°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهل_و_چهارم
✍((سلام بر رمضان ))
🌾چند سال منتظر رمضان بودم ... اولین رمضانی که مکلف بشم ... و دیگه به اجازه کسی برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...
🌺اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست ... من خودم گوش به زنگ اذان و سحر بودم ... خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ... فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم ...
🌾گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد ... گاهی دایی محسن ... گاهی هم خانم همسایه ... و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه ... و کلا از من یادشون می رفت ... و من خدا رو شکر می کردم ... بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
🌺هر چند شرایط شون رو درک می کردم ... که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی خودشون رو دارن ... و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم ... اما واقعا سخت بود... با درس خوندن ... و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ ... بخوام برای خودم غذا درست کنم ...
🌾روزها کوتاه بود ... و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت مشغول بودم ... هر وقت خبری از غذا نبود ... مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از سوپ جدا می کردیم ... نمک می زدم و با نون می خوردم ... اون روزها خسته تر از این بودم که برای خودم ... حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم ...
🌺مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه ... دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده بود ... با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم ... صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی ... زیر بغلش رو می گرفتم ...
🌾پشت در ... گوش به زنگ می ایستادم ... دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می اومد ... زیر بغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم ... و با سرعت برمی گشتم دستشویی ... همه جا و صندلی رو می شستم ... خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_چهل_و_پنجم
💎((اولین ۴۰ نفر))
🌺سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... رفتم برای نماز شب وضو بگیرم ... بی بی به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه ...
- جانم بی بی؟ ... چی کار داری کمکت کنم؟ ...
🌾- هیچی مادر ... می خوام برم وضو بگیرم ... اما دیگه جون ندارم تکان بخورم ...
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش ... آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه ...
- بی بی ... حالا راحت همین جا وضو بگیر ...
🌺دست و صورتش رو که خشک کرد ... جانمازش رو انداختم روی میز ... و کمک کردم چادر و مقنعه اش رو سرش کنه ...
هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود ... اومدم برم که متوجه شدم 🌾دیگه بدون کمک نمی تونه حتی نماز بخونه... گریه ام گرفته بود ... دلم پیش مهر و سجاده ام بود و نماز شبم ... چند لحظه طول کشید ... مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
🌺رفتم سمت بی بی ... خیلی آروم نماز می خوند ... حداقل به چشم من جوون و پر انرژی ... که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین ...
🌾زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم ... هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید ...
- خدایا ... چی کار کنم؟ ... نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده ... خدایا کمکم کن ... حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
🌺آشوبی توی دلم برپا شده بود ... حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو ازش می گیرن ... شیطان هم سراغم اومده بود ...
- ولش کن ... برو نمازت رو بخون ... حالا لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه ... و ...
🌾از یه طرف برزخ شده بودم ... و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم ... استغفار می کردم و به خدا پناه می بردم ... از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی تموم بشه ... که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...
🌺یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود ...
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم... نیت می کردیم و الله اکبر می گفتیم ... نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم ... خشاب عوض می کردیم ...
🌾آرپیجی می زدیم ... پا می شدیم ... می چرخیدم ... داد می زدیم ... سرت رو بپا ... بیا این طرف ... خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو می خوندیم ...
🌺انگار دنیا رو بهم داده بودن ... یه ربع بیشتر نمونده بود ... سرم رو آوردم بالا ... وقت زیادی نبود ...
- خدایا ... یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ...
🌾حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود ... زبانم و دلم مشغول نماز ... هر دو قربت الی الله ...
🌺اون شب ... اولین نفر توی 40 مومن نمازم ... برای اون رزمنده دعا کردم ...
✍ادامه دارد.....
@tafakornab
@shamimrezvan
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2767126539Cf9cc9852b1
حجاب فاطمی مخصوص بانوان👆آقا❌❌❌
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
○°●•○•♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_چهل_و_پنجم: ✍بهم حمله کرد
💐در حالی که داد می زد و اون جملات رو تکرار می کرد و اشک می ریخت … حمله کرد سمت من … چند تا مشت و لگد که بهم زد … یقه اش رو گرفتم و چسبوندمش به دیوار…
.با صدای بلند گریه می کرد و می گفت … چرا با من این کار رو می کنی؟ …
💐آروم کردنش فایده نداشت … سرش داد زدم … این آینده توئه … آینده ایه که خودت انتخاب کردی … ازش ترسیدی؟… آره وحشتناکه … فکر کردی چی میشی؟ … تو یه احمقی که در بهترین حالت، یه گارسون توی بالای شهر یا یه خدمتکار هتل یا چیزی توی همین مایه ها میشی … اگرم یه آشغال عشق اسلحه بشی و شانس بیاری پلیس… .
💐یقه اش رو ول کردم … می خوای امریکایی باشی؟ … آره این آمریکاست … جایی که یا باید پول و قدرت و ثروت داشته باشی یا مثل سیاستمدارها و امثال اونها توی سیستم خودت رو جا کنی … یا اینکه درس بخونی و با تلاش زیاد، خودت رو توی سیستم بهره کشی، بکشی بالا … .
💐می خوای آمریکایی باشی باش … اما یه آشغال به درد نخور نباش … این کشور ۳۰۰ میلیون نفر جمعیت داره … فکر می کنی چند درصدشون اون بالان؟ … فکر می کنی چند نفر از این پایین تونستن خودشون رو بکشن بالا؟ …
💐حتی اگر یه زندگی عادی و متوسط بخوای، باید واسش تلاش کنی … مسلمون ها رو نمی دونم اما بقیه باید ۱۸ سالگی خونه رو ترک کنن و جدا زندگی کنن … ۲ سال بیشتر وقت نداری … بخوای درس بخونی یا بخوای بری سر کار … واقعا فکر کردی می خوای چه کار کنی؟ ..
.
و اون فقط گریه می کرد … .
✍ادامه دارد...
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم 📝
#ﻗﺴﻤﺖ_ﭼﻬﻞ_ﻭ_ﺷﺸﻢ ✍: ﺍﺭﺍﺩﻩ ﺧﺪﺍ
💐ﺑﻬﺶ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﺨﺶ ﺩﺍﺩﻡ ... ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺭﻭ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ... ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻭ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺜﻞ ﯾﻪ ﻓﯿﻠﻢ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﻢ ﭘﺨﺶ ﻣﯽ ﺷﺪ ... ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ، ﻫﯿﭻ ﮐﺴﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ...
💐ﻓﺮﺩﺍ ﺻﺒﺢ، ﺑﺎ ﺭﻭﺷﻦ ﺷﺪﻥ ﺁﺳﻤﻮﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ... ﺟﺰ ﭼﻨﺪ ﺗﺎ ﺧﺮﺍﺵ ﺟﺰﺋﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ... ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﯾﻢ ... ﺗﻮﯼ ﻣﺴﯿﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﻮﺩ ... ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﺭﻭ ﺷﮑﺴﺖ ..
💐- ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﻭ ﮐﺮﺩﯼ؟ ...
ﺯﯾﺮ ﭼﺸﻤﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩ ... ﻣﻦ ﺑﻪ ﭘﺪﺭﺕ ﺑﺪﻫﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ ... ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﭘﺴﺮﯼ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺋﻪ ...
- ﺗﻮ ﭼﯽ؟ ﻻﺑﺪ ﻟﯿﺎﻗﺘﺶ ﺁﺩﻣﯽ ﻣﺜﻞ ﺗﻮﺋﻪ ...
ﺯﺩﻡ ﺑﻐﻞ ... ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﺪ ﻟﺤﻈﻪ ...
💐- ﻣﻦ 13 ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﺪﻡ ... ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺩﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺩﮐﺘﺮ ﺑﺸﻢ ... ﺩﺭﺱ ﻣﯽ ﺧﻮﻧﺪﻡ، ﮐﺎﺭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﺍﺯ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﻫﺎﻡ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ ... ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺍﺯ ﺗﻮﯼ ﺍﻭﻥ ﮐﺜﺎﻓﺖ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﺍﻭﻧﻬﺎ ﺭﻭ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﮑﺸﻢ ﺍﻣﺎ ﺑﺪﺗﺮ ﺗﻮﺵ ﻏﺮﻕ ﺷﺪﻡ ...
💐ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺍﻭﻥ ﻃﻮﺭﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ ... ﺩﯾﺪﻥ ﺣﻨﯿﻒ ﻭ ﭘﺪﺭ ﺗﻮ، ﺗﻨﻬﺎ ﺷﺎﻧﺲ ﮐﻞ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ... .
ﺭﺳﻮﻧﺪﻣﺶ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ... ﺑﺎ ﺗﺮﻣﺰ ﻣﺎﺷﯿﻦ، ﺣﺎﺟﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺍﺯ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻣﺪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ... ﻣﺸﺨﺺ ﺑﻮﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ، ﭘﺸﺖ ﭘﻨﺠﺮﻩ، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎ ﮐﺸﯿﮏ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻩ ... .
💐ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺪ ﺩﺍﺷﺖ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﺪ ... ﺭﻭ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻣﻦ ... ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﯿﮕﻪ، ﺗﻮﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﺷﺎﻧﺲ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﻩ ... ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺗﺮﮐﯿﺐ ﺍﺭﺍﺩﻩ ﻣﺎ ﻭ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺧﺪﺍﺳﺖ ...
ﺍﯾﻨﻮ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺍﺯ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪ ...
✍ادامه دارد...
@tafakornab
@shamimrezvan
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○