#داستان_آموزنده
🍒سرگذشت #واقعی و غم انگیز دختری
بانام 👈 #سروین 🍒
👈 #قسمت_چهارم
اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که دستانی نیرومند با تمام توان ضربه ایی به کتفم زد.
شدت ضربه آنقدر زیاد بود که فوری نقش بر زمین شدم! تنها کاری که در آن لحظه توانستم انجام بدهم این بود که دستانم را حائل قرار دادم تا سرم به زمین برخورد نکند!-
چیه؟ نکنه فکر کردی از تهدید تو ترسیدم و پول زنه رو بهش پس دادم؟ نه جونم، چون گفت بچه ش بیمارستانه دلم براش سوخت. لابد فکر کردی از تو یه الف بچه ترسیدم که اونطوری دور برداشته بودی و برام خط و نشون می کشیدی؟!
تا آمدم حرفی بزنم و واکنشی نشان بدهم، دختر جوان بالگد ضربه ایی به پهلویم زد و گفت: »اینم واسه این بودکه دیگه زبون درازی نکنی!
« دختر جوان این را گفت و من بی توجه به دردی که در پهلو و کتفم پیچیده بود خطاب به او که هنوز چند قدمی بیشتر از من دور نشده بود گفتم:
»بدبخت، دنیا و آخرتت رو به پنجاه هزار تومن نفروش!
« این را که گفتم، اینجا بود که دخترجوان سرجایش میخکوب شد و یک لحظه با خودم گفتم:
»راسته که زبان سرخ می دهد سر سبز را برباد!
الانه که برگرده و دوباره کتکت بزنه...
« در آن ساعات از غروب، پایانه بازاری ست برای خودش. هر جا را که نگاه می کنی دست فروش ها بساط پهن کرده و مشغول فروش اجناس شان هستند. از اینکه در آن شلوغی روی زمین ولو شده بودم خجالت می کشیدم.
زن میان سالی که منتظر اتوبوس بود از صف بیرون آمد و نزدیکم شد و در حالیکه دستانم را گرفته و از روی زمین بلندم می کرد گفت: »چیکارش داری؟ بی شخصیت معلومه از زور نشئگی نمی تونه درست راه بره. خاک برسر معلوم نیست چی کشیده؟
من دیدم که یه هو از پشت سر بهت حمله کرد...« زن میان سال که داشت مانتویم را می تکاند همچنان داشت حرف می زد من اما توجهم فقط به دختر جوان بود که هنوز هم سرجایش ایستاده و به من زل زده بود.
حالم سرجایش که آمد از زن میان سال تشکر کردمو بی اعتنا به دختر جوان به راهم ادامه دادم
که ناگهان صدای دختر جوان را از پشت سرم شنیدم.....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#داستان_آموزنده
🍒داستان #واقعی :براساس سرگذشت دختری بنام #فهیمه"🍒
👈 #قسمت_چهارم
....من یکی از طرفداران پرو پاقرص سریال های شبکه»فارسی وان« بودم و آن پسر جوان بی نهایت شبیه شخصیت اصلی سریالی بود که به آن علاقه داشتم آنقدر که حتی اگر آسمان به زمین می آمد باید آن سریال را تماشا می کردم!
شاید برایتان خنده دار باشد اما من عاشق شخصیت آن سریال ماهواره ایی شده بودم و حالا پسری جوان که از نظر چهره و تیپ ظاهری با آن هنرپیشه مو نمیزد، سرراهم ظاهر شده بود!
خب، از دختری نوجوان آن هم درسن بلوغ و اوج هیجانات و احساسات چه انتظاری دارید؟
دختری که خودش را در عالم خیالات جای دوست دختر هنرپیشه آن سریال می دید و دلش می خواست جوانی همچون او عاشقش شود؟
هر چند آنقدر جرات و شهامت نداشتم که نزدیک بروم و احساسم را به پسر صاحب مغازه بگویم اما هر وقت او را می دیدم آنقدر به او زل می زدم که تقریبا یک هفته بعد موقع برگشتن از مدرسه راهم را سد کرد و گفت:
»ببخشین خانم، شما چرا اینطوری به من زل می زنین؟!« این اولین باری بود که با یک پسر غریبه همکلام می شدم.
حسابی دست و پایم را گم کرده بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم. من و من کنان گفتم: »هیچی... هیچی... همینطوری،
یعنی شما رو با یکی دیگه اشتباه گرفته بودم!
« پسرجوان که قدی بلند داشت و چشمانی درشت و مشکی، لبخندی زد وگفت: »یعنی عین این یک هفته رو منو با کس دیگه اشتباه گرفته بودین!
اگه شما جای من بودین باور می کردین؟« دیگر نمی دانستم چه بگویم؟ سرم را پائین انداختم و از کنارش گذشتم اما هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودم که پسرجوان از پشت سر بند کیفم را کشید و گفت:
»کارتم روبگیر. شماره موبایلم روش هست. حتما بهم تلفن بزن!
« نمی دانستم چه عکس العملی نشان بدهم. فوری کارت را گرفتم و به سمت خانه راه افتادم....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#داستان_آموزنده
📚سرگذشت واقعی وآموزنده تحت عنوان
#من_ازقعردوزخ_می_آیم...!
💕 #قسمت_چهارم
تو باید درس بخونی و به جایی برسی. اگه می خوای به من کمک کنی فقط به فکر دانشگاه رفتن و مهندس شدن باش.
وقتی برای خودت کاره ای شدی و اولین حقوقت رو گرفتی، منم دیگه سرکار نمی رم و می شینم تو خونه و از دولتی سر پسرم خانمی می کنم؛ فهمیدی چی گفتم؟»
سرم را پائین می انداختم و می گفتم: «چشم مادر، کاری می کنم که عمو حسرت زندگی مون رو بخوره. می شم تکیه گاه تو!»
روزها و ماهها و سالها پشت سرهم می گذشتند و من با تلاش و پشتکار فراوان به آرزوی مادر جامه عمل پوشاندم و در رشته مهندسی دانشگاه سراسری آن هم در شهر خودمان قبول شدم.
مادر از خوشحالی سر به آسمان می سائید و می گفت:
«خدا رو شکر می کنم و ازت ممنونم که جواب زحمات من رو دادی. پسرم، این چهار سال دانشگاه رو هم بی هیچ دغدغه ای درس بخون و به چیزی فکر نکن.
من هنوز می تونم و اونقدر جون دارم که کار کنم پس تو با خیال راحت درس بخون. بعد از اینکه به جایی رسیدی نوبت استراحت من می رسه!»
مادر این حرفها را می زد تا دل مرا آرام کند اما من خوب می فهمیدم که از غصه روز به روز آب می شود.
فوت پدر و نامردی عمو و پدربزرگم قلب او را به درد آورده بود. هر چند سعی می کرد خودش را بی خیال نشان دهد اما من کاملا حس می کردم تمام غصه های عالم در دلش تلنبار شده. بارها او را دیده بودم که با عکس پدر حرف می زد و درددل می کرد و اشک می ریخت.
سال سوم دانشگاه بودم که بالاخره سنگینی فشارهای روحی کار دست مادر داد.
توموری سرطانی در بدنش در حال رشد کردن و بزرگ شدن بود.
مادر به شدت لاغر شده بود و دیگر توان کار کردن نداشت. هزینه عمل جراحی و شیمی درمانی مادر خیلی بالا بود و من نمی دانستم چه باید بکنم؟
بی آنکه مادر مطلع شود ترک تحصیل کردم و در یک شرکت به عنوان آبدارچی مشغول به کار شدم اما مگر با چندغاز پولی که می گرفتم می توانستم هزینه درمان مادر را جور کنم!
مادر روز به روز ضعیف تر از قبل می شد. باید هرچه زودتر تحت مداوا قرار می گرفت و من هیچ چاره ای پیش رویم نبود.....
💕 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️آ
http://eitaa.com/joinchat/815792139C7badb43017
#ذڪرهاےگرـღـگشا⬆️⬆️⬆️
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_وسخن_بزرگان👆
#داستان_آموزنده
🍒داستان واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_چهارم
پدر و مادرمان همیشه به داشتن من و نغمه افتخار می کردند و برای عاقبت بخیری مان دعا.
- داداش جان، فکر کنم دیگه وقتش رسیده به حرفی که مادر خدا بیامرزمون زد عمل کنیم و دست این جوونا رو بذاریم تو دست همدیگه!
این حرف را عمویم که همراه زن عمو و دو پسر دوقلویش «رامین» و «روزبه» برای شب نشینی به خانه مان آمده بود به پدر زد و سپس خطاب به من و خواهرم و فرزندان خودش گفت:
« من و داداشم شش، هفت سال بیشتر نداشتیم که پدرمون فوت کرد. مادرمون با بدبختی ما رو بزرگ کرد و از همون بچه گی ازمون خواست هیچ وقت پشت همدیگه رو خالی نکنیم و تا ابد مثل دو تا برادر واقعی کنار هم باشیم. اگه من و داداش به جایی رسیدیم از صدقه سری مادرمونه. دعای خیر اون باعث شد که ما زندگی راحت، همسری خوب و بچه های سربه راهی داشته باشیم. وقتی خدا رامین و روزبه رو به ما و یکسال بعد نقشین و نغمه رو به داداش داد، مادرمون که حسابی خوشحال بود گفت حتما حکمتی داره که دوتاتونم صاحب دوقلو شدید و نغمه رو برای روزبه و نقشین رو برای رامین نشون کرد. من و داداشم هم رو حرف مادرم حرف نزدیم چون می دونستیم اون با این کارش می خوا د رابطه ما دو تا داداش مستحکم تر بشه اما صد حیف که عمرش کفاف نداد عروسی نوه هاشو ببینه.
من که همه جای دنیا رو بگردم بهتر از دخترای دادشم برای پسرام پیدا نمی کنم. دخترا هم که با پسرعموهاشون مخالف نیستن، پس حالا که رامین و روزبه درسشون تموم شده و هر کدوم خونه و یه کمی پس انداز دارن، بهتره کم کم سور و ساط عروسی رو راه بندازیم!....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
#داستان_آموزنده
💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری
💜 #قسمت_چهارم
واقعاخوشحال بودم 😍واحساس خوبی داشتم کنارمادرم وبچهاش لذت میبردم .
وروزگارخوبی داشتیم ،
گاه گاهی به دیدن پدرم👱🏻 سرکارش میرفتم واون ازم میخواست برگردم پیشش ،،،
ولی من دوست نداشتم زندگی کنارزن بابای بدپیله وبداخلاق رو
حالا من دختری حدود 14 یا 15ساله👱🏻♀ شده بودم سفیدوقدبلند،
بامعرفی یکی ازآشناها برای ازدواج💍 ازطرف پدرم ،،من دوست نداشتم ازدواج کنم کنارمادرم احساس خوشبختی میکردم ،
ولی پدرم بهم گفت یا ازدواج کن یا باید برگردی خونه خودمون تصمیم پدرم جدی بودومن مجبورشدم ازدواج رو قبول کنم 😩
روزخواستگاری تو خونه پدرم معلوم شد ومن بایستی میرفتم اونجا
حرفی برای گفتن وانتخاب نداشتم اگرجواب من نه بود خونه پدرم موندگارمیشدم ومن اینو نمیخواستم ،
فردای همان روزخواستگاری برای آزمایش راهی شدیم منو عمه ام ،،علی وخواهرش
ازروزخواستگاری تا شب عروسی 10روزطول کشید ودراین مدت من مادرمو ندیدم ،،
شب عروسی 👰موقع عروس گردوندن ازجلو درمادرم رد شدیم ومن فقط گریه میکردم😔 وبرام سخت بود تو این سن کم وارد خونه ای بشم برای زندگی که امادگی ندارم حتی ی شناخت کوچلو،
عروسی من بدون مادرم وفامیلای مادری من گذشت
یک هفته بعد ازدواج منو مادرشوهرم همراه پدرشوهروخواهرشوهربرای دیدن مادرم به خونه اونا رفتیم ،،
بادیدن مادرم👩 لحظه اومدنش به مدرسه جلو چشام ظاهرشد وهردو کلی گریه کردیم وبعداشنایی وصحبتهای که بین شوهرمادرمو خانواده شوهرم ردوبدل شدبه خونه برگشتیم
خانواده شوهرم پرجمعیت بودن وما پیش اونا زندگی میکردیم.🏠
💜 ادامه دارد⬅️⬅️
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
🍒 داستان واقعی و آموزنده با نام 👈 #مونس 🍒
👈 #قسمت_چهارم
الان هم که ماشاا... خانمی شدی برای خودت و لیسانست رو هم گرفتی، اما بازهم ازش گریزونی.
تو این یکی دو ماهه که رفتارت خیلی بد شده. به زور بهش سلام می کنی و حاضر نیستی باهاش سریه سفره بشینی و غذا بخوری. من نمی دونم تو چته اما فقط بهت می گم که کیا خیلی زحمت ما رو کشیده و بعد از فوت حاج جواد خدابیامرز همیشه و همه جا هوای ما رو داشته.
اگه حمایت های کیا نبود که معلوم نبود چه بلایی سر ما می اومد! کیا غیرت داره. جای پدرته. شاید اگه بهت گیر میده و می گه کجا بودی و چرا دیر اومدی، تو ناراحت بشی اما مطمئن باش از سر مردونگی این حرفا رو می زنه.
چون تو این جامعه بوده و دلش نمی خواد خواهر مثل دسته گلش خدای ناکرده اسیر دست این گرگا بشه. پس بهتره دست از لجبازی برداری و احترام کیا رو نگه داری!
شقیقه هایم از درد زوق زوق می کرد. مادر داشت یک ریز از کیا و خوبی هایش می گفت و نمی دانست در دلم چه می گذرد. آخر چطور می توانستم به او بگویم که همین کیا از همان دوران نوجوانی به چشمی جز چشم خواهر به من نگاه می کرده و در این یکی دو ماه بارها قصد بی عفت کردنم را داشته؟
چطور می توانستم به مادر بگویم که هر بار به هر بدبختی بوده خودم را از چنگالش نجات دادم و دلم نمی خواهد حتی یک لحظه با او تنها باشم.وقتی حاج جواد و همسرش از بین آن همه بچه مرا انتخاب کردند خوشحال بودم از اینکه کابوس نداشتن پدر و مادر تمام می شود اما نمی دانستم از سن نوجوانی کابوس وحشتناک تری به نام کیا بر شب هایم سایه می افکند.
هر چند حاج جواد و همسرش حق پدر و مادری را برایم تمام کردند اما بیشتر اوقات، وقتی کیا تلاش می کرد در گوشه ای خلوت تنها گیرم بیاورد، آرزو می کردم که ای کاش در همان پرورشگاه می ماندم و طعم داشتن پدر و مادر را نمی چشیدم. تا وقتی حاج جواد زنده بود همه چیز خوب بود. هر چند همان موقع هم نگاهها و رفتارهای بی شرمانه کیا آزارم می داد اما هرچه بود خیالم راحت بود که با وجود حاج جواد هیچ غلطی نمی تواند بکند اما درست بعد از چهلم پدر، کیا چهره پلیدش را نشان داد.
آن روز مادر و مریم سرمزار پدر رفته بودند و من که سردرد شدیدی داشتم در خانه ماندم. نمی دانم کیا از کجا تنهایی ام را با آن شامه قوی اش بو کشید که نیم ساعت بعد از رفتن مادر و خواهرم سرو کله اش پیدا شد. آن روز را هرگز از خاطر نمی برم.کیا تلاش می کرد با من باشد و من با فریاد و التماس از او می خواستم رهایم کند. نمی دانم از آن کشمکش چقدر گذشت که صدای چرخش کلید در قفل در کیا را در جایش میخکوب کرد. همین که صدای مادر را شنیدم جانی دوباره گرفتم. کیا فوری خودش را جمع و جور کرد و به بهانه خوردن چای به آشپزخانه رفت. بعد هم طوری وانمود کرد که انگار نه انگار اتفاقی افتاده!
آن روز یکی از بدترین روزهای عمرم بود. حس می کردم شقیقه هایم هر آن است که متلاشی شود. تمام وجودم در تب نگرانی و تشویش می سوخت و بدتر از همه این بود که نمی توانستم دلیل آشفته حالی ام را برای کسی تعریف کنم!
آن شب به بهانه سردرد و افت فشار نزد مادر خوابیدم اما نمی دانستم روزها و شب های دیگری که در پیش داشتم را چه کنم؟
حالم از کیا با آن چهره به ظاهر خوب و مهربانش بهم می خورد. او که توانسته بود در این سالها با چاپلوسی سهم الارث مادر و من و مریم را از حجره و خانه و ثروت پدر از دستمان درآورد،...
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید👇
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_سوم 📝(( پـــدر ))
🌹مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
🍃اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ...
🌹این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ...
🍃از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
🌹تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
🍃و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
🌹از در که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
🍃- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
🌹پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
🍃نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ...
🌹لای در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقتبه خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
🍃وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟ ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوخته
#قسمت_چهارم 📝(( حســادت ))
🌹دویدم داخل اتاق و در رو بستم ... تپش قلبم شدید تر شده بود ... دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم ...
🍃الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ...
🌹دست بزن داشت ... زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ... ولی دستش روی من بلند نشده بود... مادرم همیشه می گفت ...
- خیالم از تو راحته ...
🍃و همیشه دل نگران ... دنبال سعید و الهام بود ... منم کمکش می کردم ... مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت ... سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن ... حوصله شون رو نداشت ...
🌹مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ...
🍃سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ...
🌹این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ...
🍃اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ...
🌹فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ...
🍃الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران...
🌹زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ...
🍃من و سعید راهی مدرسه شدیم ... دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش ... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ...
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ...
🚕سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ...
🌹من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
#داستان_سرنوشت_واقعی
📖 #تمام_زندگی_من 📖
#قسمت_چهارم✍ عهدی که شکست
🌺چند ماه گذشت ... زمان مرگم رسیده بود اما هنوز زنده بودم... درد و سرگیجه هم از بین رفته بود ...
رفتم بیمارستان تا از وضعیت سرم با خبر بشم ... آزمایش های جدید واقعا خیره کننده بود ... دیگه توی سرم هیچ توموری نبود ... من خوب شده بودم ... من سالم بودم ...
🌺اونقدر خوشحال شده بودم که همه چیز رو فراموش کردم ... علی الخصوص قولی رو که داده بودم ... برگشتم دانشگاه ... و زندگی روزمره ام رو شروع کردم ... چندین هفته گذشت تا قولم رو به یاد آوردم ...
با به یاد آوردن قولم، افکار مختلف هم سراغم اومد ...
🌺- چه دلیلی وجود داشت که دعای اون زن مسلمان مستجاب شده باشه؟ ... شاید دعای من در کلیسا بود و همون زمان تومور داشت ذره ذره ناپدید می شد و من فقط عجله کرده بودم ... شاید ... شاید ...
چند روز درگیر این افکار بودم ... و در نهایت ... چه نیازی به عوض کردن دینم بود؟ ... من که به هر حال به خدا ایمان داشتم ...
🌺تا اینکه اون روز از راه رسید ... روی پلکان برقی، درد شدیدی توی سرم پیچید ... سرم به شدت تیر کشید ... از شدت درد، از خود بی خود شدم ... سرم رو توی دست هام گرفتم و گوله شدم ... چشم هام سیاهی می رفت ... تعادلم رو از دست دادم ... دیگه پاهام نگهم نمی داشت ... نزدیک بود از بالای پله ها به پایین پرت بشم که یه نفر از پشت من رو گرفت و محکم کشید سمت خودش ... و زیر بغلم رو گرفت... به بالای پله ها که رسیدیم افتادم روی زمین ...
🌺صدای همهمه مردم توی سرم می پیچید ... از شدت درد نمی تونستم نفس بکشم ... همین طور که مچاله شده بودم یه لحظه به یاد قولی که داده بودم؛ افتادم ...
- خدایا! غلط کردم ... من رو ببخش ... یه فرصت دیگه بهم بده ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ... خواهش می کنم ...
✍ادامه دارد......
@tafakornab
@shamimrezvan
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
┄═•❁๐๑♧๑♧๑♧๑๐❁•═┄
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت سوم ✍ آرزوی بزرگ
🌹پدرم همیشه آرزو داشت درس بخونه ... دلش می خواست رشد کنه و روزی بتونه از اون زندگی بردگی نجات پیدا کنه ... با تصویب قانون جدید، انگار روح تازه ای توی پدرم دمیده شده بود ... نه مادرم و نه هیچ کدام از همسایه ها ... امیدی به تغییر شرایط نداشتن ... اما پدرم تصمیمش رو گرفته بود ... می خواست به هر قیمتی شده ... حداقل یکی از بچه هاش درس بخونه ...و اولین قدم رو برداشت ... .
🌹اون شب وقتی به خونه برگشت غرق خون بود ... صورت سیاهش ورم کرده بود و پاره شده بود ... بدنش هم اوضاع خوبی نداشت ...
اومد داخل و کنار خونه افتاد ... مادرم به ترس دوید بالای سرش ... در حالی که زیر بغل پدرم رو گرفته بود ... اشک بی امان از چشم هاش پایین می اومد ...
🌹- مگه نگفتی این بار دیگه درست میشه ... پس چرا به جای بیمارستان اومدی خونه؟ ... چرا با این وضع نرفتی پیش دکتر؟ ... بهت گفتم دست بردار ... بهت گفتم نرو ... بهت گفتم هیچی عوض نمیشه ... گریه می کرد و این جملات رو تکرار می کرد ... .
🌹من و سیندی هم گریه مون گرفته بود و بقیه به مادرکمک می کردن ... صبح، علی رغم اصرارهای زیاد مادرم ... پدرم با اون حالش راهی مزرعه شد ... نمی خواست صاحب مزرعه بیشتر از این، عصبانی بشه ... اما دست از آرزوش نکشید ... تا اینکه بعد از یکسال و نیم تلاش بی وقفه و کتک خوردن های زیاد ... اجازه درس خوندن یکی از بچه ها رو گرفت ... .
🌹خواهرها و برادرهای بزرگ ترم حاضر به درس خوندن نشدن ... گفتن سن شون برای شروع درس زیاده و بهتر کمک حال خانواده باشن تا سربارش ... و عرصه رو برای من و سیندی خالی کردن ...
پدرم اون شب، با شوق تمام ... دست ما دو تا رو توی دست هاش گرفت... چند دقیقه فقط بهمون نگاه کرد ... .
🌹- کوین ... بهتره تو بری مدرسه ... تو پسری ... اولین بچه بومی توی این منطقه هستی که قراره بره مدرسه ... پس شرایط سختی رو پیش رو داری ... مطمئنم تحملش برای خواهرت سخت تره ... .ولی پدرم اشتباه می کرد ... شرایط سختی نبود ... من رو داشت ... مستقیم می فرستاد وسط جهنم ... .
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_چهارم✍ اولین روز مدرسه
🌹روز اول مدرسه ... مادرم با بهترین تکه های پارچه ای که داشتیم برام لباس درست کرد ... پدرم فقط تونست برام چند تا مداد و دفتر بخره ... اونها رو توی یه کیسه پارچه ای ریختیم ... و قبل از طلوع خورشید از خونه اومدیم بیرون ... پدرم با شوق تمام، چند کیلومتر ... من رو تا مدرسه کول کرد ... کسی حاضر نمی شد دو تا بومی سیاه رو تا شهر سوار کنه ...
🌹وارد دفتر مدرسه که شدیم ... پدرم در زد و سلام کنان وارد شد ... مدیر مدرسه نیم نگاهی کرد و بدون اینکه سرش رو درست بالا بیاره ... رو به یکی از اون مردها گفت ... آقای دنتون ... این بچه از امروز شاگرد شماست ... .
پدرم با شادی نگاهی بهم کرد ... و دستش رو به نشانه قدرت تکان داد ... قوی باش کوین ... تو از پسش برمیای ... .
🌹دنبال معلم راه افتادم و وارد کلاس شدم ... همه با تعجب بهم نگاه می کردن ... تنها بچه سیاه ... توی یه مدرسه سفید ... معلم تمام مدت کلاس، حتی بهم نگاه هم نمی کرد ... .
من دیرتر از بقیه سر کلاس اومده بودم ... اونها حروف الفبا رو یاد داشتن ... من هیچی نمی فهمیدم ...
🌹فقط نگاه می کردم ... خیلی دلم سوخته بود ... اما این تازه شروع ماجرا بود ...
زنگ تفریح، چند تا از بچه ها ریختن سرم ... هی سیاه بو گندو ... کی به تو اجازه داده بیای اینجا؟ ... و تقریبا یه کتک حسابی خوردم ... من به کتک خوردن از بزرگ تر ها عادت کرده بودم
🌹و کتک خوردن از دست چند تا بچه، چندان درد نداشت ... اما بدترین قسمت ماجرا زمانی بود که ... مداد و دفترم رو انداختن توی توالت ... دویدم که اونها رو در بیارم ... اما روی من و وسایلم دستشویی کردن ... .
🌹دفترم خیس شده بود ... لباس های نو و و سایلم بوی ادرار گرفته بود ... دلم می خواست لهشون کنم اما یاد پدرم افتادم ... اینکه چقدر به خاطر مدرسه رفتنم کتک خورد و تحقیر شد ... چقدر دلش می خواست من درس بخونم ... و اون روز، تمام مسیر رو تا مدرسه ... سفارش کرده بود با هیچ کسی درگیر نشم... تا بهانه ای برای اخراجم از مدرسه نشه ...
🌹بدون اینکه کلمه ای بگم ... دست کردم و وسایلم رو از توی دستشویی در آوردم ... همون طور خیس، گذاشتم توی کیسه ... یه گوشه آویزون شون کردم و برگشتم توی کلاس ...
✍ادامه دارد....
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_چهارم: ☘خشونت از نوع درجه B
🍃تمام وجودم آتش گرفته بود … برگشتم خونه … دیدم مادرم، تازه گیج و خمار داشت از جاش بلند می شد … اصلا نفهمیده بود بچه هاش از خونه رفتن بیرون … اصلا نفهمیده بود بچه های کوچیکش غرق خون، توی تنهایی جون دادن و مردن … .
.🌹زجر تمام این سال ها اومد سراغم … پریدم سرش … با مشت و لگد می زدمش … بهش فحش می دادم و می زدمش … وقتی خدمات اجتماعی رسید، هر دومون زخمی و خونی بودیم … .
.🌹بچه ها رو دفن کردن … اجازه ندادن اونها رو برای آخرین بار ببینم … توی مصاحبه خدمات اجتماعی، روان شناس ازم مدام سوال می کرد … دلم نمی خواست باهاش حرف بزنم … تظاهر می کرد که من و دیلمون، برادر دیگه ام، براش مهم هستیم اما هیچ حسی توی رفتارش نبود … .
.🌹فقط به یه سوالش جواب دادم … الان که به زدن مادرت فکر می کنی چه حس و فکری بهت دست میده؟ … فکر می کنی کار درستی کردی؟ …
🌹.درست؟ … باورم نمی شد همچین سوالی از من می کرد … محکم توی چشم هاش زل زدم و گفتم … فقط به یه چیز فکر می کنم … دفعه بعد اگر خواستم با یه هیکل بزرگ تر درگیر بشم؛ هرگز دست خالی نرم جلو … .
.من و دیلمون رو از هم جدا کردن و هر کدوم رو به یه پرورشگاه فرستادن و من دیگه هرگز پیداش نکردم …
🌹بعد از تحویل به پرورشگاه، اولین لحظه ای که من و مسئول پرورشگاه با هم تنها شدیم … یقه ام رو گرفت و منو محکم گذاشت کنار دیوار …
🌹 با حالت خاصی توی چشم هام نگاه کرد و گفت … توی پرونده ات نوشتن خشونت از نوع درجه B…. توی پرورشگاه من پات رو کج بزاری یا خلاف خواسته من کاری انجام بدی ؛ جهنمی رو تجربه می کنی که تا حالا تجربه نکرده باشی … .
🌹من یه بار توی جهنم زندگی کرده بودم … قصد نداشتم برای دومین بار تجربه اش کنم … این قانون جدید زندگی من بود … به خودت اعتماد کن و خودباوری داشته باش چون چیزی به اسم عدالت و انسانیت وجود نداره … اینجا یه جنگل بزرگه … برای زنده موندن باید قوی ترین درنده باشی … .
🌹از پرورشگاه فرار کردم … من … یه نوجوان ۱۳ساله … تنها … وسط جنگلی از دزدها، قاتل ها، قاچاقچی ها و فاحشه ها…
✍ادامه دارد....
http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727
#داستان_وضرب_المثل_انرژی_مثبت👆
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_سوم ✍ آتش
💐چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه … پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام … می رفتم و سریع برمی گشتم … مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد … تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت …
💐با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد … بهم زل زده بود … همون وسط خیابون حمله کرد سمتم …موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو … اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم …
💐حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه … به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم … هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم …
💐چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم … اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود … بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت … وسط حیاط آتیشش زد … هر چقدر التماس کردم … نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت …
💐هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت … اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند … تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم … خیلی داغون بودم … بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد … اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود … و بعدش باز یه کتک مفصل …
💐علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد … ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم … ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج کنم … .
تا اینکه مادر علی زنگ زد....
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان_بی_تو_هرگز "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهارم ✍ نقشه بزرگ
💐به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم … التماس می کردم … خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم … من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده …
💐هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد … زن صاف و ساده ای بود … علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه… تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت …
💐شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد … طلبه است؟ … چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ … ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم … عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت … مادرم هم بهانه های مختلف می آورد … آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره …
💐اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون… ولی به همین راحتی ها نبود … من یه ایده فوق العاده داشتم … نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم…به خودم گفتم … خودشه هانیه … این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی … از دستش نده … علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود … نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت … کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه …
💐 یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم … وقتی از اتاق اومدیم بیرون … مادرش با اشتیاق خاصی گفت … به به … چه عجب … هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا … مادرم پرید وسط حرفش …
💐 حاج خانم، چه عجله ایه… اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن… شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد … . – ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم … اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته
💐این رو که گفتم برق همه رو گرفت … برق شادی خانواه داماد رو … برق تعجب پدر و مادر من رو … پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من … و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می
کردم … می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده …
@tafakornab
@shamimrezvan
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستان_از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_چهارم:
❤️روزها میگذشت. دیگر از جنگ و درگیری سابق در خانه خبری نبود. حالا دیگر مادر یک هم تیمی قوی به نام دانیال داشت و پدر توانی برای مبارزه و کتک زدن،در خود نمیدید. پس آتش بسی، نسبی در خانه برقرار بود.
دیگر علیرغم میل دانیال خودم به تنهایی در میهمانی ها و دورهمی های دوستانمان شرکت میکردم. و این دیوانه ام میکردم. اما باید عادت میکردم به خدایی که دیگر خدا داشت.
حالا دیگر دانیال مانند مادر نماز میخواند. به طور احمقانه ایی با دخترانِ به قول خودش نامحرم ارتباط نداشت. در مورد حلال بودن غذاهایش دقت میکرد. و.. و.. و… که همه شان از نظر من ابلهانه بود. قرار گرفتن درچهارچوبی به نام اسلام آن هم در عصری که هزاران سال از ظهورش میگذشت، عقب افتاده ترین شکل ممکن بود.
دانیال مدام از کتابها و حرفهایی که از دوستش شنیده بود برام تعریف میکرد و من با بی تفاوتی به صورت مردانه و بورش نگاه میکرد. راستی چقدر برادر آن روزهایم زیبا بود. و لبخندهایش زیباتر. انگار پرده ایی از حریر، مهربانی هایش را دلرباتر کرده بود. گاهی خنده ام میگرفت، از آن همه هیجان کودکانه اش، وقتی از دوستش تعریف میکرد. همان پسره سبزه ایی که به رسم مسلمان زاده ها، ته ریشی تیره رنگ بر صورت مردانه و از نظر آن روزهایم زشت و پر فریبش، خودنمایی میکرد.
نمیدانم چرا؟ اما خدایی که دانیالِ آن روزها، توصیفش را میکرد، زیاد هم بد نبود.. شاید ، فقط کمی میشد در موردش فکر کرد. هر چه که میگذشت، حسِ مَلس تری نسبت به خدای دانیال پیدا میکردم.
خدایی که خدایم را رام کرده بود،حتما چیزی برایِ دوست داشتن، داشت. و من در اوج پس زدن با دست و پیش کشیدن با پا، کمی از خدای دانیال خوشم آمد. و دانیال این را خوب فهمیده بود..گاهی بطور مخفیانه نماز خواندهای دانیال را تماشا میکردم و فقط تماشا بود وبس.. اما هر چه که بود، کمی آرامم میکرد.حداقل از نوشیدنی های دیوانه کننده بهتر..
حالا دیگر کمی با دقت محو هیجانهای برادرم میشدم. و چقدر شبیه مادر بود چشمها و حرفهایش.. آرامش خانه به دور از بدمستی های شبانه و سیاست زده ی پدر برام ملموستر شده بود. و دیگر از مذهبی ها متنفر نبودم. دوستشان نداشتم، اما نفرتی هم در کار بود. آنها میتوانستند مانند دانیال باشند، مهربان ولی جسور و نترس.. و این کام تفکراتم را شیرین میکرد.
حالا با اشتیاق به خاطرات روزمره دانیال با دوست مسلمانش گوش میکردم. مذهبی ها شیطنت هم بلد بودند.. خندیدن و تفریح هم جزئی از زندگیشان بود. حتی سلفی های بامزه و پر شکلک هم میگرفتند..
کم کم داشت از خدای دانیال خوشم میآمد..
که ناگهان همه چیز خراب شد..
خدای مادر و دانیال، همه چیز را خراب کرد…همه چیز..
#ادامه دارد…
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #رویای_من 📝
#قسمت_چهارم- #بخش_اول
🌹فرید رو تو آغوشم محکم گرفتم تا سرما نخوره هوا کاملا تاریک شده بود بدنم مثل بید می لرزید ، نمی دونستم اون همه تغییر رفتار اعظم برای چیه شاید من کاری کرده بودم که باعث ناراحتی اون شده بود. کاش از خودش می پرسیدم ، شاید این طوری نمی شد و تو روی هم وا نمیستادیم…… کم کم سر و صدا خوابید … هادی که خیلی هم پریشون بود اومد بیرون و به من گفت : بده فرید رو ببرم تو؛؛ هوا سرده؛؛ و بچه رو از من گرفت و برد, ولی به من حرفی نزد بغض گلومو گرفت و اشکهام ریخت …
🌹 بی پناه و در مونده شده بودم … یک کم که گذشت بر گشت … کنار من ایستاد و گفت : خواهر جون تو کوتاه بیا, الان برای اینکه قائله ختم بشه برو تو همون اتاق تا من راضیش کنم .
گفتم چرا اونوقت ؟ برای چی اون باید راضی بشه این خونه مال منم نیست؟ من سهمی ندارم ؟
🌹اومد جلو و منو بغل کرد و سرمو بوسید و گفت : چرا حالا اون ترسیده….. چون تو سهم داری اونو بی حق کنی دست پیش گرفته پس نیفته … موقتی برو امشب من می دونم چیکار کنم که آروم بشه … فقط دو سه روز صبر کن
خودش میاد ازت معذرت می خواد …
گفتم محاله از این خونه میرم ولی تو اون انباری نمیرم …. بهت گفتم این کارو نکن بزار من برای خودم یک جا بگیرم …ولی گوش نکردی حالا خوب شد ؟
🌹ناراحت شدو گفت : چه حرفی می زنی این جور چیزا پیش میاد دیگه من که نمی تونستم تو رو تنها ول کنم تو رو خدا نکن منو وسط خودتون قرار نده ، تو که عاقل و تحصیل کرده ای کوتاه بیا به خاطر, من قول میدم خودم درستش می کنم بی غیرتم اگر بزارم این طوری بمونه …… گفتم : آخه تو به من میگی برم تو انباری درس بخونم ؟ اصلا فکر نکنم تخت من اون تو جا بشه وسایل مامانم رو هم می خوام ببرم تو اتاق خودم یادگاری اونو نگه دارم …..
🌹گفت : چشم….اونم چشم؛؛ روی دوتا تخم چشمم فقط امشب و فردا بهم فرصت بده گفتم دیگه لج بازی نکن جون داداش بیا تمومش کن … خواهش می کنم مرگ من ……پامو کوبیدم زمین و پرسیدم : تو از روح مامان خجالت نمی کشی که من تو اون اتاق بخوابم؟ باشه میرم ولی تا فردا اگر خودشم بکشه تیکه تیکه بکنه باید من یک اتاق خوب داشته باشم.. یک دفعه دست منو گرفت کشید با خودش برد تو … اعظم هنوز یک گوشه نشسته بود و گریه می کرد …..
🌹من زیر چشمی بهش نگاه کردم ورفتم توی اتاقی که به انباری راه داشت و روی یک کارتون نشستم ….واقعا نمی دونستم چیکار کنم ….هادی فرش اتاق منو آورد و برد تو انباری و پهن کرد داشتم دق می کردم اونا می خواستن کار خودشونو بکنن …..
🌹بعد تخت منو آورد و رختخواب منو روش پهن کرد , وقتی اونو گذاشت دیگه جایی زیادی نمونه بود بعدم بقیه ی وسایلم رو آورد و گذاشت و گفت : اینا رو خودت جا به جا کن …..نگاه خشمگینی بهش کردم و گفتم : هادی ؟ مگه من تا فردا نباید صبر کنم چرا جا بجا بشم ؟………..
🌹انگشت شو گذاشت روی دماغش و گفت هیسسس….بزار فکر کنه تو قبول کردی خودم درستش می کنم ……
دست به هیچی نزدم و رفتم تو تختم و دراز کشیدم اتاق سرد بود …هادی یک والر که از خونه ی ما آورده بود نفت کرد و روشن کرد و گذاشت کنار تختم و خم شد و منو بوسید و گفت مرسی خواهر جون که به حرفم گوش دادی … با بی حوصلگی صورتم رو کشیدم کنار و پتو رو کشیدم رو سرم اونم چراغ رو خاموش کرد و رفت …..
🌹مثل اینکه ترجیح می داد من گرسنه سر شب بخوابم تا اعظم ناراحت نباشه ….. ولی من تا نزدیک صبح بیدار بودم گاهی فکر می کردم و گاهی گریه …یه چیزایی دستگیرم شد ….محبت های بی دریغ اعظم و هادی رو فهمیدم دیگه خر شون از پل گذشته بود و خونه رو فروخته بودن با خودمم فکر کردم منم پامو می کنم تو یک کفش و سه دونگمو می فروشم از این جا میرم هیچ کس هم نمی تونه جلومو بگیره ….
🌹پدرم ۲۷ سال سابقه ی کار داشت و دوست هاش قرار بود کارِ باز نشستگی اونو درست کنن و حقوق اونو بدن به من ولی هنوز خبری نشده بود …. آره باید دنبال حقوق بابا هم می رفتم و از این بی پولی در میومدم ..هر روز صبح دستم جلوی هادی دراز بود و چشم و ابرو های اعظم رو تحمل می کردم ..اونم هر دفعه به اندازه ی پول اتوبوس به من می داد ….
🌹حالا مدرسه ام از اینجا خیلی دور شده بود و باید دو تا اتوبوس عوض می کردم …….مدرسه ی من تو بهارستان وخونه ای که هادی خریده بود تو تهران نو….. باید یک بار سوار می شدم و میرفتم میدون شهناز و از اونجا یکی دیگه می نشستم و خودمو به بهارستان می رسوندم … هر بارکه به هادی می گفتم پول,, پنجزار میذاشت کف دست من بلیط دو ریال بود و من از وقتی اومده بودم خونه ی هادی نتونسته بودم تو مدرسه چیزی بخورم ، حتی اون یک قرون ها رو هم جمع می کردم و باهاش بلیط می خریدم ….
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهارم✍ #بخش_دوم
🌷صدای اذان مسجد محل بلند شد نمی دونم انگار اون صدا تا عمق وجودم رفت ، مثل اینکه پناهی مطمئن پیدا کرده باشم خودم رو تو آغوش خدا دیدم. دستهامو روی سینه حلقه کردم و بازو هامو گرفتم و اشکهام سرازیر شد بلند شدم
🌷وضو گرفتم و نماز خوندم ….. بعد خوابیدم و کم کم خوابم برد ….فکر کنم یکساعت بیشتر نخوابیدم …. قبل از اونا بیدار شدم و لباس پوشیدم و رفتم مدرسه تا چشمم بهشون نیفته ……
🌷سه تا بلیط داشتم برام مهم نبود حتی اگر تمام راه رو هم پیاده می رفتم حاضر نبودم از هادی پول بگیرم ….شماره آقای خبیری ، دوست بابام رو برداشتم (من و هادی بهش می گفتیم عمو ) و از خونه زدم بیرون ….
تا میدون شهناز سوار اتوبوس شدم سمت راست میدون یک باجه ی تلفن بود …زنگ زدم ….. چهار یا پنج تا زنگ خورد تا گوشی رو خواب آلود برداشت و گفت کیه ؟ گفتم عمو منم رویا … دختر آقای سرمدی سلام …معلوم بود یک کم هوشیار شده …چون لحنش عوض شد و گفت :
🌷سلام دخترم تو کجایی ؟چرا پیدات نیست ؟گفتم بهتون احتیاج دارم میشه کمکم کنین ….
گفت : باشه عمو جون هر وقت تو بخوای پولاتو گرفتی ؟ گفتم چه پولی عمو من که پولی نگرفتم .گفت : یک دفتر چه باز کردیم حقوق بابا تو می ریزن تو اون دادم به هادی بهت بده…الان حقوق شش ماه رو که ماهی چهار صد و سی و دو تومن بود تو حسابته هفته ی پیش دادم به هادی همه ی این چند ماه رو یک دفعه می تونی بری بگیری بانک صادارت شعبه ی بهارستان اگر بری زود پیدا می کنی برو پولاتو بگیر عمو جون ……. حالا با من چیکار داری تو حالت خوبه؟
🌷در حالیکه صدام می لرزید گفتم آره خیلی خوبم دست تون درد نکنه …گفت خواهش می کنم حقت بوده تو رو خدا عمو بیا پیش من از حالت منو با خبر کن پیش هادی راحتی ؟ گفتم آره خوبم چشم میام به زودی میام پیش شما پرسید پس با من چیکار داشتی بگو عمو جون کارت چی بود ؟ گفتم باشه برای بعد …..
🌷و خداحافظی کردم و گوشی رو گذاشتم از کنار خیابون راه افتادم حالم خیلی بد بود چرا هادی به من نگفته بود ؟ شاید می خواست اون پول رو به من نده ….. و هزار فکر دیگه حالا علاوه بر اعظم از اونم عصبانی بودم ….
تا مدرسه پیاده رفتم اون روز ریاضی داشتیم و من همیشه سر این درس دنیا رو فراموش می کردم چون خیلی استعداد داشتم همیشه پای تخته بودم ، دبیری داشتیم لاغر و سفید رو….
🌷اون کسی بود که ریاضی رو همون طوری که باید با مفهوم و ساده درس می داد و من که عاشق ریاضی بودم با تمام وجود به حرفاش گوش می کردم و یک لحظه از تدریس اونو از دست نمی دادم. اونم اینو درک می کرد و به من می گفت: اگر یک روز تورو جایی با شوهر و بچه ات ببینم و بگی دکتر نشدی می زنم تو گوشت تو باید با این همه هوش پزشکی بخونی …..
🌷منم تا اونجا که ممکن بود سعی می کردم سر کلاسش حواسم جمع باشه…. ولی بعد از کلاس سرمو گذاشتم روی میز و خوابیدم …..ساعت های بعد دیگه حال روز خوبی نداشتم …. دوستام فکر می کردن برای مامان و بابام گریه می کنم و با من همدردی می کردن ….
🌷دوست داشتم هر چی زود تر بر گردم خونه تا دفتر حقوق رو از هادی بگیرم ….. و ازش بپرسم چرا اونو از من مخفی کرده؟ ….توی راه برگشت با خودم می گفتم : باید مراقب خودم باشم دیگه تنها هستم دست اونا برام روشده بود ….و باید همه چیز رو می فهمیدم
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهارم✍ #بخش_سوم
💜خیلی عجیب بود تا چند ماه پیش تمام دغدغه ی من این بود که چی بخورم و چی بپوشم و حالا انگار کل مشکلات دنیا روی شونه های من سنگینی می کرد …. خیلی برام نا گوار بود و هیچ آمادگی برای این همه غصه نداشتم برای همین از هم پاشیده بودم ….. که از تنها برادر خودم نارو بخورم و اون تونسته باشه سر خواهر بی پناهش کلاه بزاره …. شاید مثل مرگ پدر و مادرم از این موضوع رنج می بردم
💜زنگ زدم و منتظر موندم …اعظم اومد در رو باز کرد سلام کردم و اونم جواب داد رفتم تو…. نمی دونم چرا پشت در وایساد و بعد دنبال من اومد …. فرید از دیدن من خوشحال شده بود و خودشو انداخت تو بغلم ….اعظم گفت : من گشنم بود نهار خوردم ببخشید غذای تو رو هم گرم نگه داشتم بیارم یا میری می خوری ……فکر کردم حالا که خودش سر حرف رو باز کرده منم کوتاه بیام تا ببینم چه بلایی سرم آوردن ..گفتم نه تو زحمت نکش خودم می خورم ….دستت درد نکنه ….
💛خودش بیشتر اثاث رو چیده بود تمام اثاثیه ی مادر منم لا بلای اونا دیده می شد نگاهی به اونا کردم و رفتم تو اتاق عقبی دیدم اون جا رو هم رختخواب گذاشته و چرخ خیاطی و اثاث اضافه خودشو گذاشته بود … و انباری رو هم برای من چیده بود حتی قاب عکسهای منو زده بود به دیوار … قلبم داشت آتیش می گرفت نمی تونستم تحمل کنم ولی می دونستم که الان هر چی بگم به ضرر خودم تموم میشه با بی حوصلگی روی تخت نشستم … نهار نخوردم و صبر کردم تا هادی بیاد برای اینکه سرم گرم بشه تا زمان بهم سخت نگذره درس خوندم ……
💚اعظم دیگه با من حرف نزد و منم از تو انباری خارج نشدم فرید منو می خواست و تازه به حرف افتاده بود و هی میومد پشت در و صدا می زد عمه …. عمه منم عسلت … با این حرف اون مغز سرم می سوخت ….. ولی هر بار اعظم میومد و اونو می برد ….گرسنه شدم من از شب قبل چیزی نخورده بودم منی که اگر یک قاشق از غذای تو بشقابم می موند دو نفر تا اونو تو حلق من نمی کردن راحت نمی شدن منی که وقتی می رفتم مدرسه دو تا کیسه خوراکی همراهم می کردن ..حالا کسی نبود ازم بپرسه چند وقته چیزی نخوردی …
💜تا هادی اومد یک کم با خودم حرف زدم تا آروم بشم بعد رفتم سراغش قلبم داشت از تو سینه ام میومد بیرون …. هادی داشت چایی می خورد برعکس همیشه که میومد خونه سراغ منو می گرفت و تا با من رو بوسی نمی کرد نمی نشست اصلا از من نپرسید …. چشمش که افتاد به من گفت : خوبی خواهر ؟ گفتم سلام باهات کار دارم ….گفت : باشه بعدا الان خسته ام بیا چایی بخور من باید یک کم بخوابم …. صدامو بلند کردم که نمی شه الان باید حرف بزنیم چون خیلی باهات کار دارم …
❤️کاملا معلوم بود که دستپاچه شده خودشو جمع و جور کرد و آب دهنشو قورت داد و گفت بگو ….
گفتم : لطفا یکی ..یکی جواب منو بده ..اولا دفتر حقوق بابا رو چرا به من ندادی؟ …برق ازش پرید و گفت: کی بهت گفت تو اثاث کشی بودیم یادم رفت حالا بهت میدم فدات بشم … گفتم باشه بده دوم سند خونه که گفتی نصفش به اسم منه بیار ….گفت : اووووسند که هنوز کار داره حاضر نیست باید بره ثبت و خیلی کار داره انشالله حاضر شد میدم دست تو باشه ….
گفتم : کی حاضر میشه منو ببر محضر همون جا نشونم بده ….. با تردید گفت باشه فرصت کنم می برمت حالا برای چی می خوای ؟ نکنه به من اعتماد نداری ؟
💛گفتم چرا دارم …ولی اگر می خوای ثابت کنی منو از اون اتاق بیار بیرون اعظم وسایل منو چیده و اتاق ها همه ی جا رو هم پر کرده گفتی تا فردا الان فرداس بهم قول دادی …. دفتر حقوق رو هم بهم بده …..هادی سکوت کرد ….اعظم دست به کمر اومد جلو و سرشو کج کرد و یک وری به من نگاه کرد و مثل لاتها صداشو کلفت کرد و گفت : مثل اینکه این ماجرا ادامه داره کی به کی قول داده ؟ اگه کسی دست به اتاق های من بزنه هم خودمو هم فرید رو می کشم میگی نه امتحان کن ….منم کم نیاوردم …خیلی عصبانی بودم گفتم, بُکش چه بهتر همین الان این کارو بکن من تو اون اتاق نمی مونم والسلام …..
💚 یک دفعه پرید و موهای منو گرفت تو دستشو کشید هادی پرید اونو بگیره منم همین کارو کردم نمی تونستم زیر بار زور اون برم ولی به جای اون هادی دست منو گرفت و اعظم تا می خوردم منو زد هر کاری می کردم از دست هادی رها بشم فایده ای نداشت و ظاهرا می خواست ما رو از هم سوا کنه ولی در واقع به اعظم کمک می کرد تا من حساب کار خودمو بکنم ……..
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°💢🦋💢°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهارم✍ #بخش_چهارم
🌼🌸نتیجه ی کار این بود که من کتک خورده و زخمی رفتم به همون اتاق و تازه هادی هم با من قهر کرد و دفتر حقوق رو نداد شبونه تمام وسایلم رو گشتم تا چند تا سکه پیدا کردم و از تو انباری رفتم تو حیاط خلوت و رفتم تو حیاط و زدم بیرون و خودمو به یک تلفن همگانی رسوندم و زنگ زدم به عمو ….. بشدت به گریه افتاده بودم اونم ترسیده بود جریان رو براش تعریف کردم و بهش گفتم الان بیاد آدرس رو دادم اونم با عجله گفت قطع کن الان خودمو می رسونم ….. و خودم پشت در خونه منتظر موندم تا اونا رسیدن،….. نزدیک عید بود ولی هنوز هوا شبها سرد می شد …
🌸🌼خیلی سردم بود ..بازم نرفتم تو.
عمو با خانمش که با مامانم دوست بود اومده بود خودمو انداختم تو بغلش و های های گریه کردم …..سرشو با تاسف تکون داد و گفت نترس دیگه تنهات نمی زاریم…..منم زنگ در رو زدم .. هادی اومد دم در اون اصلا متوجه ی غیبت من نشده بودن … چون تا چشمش به من افتاد پرسید اینجا چیکار می کنی؟ ….با عمو رو بوسی کرد و رفتیم تو …اعظم نبض کار دستش بود ….تا اونا رو دید زد پشت دستش که بشکنه این دست که نمک نداره خاک بر سر ما که با این همه خوبی که در حق این چشم سفید کردیم بازم رفته قشون کشی ….
🌼🌸بگو چیکارت کردیم که این موقع شب مزاحم آدمای خوبی مثل شما شده نه ازش بپرسین غیر از اینه که بهش جا دادیم غذا دادیم محبت کردیم؟ نه بپرسین ؟ به علی قسم تو عزای مادرش نبود کاری که من نکرده باشم کی کارا رو کرد؟ تو بیمارستان کی بهش رسید؟کی شش ماهه تر و خشکش می کنه ؟ والله داره نا حقی می کنه آخه چرا مزاحم مردم شدی بگو ما چیکارت کردیم ؟……
🌸🌼هادی تعارف کردو اونا نشستن و اعظم همین طور که غر می زد رفت تا چایی بزاره …. ولی من همین جور وایساده بودم …..عمو از هادی پرسید چرا دفتر حقوقشو نمی دی هادی جان ؟ گفت : تو رو خدا نگین این چه حرفیه الان میارم و بلند شد رفت و دفتر رو آورد ولی دست خودش نگه داشت و گفت : به خدا اسباب کشی خیلی سخته هلاک شدم حواس برای آدم نمی مونه که … عمو دستشو دراز کرد و گفت لطفا بده به من ..اونم با اکراه داد ….
🌼🌸عمو لای اونو باز کرد و گفت : شما چه جوری پولای توشو گرفتی ؟ نباید به شما می دادن تعجب می کنم فقط خودش می تونه بگیره شش ماه حقوق تو بود …..
یک جا خالیش کردی؟ گرفتار نبودی پولو بگیری عمو؟
#ادامه_دارد
@tafakornab
@shamimrezvan
#سرگذشت واقعی #سارا
#قسمت_چهارم
🌸فکر کنم این برگه مال شماست!
سرمو گرفتم بالا
از حالت نگاهش و لبخندش چندشم شد
_.بله .ممنون
کاغذ رو از دستش گرفتم دوباره سرمو انداختم پایین و خودمو مشغول کارم کردم من ادمی هستم که همیشه در نگاه اول، حسم هر چی راجع به کسی بگه هر چقدرم که خودم رو به خوشبینی و مثبت اندیشی وادار کنم آخرش همونی میشه که از اول حس کرده بودم.
زیر چشمی نگاه کردم دیدم که هنوز وایستاده و داره نگام میکنه
یکم جدی تر گفتم
_ببخشید موردی مونده که نگفتی؟
🌸سعی میکرد تو چشمام نگاه کنه .نمیدونم میخواست با نگاهش چی حالیم کنه اما اعصاب منو داشت خورد میکرد
_ شما اینجا کار میکنی؟
هم خندم گرفت هم تعجب کردم از سوالش.. پسره ی ابله ،
_خب اینجا کار میکنم دیگه… _ منم همکار شما هستم منتها تو شعبه یزد کار میکنم،
نگاش کردم به حالتی که بفهمه به من مربوط نیست تو دلم هم گفتم خب که چی؟
اما یهو گفتم
–ااا چه جالب به سلامتی.
باز سرمو انداختم پایین .دعا دعا میکردم بره .
تکیه داد به در سرش پایین بود.با من من گفت
_ ببخشید آی دی یاهوتونو میدین؟ که اگر کاری بود رو یاهو هماهنگ کنم؟ (آخه کل پرسنل شرکت رو yahoo با هم در ارتباط بودن)
فقط میخواستم بره.
🌸سریع آیدی رو نوشتم دادم دستش .
نگاه به کاغذ کرد دید بازم به کارم مشغولم فهمید دیگه حرفی نمونده خدافظی کرد و رفت
نفسمو دادم بیرون و رو صندلیم ولووو شدم.خدارو شکر کردم که رفته وگرنه حتما عکس العمل بدی نشون میدادم.
به کارم مشغول شدم و صدای اون دوتا همچنان از تو اتاق میومد
ادامه دارد۰۰۰
🍒#سرگذشت_واقعی و آموزنده ای تحت عنوان
👈 #سرنوشت_بی_رحم 🍒
👈 #قسمت_چهارم
پدر و مادرمان همیشه به داشتن من و نغمه افتخار می کردند و برای عاقبت بخیری مان دعا.
- داداش جان، فکر کنم دیگه وقتش رسیده به حرفی که مادر خدا بیامرزمون زد عمل کنیم و دست این جوونا رو بذاریم تو دست همدیگه!
این حرف را عمویم که همراه زن عمو و دو پسر دوقلویش «رامین» و «روزبه» برای شب نشینی به خانه مان آمده بود به پدر زد و سپس خطاب به من و خواهرم و فرزندان خودش گفت:
« من و داداشم شش، هفت سال بیشتر نداشتیم که پدرمون فوت کرد. مادرمون با بدبختی ما رو بزرگ کرد و از همون بچه گی ازمون خواست هیچ وقت پشت همدیگه رو خالی نکنیم و تا ابد مثل دو تا برادر واقعی کنار هم باشیم. اگه من و داداش به جایی رسیدیم از صدقه سری مادرمونه. دعای خیر اون باعث شد که ما زندگی راحت، همسری خوب و بچه های سربه راهی داشته باشیم. وقتی خدا رامین و روزبه رو به ما و یکسال بعد نقشین و نغمه رو به داداش داد، مادرمون که حسابی خوشحال بود گفت حتما حکمتی داره که دوتاتونم صاحب دوقلو شدید و نغمه رو برای روزبه و نقشین رو برای رامین نشون کرد. من و داداشم هم رو حرف مادرم حرف نزدیم چون می دونستیم اون با این کارش می خوا د رابطه ما دو تا داداش مستحکم تر بشه اما صد حیف که عمرش کفاف نداد عروسی نوه هاشو ببینه.
من که همه جای دنیا رو بگردم بهتر از دخترای دادشم برای پسرام پیدا نمی کنم. دخترا هم که با پسرعموهاشون مخالف نیستن، پس حالا که رامین و روزبه درسشون تموم شده و هر کدوم خونه و یه کمی پس انداز دارن، بهتره کم کم سور و ساط عروسی رو راه بندازیم!....
ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁
🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام
👈 #تاخدافاصلهاینیست.🍒
👈 #قسمت_چهارم
یه مدت که گذشت برادرم گفت مادر میخوام فردا شب دوستانم را برای شام دعوت کنم مادرم گفت قدمشون رو چشم فقط بگو چند نفر هستن تا کمو کسری نباشه برادرم گفت شاید 10یا 15 نفری باشن ، فرداشب دوستاش برای شام اومدن بعد شام باهم شوخی میکردن که یکی گفت احسان چرا ریش گذاشتی؟ مثل مسلمانها شدی همه خندیدن...
احسان گفت مسلمان شدم و به خاطر همین دعوتتون کردم ؛ خوب به حرفم گوش کنید تا قیامت ازم گلایه نکنید که چرا بهمون نگفتی گفتن قیامت چی ول کن بابا...
گفت این راهی که در پیش گرفتید اشتباهه من توبه کردم و از خدا میخوام که منو ببخشه شما هم توبه کنید برگردید دیگه از خدا بد نگید کفر نگید خودتون میدانید که من از همه شما بیشتر کمونیست بودم هر کس از شما فکر میکنه که میتونه با من جدل کنه بسمالله بیاید حرف میزنیم و بهتون ثابت میکنم که خدایی هست و قیامتی...
و اگر ازم قبول نمیکنید دیگه رفاقتمون تمام میشه دیگه من دوست شما نیستم هر کی بره سوی کار خودش همه ساکت بودن یکی گفت من میرم دیگه اینجا کاری ندارم... همه دنبالش رفتن مادرم گفت پسرم این چه کاری بود کردی اینا دوستات بودن برادرم ساکت بود بعد گفت مادر تو دوست داری من تو مدرسه با درس خونها دوست باشم یا با تنبلا...؟
مادرم گفت معلومه پسرم با درسخونها گفت مادر بخدا اینا شاگردای تنبل این دنیا هستن واگه باهاشون دوستی کنم تو قیامت حتما رفوزه میشم...
✍🏼یه مدت که گذشت روزی پدرم عصبانی اومد خونه گفت بیا تحویل بگیر پسرت لات شده از مدرسه زنگ زدن با چند نفر دعوا کرده مادرم گفت چیزیش شده گفت نه ای کاش میشد تا از دستش راحت بشم مادرم گفت بشین براش چای آورد داشت پاهای پدرم ماساژ میداد که پدرم گفت بسه دیگه این صبر حوصله تو هم آدم رو دیوونه میکنه من میگم دعوا کرده تو داری منو ماساژ میدی؟
مادرم چیزی نگفت ناراحت شد رفت تو آشپزخانه پدرم آروم که شد رفت گفت ببخش سرت داد زدم آخه بخدا نگرانشم چرا ریش گذاشته چرا سر دین بچه مردم رو میزنه به ما چه که به دین فحش میدن...
وقتی برادرم اومد مادرم گفت چرا دعوا کردی...؟
گفت چیزی نبود مادر یه کم تکوندمشون...
پدرم گفت این چه طرز حرف زدنه؟ یه چیزی بهت میگم باید به حرفم گوش کنی باید ریشتو بتراشی گفت محاله تمام پیامبران خدا ریش داشتن چرا من باید بتراشم مادرم گفت پدرت دوست نداره گفت ولی خدا دوست داره این بهتره...
👌🏼چند روزی گذشت تا اینکه صدای عموهام در آمد درست یه هفته هرشب می آمدن خونمون با برادرم حرف بزنن که باید ریشتو بتراشی نمازتو خونه بخونی ما هم مسلمان هستیم ولی هیچ کدوممون مثل تو رفتار نمیکنیم ولی جواب کسی رو نمیداد تا اینکه تصمیم گرفتن که باهاش بی توجهی کنن و کسی ازش نظر نخواد چه تو ورزش و هر کار دیگه ای تشویقش نکنن...
عموم کوچکم میگفت که اگه این کارو بکنیم و کسی رو دور بر خودش نبینه کم کم پشیمون میشه و میفهمه که بدون ما هیچی نیست...
از اون روز بی توجهی به برادرم شروع شد توی جمع کسی باهاش حرف نمیزد وقتی که حرف میزد زود بحث حرفوش عوض میکردن گاه گاهی به مادرم میگفت مادر چرا با من این طوری شدن کسی منو آدم حساب نمیکنه مگه من چیکار کردم...؟
مادرم میگفت چیزی نیست پسرم تو صبور باش همه چیز خوب میشه همه دوستت دارن...
روز به روز بهش بیشتر فشار می آوردن ، تا اینکه یه شب...
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃
💥برای دیدن بهترین پستها وداستانها به ما #بپیوندید_لمس_کن👇
#آخرین_عروس
#قسمت_چهارم
#دردعشقرادرمانینیست
ملیکا از خواب بیدار می شود. نور مهتاب به داخل تابیده است. او از روی تخت بلند می شود و به کنار پنجره می آید:خدایا این چه خوابی بود من دیدم.!
او می فهمید که عشقی آسمانی در قلب او منزل کرده است. او احساس می کند که حسن (ع) را دوست دارد.
یا مریم مقدس! من چه کنم!
آیا این خواب را برای مادرم بگویم ؟آیا می توانم پدر بزرگ را از این راز باخبر کنم ؟
نه او نباید این کار را بکند. ملیکا نمی تواند به آنها بگوید که عاشق فرزند محمد (ص) شده است.
آخر چگونه ممکن است که نوه قیصر روم بخواهد با فرزندان پیامبر مسلمانان ازدواج کند؟
مدت هاست که میان مسلمانان و مسیحیان جنگ است. کافی است آنها بفهمند که ملیکا به اسلام علاقه پیدا کرده است. ان وقت او را مجارات سختی خواهند کرد.
هیچ کس نباید از این خواب با خبر بشود.
این عشق آسمانی باید در قلب ملیکا مثل یک راز بماند...
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_ســــــوم
ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم
سجادے وایساده بود منتظر من ک راه و بهش نشون بدم اما من هنوز نشستہ بودم باورم نمیشد سجادے دانشجویے ک همیشہ سر سنگین و سر بہ زیر بود اومده باشہ خواستگارے من
من دانشجوے عمران بودم
اونم دانشجوے برق چند تا از کلاس هامون با هــم بود
همیشہ فکر میکردم از من بدش میاد تو راهرو دانشگاه تا منو میدید راهشو کج میکرد
منم ازش خوشـم نمیومد خیلے خودشو میگرفت.....
چند سرے هم اتفاقے صندلے هامون کنار هم افتاد ک تا متوجہ شد جاشو عوض کرد
این کاراش حرصم میداد فکر میکرد کیه❓ البتہ ناگفتہ نماند یکمے هم ازش میترسیدم جذبہ ے خاصے داشت
تو بسیج دانشگاه مسئول کاراے فرهنگے بودچند بار عصبانیتشو دیده بودم
غرق در افکار خودم بودم که
با صداے مامان ب خودم اومدم
اسمااااااء جان آقاے سجادے منتظر شما هستن
از جام بلند شدم ب هر زحمتے بود سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم
مامان با تعجب نگام میکرد
رفتم سمت اتاق بدون اینکہ تعارفش کنم و بگم از کدوم سمت باید بیاد
اونم ک خدا خیرش بده از جاش تکون نخورد سرشو انداختہ بود پایـیـن دیگہ از اون جذبہ ے همیشگے خبرے نبود حتما داشت نقش بازے میکرد جلوے خوانوادم
حرصم گرفتہ بودم هم تو دانشگاه باید از دستش حرص میخوردم هم اینجا
حسابے آبروم رفت پیش خوانوادش
برگشتم و با صدایے ک یکم حرص هم قاطیش بود گفتم
آقاے سجادے بفرمایید از اینور
انگار تازه ب خودش اومده بود سرشو آورد بالا و گفت بله❓
بلہ بلہ معذرت میخواهم
خندم گرفتہ بوداز ایـن جسارتم خوشم اومد
رفتم سمت اتاق اونم پشت سر مــن داشت میومد
در اتاق و باز کردم و تعارفش کردم ک داخل اتاق بشہ...
◀️ادامــــہ دارد..
📚📖📚📖📚📖📚📖
📚 #داستانعاشقانهواقعی
#دومدافع
#قسمت_چهـــــارم
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو برویش نشستم
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله❓شما از کجا میدونید؟
راستش منم هر...
در اتاق بہ صدا در اومد ...
◀️ ادامـــــہ دارد....
@tafakornab
@shamimrezvan
@zendegiasheghaneh
داستان واقعی: #آخرین_بازدید
#قسمت_چهارم
پس خودم دست به کار شدم و همه چی را به پلیس گفتم.صبح روز چهارم گم شدن صادق بود که از آگاهی بهم زنگ زدن و گفتند که آقای محمدامینی، در بیابانی اطراف شهر یک جنازه کاملا سوخته پیدا شده،لطفا برای شناسایی تشریف بیارین!
قلبم هری ریخت،ترسیدم،به هیچکس در مورد اگاهی رفتنم و تماس پلیس،حرفی نزدم.تنهایی رفتم و با هزار نذر و نیاز و دعا از خدا خواستم که جنازه صادق نباشه!
با برادر علی آقا،عموی صادق هم تماس گرفتم و با او برای شناسایی جنازه به آگاهی رفتیم!
همینکه جنازه را دیدم،حالم بهم خورد،جنازه ای
کاملا سوخته که هیچ چیزش مشخص نبود جز قدی بلند و انگشتری که به استخوانش چسبیده بود!
ای وای خدایا،یعنی این صادقه؟نه،نه،امکان نداره،این صادق نیست،زیبایی صادق زبانزد بود،با چشمان عسلی و صورت معصومش انگار خدا،ساعتها روی صورتش به طور ویژه نقاشی کرده بود.
نوه بزرگ مادرم بود و عزیزو دردونه چندین خانواده!
اما این جنازه،از نگاه کردن به ان وحشت داشتم.نه،هیچ چیزش شبیه صادق ما نبود،جز قد بلندش! ترس عجیبی بردلم چیره شد،به خود لرزیدم.یعنی این جنازه صادق ما بود؟
یاد دو هفته قبل افتادم،خواهرم بهم زنگ زد و گفت:
-داداش خبات؟
+جانم
_داداش جان،صادق جان ازم کت و شلوار میخواد،که هم برای عروسی جمعه بپوشه و هم برای دانشگاه هم که هفته دیگه بازمیشه استفاده کنه!
+خب،به سلامتی ابجی،اینکه خوبه
- اخه داداش خودت که میدونی ما وضع مالیمون خوب نیس،کت و شلوار هم گرونه،اشنایی هم ندارم برم پیشش بخرم،شما کارمندی میشه یه جایی ببریش بتونم قسطی براش بخرم؟
- به روی چشم آبجی خودم باهاش میرم.
طفلک خانواده خواهرم وضع مالی خوبی نداشتند.عسل دانش آموز بود و صادق هم دانشجو! علی آقا-شوهرخواهرم-نگهبان یک مجتمع بود و سالها با کارگری و نگهبانی امرار معاش میکرد و خواهرم فریبا هم در یک مغازه کنار نزدیکیهای خونه خودشون با یه چرخ خیاطی قدیمی،خیاطی میکرد و کمک خرج شوهرش بود،خلاصه خانواده ای فقیر و زحمتکش که با سیلی صورتشون رو سرخ نگه میداشتند!
رفتیم و رفتیم ساعتها بازار رو گشتیم تا تونستیم یه دست کت و شلوار اندازه صادق پیدا کنیم!اخه قدش خیلی بلند بود و هیچکدوم اندازه ش نمیشد،همونو خریدیم، ۲۵۰هزار تومن که خواهرم داده بود رو به عنوان پیش قسط دادیم و خریدیم!
برای عروسی روز جمعه قبل،عروسی پسرعمه م پوشیده بود و همراه دوتا از دوستاش بنام کامیار و پویا اومده بودندو تمام حاضران به صادق نگاه میکردند!
از بس خوشتیپ و خوش هیکل بود!
غرق این افکار بودم که با صدای جناب سروان بخودم اومدم
_آهای آقا،حواستون کجاست؟پرسیدم آیا این جنازه متعلق به گمشده شماست یانه؟😡
درمانده و بی رمق،گفتم:قربان اصلا هیچیش معلوم نیست،این جنازه کاملا سوخته ست.
مامور کناری گفت:همراه جنازه یک دسته کلید و انگشتر چسبیده به استخوان دستش هم یافت شده،با مادرش تماس بگیر و بپرس ببین وسایلی همراه پسرش بوده یا خیر!
بیرون محوطه رفتم و با انگشتان لرزان شماره خواهرم رو گرفتم
+الو،سلام آبجی .خوبی کجایی؟
- سلام داداش، تو کجایی؟از صبح هزاربار زنگ زدم چرا جواب نمیدی اخه؟
+فریبا جان توی اگاهی نمیذارن گوشی ببریم،الانم وقت سین جیم نیس،بگو بهم کجایی و بگو ببینم صادق چه چیزایی همراه داشت؟
_داداش من جلو اداره شمام،از صبح دوبار رفتم بیمارستانها،تروخدا بگو صادقو پیدا کردین؟صادق چیزی نداشت داداش جز دسته کلیدش و بیست هزار تومن پول که موقع رفتن به مهمونی دوستش دانیال ازم گرفت.
خواست ادامه بده که گفتم باشه ابجی نگران نباش و زود برو خونه مامورا میان خونه برای بازجویی،تا زودتر سرنخ گیر بیارن صادقو پیدا کنن!!
گوشیو قطع کردم و حرفی از جنازه سوخته و شناسایی و ..نزدم.
به داخل اگاهی برگشتم و گفتم مادرش گفته فقط ۲۰ هزار و کلیدهاش!!
سروان گفت :پس هنگامی که پدر و مادر صادق میان اینجا برای بازجویی شماهابرید و کلید رو به در خونه اونها امتحان کنید تا معلوم شه جنازه متعلق به گمشده شما هست یانه!!😢
آب دهنم را با وحشت قورت دادم،همراه عموی صادق راه افتادیم و به سمت خانه رفتیم..صادق کلید خونه مادرم و مادر پدرش هم داشت.چون هرروز به آنها سر میزد..پس به منزل مادربزرگش رفتیم تا با فریبا و علی اقا و عسل مواجه نشویم!
به منزل پدربزرگش رسیدیم،کلیدهای سیاه و دودگرفته را با صلوات و دعا در دست گرفتم،در دلم همش دعا میکردم که خدایا،هیچکدام کلیدها به در نخورند و در باز نشود!
چشمانم را محکم بستم و اولین کلید را وارد در کردم.باز نشد..
دومی..خدایا اینم باز نشد..
سومی...دستام میلرزید،اشک امان نمیداد،وای برما!!!وای،در باز شد..
در یک لحظه من و عموی صادق که مانند برق گرفته ها شده بودیم نگاهمان بهم گره خورد،درد مشترک..
ادامه دارد....