهلویکم
بعد از قضیہ ے امروز کہ ماماݧ فکر کرده بود اردلاݧ و دیده بحث شد...
اردلاݧ تعجب زده نگاهموݧ میکردو سرشو میخاروند.
بعد هم دستشو انداخت گردݧ ماماݧ و گفت :ماماݧ جاݧ مارو اوݧ جلو ملو ها کہ راه نمیدݧ کہ ما از پشت بچہ هارو پشتیبانے میکنیم
لبخند پررنگے رو لب ماماݧ نشست ودست اردلاݧ و فشار داد.
یواشکے بہ دستش اشاره کردم وبلند گفتم:پشتیبانے دیگہ
چشماش گرد شد ،طورے کہ کسے متوجہ نشہ ، دستش و گذاشت رو دماغش،اخم کردو آروم گفت: هیس
بعد هم انگشت اشارشو بہ نشونہ ے تهدید واسم تکوݧ داد.
خندیدم و بحث و عوض کردم:خوب داداش سوغاتے چے آوردے؟؟؟
دوباره چشماشو گرد کرد رو بہ علے آروم گفت :بابا ایـݧ خانومتو جمع کـݧ امشب کار دستموݧ میده ها...
زدم بہ بازوشو گفتم .چیہ دوماهہ رفتے عشق و حال و پشتیبانے وایـݧ داستانا یہ سوغاتے نیوردے؟؟؟
خندیدو گفت چرا آوردم بزار برم کولمو بیار
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
ݧ داداش بشیـݧ مـݧ میارم
رفتم داخل اتاقشو کولہ ے نظامیشو برداشتم خیلے سنگیـݧ بود از گوشہ یکے از جیب هاش یہ قسمت ازیہ پارچہ ے مشکے زده بود بیروݧ
کولہ رو گذاشتم زمیـݧ گوشہ ے پارچہ رو گرفتم و کشیدم بیروݧ
یہ پارچہ ے کلفت مشکے کہ یہ نوشتہ ے زرد روش بود
چشمامو ریز کردم و روشو خوندم
"لبیک یا زینب "کہ روے ایـݧ نوشتہ ها لکه هاے قرمز رنگے بود
پارچہ رو بہ دماغم نزدیک کردم و بو کردم متوجہ شدم اوݧ لکہ هاے خونہ
لرزه اے بہ تنم افتاد و پارچہ از دستم افتاد احساس خاصے بهم دست داد
نفسم تنگ شده بود
صداے قلبم و میشندیدم
نمیفهمیدیم چرا اینطورے شدم
چند دیقہ گذشت اردلاݧ اومد داخل اتاق کہ ببینہ چرا مـݧ دیر کردم.
رو زمیـݧ نشستہ بودم و بہ یہ گوشہ خیره شده بودم
متوجہ ورود اردلاݧ نشدم
اردلاݧ دستش و گذاشت رو شونمو صدام کرد:اسماء؟؟؟
بہ خودم اومدم و سرمو برگردوندم سمتش
چرا نشستے ؟؟مگہ قرار نبود کولہ رو بیارے؟؟؟
بلند شدم و دستپاچہ گفتم إ إ چرا الاݧ میارم.
کولہ رو برداشت و گفت :نمیخواد بیا بریم خودم میارم
کولہ رو کہ برداشت اوݧ پارچہ از روش افتاد
یہ نگاه بہ مـݧ کرد یہ نگاه بہ اوݧ پارچہ
اسماء باز دوباره فوضولے کردے ؟؟؟
سرنو انداختم پاییـݧ و با صداے آرومے گفتم:ببخشید داداش ایـݧ چیہ؟؟؟؟؟
چپ چپ نگاهم کردو کوله پشتے و گذاشت زمیـݧ آهے کشیدو گفت :
بازوبند رفیقمہ شهید شد سپرده بدم بہ خانومش
داداش وقتے گرفتم دستم یہ طورے شدم
خوب حق دارے خوݧ شهید روشہ اونم چہ شهیدے هر چے بگم ازش کم گفتم
داداش میشہ بگے؟خیلے مشتاقم بدونم درموردش،
ݧ الاݧ مامانینا منتظرݧ باید بریم ...
باحالت مظلومانہ اے بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم
إ اسماء الاݧ مامانینا فکر میـکنـݧ چہ خبره میاݧ اینجا بعد ایـݧ بازو بندو ماماݧ ببینہ میدونے کہ چے میشہ.
دستمو گرفت و بازور برد تو حال
با بے میلے دنبالش رفتم و اخمهام تو هم بود
همہ ے نگاه ها چرخید سمت ما لبخندے نمایشےزدم و کنار علے نشستم
علے نگاهم کردو آروم در گوشم گفت:چیزے شده؟؟؟اخمهات و لبخند نمایشیت باهم قاطے شده
همیشہ اینطور موقع ها متوجہ حالتم میشد
خندیدم و گفتم :ݧ چیزے مهمے نشده حس کنجکاوے همیشگے مـݧ حالا بعدا بهت میگم
لبخندے زدو گفت:همیشہ بخند،با خنده خوشگلترے اخم بهت نمیاد
لپام قرمز شد و سرم و انداختم پاییـݧ .هنوزهم وقتے ایـݧ حرفارو میزد خجالت میکشیدم
اردلاݧ کولشو باز کرده بودو داشت یکسرے وسیلہ ازش میورد بیروݧ
همہ چشمشوݧ بہ دستاے اردلاݧ بود
اردلاݧ دستاشو زد بہ همو گفت:خب حالاوقت سوغاتیہ البتہ اونجا کسے سوغاتے نمیگیره فقط بچہ هاے پشتیبانے میتونـݧ .
یہ قواره چادر مشکے رو از روے وسایلے کہ جلوش گذاشتہ بود برداشت و رفت سمت ماماݧ
چهار زانو روبروش نشست :بفرمائید مادر جاݧ خدمت شما .بعدش هم دست ماماݧ بوسید
ماماݧ هم پیشونے اردلاݧ و بوسید و گفت :پسرم چرا زحمت کشیدے سلامتے تو براے مـݧ بهتریـݧ سوغاتے
یہ قواره چادرے هم بہ مـݧ دادو صورتمو بوسید ،در گوشم گفت لاے چادرتم یہ چیزے براے تو و علے گذاشتم اینجا باز نکنیا
همہ منتظر بودیم کہ بہ بقیہ هم سوغاتے بده کہ یہ جعبہ شیرینے و باز کردو گفت :اینم سوغاتے بقیہ شرمنده دیگہ اونجا براے آقایوݧ سوغاتے نداشت ،ایـݧ شیرینیا رواینطورے نگاه نکنیدا گروݧ خریدم.
همگے زدیم زیرخنده
چشمکے بہ زهرا زدم رو بہ اردلاݧ گفتم:إداداش سوغاتے خانومت چے؟؟؟
دوباره اخمے بهم کردوگفت:اسماء جاݧ دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشالا
چپ چپ نگاهش کردم وگفتم:خوب بگو میخوام توخونہ بدم بهش چرا بہ مـݧ گیر میدے؟؟؟سوالہ دیگہ پیش میاد...
ماماݧ بابا کہ حواسشوݧ نبود
اما علے وزهرا زدݧ زیر خنده .
علے رو بہ اردلاݧ گفت :
اردلاݧ جاݧ مـݧ واسماء انشااللہ آخر هفتہ راهے کربلاییم
اردلاݧ ابروهاشوداد بالا...
#ادامه_دارد...
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمتچهلودوم
و گفت:جدے؟؟با چہ کاروانے؟؟
علے سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادو گفت :با کارواݧ یکے از دوستام
إ خوب یہ زنگ بزݧ ببیـݧ دوتا جاے خالے ندارݧ؟؟؟
براے کے میخواے؟؟
براے خودمو خانومم
زهرا با تعجب بہ اردلاݧ نگاه کردو لبخند زد
باشہ بزار زنگ بزنم .
اردلاݧ زنگ زد اتفاقا چند تا جاے خالے داشتـݧ
قرار شد کہ اردلاݧو زهرا هم با ما بیاݧ
داشتـݧ میرفتـݧ خونشوݧ کہ در گوشش گفتم :یادت باشہ اردلاݧ نگفتے قضیہ بازو بندو
خندیدو گفت :نترس وقت زیاد هست.
بعد از رفتنشوݧ دست علے وگرفتم و رفتم تو اتاقم
علے بشیـݧ اونجا رو تخت
براے چے اسماء
تو بشیـݧ
رو بروش نشستم چادرو باز کردم .یہ جعبہ داخلش بود
در جعبہ رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود
علے عاشق انگشتر عقیق بود
اسماء ایـݧ چیہ ؟؟؟
اینارو اردلاݧ آورده براموݧ...
یکے از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علے
واے چقد قشنگہ علے .بدستت میاد
علے هم اوݧ یکے رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ے دستم بود
دوتاموݧ خوشحال بودیم و بہ هم نگاه میکردیم ...
اوݧ هفتہ بہ سرعت گذشت .
ساک هاموݧ دستموݧ بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم ...
دیر شده بود واتوبوس میخواست حرکت کنہ.
اردلاݧ و زهرا هنوز نیومده بودݧ
هرچقدر هم بهشوݧ زنگ میزدیم جواب نمیدادݧ
روے صندلے نشستم و دستم و گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفتہ بود توهم
نگاهے بہ ساعتم انداختم .اے واے چرا نیومدݧ؟؟؟؟
هوا ابرے بود .بعد از چند دیقہ باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ
علے اومد سمتم ،ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس
مسئول کارواݧ علے و صدا کردو گفت کہ دیر شده تا ۵دیقہ دیگہ حرکت میکنیم
نگراݧ بہ ایـݧ طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبرے ازشوݧ نبود
۵دیقہ هم گذشت اما نیومدݧ
علے اومد سمتم و گفت :نیومدݧ بیا بریم اسماء
إ علے نمیشہ کہ
خوب چیکار کنم خانوم نیومدݧ دیگہ بیا سوار شو خیس شدے
دستم و گرفت و رفتیم بہ سمت اتوبوس
لب و لوچم آویزوݧ بود کہ باصداے اردلاݧ کہ ۲۰متر باهاموݧ فاصلہ داشت برگشتم
بدو بدو با زهرا داشتـݧ میومدݧ و داد میزدݧ ما اومدیم
لبخند رو لبم نشست ،دست علے ول کردم و رفتم سمتشوݧ.
کجایید پس شماهاااا؟؟؟بدویید دیر شد
تو ترافیک گیر کرده بودیم .
سوار اتوبوس شدیم.اردلاݧ از همہ بخاطر تاخیري کہ داشت از همهہ حلالیت طلبید
تو اتوبوس رفتم کنار اردلاݧ نشستم
لبخندے زدمو گفتم :سلام داداش
با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جاے خانوم مـݧ نشستے؟؟
کارت دارم اخہ
اهاݧ هموݧ فوضولے خودموݧ دیگہ خوب بفرمایی
إ داداش فوضولے ݧ کنجکاوے.اردلاݧ هنوز قضیہ ي بازو بنده رو نگفتیا...
بیخیال اسماء الاݧ وقتش نیست
#ادامه_دارد
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمتچهلوسوم
لباسشو کشیدم گفتم بگو دیگه
- خیل خب پاره شد لباسم ول کـݧ میگم
اوݧ بازوبند واسہ یکے از رفیقام بود کہ شهید شد.
ازم خواستہ بود کہ اگہ شهید شد اوݧ بازو بندو همراه با حلقش ، برسونم بہ خانومش
وقتے شهید شد بازو بندشو تونستم از رو لباسش بردارم اما حلقش...
آهےکشید و گفت .انگشتش قطع شده بود پیداش نکردم.
بازو بندو دادم بہ خانومش و از اینکہ نتونستم حلقشو بیارم کلے شرمندش شدم
همیـݧ دیگہ تموم شد
بے هیچ حرفے بلند شدم و رفتم کنار علے نشستم .
سرمو گذاشتم رو شونشو تو دلم گفتم:هیچ وقت نمیزارم برے
چقدر آدم خودخواهے بودم...
مـݧ نمیتونم مث زهرا باشم ،نمیتونم مثل خانم مصطفے باشم ،نمیتونم خودمو بزارم جاے خانوم دوست اردلاݧ،
یہ صدایےتو گوشم میگفت:نمیخواے یا نمیتونے؟؟؟
آره نمیخوام ،نمیخوام بدݧ علے و تیکہ تیکہ برام بیارݧ نمیخوام بقیہ ے عمرمو با ے قبر و یہ انگشتر زندگے کنم ،نمیخوااام
دوباره اوݧ صدا اومد سراغم:پس بقیہ چطورے میتونـݧ ؟؟؟
اوناهم نمیخواݧ اونا هم دوست ندارݧ...
اما...
اماچے؟؟؟
خودت برو دنبالش ...
با تکوݧ هاے علے از خواب بیدارشدم
اسماء ؟؟؟اسماء جاݧ رسیدیم پاشو ...
چشامو باز کردم ،هوا تاریک شده بود از اتوبوس پیاده شدیم
باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود
لب مرز خیلے شلوغ بود ...
.باد شدیدے میوزیدو چادرمو بہ بازے گرفتہ بود.
لب مرز خیلے شلوغ بود...
همہ از اتوبوس ها پیاده شده بودݧ و ساکک بدست میرفتـݧ بہ سمت ایستگاه بازرسے
تا چشم کار میکرد آدم بود ،آدمهایے کہ بہ عشق امام حسیـݧ با پاے پیاده قصد سفر کرده بودݧ ،اونم چہ سفرے
شلوغے براشوݧ معنایے نداشت حاضر بودݧ تا صبح هم شده وایســݧ ،آدما مهربوݧ شده بودݧ و باهم خوب بودݧ
عشق ابے عبدللہ چہ کرده با دلهاشوݧ ؟؟؟
یہ گوشہ وایساده بودم و بہ آدمها و کارهاشوݧ نگا میکردم باد همچناݧ میوزید و چادرمو بالا و پاییـݧ میبرد
علے کنارم وایسادو آروم دستشو گذاشت رو شونم :بہ چے نگاه میکنے خانومم؟؟؟
یکمے بهش نزدیک شدم با لبخند گفتم :بہ آدما ،چہ عوض شدݧ علے
علے آهے کشیدو گفت:صحبت اهل بیت کہ میاد وسط حاضرے جونتم بدے هییی روزگار ...
اردلاݧ و زهرا هم اومدݧ کنار ما وایسادݧ
اردلاݧ زد بہ شونہ ے علے و گفت:إهم ببخشید مزاحم خلوتتوݧ میشما،اما حاجے ساکاتونو نمیخواید بردارید؟؟؟؟
علے دستشو گذاشت رو کمرشو گفت:دوتا کولہ پشتیہ دیگہ
خوب مـݧ هم نگفتم دویستاست کہ
نکنہ انتظار دارے مـݧ برات بیارم؟؟
هہ هہ ݧ بابا شوخے کردم حواسم هست الاݧ میرم میارم
زدم بہ بازوے اردلاݧ و گفتم :داداش خیلے آقاے مارو اذیت میکنیا...
صداشو کلفت کردو گفت: پس داماد شده براے چے؟؟
دستم وگذاشتم رو کمرم و گفتم :باشہ باشہ منم میتونم خواهر شوهر خوبے باشماااااا
خیلہ خوب حالا تو هم بیاید بریم تو صف
داداش شما برید مـݧ وایمیسم باعلے میام
چند دیقہ بعد علے اومد
از داخل ساک چفیہ ے مشکیشو درآوردم و بستم دور گردنش
زل زده بود تو چشمامو نگاهم میکرد
چیہ علے ؟؟؟جرا زل زدے بہ مـݧ؟؟
اسماء چرا چشمات غم داره ؟؟؟چشماے خوشگل اسماء مـݧ چرا باید اشک داشتہ باشہ؟؟از چے نگرانے؟؟؟
بازهم از چشمام خوند،اصلا نباید در ایـݧ مواقع نگاهش میکردم.
بحثو عوض کردم ،یکےاز ساک هارو برداشتم و گفتم بیا بریم دیر شد.
دستم و گرفت و مانع رفتنم شد
منو نگاه کــݧ اسماء نمیخواے بگے چرا تو خودتے؟؟چرا نگرانے؟
ببیـݧ هیچکے نیست پیشموݧ
بغضم گرفت و اشکام دوباره بہ صورتم هجوم آوردݧ
نمیتونستم بهش بگم کہ میترسم یہ روزے از دستش بدم .چوݧ میدونستم یہ روزے میره.با رضایت منم میره.
یقیـݧ داشتم داره میره پیش آقا کہ ازش بخواد لیاقت نوکرے خواهرشو بهش بده.
با چفیش اشکام و پاک کردو گفت :باشہ نگو ،فقط گریہ نکـݧ میدونے کہ اشکات و دوست ندارم
بریم ...
یک ساعت تو صف وایساده بودیم...
پاسپورتهامونو تحویل دادیم و از مرز رد شدیم
دوباره سوار اتوبوس شدیم
هوا تقریبا روشـݧ شده بود.بہ جایے رسیدیم کہ همہ داشتـݧ پیاده میرفتـݧ
تموم ایـݧ مدت و سکوت کرده بودم و داشتم فکر میکردم
ازاتوبوس پیاده شدیم
بہ علے کمک کردم وکولہ پشتے و انداخت رو دوشش
هوا یکمے سرد بود
چفیہ رو ،رو گردنش سفت کردم و زیپ کاپشنشو کشیدم بالا
لبخندے زدو تشکر کرد بعد هم از جیبش یہ سربند درآوردو داد دستم .
اسماء ایـݧ سربندو برام میبندے؟؟
نگاهے بہ سربند انداختم روش نوشتہ بود:"لبیک یا زینب"
لبخندے تلخے زدم ،میدونستم ایـݧ شروع هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.
سربندو براش بستم،ناخدا گاه آهے کشیدم کہ باعث شد علے برگرده سمتم
چیشد اسماء ؟؟؟
ابروهامو دادم بالا و گفتم هیچے بیا بریم اردلاݧ و زهرا رفتـݧ .
بعد از مدت زیادے پیاده روے رسیدیم نجف دست در دست رفتم زیارت حس خوبے داشتم
اما ایـݧ حس بارسیدݧ بہ کربلا بہ ترس تبدیل شد .
واردحرم شدیم..
◀️ ادامـــــه دارد...
💐🍃🌼🍃🌸🍃💐🍃🌼🍃
#داستانعاشقانهواقعی
❤️ #دومدافع ❤️
#قسمت_چهلوچهارم
وارد حرم شدیم...
حس عجیبے داشتم سرگردوݧ تو بیـݧ الحرمیـݧ۶ وایساده بودیم
نمیدونستیم اول بریم حرم امام حسیـݧ یا حرم حضرت عباس
بہ اصرار اردلاݧ اول رفتیم حرم اما حسیـݧ
دست در دست علے وارد شدیم چشمم کہ بہ گبند افتاد بے اختیار اشک از چشمام جارے شد و روزمیـݧ نشستم
علے هم کنار مـݧ نشست و تو اوݧ شلوغے شروع کرد بہ روضہ خوندݧ
چادرمو کشیدم روصورتمو و با تموم وجودم اشک میریختم نمیدونم چرا تمام صحنہ هاے اوݧ ۴سال،مث چادرے شدنم
اوݧ خوابے کہ دیدم پیرزنے کہ منتظر پسرش بود
،نامہ اے کہ پسرش نوشتہ بود،
خواستگارے علے
شهادت مصطفے ،خانومش و ...حتے رفتـݧ علے بہ سوریہ میومد جلوے چشمم و باعث شدت گریہ ام شده بود.
واے اماݧ از روضہ اے کہ علے داشت میخوند
روضہ ے بے تابے حضرت زینب بعد از شهادت امام حسیـݧ
قلبم داشت از سینم میزد بیروݧگریہ آرومم نمیکرد داشتم گریہ میکردم اما بازهم بغض داشت خفم میکرد
نفسم تنگ شده بودو داشتم از حال میرفتم
تو هموݧ حالت چند تا نفس عمیق کشیدم و زیر لب از خدا کمک میخواستم
چادرمو زدم کنار تا راحت تر نفس بکشم
مردم دور تا دور ما جمع شده بودݧ با روضہ ے علے اشک میریختـݧ
اشکام و پاک کردم کہ واضح تر اطرافمو ببینم
بہ علے نگاه کردم توجهے بہ اطرافش نداشت روضہ میخوندو با روضہ ے خودش اشک میریخت یاد غریبے حضرت زینب و روضہ اے کہ خودش براے خودش میخوندو اشک میریخت افتادم
بغضم بیشتر شد ونفسم تنگ تر
بہ زهرا کہ کنارم نشستہ بود با اشاره گفتم کہ حالم بده
زهرا نگراݧ بطرے آب و از کیفش درآورد و داد بہ مـݧ و بعد شونہ هامو ماساژ داد
روضہ ے علے تموم شد
اطرافموݧ تقریبا خلوت شده بود علے کہ تازه متوجہ حال مـݧ شده بود با سرعت اومد سمتم و با نگرانے دستم و گرفت:چیشده اسماء حالت خوبہ؟
هنوز اشکاش رو صورتش بود دلم میخواست کسے اونجا نبود تا اشکاشو پاک میکردم و براے بودنش ازش تشکر میکردم
لبخندے زدم و گفتم:چیزے نیست علے جاݧ یکم فشارم افتاده بود
دستات یخہ اسماء مطمعنے خوبے؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادمو
بهش نزدیک شدم و در گوشش گفتم:علے چہ صدایے دارے تو ،ببیـݧ منو بہ چہ روزے انداخت
با تعجب بهم نگاه کردواز خجالت سرشو انداخت پاییـݧ
چند روزے گذشت ،سخت هم گذشت از طرفے حرم آقا و روضہ هاش از طرف دیگہ اشکهاے علے کہ دلیلش و میدونستم
میدونستم کہ بعد از شهادت مصطفے یکے از دوستاش براے ردیف کردݧ کارهاے علے اومده بود پیشش
میدونستم کہ بخاطر مـݧ تا حالا نرفتہ الاݧ هم اومده بود از آقا بخواد کہ دل منو راضے کنہ
با خودم نمیتونستم کنار بیام،مـݧ علے و عاشقانہ دوست داشتم ،دورے و نداشتـنشو مرگ خودم میدونستم ،علے تمام امید و انگیزه ے مـݧ بود
اما نباید انقدر خودخواه باشم
من وقتے علے و میخوام باید بہ خواستہ هاشم احترام بزارم
تصمیم گیرےخیلے سخت بود
تو هموݧ حرم بہ خدا توکل کردم و از آقا خواستم بهم صبر بده تا بتونم تصمیم درست بگیرمـ
نمیدونم چرا احساس میکردم آخریـݧ کربلایی کہ با علے اومدم .
همہ جا دستشو محکم میگرفتم و ،ول نمیکردم
دل کندݧ از آقا سخت بود .
ما برگشتیم اما دلموݧ هنوز تو بیـݧ الحرمیـݧ مونده بود .
اشک چشماموݧ خشک نشده بود و دلموݧ غم داشت
رسیدیم خونہ
بہ همیـݧ زودے دلتنگ حرم شدیم.
حال غریب و بدے بود انگار مارو از مادرموݧ بہ زور جدا کرده بودݧ
علے بے حوصلہ وناراحت یہ گوشہ ے اتاق نشستہ بود و با تسبیح بازے میکرد
رفتم کنارش نشستم
نگاهش نمیکردم تسبیح و ازش گرفتم و گفتم:چرا ناراحتے؟
آهے کشیدو گفت:اسماء خدا کنہ زیارتموݧ قبول شده باشہ و حاجتامونو بگیریم
میدونستم منظورش از حاجت چیہ
با بغض تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے؟
جانم اسماء؟
چشمام پراز اشک شدو گفتم:حاجت تو چیہ؟
باتعجب بهم نگاه کرد.
بهم نزدیک شد و اشکامو پاک کرد:اسماء مگہ نگفتم دوست ندارم چشماتو خیس ببینم ؟؟
چشمامو بستم و دوباره سوالمو تکرار کردم
ازم فاصلہ گرفت و گفت:خوب مـݧ خیلے حاجت دارم قابل گفتـݧ نیست
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:آهاݧ قابل گفتـݧ نیست دیگہ باشہ
بلند شدم برم کہ دستم و گرفت و کشید سمت خودش و کنارش نشوند .
بینموݧ سکوت بود
سرمو گذاشتم رو سینش و بہ صداے قلب مهربونش گوش دادم.
نتونستم طاقت بیارم اشکام سرازیر شد .
چطورے میتونستم بزارم علے بره ،چطورے در نبودش زندگے میکرم.
اگہ میرفت کے اشکام و پاک میکردو عاشقانہ تو چشمام زل میزد .کے منو درآغوش میگرفت تا تمام غصه هامو فراموش کنم؟
پنج شنبہ ها باید باکے میرفتم بهشت زهرا؟
.دیگہ کے برام گل یاس میخرید .
سرمو گرفتم و پیشونیمو بوسید .تو چشمام زل زدو گفت :اسماء چیشده ؟چرا چند وقتہ اینطورے بہ علےنمیخواے بگے؟
میخواے با اشکات قلبمو آتیش بزنی؟
#ادامه_دارد
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_چهلوپنجم
مـݧ میدونم کہ میخواے برے فقط بگو کے؟؟؟
چیزے نگفت
زدم بہ شونش و گفتم :علے با توام .
اشک تو چشماش حلقہ زده و گفت:وقتےکہ دل تو راضے باشہ
برگشتم،پشتمو بهش کردم و گفتم:إ جدے؟؟پس هیچوقت نمیخواے برے
دستشو گذاشت رو شونم ومنو چرخوند سمت خودش .
اومد چیزے بگہ کہ انگشتمو گذاشتم رولباشو گفتم:هیس ،هیچے نگو علے
تو کہ میخواستے برے چرا اصلا زن گرفتے؟؟؟
چرا موقع خواستگارے بهم نگفتے؟؟
اصلا چرا مـݧ؟؟؟
علے چرا؟؟؟
دستمو گرفت تو دستشو گفت:اجازه هست حرف بزنم؟؟
اولا کہ هر مردے باید یروزے زݧ بگیره
دوما کہ اسماء تو کہ خودت میدونے مـݧ عاشقت شدم و هستم باز میپرسے چرا مـݧ؟
اوݧ موقع خبرے از رفتـݧ نبود کہ بخوام بهت بگم.الانش هم اگہ تو راضے نباشے مـݧ جایے نمیرم
آره مـݧ راضے نباشم نمیرے.اما همش باید ببینم ناراحتے.??
بادیدݧ عکس یہ شهید بغضت میگیره??
ینے مـݧ مانع رسیدݧ بہ آرزوت بشم؟
مـݧ خودخواهم علے؟؟
ݧ ݧ اسماء چرا اینطورے میکنے؟
نمیدونم علے ،نمیدونم
بس کـݧ اسماء
دستم گذاشتم رو سرمو بہ دیوار تکیہ دادم
علے از جاش بلند شد رفت سمت در،یکدفعہ وایساد و برگشت سمت مـݧ
بہ حرکاتش نگاه میکردم
اومد پیشم نشست و با ناراحتے گفت:!اسماء ینے اگہ موقع خواستگارے بهت میگفتم کہ احتمال داره برم سوریہ قبول نمیکردے؟؟
نگاهم و ازش دزدیدم و بہ دستام دوختم
قلبم بہ تپش افتاده بود ،نمیدونستم چہ جوابے باید بدم
چونم گرفت و سرمو آورد بالا اشک تو چشماش حلقہ زده بود
سوالشو دوباره تکرار کرد
ایندفعہ یہ بغضے تو صداش بود طاقت نیوردم دستشو گرفتم و گفتم:قبول میکردم علے مثل الاݧ کہ...
کہ چے؟؟؟؟
بغضم ترکید،توهموݧ حالت گفتم،مثل الاݧ کہ راضے شدم برے...
باورم نمیشد ایـݧ حرفو مـݧ زدم ؟؟
کاش میشد حرفمو پس بگیرم
کاش زماݧ فقط یکدیقہ بہ عقب برمیگشت
علے اشکامو پاک کردوسرمو چسبوند بہ سینش
دوباره صداے قلبش میشنیدم پشیموݧ شدم از حرفے کہ زدم
تو دلم گفتم:الاݧ وقت درآغوش گرفتنم نبود علے،دارے پشیمونم میکنے،چطورے ازت دل بکنم چطورے؟؟؟
باصداش بہ خودم اومدم.
اسماء اینطورے راضے شدے؟؟؟با گریہ واشک؟؟؟با چشماے غمگیـݧ؟؟؟
فایده اے نداشت مـݧ حرفمو زده بودم نمیتونستم پسش بگیرم.
ازش جدا شدم سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:مـݧ تصمیممو گرفتم...
فقط بگو کے میخواے برے؟؟؟
بگو بہ جوݧ علے راضیم برے؟؟
إ علے گفتم راضیم دیگہ ایـݧ حرفا ینے چے؟؟؟
ݧ بگو بہ جوݧ علے
علے دارے پشیمونم میکنیا
دیگہ چیزے نگفت ...
علے نمیخواے بگے کے میخواے برے؟؟
آهے کشید و آروم گفت:جمعہ شب
پس واقعیت داشت رفتنش تو ایـݧ یکے دوماه دنبال کاراش بود...
بہ من چیزی نگفته بود
چرا؟؟؟؟؟
احساس کردم سرم داره گیج میره
نشستم رو صندلے و چشمامو بستم
زماݧ از دستم خارج شده بود نمیدونستم چند روز تا رفتنش مونده
باصداے آروم کہ کمے هم لرزش قاطیش بود پرسیدم:علے امروز چند شنبست
چهارشنبہ
فقط سہ روز تا رفتنش زماݧ داشتم.باید چیکار میکردم؟؟ما هنوز عروسے هم نکرده بودیم .قرار بود تولد امام رضا عروسیمونو بگیریم وماه عسل بریم پابوس آقا.
جلوے چشمام سیاه شداز رو صندلے افتادم دیگہ چیزے نفهمیدم..
چشمامو باز کردم همہ جا سفید بود یادم نمیومد چہ اتفاقے افتاده و کجام از جام بلند شدم اطرافمو نگاه کردم هیچ کسے نبود
تازه متوجہ شدم کہ بیمارستانم...
با سرعت از تخت اومدم پاییـݧ و سمت در اتاق حرکت کردم، متوجہ سرم تو دستم نشده بودم ،سرم کشیده شد،سوزنش دستم و پاره کردواز دستم خارج شد
سوزش شدیدے و تو تمام تنم احساس کردم
آخ بلندے گفتم،سرم گیج رفت و افتادم زمیـݧ
پرستار با سرعت اومد داخل اتاق رو زمیـݧ افتاده بودم .
لباسم و کف اتاق خونے شده بود
ترسید و باصداے بلند بقیہ پرستارها،رو و صدا کرد
از زمیـݧ بلندم کردݧ و لباسامو عوض کردݧ و یہ سرم دیگہ وصل کردݧ
از پرستار سراغ علے و گرفتم
گفت رفتـݧ دارو هاتونو بگیرݧ الاݧ میاݧ
مگہ چم شده ؟؟؟
افت فشار شدیدو لرزش بدݧ
اگہ یکم دیرتر میاوردنتوݧ میرفتیـݧ تو کما خدا رحم کرده.
لبم و گاز گرفتم و یہ قطره اشک از گوشہ ے چشمم روے بالش بیمارستاݧ چکید.
علے با شتاب وارد اتاق شد
چشماش قرمز شده بود و پف کرده بود معلوم بود هم گریہ کرده هم نخوابیده
بغضم گرفت.خستہ شده بودم از بغض و اشک کہ ایـݧ روزا دست از سرم بر نمیداشت .خودمو کنترل کردم کہ اشک نریزم
اومد سمتم رو بہ پرستار پرسید:چیشده خانم???
چیزے نشده
پس همکاراتوݧ...
پرستار حرفشو قطع کرد وخیلے جدے گفت از خودشوݧ بپرسید
آمپول آرام بخشے روداخل سرم زد و از اتاق رفت بیروݧ
علے صندلے آورد و کنارم نشست
لبخندے بهم زدو گفت:خوبے اسماء؟؟میدونے چقد منو ترسوندے؟؟
حالا بگو ببینم چیشده بود مـݧ نبودم؟؟
لبخند تلخے زدم و گفتم:مـݧ چرا اینجام علے؟؟ازکے؟؟؟الاݧ ساعت چنده؟؟
#ادامه_دارد
#داستانعاشقانهواقعی
#_دومدافع 💞
#قسمت_چهلوششم
علے مـݧ خوبم ،برو دکترمو صدا کـݧ اجازه بگیریم بریم...
کجا بریم اسماء؟؟؟چرا بچہ بازے در میارے؟؟؟ بیا برو بخواب سر جات...
علے تو نمیاے خودم میریم .لباسامو برداشتم و رفتم سمت در ،دستم و گرفت و مانع رفتـنم شد
آه از نهادم بلند شد، دقیقا هموݧ دستم کہ سوزݧ سرم ،زخمش کرده بود و گرفت
دستم و از دستش کشیدم و شروع کـردم بہ گریہ کردݧ
گریم از درد نبود از،حالے کہ داشتم بود درد دستم و بهانہ کردم اصلا منتظر یہ تلنگر بودم واسہ اشک ریختـݧ
علے ترسیده بود و پشت سر هم ازم معذرت خواهے میکرد
دکتر وارد اتاق شد رفتم سمتش ،مثل بچہ ها اشکامو با آستیـݧ لباسم پاک کردم و رو بہ دکتر گفتم:آقاے دکتر میشہ منو مرخص کنید ؟؟مـݧ خوب شدم
دکتر متعجب یہ نگاه بہ سرم نصفہ کرد یہ نگاه بہ مـݧ و گفت:اومده بودم مرخصت کنم اما دختر جاݧ چرا سرمو از دستت درآوردے ؟؟چرا از جات بلند شدے؟؟
آخہ حالم خوب شده بود
از رنگ و روت مشخصہ با ایـݧ وضع نمیتونم مرخصت کنم
ولے مـݧ میخوام برم.تو خونہ بهتر میتونم استراحت کنم
با اصرار هاے مـݧ دکتر بالاخره راضے شد کہ مرخصم کنہ
علے یک گوشہ وایساده بود و نگاه میکرد
اومد سمتم و گفت بالاخره کار خودتو کردے ؟؟
بلخندے از روے پیروزے زدم
کمکم کرد تا لباسامو پوشیدم و باهم از بیمارستاݧ رفتیم بیروݧ
بخاطر آرام بخشے کہ تو سرم زده بودݧ یکم گیج میزدم سوار ماشیـݧ کہ شدیم بہ علے گفتم برو بهشت زهرا...
چیزے نگفت و بہ راهش ادامہ داد.
تو ماشیـݧ خوابم برد ،چشمامو کہ باز کردم جلوے خونہ بودیم
پوووووفے کردم و گفتم :علے جاݧ گفتم کہ حالم خوبہ ،اذیتم نکـݧ برو بهشت زهرا خواهش میکنم
آهے کشید و سرشو گذاشت رو فرموݧ و تو هموݧ حالت گفت:اسماء بہ وللہ مـݧ راضے نیستم
بہ چے؟؟
ایـݧ کہ تو رو،تو ایـݧ حالت ببینم .اسماء مـݧ نمیرم
کے،گفتہ مـݧ بخاطر تو اینطورے شدم ،بعدشم اصلا چیزیم نشده کہ ،مگہ نگفتے فقط یکم فشارت افتاده؟؟
سرشو از فرموݧ بلند کردو و تو چشمام نگاه کرد
چشماش کاسہ ے خوݧ بود
طاقت نیوردم ،نگاهم و از نگاهش دزدیدم
ماشیـݧ رو روشـݧ کرد و حرکت کرد
تمام راه بینموݧ سکوت بود .
از ماشیـݧ پیاده شدم،سرم گیج میرفت اما بہ راهم ادامہ دادم
جاے همیشگیموݧ قطعہ ے سرداراݧوبے پلاک
شونہ بہ شونہ ے علے راه میرفتم
شهیدمو پیدا کردم و نشستم کنار قبرش اما ایندفعہ ݧ از گل یاس خبرے بود ݧ از گلاب و آب
علے میخواست کنارم بشینہ کہ گفتم:علے برو پیش شهید خودت
ابروهاشو داد بالا و باتعجب گفت:چرا؟؟؟خوب حالا اونجا هم میرم
ݧ برو
اے بابا،باشہ میرم .
میخواستم قبل رفتنش بہ درد و دل کردنش باشهیدش نگاه کنم ،یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو از اوݧ هم خواستہ و بیشتر از اوݧ بہ ایـݧ یقیـݧ داشتم کہ حاجتشو میگیره .
رفت و کنار قبر نشست
اول آهے کشید،بعد دستشو گذاشت رو پیشونیش و طورے کہ مـݧ متوجہ نشم اشک میریخت
پشتمو بهش کردم کہ راحت باشہ .
خودمم میخواستم باشهیدم درد و دل کنم
سرمو گذاشتم رو قبر .خاک هاے روے قبرشو فوت کردم از کارم خندم گرفت مثل بچہ ها شده بودم .بیـݧ خنده بغضم گرفت
لبخند رو لب داشتم اما اشک میریختم .
حالم و نمیدونستم.از خودش خواستم تو انتخابم کمک کنہ .
کمکم کرد و علے و انتخاب کردم
حالا هم اومده بودم علیمو بسپرم بهش ،بگم مواظبش باشہ
بگم علے کہ بره قلبم و هم با خودش میبره ،کمکش کـݧ خوب ازش نگهدارے کنہ .
باصداے علے بہ خودم اومدم
اسماء بستہ دیگہ پاشو بریم.هوا تاریک شده.
بلند شدم ،تمام چادرم خاکے شده بود
خاک چادرمو با دستش پاک کرد و مـݧ
بالبخند تلخے بهش نگاه میکردم
چند قدم ک برداشتم سرم گیج رفت،اگہ علے نگرفتہ بودم با صورت میخوردم زمیـݧ
عصبانے شد و با صدایے کہ هم عصبانیت هم قاطیش بود گفت:
بیا ،خوبم خوبمت ایـݧ بود؟؟
چیزے نیست علے از گشنگیہ
خیلہ خوب بریم ...
.
.
روبروے یہ رستوراݧ وایساد
دیگہ از عصبانیت خبرے نبود نگاهم کردو پرسید:خوب خانمم چے میخورے
اوووووووم،فلافل.
فلافل؟؟؟؟؟؟
آره دیگہ علے فلافل میخوام
آخہ فلافل کہ ...
حرفشو قطع کردم .إ مگہ ازمـݧ نپرسیدے؟؟هوس کردم دیگہ
خیلہ خب باشہ عزیزم
.
فلال و خوردیم و رفتیم سمت خونہ ے علے اینا
وارد خونہ کہ شدیم ماماݧ علے زد تو صورتشو گفت :خاک بہ سرم اینجا چیکار میکنید؟اسماءجاݧ حالت خوبہ دخترم؟؟؟
پشت سر اوݧ بابا رضا اومد و با خنده گفت:سلام،منظور خانم ایـݧ بود کہ خدارو شکر کہ مرخص شدے و حالت خوبہ
خوش اومدے دخترم
بعد هم رو بہ علے کرد وبا اشاره پرسید :قضیہ چیہ؟
علے شونهاشو انداخت بالا و گفت:نمیدونم بابا با اصرار خودش مرخصش کردم
لبخندے زدم و گفتم:حالم خوبہ نگراݧ نباشید
راستے فاطمہ کجاست؟؟
ماماݧ علے دستشو گذاشت رو شونمو گفت :خستہ بود خوابید
تو هم برو تو اتاق علے استراحت کـݧ
ادامه دارد...
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_چهل_وهفتم
چشمے گفتم وهمراه علے از پلہ هارفتم بالا
دراتاقو برام باز کرد .
وارداتاق شدم و روتخت نشستم.
اومدسمتم وچادرمو
ازسرم در آورد وآویزوݧ کرد
لباسام
بوے بیمارستانو میداد وحالمو بد میکرد .
لباسامو عوض کردم .یہ نفس راحت کشیدم
دستے بہ موهام کشیدم .موهام بهم ریختہ بود ،دستام جوݧ نداشت امانمیخواستم علے بفهمہ .
شونرو برداشتم وکشیدم بہ موهام
علے شونرو ازدستم گرفت وخودش موهامو شونہ کرد
احساس خوبے داشتم اما یہ غمے تو دلم بود .
چشمامو بستم وگفتم:علےجاݧ وسایلاتو آماده کردے؟؟؟
جوابمو نداد
شونہ کردݧ موهام کہ تموم شد شروع کرد بہ بافتـنشوݧ
برگشتم سمتشو دوباره پرسیدم :وسایلاتو جمع کردے؟؟؟
پوفے کرد وسرشو انداخت پاییـݧ
ݧ جمع نکردم
إ خوب بیاباهم جمعشوݧ کنیم
باشہ واسہ فردا الاݧ هم مـݧ خستم ام هم تو ...
حرفشو تاییدکردم اما اصلادلم نمیخواست بخوابم
میخواستم تاصبح باهاش حرف بزنم ونگاش کنم .
اصلا کاش صبح نمیشد..
میخواستم تا صبح باهاش حرف بزنم و نگاهش کنم.
اصلا کاش صب نمیشد ...
دلم راضے بہ رفتنش نبود ،اما زبونم چیزے دیگہ اے و بہ علے میگفت
نشست بالا سرم و گفت :بخواب
تو نمیخوابے مگہ؟؟؟
چرا ولے باید اول مطمعـݧ بشم کہ تو خوابیدے بعد خودم بخوابم
إ علے
دستشو گذاشت رو دهنمو گفت:هیس هیچے نگو بخواب خانوم جاݧ
پلکامو بہ نشونہ ے تایید بازو بستہ کردم و لبخند زدم
دستے بہ سرم کشید و گفت :مرسے عزیز جاݧ
خستہ بود ،چشماشو بازور باز نگہ داشتہ بود
خوابم نمیبرد پتو رو کشیدم رو سرمو خودم و زدم بہ خواب
چند دیقہ بعد براے ایـݧ کہ مطمعـݧ بشہ کہ خوابم صدام کرد
میشنیدم اما جواب ندادم
آهے کشید و زیر لب آروم گفت:خدایا بہ خودت توکل
انقدر خستہ بود کہ تا سرشو گذاشت رو بالش خوابش برد
پتو رو کنار زدم و سرجام نشستم
برگشتم سمتش
چہ آروم خوابیده بود
گوشہ ے چشمش یہ قطره اشک بود
موهاش بهم ریختہ بود و ریشهاش یکم بلند شده بود
خستگے و تو چهرش میشد دید
بغضم گرفت ،ناخدا گاه اشکام جارے شد
دلم میخواست بیدار شہ و باهام حرف بزنہ ،تو چشمام زل بزنہ و مثل همیشہ بگہ اسماء ؟؟
مـݧ هم بگم جانم علے؟؟
لبخند بزنہ و بگہ چشمات تموم دنیامہ هاااا
منم خجالت بکشم و سرمو بندازم پاییـݧ...
خدایا مـݧ چطورے میتونم ازش دل بکنم ،چرا دنیات انقدر نامرده ؟؟؟
مـݧ تازه داشتم زندگے میکردم.
حاضر بودم برگردم بہ اوݧ زمانے کہ علے نیومده بود خواستگارے هموݧ موقعے کہ فکر میکردم یہ بچہ حزب و اللهیہ خشک و بد اخلاقہ و ازمـݧ هم بدش میاد .
اخم کردناش هم دوست داشتنے بود برام.
علے اونقدر خوب بود کہ مطمعـݧ بودم شهید میشہ ...
واااے خدایا کمکم کـݧ
از جام بلند شدم
رفتم کنار پنجره و یکم بازش کردم ،نسیم خنکے بہ صورتم خورد و اشکامو رو صورتم بہ حرکت درآورد
درد شدیدے تو سرم احساس کردم
پنجره رو بستم و بہ دیوار تکیہ دادم کہ تو هموݧ حالت خوابم برد .
باصداے اذاݧ صبح بیدار شدم یہ نفر روم پتو کشیده بود
بہ اطرافم نگاه کردم
علے رو تخت نشستہ بود و سرشو بیـݧ دوتا دستش گذاشتہ بود .
سرشو آورد بالا ،چشماش هنوز قرمز بود .
اسماء چرا نخوابیده بودے؟؟؟منو میخواستے گول بزنے؟؟؟اونجا چرا؟؟ میخواے دوباره حالت بد بشہ?? مـݧ کہ گفتم تا دلت راضے نباشہ نمیرم چرا میشینے فکرو خیال الکے میکنے؟؟
الکے خندیدم و گفتم:اوووووو چہ خبرتہ علے؟؟؟ایـݧ همہ سوال اونم ایـݧ وقت صبح
پاشو بریم وضو بگیریم
نمازموݧ و اول وقت بخونیم.
نمیخواستم اذیتش کنم اما دست خودم نبود ایـݧ حالت هام
بدوݧ توجہ بہ علے از اتاق رفتم بیروݧ
رفتم سمت دستشویے .تو آیینہ خودم و نگاه کردم چشمام پف کرده بود آهے کشیدم و
صورتمو شستم
وضو گرفتم و رفتم تو اتاق ،جانماز علے و خودم و پهـݧ کردم
چادر نمازمو سر کردم ومنتظر علے نشستم
علے نمازوشروع کرد
اللہ اکبر
بااولیـݧ اللہ و اکبرے کہ گفت :اشک از چشمام جارے شد
بهش اقتدا کردم ونماز و باهم خوندیم .
نمیدونم توقنوت چے داشت میگفت کہ انقدر طول کشید...
بعد ازنماز رفتم کنارش وسرمو گذاشتم رو پاش.
علے ؟؟؟
جانم ؟؟
ببخشید
بابت چے؟؟
توببخش حالا
باشہ چشم،
دستے بہ سرم کشید وگفت:اسماء تاحالا بهت گفتہ بودم باچادر نماز شبیہ فرشتہ ها میشے??
اوهووم
اے بابافراموشکارم شدم ،میبینے عشقت باآدم چیکار میکنہ ؟؟
سرمو از روپاش برداشتم روبروش نشستم
اخمے کردم وگفتم:باچادر مشکے چے؟؟؟
دستش وگذاشت روقلبش وگفت :عشق علے
حالاهم بروبخواب
بخوابم؟دیگہ الاݧ هوا روشـݧ میشہ باید وسایلاتوجمع کنیم
اسماء بیابخوابیم حالاچندساعت دیگہ پامیشیم جمع میکنیم
قوول؟
قول:
ساعت۱۱باصداے گوشیم ازخواب بیدار شدم .
ماماݧ بود حتما کلے هم نگراݧ شده بود.
گوشے وجواب دادم صداموصاف کردمو گفتم :الو
الوسلام اسماء جاݧ حالت خوبہ مادر؟
بلہ ماماݧ جاݧ خوبم خونہ ے علی اینام
تونباید یہ خبر بہ ما بدے؟؟
ادامه دارد.
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمتچهل_وهشتم
ببخشیدمامان یه دفه اے شد
باشہ مواظب خودت باش .بہ همہ سلام برسوݧ .
چشم .خدافظ.
پیچ و تابے بہ بدنم دادم و علے و صدا کردم
علے جاݧ؟پاشو ساعت یازده
پاشو کلے کار داریم.
پتو رو کشید رو سرشو گفت:یکم دیگہ بخوابم باشہ
پتو رو از سرش کشیدم .إ علے پاشو دیگہ
توجهے نکرد .
باشہ پس مـݧ میرم .
یکدفعہ از جاش بلند شدو گفت کجا؟؟؟
خندیدم و گفتم دستشویے
بالش و پرت کرد سمتم جا خالے دادم کہ نخوره بهم
انگشتشو بہ نشونہ ے تهدید تکوݧ داد کہ مـݧ از اتاق رفتم بیروݧ
وقتے برگشتم
همینطورے نشستہ بود
إ علے پاشو دیگہ ....
امروز جمعست اسماء نزاشتے بخوابما .
پوووفے کردم و گفتم:ببیـݧ علے مـݧ از دلت خبر دارم .میدونم کہ آرزوت بوده کہ برے الانم بخاطر مـݧ دارے ایـݧ حرفارو میزنے و خودتو میزنے بہ اوݧ راه باایـݧ کارات مـݧ بیشتر اذیت میشم
پاشو ساکت رو بیار زیاد وقت نداریم
چیزے نگفت.از جاش بلند شد و رفت سمت کمد ،درشو باز کردو یہ ساک
نظامے بزرگ کہ لباس هاے نظامے داخلش بود
و آورد بیروݧ
ساک رو ازش گرفتم ولباس هارو خارج کردم .
خوب علے وسایلے رو کہ احتیاج دارے و بیار کہ مرتب بزارم داخل ساک
وسایل هارو مرتب گذاشتم.
باورم نمیشد خودم داشتم وسایلشو جمع میکردم کہ راهیش کنم .
علے ماماݧ اینا میدونـݧ؟؟؟
آره.ولے اونا خیالشوݧ راحتہ تو اجازه نمیدے کہ برم خبر ندارݧ کہ...
حرفشو قطع کردم.اردلاݧ چے؟؟؟اونم میدونہ؟؟
سرشو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ داد
اخمے کردم و گفتم:پس فقط مـݧ نمیدونستم؟؟
چیزے نگفت .
اسماء جمع کردݧ وسایل کہ تموم شد .پاشو ناهار بریم بیروݧ.
قبول نکردم .
امروز خودم برات غذا درست میکنم...
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامه دارد...
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_چهل_نهم
امروز خودم برات غذا درست میکنم...
پلہ هارو دوتا یکے رفتم پاییـݧ
بابا رضا طبق معمول داشت اخبار نگاه میکرد
وارد آشپز خونہ شدم مادر علے داشت سبزے پاک میکرد.
سلام ماماݧ
إ سلام دخترم بیدار شدے؟؟حالت خوبہ؟؟
لبخندے زدم و گفتم:بلہ خوبم ممنوݧ.
ماماݧ ناهار کہ درست نکردید؟؟
ݧ الاݧ میخواستم پاشم بزارم.شماها هم کہ صبحونہ نخوردید
میل نداریم ماماݧ جاݧ .
اگہ اجازه بدید مـݧ ناهارو درست کنم
ݧ اسماء جاݧ خودم درست میکنم شما برو استراحت کــݧ.
بااصرار هاے مـݧ بالاخره راضے شد.
خوب قورمہ سبزے بزارم؟؟؟
الاݧ نمیپزه کہ
اشکال نداره یکم دیرتر ناهار میخوریم .علے دوست داره امشبم کہ میخواد بره گفتم براش درست کنم.
مادر علے از جاش بلند شدو اومد سمتم.کجا میخواد بره؟؟؟
واے اصلا حواسم نبود از دهنم پرید.
إم .إم هیچ جا ماماݧ
خودت گفتے امشب میخواد بره
ابروهامو دادم بالا و گفتم:مـݧ؟؟؟؟حتما اشتباه گفتم
خدا فاطمہ رو رسوند .با موهاے بهم ریختہ و چهره ے خواب آلود وارد آشپز خونہ شد
با دیدݧ مـݧ تعجب کرد :إ سلام زنداداش اینجایے تو؟؟؟؟
بہ سلام خانم .ساعت خواب??
واے انقد خستہ بودم بیهوش شدم
باشہ حالا برو دست و صورتتو بشور بیا بہ مـݧ کمک کـݧ
با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم .تا آماده شدنش یکے دوساعت طول میکشید
علے پیش بابا رضا نشستہ بود
از پلہ هارفتم بالا .وارد اتاق علے شدم و درو بستم .
بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم .اتاق بوے علے رو میداد
میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست
همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ ے اتاق گذاشتہ بود
لباس هاش رو تخت بود
کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباس ها چشمامو بستم
نا خودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم
اشک از چشمام جارے شد .قطرات اشک روے لباس ریخت
اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم ،دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ،بہ یہ خواب طولانے احتیاج داشتم ،کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و ،وقتے کہ اومد بیدار شم.
با صداے بازو بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم.
علے بود .
اسماء تنها اومدے بالا ؟؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام؟؟
آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے
راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟؟
الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش :بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ ݧ ،قرار شد بابا ماماݧ حرف بزنہ
اسماء خوانواده ے تو چے؟؟
خوانواده ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشـݧ
اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے ام.
راضے بودم اما ݧ ازتہ دل ،جوابے ندادم،غذارو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییـݧ
مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد
پس بابا رضا بهش گفتہ بود .
با دیدݧ مـݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم
چشماش پر از اشک بود
دوتا دستش و گذاشت رو بازومو گفت:اسماء ،دخترم راستش و بگو تو بہ رفتـݧ علے راضے
یا مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم،بغضم گرفت سرمو انداختم پاییـݧ و گفتم:بلہ
پاهاش شل شد و رو زمیـݧ نشست
بر عکس ماماݧ آدم تو دارو صبورے بود و خودخوري میکرد .
دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد .و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد
خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو
آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپز خونہ .غذا آماده بود
سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم
اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد
بعد هم فاطمہ و بابا رضا
همہ نشستـݧ
علے پرسید:إ پس ماماݧ کو؟؟
بابا رضا از جاش بلند شد و گفت:شما غذارو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم
بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست
غذا هارو کشیدم
بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت
علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش مارو بخندونہ.
.
ساعت ۵بود گوشے و برداشتم و شماره ے اردلاݧ و گرفتم.
بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت.
الو
الو سلام داداش
بہ اهلا وسهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر؟؟یہ خبرے چیزے از خودت ندیا .مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم
خندیدم و گفتم.خوبے داداش،زهرا خوبہ ؟؟
الحمدوللہ
داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ،میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟؟
گفتم اسماء جاݧ
گفتے؟؟؟!!
آره خواهر.ما ساعت ۸میایم اونجا براے خدافظے
آهے کشیدم وگفتم باشہ خدافظ.
ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ،پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم
.
ساعت بہ سرعت میگذشت .
باگذر زماݧ ونزدیک شدݧ بہ ساعت ۸،طاقتم کم تر وکم تر میشد
تودلم آشوب بود وقلبم بہ تپش افتاده بود
ساعت ۷وربع بود.علے پاییـݧ پیش مامانش بود
توآیینہ خودم ونگاه کردم .زیرچشمام گود افتاده بود ورنگ روم پریده بود .
لباس هامو عوض کردم ویکم بہ خودم رسیدم .
ساعت ۷ونیم شد
علے وارداتاق شد بہ ساعت نگاهے کرد وبیخیال روتخت نشست
میدونستم منتظر بود کہ مـݧ بهش بگم پاشو حاضر شو دیره.
بغضم گرفتہ بود اماحالا وقتش نبود .
◀️ادامه دارد..
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_پنجاه
چیزے رو کہ میخواست بشنوه رو گفتم:إ چرا نشستے
دیره پاشو...
لبخندے از روے
رضایت زد و بلند شد
لباس هاشو دادم دستش و گفتم:بپوش
دکمہ هاے پیرهنشو دونہ دونہ وآروم میبستم و علے هم با نگاهش دستهامو دنبال میکرد
دلم نمیخواست بہ دکمہ ے آخر برسم
ولے رسیدم . علے آخریشو خودت ببند
از حالم خبر داشت و چیزے نپرسید موهاش و شونہ کردم و ریشهاشو مرتب .شیشہ ے عطرشو برداشتم و رو لباس و گردنش زدم و بعد گذاشتم تو کیفم میخواستم وقتے نیست بوش کنم .
مثل پسر بچہ هاے کوچولو وایساده بود و چیزے نمیگفت :فقط با لبخند نگاهم میکردم
از کمد چفیہ ے مشکے و برداشتم و دور گردنش انداختم.
نگاهموݧ بهم گره خورد .دیگہ طاقت نیوردن بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد .
بغلم کرد و دوباره سرم رو گذاشت رو سینش .گریم شدت گرفت
نباید دم رفتـݧ ایـݧ کارو میکرد اوݧ کہ میدونست چقد دوسش دارم میدونست آغوشش تمام دنیامہ ،داشت پشیمونم میکرد
قطره اے اشک رو گونم افتاد اما اشک خودم نبود.
سرمو بلند کردم.علے هم داشت اشک میریخت
خودم رو ازش جدا کردم و اشکهاشو با دستم پاک کردم .
مرد مگہ گریہ میـکنہ علے
لبخند تلخے زدوسرشو تکوݧ داد.
ماماݧ اینا پاییـݧ بودݧ .
روسرے آبے رو کہ علے خیلے دوست داشت و برداشتم و انداختم رو سرم.
اومد کنارم ، خودش روسریمو بست و گونمو بوسید
لپام سرخ شد و سرمو انداختم پاییـݧ
دستم و گرفت و باهم رو تخت نشستم
سرمو گذاشتم رو پاش .
علے ؟؟
جاݧ علے؟؟؟
مواظب خودت باش
چشم خانوم
قول بده ،بگو بہ جوݧ اسماء
بہ جوݧ اسماء .
خوشحالم کہ همسرم،همنفسم ،مردمـݧ براے دفاع از حرم خانوم داره میره
منم خوشحالم کہ همسرم،همنفسم،خانومم داره راهیم میکنہ کہ برم
علے رفتے زیارت منو یادت نره هااا
مگہ میشہ تو رو یادم بره؟؟؟اصلا اوݧ دنیا هم...
حرفشو قطع کردم.سرمو از رو پاش بلند کردم و با بغض گفتم:برمیگردے دیگہ؟؟؟
چیزے نگفت و سرشو انداخت پاییـݧ.
اشکام سرازیر شد ،دستشو فشار دادم و سوالمو دوباره تکرار کردم.
سرمو گرفت ، پیشونیم و بوسید و آروم گفت انشا اللہ...
اشکام رو پاک کرد و گفت:فقط یادت باشہ خانم.مـݧ براے دفاع از حرمش میرم تو براے دفاع از چادرش بموݧ
اسماء فقط بهم قول بده بعد رفتنم ناراحت نباشے و گریہ نکنے
قول بده
نمیتونم علے نمیتونم
میتونے عزیزم
پس تو هم بهم قول بده زود برگردے
قول میدم.
اما مـݧ قول نمیدم علے
از جاش بلند شد و رفت سمت ساک
دستشو گرفتم و مانع رفتنش شدم
سرشو برگردوند سمتم
دلم میخواست بهش بگم کہ نره ،بگم پشیموݧ شدم،بگم نمیتونم بدوݧ اوݧ
دستش ول کردم و بلند شدم
خودم ساکش رو دادم دستش و بہ ساعت نگاه کرد
دردے و تو سرم احساس کردم ساعت ۸بود
چادرم رو سر کردم
چند دیقہ بدوݧ هیچ حرفے روبروم وایساد و نگاهم کرد
چادرم رو ،رو سرم مرتب کرد
دستم رو گرفت و آورد بالا و بوسید و زیر لب گفت:فرشتہ ے مـݧ
با صداے فاطمہ کہ صداموݧ میکرد رفتیم سمت در
دلم نمیخواست از اتاق بریم بیروݧ پاهام سنگیـݧ شده بود و بہ سختے حرکت میکردم.
دستشو محکم گرفتہ بودم.از پلہ ها رفتیم پاییـݧ
همہ پاییـݧ منتظر ما بودݧ
مامانم و ماماݧ علے دوتاشوݧ داشتـݧ گریہ میکردݧ
فاطمہ هم دست کمے از اوݧ ها نداشت .
علے باهمہ رو بوسے کرد و رفت سمت در
زهرا سینے رو کہ قرآݧ و آب و گل یاس توش بود و داد بهم
علے مشغول بستـݧ بند هاے پوتینش بود .دوست داشتم خودم براش ببندم اما جلوے مامانینا نمیشد .
آهے کشیدم و جلوتر از علے رفتم جلوے در...
درد یعنی
که نماندن
به صلاحش باشد
بگذاری برود...
آه ! به اصرار خودت !...
نویسنده:
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامــــه دارد....
#داستانعاشقانهواقعی
#دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجاهویک
آهے کشیدم و جلوتر از علے حرکت کردم...
قرار بود کہ همہ واسہ بدرقہ تا فرودگاه برݧ .ولے علے اصرار داشت کہ نیاݧ .
همہ چشم ها سمت مـݧ بود .همہ از علاقہ منو علے نسبت بہ هم خبر داشتـݧ هیچ وقت فکر نمیکردݧ کہ مـݧ راضے بہ رفتنش بشم .
خبر نداشتـݧ کہ همیـݧ عشق باعث رضایت من شده
بغض داشتم منتظر تلنگرے بودم واسہ اشک ریختـݧ اما نمیخواستم دم رفتـݧ دلشو بلرزونم.
روپاهام بند نبودم .کلافہ ایـݧ پا و اوݧ پا میکردم.تا خداحافظے علے تموم شد
اومد سمتم .تو چشمام نگاه کردو لبخندے زد .همہ ے نگاه ها سمت مـا بود .
زیر لب بسم اللهی گفت و از زیر قرآݧ رد شد .
چشمامو بستم بوے عطرش و استشمام کردم وقلبم بہ تپش افتاد.
چشمامو باز کردم دوبار از زیر قرآن رد شد ، هر دفعہ تپش قلبم بیشتر میشد و بہ سختے نفس میکشیدم
قرار شد اردلاݧ علے رو برسونہ
اردلاݧ سوار ماشیـݧ شد
کاسہ ے آب دستم بود .علے براے خداحافظےاومد جلو .
بہ کاسہ ے آب نگاه کرد از داخلش یکے از گل هاے یاس شناور تو آب و برداشت بو کرد .
لبخندے زد و گفت :اسماء بوے تورو میده
قرآن کوچیکے رو از داخل جیبش درآوردو گل رو گذاشت وسطش
بغض بہ گلوم چنگ میزد و قدرت صحبت کردݧ نداشتم .
اسماء بہ علے قول دادے کہ مواظب خودت باشے و غصه نخورے
پلکامو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم
خوب خانم جاݧ کارے ندارے؟؟
کار داشتم ،کلے حرف واسہ ے گفتـݧ تو سینم بود اما بغض بهم اجازه ے حرف زدݧ نمیداد .
چیزے نگفتم .
دستشو بہ نشونہ ے خداحافظے آورد بالا و زیر لب آروم گفت :دوست دارم اسماء خانم.
پشتشو بہ مـݧ کرد و رفت.
با هر سختے کہ بود صداش کردم .
علے؟؟
بہ سرعت برگشت.جان علے؟؟
ملتمسانہ با چشمهاے پر بهش نگاه کردم و گفتم :خواهش میکنم اجازه بده تا فرودگاه بیام.
چند دیقہ سکوت کرد و گفت:باشہ عزیزم .
کاسہ رو دادم دستش ،بہ سرعت چادرمشکیمو سر کردم و سوار ماشیـݧ شدم .
زهرا هم با ما اومد .
بہ اصرار علے ما پشت نشستیم و زهرا و اردلاݧ هم جلو
احساس خوبے داشتم کہ یکم بیشتر میتونستم پیشش باشم.
از همہ خداحافظےکردیم و راه افتادیم .
نگاهے بهش انداختم و با خنده گفتم:علے با ایـݧ لباسا شبیہ برادرا شدیا
اخمے نمایشے کردو گفت :مگہ نبودم
ابروهامو دادم بالا و در گوشش گفتم:ݧ شبیہ علے مـݧ بودے
بہ کاسہ ے آب نگاه کردو گفت :ایـݧ دیگہ چرا آوردے؟؟؟
خوب چوݧ میخواستم خودم پشت سرت آب بریزم کہ زود برگردے
سرمو گذاشتم رو شونشو گفتم:علے دلم برات تنگ شد چیکار کنم؟؟
یکمے فکر کردو گفت:بہ ماه نگاه کـݧ .
سر ساعت ۱۰ دوتاموݧ بہ ماه نگاه میکنیم
لبخندے زدم و حرفشو تایید کردم.
علےوتند تند زنگ بزنیا
چشم
چشمت بے بلا .
بقیہ راه بہ سکوت گذشت .
بالاخره وقت خداحافظے بود .
ما نمیتونستیم وارد فرودگاه بشیم تا همینجاش هم بہ خاطر اردلاݧ تونستیم بیایم
اردلاݧ زهرا خداحافظے کردݧ و رفتـݧ داخل ماشیـݧ .
تو چشماش نگاه کردم و گفتم:علے برگردیا مـݧ منتظرم
پلک هاشو بازو بستہ کرد و سرشو انداخت پاییـݧ
دلم ریخت .
دستشو گرفتم:علے ،جوݧ اسماء مواظب خودت باش
همونطور کہ سرش پاییـݧ بود گفت :چشم خانم تو هم مواظب خودت باش
بہ ساعتش نگاه کرد دیر شده بود
سرشو آورد بالا اشک تو چشماش جمع شده بود .
اسماء جاݧ مـݧ برم؟؟؟
قطره اے اشک از چشمام سر خورد سریع پاکش کردم و گفتم :برو اومدنے گل یاس یادت نره
چند قدم ،عقب عقب رفت .دستشو گذاشتم رو قلبش وزیر لب زمزمہ کرد:عاشقتم
مـݧ هم زیر لب گفتم:مـݧ بیشتر
برگشت و بہ سرعت ازم دور شد.با چشمام مسیرے کہ رفت و دنبال کردم.
"در رفتن جان از بدن، گویند هرنوعی سخن
من با دو چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود"
وارد فرودگاه شد . در پشت سرش بستہ شد .
احساس کردم سرم داره گیج میره جلوے چشمام سیاه شد
سعے کردم خودمو کنترل کنم. کاسہ ے آب و برداشتم و آب رو ریختم هم زماݧ سرم گیج رفت افتادم رو زمیـݧ ،کاسہ هم ازدستم افتاد و شکست
بغضم ترکید و اشکهام جارے شد .زهراو اردلاݧ بہ سرعت از ماشیـݧ پیاده شدݧ و اومدݧ سمتم.
اردلاݧ دستم و گرفت و با نگرانے داد میزد خوبے؟؟
نگاهش میکردم اما جواب نمیدادم
با زهرا دستم رو گرفتــݧ و سوار ماشیـنم کردݧ.
سرمو بہ صندلے ماشیـݧ تکیہ دادم و بے صدا اشک میریختم ـ
اومدنے با علے اومده بودم. حالا تنها داشتم بر میگشتم
هرچے اردلاݧ و زهرا باهام حرف میزدݧ جواب نمیدادم.
تا اسم کهف اومد . سرجام صاف نشستم و گفتم چے اردلاݧ؟؟؟
هیچے میگم میخواے بریم کهف؟؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید نشوݧ دادم
قبول کردم کہ برم شاید آرامش کهف آرومم میکرد.
ممکـݧ هم بود کہ داغون ترم کنہ چوݧ دفعہ ے قبل با علے رفتہ بودم ....
#ادامه_دارد
╔═✯═๑ღ❈ღ๑═✭═╗
╚═✮═๑ღ❈ღ๑═✬═╝
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_پنجاهودوم
واردکهف شدم هیچ کسے نبود رفتم و همونجایے کہ دفعہ ے قبل باعلے نشستہ بودیم ،نشستم.
قلبم کمے آروم شد.اصلا مگہ میشہ بہ شهدا پناه ببرے وکمکت نکنـݧ؟؟
دیگہ اشک نمیریختم،احساس خوبے داشتم
چشماموبستم وزیرلب گفتم:خدایا هرچے صلاحہ هموݧ بشہ .بہ مـݧ کمک کـݧ وصبر بده
حرفهایے کہ میزدم دست خودم نبود
مـݧ،اسماء اے کہ انقد علے ودوست داشت خودش بادست هاے خودش راهیش کردو الاݧ ازخداصبر وصلاحشو میخواد!
روزهاهمینطورے پشت سرهم میگذشت .
حوصلہ ے هیچ کارے ونداشتم اکثراخونہ بودم .حتے پنج شنبہ هاهم نمیرفتم بهشت زهرا
هرچند روز یکبار علے زنگ میزد بهم اماخیلے کوتاه حرف میزد وقطع میکرد .
روز هایے کہ باهاش حرف میزدم حالم خوب بود امابعدش دوباره بےوحوصلہ بودم.
هرشب راس ساعت ۱۰روبروے پنجره میشستم و بہ ماه نگاه میکردم.
مطمئـݧ بودم کہ علے هم داره نگاه میکنہ ودلش برام تنگ شده
باصداے گوشیم ازخواب بیدار شدم .
دستم روازپتو آوردم بیروݧ ودنبال گوشیم میگشتم
زنگ گوشے قطع شد .
ازترس اینکہ نکنہ علے بوده ازجام بلند شدم و گوشیمو پیداکردم
باچشماے نیمہ بازم قفل گوشے وبازکردم.مریم بود .
پوفےکردم ودوباره روے تخت ولوشدم وپتو روکشیدم روسرم گوشیم دوباره زنگ خورد
بابےحوصلگے برش داشتم وجواب دادم.
الو؟
الوسلام دخترکجایے تو؟چرادانشگاه نمیاے؟
علیک سلام.حال وحوصلہ ندارم مریم
واینے چے .مثل ایـن افسرده ها نشستے توخونہ
خوب حالا..کارم داشتے؟
آره اسماء میخوام ببینمت ،باهات حرف بزنم
راجب چے .
راجب محسنے ،ازم خواستگارےکرده
خندیدم وگفتم:محسنے؟خوب توچے گفتے؟
هیچے ،چپ چپ بهش نگاه کردم وگفتم وا کہ بعدشم سریع ازش دورشدم.
علے قبلا یہ چیزهایے بهم گفتہ بود ولے فکر نمیکردم جدے باشہ.
خاک توسرت مریم بعداز۱۰۰سال یہ خواستگار برات اومده اونم پروندیش
خندیدوگفت:واقعا کہ ...حالا کے ببینمت ؟؟
دیگہ واسہ چے میخواے ببینمت؟تو کہ پروندیش
ݧ یہ کار دیگہ اے دارم .حالا اگہ مزاحمم بگو .
مـݧکہ دارم میگم تو بہ خودت نمیگیرے
إ اسماء
شوخے کردم بابا ،بعدازظهربیاخونموݧ دیگہ هم زنگ نزݧ میخوام بخوابم
پررو.باشہ ،پس فعلا
فعلا.
گوشے روپرت کردم اونورودوباره خوابیدم.چشمام داشت گرم میشد کہ گوشیم دوباره زنگ خورد.
فکرکردم مریم ،کلے فوشش دادم
بدوݧ اینکہ بہ صفحہ ے گوشے نگاه کنم جواب دادم.
بلہ؟مگہ نگفتم دیگہ زنگ نزݧ؟
صداے یہ مرد بود ،روصفحہ ے گوشے نگاه کردم محسنے بود سریع گوشے قطع کردم.
خدابگم چیکارت نکنہ مریم.
دوباره زنگ زد.صداموصاف کردمو جواب دادم.بلہ بفرمایید؟
سلام خوب هستیدآبجے
بعدازازدواجم باعلے بهم میگفت آبجے،از لحـݧ آبجے گفتنش خندم گرفت.
ممنوݧ شماخوب هستید ؟؟
الحمدوللہ،ببخشیدمیخواستم راجب یہ موضوعے باهاتوݧ حرف بزنم.
خواهش میکنم بفرمایید؟
ݧ اینطور ے کہ نمیشہ.شماکے وقت دارید ببینمتوݧ
آخہ...حرفمو قطع کردوگفت:علے بهم گفت بیام وازتوݧ کمک بگیرم
اسم علے روکہ آوردلبخندرولبم نشست
بهتون اطلاع میدم .فعلاخدافط
خدافظ
چنددیقہ بعدگوشیم بازم زنگ خوردایندفعہ با دقت بہ صفحہ ے گوشے نگاه کردم.بادیدݧ صفر هاے زیادے کہ توشماره بودفهمیدم علے سریع جواب دادم.
الوسلام
الوسلام اسماء جاݧ خواب بودے؟
ݧ عزیزم بیداربودم
چہ خبر؟
سلامتے .توچہ خبر کے میاے؟؟
إ اسماءتوبازاینو گفتے؟دوهفتہ هم نیست کہ اومدم
إخوب دلم تنگ شده .
منم دلم تنگ شده،حالا بزارچیزیو کہ میخوام بگم بایدزودقطع کنم.
باناراحتے گفتم:خوب بگو
محسنے بهت زنگ زد دیگہ؟
آره
ازت کمک میخواداسماء هرکارے ازدستت بر میادبراش بکــن
باشہ چشم
مـن دیگہ بایدبرم کارے ندارے؟؟
ݧ مواظب خودت باش
چشم .خداحافظ
خداحافظ
باحرص گوشے وقطع کردم زیرلب غرمیزدم(یه دوست دارم هم نگفت)ازحرفم پشیموݧ شدم.
حتماجلوے بقیہ نمیتونست بگہ
دیگہ خوابم پرید.لبخندے زدم وازجام بلند شدم.اوضاع خونہ زیادخوب نبودچوݧ اردلاݧ فردابازمیخواست بره سوریہ
براے همیـݧ تصمیم گرفتم کہ بامحسنے ومریم بیروݧ حرف بزنم
یہ فکرے زد بہ سرم اول با مریم قرارمیزارم بعدش به محسنے هم میگم بیادوباهم روبروشوݧ میکنم .
کارهاے عقب افتادمویکم انجام دادم و بہ مریم زنگ زدم وهموݧ پارکے کہ اولیـݧ بار باعلے براے حرف زدݧ قرارگذاشتیم ،براے ساعت۴قرار گذاشتم .
بہ محسنے هم پیام دادم وآدرس پارک و فرستادم وگفتم ساعت۵اونجا باشہ
لباساموپوشیدم و ازخونہ اومدم بیروݧ.
ماشیـݧ علے دستم بود امادست ودلم بہ رانندگے نمیرفت
سوار تاکسے شدم وروبروے پارک پیاده شدم
روے نیمکت نشستم ومنتظر موندم
مریم دیرکرده بود ساعت ونگاه کردم۴:۳۵دیقہ بود.شمارشو گرفتم جواب نمیداد
ساعت نزدیک۵بود اگہ بامحسنے باهم میومدݧ خیلے بد میشد
ساعت۵شد دیگه ازاومدݧ مریم ناامید شدم و منتظرمحسنے شدم
سرم توگوشیم بود کہ با صداے مریم سرموآوردم بالا
مریم همراه محسنے،درحالے کہ چند شاخہ گل وکیک دستشوݧ بوداومدن .
#ادامه_دارد
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع ❤️
#قسمت_پنجاهوسه
.
مریم همراه با محسنے،در حالے کہ چند شاخہ گل و کیک دستشوݧ بود اومدݧ...
باتعجب بلند شدم و نگاهشوݧ کردم ،مریم سریع پرید تو بغلم و گفت:تولدت مبارک اسماءوجونم
آخ امروز تولدم بود و مـݧ کاملا فراموش کرده بودم .یک لحظہ یاد علے افتادم ،اولیـݧ سال تولدم بود و علے پیشم نبود .اصلا خودشم یادش نبود کہ امروز تولدمہ امروز ک بهم زنگ زد یہ تبریک خشک و خالے هم نگفت.بغضم گرفت و خودمو از بغل مریم جدا کردم.
لبخند تلخے زدم و تشکر کردم.
خنده رو لبهاے مریم ماسید .
محسنے اومد جلو سریع گفت :سلام آبجے ،علے بہ مـݧ زنگ زد و گفت کہ امروز تولدتونہ و چوݧ خودش نیست ما بجاش براتوݧ تولد بگیریم
مات و مبهوت نگاهشوݧ میکردم.
دوباره زود قضاوت کرده بودم راجب علے
مریم یدونہ زد بہ بازومو گفت:چتہ تو ،آدم ندیدے؟؟؟دوساعتہ دارے مارو نگاه میکنے
خندیدم و گفتم؛خوب آخہ شوکہ شدم،خودم اصلا یادم نبود کہ امروز تولدمہ .واقعا نمیدونم چے باید بگم .
چیزے نمیخواد بگے .بیا بریم کیکتو ببر کہ خیلےگشنمہ
روے یہ نیمکت نشستیم بہ شمع۲۲سالگیم نگاه گردم از نبودݧ علے کنارم و مسخره بازیاش ناراحت بودم حتے نمیدونستم اگہ الان پیشم بود چیکار میکرد؟؟کیکو میمالید رو صورتم؟در گوشم بهم میگفت خانمم آرزو یادت نره ،فقط لطفا منم توش باشم .اذیتم میکردو نمیزاشت شمع و فوت کنم؟؟؟آهے کشیدم و بغضمو قورت داد .
زیر لب آرزوکردم"خدایا خودت مواظب علے مــݧ باش مـݧ منتظرشم"
شمع و فوت کردم و کیکو بریدم.
مریم مث ایـݧ بچہ هاے دو سالہ دست میزدو بالا پاییـݧ میپرید .
محسنے بنده خدا هم زیر زیرکے نگاه میکردو میخندید
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم کہ ناراحتشوݧ نکنم.
مریم اومد کنارم نشست:خوووووب حالا دیگہ نوبت کادوهاست .
إ وا مریم جاݧ همیـنم کافے بود کادو دیگہ چرا
وا اسماء اصل تولد کادوشہ ها.چشماتو ببند
حالا باز کـݧ .یہ اد کلـݧ تو جعبہ کہ با پاپیوݧ قرمز تزئیـݧ شده بود
گونشو بوسیدم گفتم واااااے مرسے مریم جاݧ .
محسنے اومد جلو با خجالت کادوشو دادو گفت:ببخشید دیگہ آبجے مـݧ بلد نیستم کادو بگیرم ،سلیقہ ے مریم خانومہ ،امیدوارم خوشتوݧ بیاد .
کادو رو باز کردم یہ روسرے حریر بنفش با گلهاے یاسے واقعا قشنگ بود.
از محسنے تشکر کردم. کیک و خوردیم و آماده ے رفتـݧ شدیم . از جام بلند شدم کہ محسنے با یہ جعبہ بزرگ اومد سمتم:بفرمایید آبجے اینم هدیہ ے همسرتوݧ قبل از رفتنش سپرد کہ بدم بهتوݧ
از خوشحالے نمیدونستم چیکار باید بکنم جعبہ رو گرفتم و تشکر کردم
اصلا دلم نمیخواست بازش کنم .
توراه مریم زد بہ بازومو گفت:نمیخواے بازش کنے ندید پدید؟؟؟
ابروهامو بہ نشونہ ے ن دادم بالا و گفتم:ببینم قضیہ ے خواستگارے محسنے الکے بود
دستشو گذاشت رو دهنشو آروم خندید.:ݧ بابا اسماء جدیہ
خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟
هر چے صب گفتم :واقعیت بود
خوب؟؟؟؟
میشہ بشینیم یہ جا صحبت کنیم؟؟
محسنے و چیکار کنیم؟؟
نمیدونم وایسا .
رو کردم بہ محسنے و گفتم :آقاے محسنے خیلے ممنوݧ بابت امروز واقعا خوشحالم کردید .شما دیگہ تشریف ببرید ما خودموݧ میریم .
پسر چشم و دل پاکے بود ولے او نقدرام حزب اللهے نبود خیلے هم شلوغ و شر بود اما الاݧومظلوم شده بود .
سرشو آورد بالا و گفت:
ݧه خواهش میکنم وظیفم بود ،ماشیـݧ هست میرسونمتوݧ
ݧ دیگہ مزاحمتوݧ نمیشیم
ݧ چہ مزاحمتے مسیرمہ،خودم هم باهاتوݧ کار دارم
آخہ مـݧ با مریم کار دارم .
آهاݧ خوب ایرادے نداره مـݧ اینجا ها کار دارم شما کارتوݧ تموم شد بہ مـݧ زنگ بزنید بیام
بعد هم ازموݧ دور شد.
بہ نیمکتے کہ نزدیکموݧ بود اشاره کردم ،مریم بیا بریم اونجا بشینیم.
خوب بگو ببینم قضیہ چیہ؟؟؟
إم ...إم چطورے بگم؟؟میدونے اسماء نمیخوام بهت دروغ بگم کہ.
مـݧ وحید و دوست دارم.
خندیدم و گفتم: منظورت محسنے دیگہ؟؟؟؟
خب پس مبارکہ
آره. اما یہ مشکلے هست ایـݧ وسط
چہ مشکلے؟؟؟
خوانوادم.
چطور ؟؟؟اونا مخالفـݧ؟؟؟
ݧ ݧ اونا بہ نظر مـݧ احترام میزارݧ اما...
اما چے؟؟؟
اسماء پسر عموم هم خواستگارمہ از،بچگے دائم عموم داره میگہ کہ مریم و ساماݧ مال همـݧ. اما ݧ مـݧ ساماݧ و میخوام ݧ اوݧ منو روحرف عموم هم نمیشہ حرف زد
اینطورے کہ نمیشہ مریم یہ روز با پسر عموت دوتایے برید پیش عموت ایـݧ حرفایے کہ زدے و بهش بگید .
نمیشہ
میشہ تو بہ خدا توکل کـݧ
اوووم .اسماء یہ چیز دیگہ ام هست
دیگہ چے؟؟
بہ نظرت منو وحید بہ هم میخوریم؟؟ݧ ظاهرموݧ شبیہ همہ ݧ اعتقاداتموݧ،اوݧ خیلے اعتقاداتش قویہ
مریم اوݧ تورو همینطورے کہ هستے انتخاب کرده ،بعدشم تو مگہ اعتقاداتت چشہ؟؟؟خیلیم خوبے
مریم آهے کشیدو سرشو انداخت پاییـݧ ،چے بگم .
هیچے نمیخواد بگے اگہ حرفات تموم شده بہ اوݧ بنده خدا زنگ بزنم بیاد .
زنگ بزݧ!!!
#ادامه_دارد
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_پنجاهوچهار
حالاامروز چطورے باهم رفتیدخرید؟
واے بسختے
اسماء ازخوشحالے نمیدونست چیکار باید بکنہ از طرفے هم خجالت میکشید وسرش همش پاییـݧ بود، همہ چیم خودش حساب کرد .
اخے الهے .
گوشے وبرداشتم و بهش زنگ زدم .
۵دقیقہ بعد در حالے کہ سہ تا بستنے تو دستش بود اومد .
اے بابا چرا باز زحمت کشیدید
قابل شمارو نداره آبجے
مریم بلند شدو گفت :
خوب مـݧ دیگہ برم ،دیرم شده
محسنے در حالے کہ بستنے و میداد بهش گفت:ماهم داریم میریم اجازه بدید برسونیمتوݧ.
ݧه اخہ زحمت میشہ
ݧه چه زحمتے آبجے شما هم پاشید برسونمتوݧ
خندم گرفتہ بود.
سرمو تکوݧ دادم رفتیم سوار ماشیـݧ شدیم..
مریم و اول رسوندیم
بعد از پیاده شدݧ مریم شروع کرد بہ حرف زدݧ...
اولش یکم تتہ پتہ کرد
إم چطوری بگم...
راستش...
یکم سختہ..!
حرفشو قطع کردم،خوب بزارید مـݧ کمکتوݧ کنم راجب مریم میخواید حرف بزنید؟؟؟
إ بلہ .از کجا فهمیدید؟؟
خوب دیگہ...
راحت باشید آقاے محسنے علے سپرده هواتونو داشتہ باشم.
دم علے آقا هم گرم .راستش آبجے ،خانم سعادتے یا هموݧ مریم خانوم بہ پیشنهاد ازدواج مـݧ جواب منفے دادݧ .دلیلشو نمیدونم میشہ شما ازشوݧ بپرسید؟؟
بلہ حتما .دیگہ چے؟؟
دیگہ ایـݧ کہ مـݧ کہ خواهر ندارم شما لطف کنید در حقم خواهرے کنید،مـݧ...مـݧ... واقا بہ ایشوݧ علاقہ دارم.اگر هم تاحالا نرفتم جلوبخاطر کارهام بود .
خندیدم وگفتم:باشہ چشم،هرکارے از دستم بر بیاد انجام میدم ایشالا کہ همہ چے درست میشہ...
واقعا نمیدونم چطورے ازتوݧ تشکر کنم.عروسیتوݧ حتما جبراݧ میکنم.
ممنوݧ شما لطف دارید ،بابت امروز هم باز ممنوݧ .
هوا تقریبا تاریک شده بود،احساس خستگے میکردم بعد از مدتها رفتہ بودم بیروݧ .
جعبہ ے کادو ها مخصوصا جعبہ ے بزرگ علے تو دستم سنگینے میکرد.
با زحمت کلید و از تو کیفم پیدا کردم و در و باز کردم
راهروتاریک بودپله هارو رفتم بالا و درخونہ رو باز کردم ،چراغ هاے خونہ هم خاموش بود اولش نگراݧ شدم اما بعدش گفتم حتما رفتـݧ خونہ ے اردلاݧ .
کلید چراغو زدم .
باصداے اردلاݧ ازترس جیغے زدم وجعبہ ها از دستم افتاد
واااااے ݧ یہ تولد دیگہ
همہ بودݧ حتے خوانواده ے علے جمع شده بودݧ تا براے مـݧ تولد بگیرݧ
تولد ،تولد تولدت مبارک ...
باتعجب بہ جمعشوݧ نگاه میکردم کہ اردلاݧ هولم داد سمت مبل ونشوند
همہ اومدݧ بغلم کردݧ وتولدمو تبریک گفتـݧ.
لبخندے نمایشے رو لبم داشتم وازشوݧ تشکر کردم.
راستش اصلا خوشحال نبودم،اونا میخواستـݧ درنبود علے خوشحالم کـنـن اما نمیدونستـن با ایـݧ کارشوݧ نبود علے و رو بیشتراحساس میکنم.
واے چقدر بد بود کہ علے تو اولیـݧ سال تولدم بعدازازدواجموݧ پیشم نبود.اون شب نبودشو خیلے بیشتراحساس کردم
دوست داشتم زودتر تولد تموم بشہ تابرم تو اتاقم وجعبہ ے کادوے علے و باز کنم.
زماݧ خیلے دیر میگذشت .بالاخره بعدازبریدݧ کیک وباز کردݧ کادو ها ،خستگیرو بهونہ کردم و رفتم تو اتاقم .
نفس راحتے کشیدم ولباسامو عوض کردم
پرده ے اتاقو کشیدم و روبروے نور ماه نشستم ،چیزے تا ساعت ۱۰نمونده بود .
جعبہ رو بادقت واحتیاط گذاشتم جلوم .انگار داشتم جعبہ ے مهمات و جابہ جا میکردم
آروم درشوباز کردم بوے گل هاے یاس داخل جعبہ خورد تو صورتم.
آرامش خاصے بهم دست داد ناخداگاه لبخندے رو صورتم نشست .
گل هارو کنار زدم یہ جعبہ ے کوچیک تر هم داخل جعبہ بود
درشو باز کردم یہ زنجیر وپلاک طلا
کہ پلاکش اسم خودم بود و روش بانگیـن هاے ریز زیادے تزئیـݧ شده بود
خیلے خوشگل بود
گردبند وانداختم توگردنم خیلے احساس خوبے داشتم .
چندتا گل یاس ازداخل جعبہ برداشتم کہ چشمم خورد بہ یہ کاغذ
برش داشتم وبازش کردم .یہ نامہ بود
"به نام خدا"
سلام اسماء عزیزم ،منو ببخش کہ اولیـݧ سال تولدت پیشت نبودم قسمت ایـݧ بود کہ نباشم ،ولے بہ علے قول بده کہ ناراحت نباشے ،خیلے دوست دارم خانمم .مطمئـن باش هرلحظہ بیادتم .
مواظب خودت باش
"قربانت علے"
بغضم گرفت واشکام جارے شد .
ساعت ۱۰بود طبق معمول هرشب،بہ ماه خیره شده بودم چهره ےوعلے وواسہ خودم تجسم میکردم ،اینکہ داره چیکار میکنہ و ب چے فکر میکنہ ولے مطمئـݧ بودم اونم داره بہ ماه نگاه میکنہ.
انقدر خستہ بودم کہ توهموݧ حالت خوابم برد.
چند وقت گذشت ،مشکل محسنے و مریم هم حل شد وخیلے زود باهم ازدواج کردند.
یک ماه ازرفتـݧ علے میگذشت .اردلاݧ هم دوهفتہ اے بود کہ رفتہ بود.قرار بود بلافاصلہ بعدازبرگشتـݧ علے تدارکات عروسے روبچینیم
دوره ے علے ۴۵روزه بود۱۵روزتااومدنش مونده بود.خیلے خوشحال بودم براے همیـݧ افتادم دنبال کارهام وخریدݧ جهیزیہ
دوست داشتم علے هم باشہ وتوانتخاب وسایل خونموݧ نظر بده."خونموݧ"با گفتـݧ ایـݧ کلمہ یہ حس خوبے بهم دست میداد .حس مستقل شدݧ.حس تشکیل یہ زندگے واقعے باعلے
اصلاهرچیزے کہ اسم علے همراهش بود وبا تمام وجودم دوست داشتم...
#ادامه_دارد
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_پنجاهوپنج
باذوق سلیقہ ے خاصے یسرے ازوسایل وخریدم
ازجلوے مزوݧ هاے لباس عروس ردمیشدم چند دیقہ جلوش وایمیسادم نگاه میکردم.اما لباس عروسودیگہ بای باعلے میگرفتم .
اوݧ۱۵روزخیلے دیرمیگذشت
واسہ دیدنش روزشمارے میکردم...
هرروز کہ میگذشت ذوق وشوقم بیشترمیشد هم براےدیدݧ علے عزیزم هم براے عروسیموݧ .
احساس میکردم هیچ کسے تودنیاعاشق ترازمنو علے نیست اصلاعشق مازمینے نبود.بہ قول علے خداعشق ماروازقبل توآسمونا نوشتہ بود همیشہ میگفت:اسماء مااوݧ دنیا هم باهمیم مـݧ بهت قول میدم
همیشہ وقتے باهاش شوخے میکردم و میگفتم:آهاݧ ینے توازحورے هاے بهشتے میگذرے بخاطر مـݧ؟؟
ازدستم ناراحت میشد واخم میکرد
اخم کردناشم دوست داشتم
واے کہ چقدردلتنگش بودم
باخودم میگفتم:ایندفعہ کہ بیاددیگہ نمیزارم بره
مـݧ دیگہ طاقت دوریشو ندارم
چندوقتے کہ نبود،خیلے کسل و بے حوصلہ شده بودم دست ودلم بہ غذا نمیرفت کلے هم از درسام عقب افتاده بودم .
حالا کہ داشت میومد سرحال ترشده بودم .میدونستم کہ اگہ بیادوبفهمہ ازدرسام عقب افتادم ناراحت میشہ
شروع کردم بہ درس خوندݧ وبہ خورد وخوراکم هم خیلے اهمیت میدادم.
توایـݧ مدت چندبارزنگ زد
یک هفتہ بہ اومدنش مونده بود.قسمم داده بود کہ بہ هیچ وجہ اخبار نگاه نکنم وشایعاتے رو کہ میگـݧ هم باور نکنم
ازدانشگاه برگشتم خونہ.
بدوݧ اینکہ لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمودر آوردم وبہ لبہ ے مبل آویزوݧ کردم
باباداشت اخبارنگاه میکرد
بے توجہ بہ اخبارسرم رو بہ مبل تکیہ دادم وچشمامو بستم .خستگے روتوتمام تنم احساس میکرد .
باشنیدݧ صداے مجرے اخبارچشمامو باز کردم: تکفیرے هاے داعش درمرزحلب..
یادحرف علے افتادم وسعے کردم خودموباچیز دیگہ اے سر گرم کنم
امانمیشد کہ نمیشد .قلبم بہ تپش افتاده بود ایـݧ اخبار لعنتے هم قصد تموم شدݧ نداشت .یہ سرے کلمات مثل محاصره و نیروهاے تکفیرے شنیدم امادرست متوجہ نشدم .
چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
بہ علے قول داده بودم تاقبل از ایـݧ کہ بیاد تصویر هموݧ روزے کہ داشت میرفت،با هموݧ لباس هاے نظامیش وبکشم
ایـݧ یہ هفتہ رومیتونستم با ایـݧ کارخودمو مشغول کنم
هر روزعلاوه بربقیہ کارهام با ذوق شوق تصویر علے روهم میکشیدم
یک روز بہ اومدنش مونده بود .آخریـݧ بارے کہ زنگ زد۶روز پیش بود .تاحالا سابقہ نداشت ایـݧ همہ مدت ازش بے خبر بمونم
نگراݧ شده بودم اما سعے میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز ومرتب کردم وبامریم رفتم خرید .دوست داشتم حالا کہ داره میاد با یہ لباس جدید بہ استقبالش برم.
خریدام روکردم و یہ دستہ ے بزرگ گل یاس خریدم.
وقتے رسیدم خونہ هواتقریبا تاریک شده بود .گل هاروگذاشتم داخل گلدوݧ روے میزم
فضاے اتاق و بوے گل یاس برداشتہ بود .پنجره ے اتاقو بازکردم نسیم خنکے وارداتاق شدوعطر گلهاروبیشتر توفضا پخش کرد .یاد حرف علے موقع رفتـݧ افتادم.گل یاس داخل کاسہ ے آب و بو کردو گفت:اسماء بوے تورو میده .
لبخند عمیقے روے لبام نشست
ساعت ۱۰بود ودیدار آخر مـݧ ماه وآخریـݧ شب نبودݧ علے
روبروے پنجره نشستم.هوا ابرے بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه روببینم.
باوخودم گفتم:عیبے نداره فردا کہ اومد بهش میگم.
باروݧ نم نم شروع کرد بہ باریدݧ .نفس عمیقے کشیدم بوے خاک هایے کہ باروݧ خیسشوݧ کرده بود استشمام کردم
پنجره روبستم وروتختم دراز کشیدم ـ تو ایـݧ یک هفتہ هر شب خوابهاے آشفتہ میدیدم.نفس راحتے کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگہ راحت میخوابم .
تو فکر فرداو اومدݧ علے،و اینکہ وقتے دیدمش میخوام چیکار کنم ،چے بگم.بودم کہ چشمام گرم شد و خوابم برد
نزدیک اذاݧ صبح با صداے جیغ بلندے از خواب بیدار شدم.تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریہ کردم.نمیدونستم چہ خوابے دیدم ولے دائم اسم علے و صدا میکردم.ماماݧ و بابا با سرعت اومدݧ تو اتاق
ماماݧ تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم.فقط اسم علے رو میبردم .
بابا یہ لیواݧ آب آورد و میپاشید رو صورتم .یدفعہ بہ خودم اومدم .ماماݧ از نگرانے رو صورتش قطرات اشک بود و بابا هم کلے عرق کرده بود
ماماݧ دستم رو گرفت :اسماء مادر باز هم خواب دیدی؟؟؟
سرمو بہ نشونہ ے تایید تکوݧ دادم و نفس عمیقے کشیدم .
صداے اذاݧ تو خونہ پخش شد.
بلند شدم آبے بہ دست و صورتم زدم و وضو گرفتم.
باروݧ نم نم دیشب شدید شده بود ورعد و برق هم همراهش بود
چادر نمازم رو سر کردم و نمازم و خوندم.
بعد از نماز مثل علے تسبیحات حضرت زهرا رو بادست گفتم
باروݧ همینطور شدید تر میشد وصداے رعد و برقم بیشتر
دستم و بردم سمت گردنم و گردنبندے کہ علے برام گرفتہ بود گرفتم دستم و نگاهش کردم
یکدفعہ بغضم گرفت و شروع کردم بہ گریہ کردݧ
گوشیم زنگ خورد. اشکهامو پاک کردم .و گوشیمو برداشتم .ینے کے میتونست باشہ ایـݧ موقع صب؟؟؟
حتما علے
گوشے و سریع جواب دادم...
#ادامه_دارد..
#داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع ❤️
#قسمت_پنجاهوششم
گوشے و سریع جواب دادم!!!
الو؟؟
الو سلام بفرمایید.
سلام خوبے اسماء ؟؟ اردلانم
إ سلام داداش ممنونم شما خوبید؟؟
چرا صداتوݧ گرفتہ؟؟.
هیچے یکم سرماخوردم زنگ زدم بگم مـݧ با
علے یکے دو ساعت دیگہ پرواز داریم بہ سمت تهراݧ
إ شما هم میاید؟؟ الاݧ کجایید؟؟
آره ایندفعہ زودتر برمیگردم. الاݧ دمشقیم
علے خودش کجاست چرا زنگ نزد؟؟
علے نمیتونہ حرف بزنہ .فعلا مــݧ باید برم خدافظ.
مواظب خودتوݧ باشید خدافظ
پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت
بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ براموݧ از سوریہ آورده بود نگاه کردم
خیلے دوسش داشتم چوݧ علے خیلے دوسش داشت.
ساعت۶بود یک ساعتے خوابیدم
وقتے بیدار شدم صبحونمو خوردم و لباس هاے جدیدے رو کہ دیشب آماده کرده بودم و پوشیدم یکم بہ خودم رسیدم و روسریمو بہ سبک لبنانے بستم .
یکمے از عطر علے و زدم و حلقم و تو دستم چرخوندم و از انگشتم در آوردم.
پشتش و رو کہ اسم خودم و علے وتاریخ عقدموݧ تو حرم و نوشتہ بودیم نگاه کردم.
لبخندے زدم و بوسیدمش و دوباره دستم کردم.
تصویرے رو کہ کشیده بودم و لولہ کرده بودم و با پاپیوݧ بستمش.
اردلاݧ دوباره زنگ زدو گفت کہ بریم خونہ ے علی اینا میاݧ اونجا .
گل هاے یاسو از تو گلدون برداشتم.
چادرم رو سر کردم و تو آینہ نگاه کردم
الاݧ علے منو میدید دستش و میذاشت رو قلبش و میگفت :اسماء واے قلبم
خندیدم و از اتاق خارج شدم
ماماݧ و بابا یک گوشہ نشستہ بودݧ و با اخم بہ تلوزیوݧ نگاه میکردݧ.
إ ماماݧ شما آماده نیستیـݧ؟ الاݧ اونا میرسـݧ.
ماماݧ کہ حرفے نزد
بابا برگشت سمتم . لبخند تلخے زدو گفت :تو برو دخترم ما هم میایم
تعجب کردم:چیزے شده بابا
ݧ دخترم یکم با مادرت بحثموݧ شده.
باشہ مـݧ رفتم پس شما هم زود بیاید.ماماݧ جاݧ حالا دامادت هیچے پسرتم هستاااا.
باسرعت پلہ هارو رفتم پاییــݧ سوار ماشیـݧ شدم و حرکت کردم .
با سرعت خیلے زیاد رانندگے میکردم کہ سریع برسم خونہ ے علینا .
بعد از یک ربع رسیدم .
ماشیـݧ و پارک کردم و دوییدم
در خونہ باز بود.
پس اومده بودݧ .یہ عالمہ کفش جلوے در بود .
زیر لب غر میزدم و وارد خونہ شدم:اینا دیگہ کیـݧ؟؟؟حتما دوستاشـݧ دیگہ ؟؟اه دیر رسیدم.الاݧ علے ناراحت میشه
وارد خونہ شدم همہ ے دوستاے علے بودݧ با دیدݧ مـݧ همہ سکوت کردݧ
اردلاݧ اومد جلو .ریشهاش بلند شده بود .چهرش خیلے خستہ بود
دوییدم سمتشو بغلش کردم.سرمو دور خونہ چرخوندم ݧ علے بود ݧ ماماݧ باباش .
داداش پس بقیہ کوشـݧ؟؟علے کو؟؟
چیزے نگفت وبا دست بہ سمت بالا اشاره کرد
اتاقشہ؟؟؟
آره
بدو بدو پلہ هارو رفتم بالا بہ ایـݧ فکر میکردم کہ چقدر تغییر کرده ؟حتما ریشهاش بلند شده .و صورتش مث اردلاݧ سوختہ .
رسیدم بہ دم اتاقش گل و زیر چادرم قایم کردم و در زدم
جواب نداد .یہ صداهایے شنیدم
درو باز کردم
پدر مادر علے و فاطمہ خودشوݧ انداختہ بودݧ رو یہ جعبہ و گریہ میکردݧ
فاطمہ با دیدݧ مـݧ اومد جلو بغلم کرد .حالم دست خودم نبود معنے ایـݧ رفتاراشوݧ نمیفهمیدم سرمو دور اتاق چرخوندم اما علے و ندیدم.
فاطمہ رو از خودم جدا کردم و پرسیدم .علے کو؟؟؟علی؟؟؟
گریہ ے همہ شدت گرفت رفتم جلو تر بابا رضا از رو جعبہ بلند شد و نگاهم کرد
یک قسمت از جعبہ معلوم بود یہ نفر خوابیده بود توش
کم کم داشتم میفهمیدم چے شده .
خندیدم و چند قدم رفتم جلو گل از دستم افتاد
بابا رضا فاطمہ و ماماݧ معصومہ رو با زور برد بیروݧ
ماماݧ معصومہ کہ بلند شد علیمو دیدم
آروم خوابیده بود .و اطرافشو پراز گل یاس بود
کنارش نشستم و تکونش دادم:علے؟؟پاشو الاݧ وقت خوابہ مگہ؟؟میدونم خستہ اے عزیزم.اما پاشو یہ بار نگاهم کـݧ دوباره بخواب قول میدم تا خودت بیدار نشدے بیدارت نکنم .قول میدم
إ علے پاشو دیگہ ،قهر میکنما
چرا تو دهنت پنبہ گذاشتے؟؟
لبات چرا کبوده؟؟؟
مواظب خودت نبودے؟؟تو مگہ بہ مـݧ قول ندادے مواظب خودت باشي؟؟
دستے بہ ریشهاش کشیدم.نگاه کـݧ چقد لاغر شدے؟؟ریشاتم بلند شده تو کہ هیچ وقت دوست نداشتے ریشات انقد بلند بشہ .عیبے نداره خودم برات کوتاهشوݧ میکنم .تو فقط پاشو
بیا مـݧ دستاتو میگرم کمکت میکنم .علے دستهات کو؟؟جاشوݧ گذاشتے؟؟
عیبے نداره پاشو .
پیشونیشو بوسیدم و گفتم:نگاه کـݧ همیشہ تو پیشونے منو میبوسیدے حالا مـݧ بوسیدمش .
علے چرا جوابمو نمیدے؟؟؟قهرے باهام.بخدا وقتے نبودے کم گریہ کردم .پاشو بریم خونہ ے ما ببیـݧ عکستو کشیدما .وسایل خونمونو هم خریدم.باید لباس عروسو باهم بگیریم پاشو همسر جاݧ
إ الاݧ اشکام جارے میشہ ها.تو کہ دوست ندارے اشکامو ببینے
.علے دارے نگرانم میکنیا پاشو دیگہ تو کہ انقد خوابت سنگیـݧ نبود
کم کم بہ خودم اومد
چشمهام میسوخت و اشکام یواش یواش داشت جارے شد
علے نکنہ ...
نکنہ زدے زیر قولت رفتے پیش مصطفے؟؟
#ادامهدارد۰۰۰
#داستانعاشقانهواقعی 💔
#دومدافع 💔
#قسمت_آخر
حالا دیگہ داد میزدم و اشک میریختم
علے؟؟؟؟پاشو
قرارموݧ ایـݧ نبود بے معرفت؟؟؟تو بہ مـݧ قول دادے.
محکم چند بار زدم تو صورتم.ݧ دارم خواب میبینم ،هنوز از خواب بیدار نشدم...
سرم و گذاشتم رو پاهاش: بے معرفت یادتہ قبل از اینکہ برے سرمو گذاشتم رو پاهات؟؟یادتہ قول دادے برگردے؟؟یادتہ گفتے تنهام... تنهام نمیرارے ؟؟
من بدوݧ تو چیکار کنم؟؟؟چطورے طاقت بیارم؟؟علے مگہ قول نداده بودے بعد عروسے بریم پابوس آقا؟؟
علے پاشو
مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو
کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم .چرا سرت شکستہ؟؟
پهلوت چرا خونیہ؟؟؟دستاتو کے ازم گرفت؟؟علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ
بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے.
علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب؟؟نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟
عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے
منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.
شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ .
بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم.
بگو ما طاقت دورے از همو نداریم.
بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راهیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم.
بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست. تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے
اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ .
میبینے علے اومدݧ ببرنت. الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم. علے وقت خداحافظیہ
بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ
با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم. صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم .
از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم.
دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم...
"قرارمان
به
برگشتنت بود...
به دوباره دیدنت...
اما
تو
اکنون
اینجا
ارام گرفته ای...
بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت..."
.یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره
حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم .
هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم.
ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم.
حضورش و همیشہ احساس میکنم....
خودش بهم داد خودشم ازم گرفت...
من عاشق لبخندهایت بودم وحالا
باخنده های زخمیات دل میبری ازمن
عاشق ترینم! من کجاوحضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری ازمن....
#نثار_ارواح_پاک_شهداصلوات
نویسنده: #خانوم_علے_آبادے
✅✅✅پایاݧ✅✅✅
#داستاݧ_هم_تموم_شد
#امیدوارم_خوشتون_اومده_باشه
#اگر_دلتون_شکست_دعا_کنید_مشکل_ما_هم_حل_بشه
#التماس_دعا_شدید_دارم_ازتون 😔