○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم 📝
#قسمت_سی_و_نه :✍ امتحانش مجانیه
💐دم در دبیرستان منتظرش بودم … به موبایل حاجی زنگ زدم… گوشی رو برداشت …
زنگ زدم بهت خبر بدم می خوام دو روز پسرت رو قرض بگیرم… من به تو اعتماد کردم؛ می خوام تو هم بهم اعتماد کنی… هیچی نپرس … قسم می خورم سالم برش می گردونم…
سکوت عمیقی کرد … به کی قسم می خوری؟ … به یه خدای مرده؟ … .
💐چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی ماشین تکیه دادم… من تو رو باور دارم … به تو و خدای تو قسم می خورم … به خدای زنده تو … .
منتظر جواب نشدم … گوشی رو قطع کردم … گریه ام گرفته بود … صدای زنگ مدرسه بلند شد … خودم رو کنترل کردم … نباید توی این شرایط کنترلم رو از دست می دادم …
💐بین جمعیت پیداش کردم … رفتم سمتمش …
– هی احد …
برگشت سمت من …
– من دوست پدرتم … اومدم دنبالت با هم بریم جایی … اگر بخوای می تونی به پدرت زنگ بزنی و ازش بپرسی …
💐چند لحظه براندازم کرد … صورتش جدی شد … من بچه نیستم که از کسی اجازه بگیرم … تو هم اصلا شبیه دوست های پدرم نیستی … دلیلی هم نمی بینم باهات بیام …
💐نگهبان های مدرسه از دور حواسشون به ما جمع شد … دو تاشون آماده به حمله میومدن سمت من … احد هم زیرچشمی اونها رو نگاه می کرد و آماده بود با اومدن اونها فرار کنه …
💐آروم بارونیم رو دادم کنار و اسلحه رو نشونش دادم … ببین بچه، من هیچ مشکلی با استفاده از این ندارم … یا با پای خودت با من میای … یا دو تا گلوله خالی می کنم توی سر اون دو تا … اون وقت … بعدش با من میای … انتخاب با خودته…
💐– شایدم اونها اول با یه گلوله بزنن وسط مغز تو …
خندیدم … سرم رو بردم جلوتر … شاید … هر چند بعید می دونم اما امتحانش مجانیه … فقط شک نکن وسط خط آتشی … .
و دستم رو محکم دور گردنش حلقه کردم ..
✍ادامه دارد..
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
📝 #فرار_از_جهنم📝
#قسمت_چهل :✍ ازش فاصله بگیر
💐چشم هاش دو دو می زد … نگهبان اولی به ما رسید … اون یکی با زاویه ۶۰ درجه نسبت به این توی ساعت دهش ایستاده بود و از دور مواظب اوضاع بود …
💐اومد جلو … در حالی که زیرچشمی به من نگاه می کرد و مراقب حرکاتم بود … رو به احد کرد و گفت … مشکلی پیش اومده؟ … .
رنگ احد مثل گچ سفید شده بود … اونقدر قلبش تند می زد که می تونستم با وجود بارونی خودم و کوله اون، حسش کنم … تمام بدنش می لرزید …
💐– نه … مشکلی نیست … .
– مطمئنید؟ … این آقا رو می شناسید؟ …
– بله … از دوست های قدیمی پدرمه …
با خنده گفتم … اگر بخواید می تونید به پدرش زنگ بزنید … .
باور نکرد … دوباره یه نگاهی به احد انداخت … محکم توی چشم هام زل زد … قربان، ترجیح میدم شما از این بچه فاصله بگیرید و الا مجبور میشم به زور متوسل بشم … .
💐یه نیم نگاهی بهش و اون یکی نگهبان کردم … اگر بیشتر از این طول می کشید پای پلیس میومد وسط … آروم زدم روی شونه احد …
– نیازی نیست آقای هالورسون … من این آقا رو می شناسم و مشکلی نیست … قرار بود پدرم بیاد دنبالم … ایشون که اومد فقط جا خوردم …
💐سوار ماشین شدیم. گفت … با من چی کار داری؟ … من رو کجا می بری؟ …
زیر چشمی حواسم بهش بود … به زحمت صداش در می اومد … تمام بدنش می لرزید … اونقدر ترسیده بود که فقط امیدوار بودم ماشین رو به گند نکشه … .
💐با پوزخند گفتم … می خوام در حقت لطفی رو بکنم که پدرت از پسش برنمیاد … چون، ذاتا آدم مزخرفیه … چشم هاش از وحشت می پرید … .
چند بار دلم براش سوخت … اما بعد به خودم گفتم ولش کن… بهتره از این خواب خرگوشی بیدار شه و دنیای واقعی رو ببینه …
○°●○°•♡◇♡°○°●°○
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
#داستانی از نویسنده گیلانی زهرا اسعد دوست
✍رمان #فنجانی_چای_باخدا
#قسمت_چهل:
❤️آن شب در مستی و گیجیم،یان مرا به خانه رساند. وقتی قصد پیاده شدن از ماشین را داشتم مانعم شد:( اجازه بده تا بازم به مادرت سر بزنم..) نگاهش کردم:( عثمان یه کلید داره..) خنده روی لبهایش نشت:( در مورد حرفهام فکر کن.. یه سفر تفریحی نمیتونه زیاد بد باشه..) آن شب تا خود صبح از فرط درد معده و تهوع به خود پیچیدم و دراین بین حرفهای یان در ذهنم مرور میشد.. شاید یک سفر تفریحی زیاد هم نمیتوانست بد باشد.. هر چند که ایران برایم مساوی بود با جهنمی پر از مسلمانِ خدا زده..
چند روزی از آن ماجرا گذشت و من با خودم کنار نمیآمدم. پس به رودخانه پناه بردم. تنها جایی که صدای خنده هایم را کنار دانیال شنیده بود. نمیتوانستم تصمیم بگیرم. ترس و تنفر از ایران، پاهای رفتنم را بسته بود. پشت نرده ها رو به رودخانه ایستادم. فکری بچه گانه به ذهنم خطور کرد. من و دانیال هر گاه سر دوراهی گیر میافتادیم و نمیدانستیم چه کنیم؛هر یک در گوشه ایی میایستادیم دستمانمان را از هم باز میکردیم و با چشمان بسته آرام آرام دستمانمان را به هم نزدیک میکردیم. اگر تا سه مرتبه سر انگشت اشاره دو دستمان به هم میخورد شک مان را عملی میکردیم. اینبار هم امتحان کردم اما تنها.. هر سه مرتبه دو انگشت اشاره ام به یکدیگر برخورد کرد. پس باید میرفتم..به ایران… کشور وحشت و کشتار…
نفسی از عطر رودخانه در ریه هایم پر کردم و راهی خانه شدم…
ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش میکرد. بی سرو صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه میآمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث:( یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود) صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت:(من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم..) صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را میشنیدم:( یان.. میشه خفه شی؟؟ )
لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم:(عذر میخوام، نمیشه!میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد…حق داشت که میگفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود)
صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و… و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد (دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم..) یان یقه اش را آزاد کرد:( اما سارا اینطور فکر نمیکنه . عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست (اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو میشناسی، میدونی چجور آدمیم..
اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردونو عاجز بود.. یه دختر جوون که میترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود…اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم..)
دلم به حال عثمان سوخت.. راست میگفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار میشدم…
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش،یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد… ناراحت بود..حق هم داشت..
یان سری تکان داد:( زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم.الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده..) با فنجانی قهوه رو به رویم نشست:(خب.. تصمیمت رو گرفتی؟ ) به صندلی تکیه دادم:( میرم ایران..) لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه ای نوشید:( این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. )
سکوت کرد…(حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ )
تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد:(وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ )
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب …
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند…
پس عزم سفر کردم…
بی توجه به عثمان و احساسش!
ادامه دارد....
@tafakornab
@shamimrezvan
♡☕️♡☕️♡☕️♡☕️♡
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم ✍ بخش اول
🌺ایرج گفت: شماها برین داریم حرف می زنیم … گفتم: این حرفه؟ داری با من دعوا می کنی تو عصبانی هستی… ایرج باشه بعدا که آروم شدی….. مگه چی میشه من با حمیرا برم بیرون و اشکهام ریخت دلم برای خودم خیلی سوخته بود …. با این که می دونستم طاقت گریه ی منو نداره و نمی خواستم از این ضعفش استفاده کنم بی اختیار این کار و کردم و تقریبا موفق هم شدم چون اون یک کم کوتاه اومد گفت : لطفا بشین حرف بزنیم …. بشین گفتم ……..
🌺من از ترسم نشستم .. بعد درو باز کرد و گفت:لطفا شما برین از اینجا ، برین دیگه ما داریم مثل دو تا آدم حرف می زنیم …. عمه خودشو انداخت تو و حمیرا هم پشت سرش اومد تو …
حمیرا گفت : آخه کله خر به تو چه؟ رویا به تو چه ؟ هان ؟ نمی فهمم …خجالت نمی کشی ؟ حالا برای چی این کارو می کنی چرا اون باید توضیح بده من میدم.. می خوای ببینی ما کجا بودیم؟ من بهت میگم …
🌺عمه اومد منو که داشتم مثل ابر بهار گریه می کردم بغل کرد و به ایرج گفت : خدا خیرت بده همین اول کاری خودتو نشون دادی پاشو بریم مادر معلوم نیست چش شده… ای بابا من ازت معذرت می خوام عمه جون ..چه کاری بود کردی من که مادرتم دارم از ترس میمیرم دختر رو قبضه روح کردی آفرین به تو …….. داد زد صبر کن مامان چرا دخالت می کنی ؟ و رو کرد به حمیرا و گفت : الان شماها کجا بودین ؟
گفت مطب دکتر …. پرسید دکتر جمالی ؟
گفت آره تو از کجا می دونی ؟
🌺گفت خبر دارم برای چی هر روز میرین اونجا ؟ حمیرا گفت : مثل آدم بگو منظورت چیه کی بهت گفته ؟بعد هم تو اصلا از این کارا نمی کردی؟ بگو حرف حسابت چیه ؟..
.عمه پرسید: دکتر برای چی رفتین ؟ درست تعریف کنین که منم بدونم جریان چیه ؟ خوشم باشه اصلا نمی دونم اطرافم چی میگذره …..
ایرج هنوز خیلی عصبانی بود .. گفت خیلی خوب شما برین ما می خوایم حرف بزنیم … حمیرا گفت من رویا رو اینجا نمی زارم با تو تنها باشه بیا بریم بیرون بشینیم ببینم تو از چی ناراحتی منم جریان رو برات میگم …..
🌺 حالا اصلا می خوام بدونم به تو چه مربوط ؟ تو چرا به کار رویا دخالت می کنی ؟ ببینم نکنه دوسش داری ؟ آره ؟ اینطوریه ؟عاشقشی ؟ عمه گفت نه بابا لابد یک چیزی شده خوب توام بیا بشین حمیرا بگو منم گوش کنم ….حمیرا گفت شما ناراحت نمیشی به ایرج همه چیز رو بگم ؟ عمه پرسید: چی رو؟ حمیرا گفت همه چی رو …… من اشکهامو پاک کردم و گفتم …نه لازم نیست بگی ….
🌺عمه هم دستپاچه شد و گفت : منظورت از همه چیز چیه ؟ نه لازم نیست بگی بریم پایین برای من بگو جریان چیه ؟
گفت : نمیشه دیگه حالا نمیشه،، ایرج توام بشین … ایرج گفت : این چیه که من نمی دونم بگو حمیرا لطفا دارم دیوونه میشم …..
حمیرا گفت مگه عاقل بودی؟
دست رویا رو این طوری کشیدی که گفتم الان یک بلایی سرش میاری ….. تو نبودی که می خواستی خودتو بکشی که من بهش صدمه نزنم حالا من مریض بودم تو چه مرگته ؟
ایرج گفت طفره نرو بگو ببینم چی شده ؟
ترسیدم که حمیرا موضوع رو بگه و ایرج رو بهم بریزه و من نتونم حرفمو بزنم این بود که
گفتم : بس کنین… حمیرا من خودم میگم توضیح می دم.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم✍ بخش دوم
🌺من استادی دارم که اتفاقا درسی که به ما می داد در مورد مریضی حمیرا بود علائمی که تو کلاس می گفت همونی بود که من تو حمیرا می دیدم ، یک روز گفت : متاسفانه عده ای از دکترا از قرص هایی استفاده می کنن که در کمال بی رحمی مریض رو ساکت و آروم می کنه و می خوابونه ولی برای اونا ایجاد توهم می کنه بیمار تو روز و شب کابوس می بینه وقتی اسم قرص رو گفت دیدم همون قرصیه که حمیرا می خوره نگران شدم نمی تونستم به کسی بگم ….. من برای اینکه صدمه بهش نرسه یواش یواش قرص رو کم کردم
🌺تا بالاخره به هیچ رسوندم و به جاش آسپیرین دادم به حمیرا ، اگر یادتون باشه یک دوباری هم که دکتر اومد نگذاشتم بهش آمپول بزنه … خوشبختانه اثرش مثبت بود و حال حمیرا بهتر شد بعد با مشورت حمیرا تصمیم گرفتیم با دکتر صحبت کنیم و بریم پیشش تا تحت معالجه ی اون باشه ، حمیرا به من گفت به شرطی میاد که کسی خبر دار نشه فکر می کرد عمه مخالفت کنه …. وقتی رفتم دانشگاه دکتر رو پیدا نکردم در حالیکه می دونستم اون روز کلاس داره… چند بار رفتم دفتر و براش پیغام گذاشتم …. تا ظهر موقعی که داشتم از دانشگاه بیرون می رفتم خودش منو صدا کرد… و ازم پرسید چرا دنبالش می گردم ؟ ایرج دم در منتظرم بود نخواستم معطلش کنم گفتم باید مفصل باهاتون حرف بزنم ……
🌺فردا رفتم دفتر و با دکتر تو کتابخونه صحبت کردیم و شرح حال مریضی حمیرا رو بهش گفتم و اونم گفت راه معالجه هست و برای شب چهارشنبه وقت داد و اولین بار با حمیرا اونشب رفتیم …… باز برای شنبه با دکتر درس داشتم آخر جلسه به من گفت بمون تا باهات حرف بزنم ….اونجا به من گفت .. که متاسفانه حمیرا علاوه بر بیماری افسردگی حاد و استرس بر اثر خوردن اون قرص ها دچار توهم شده که اسم خاصی داره و باید تحت درمان قرار بگیره و گفت حتما باید پدر و مادرش هم خبر داشته باشن …….
🌺امروز ساعت چهار وقت داشتیم …. حمیرا اومد دنبال من … وقتی از در دانشگاه می رفتم بیرون دکتر هم داشت میرفت طبق معمول شهره با من بود دکتر گفت دارین میرین گفتم بله دکتر شما برین ما هم خودمون رو می رسونیم ….بعد رفتیم حمیرا رو دید و باهاش حرف زد ولی از اینکه به حرفش گوش نکردیم و شما رو تو جریان قرار ندادیم ناراحت شد…… برای پانزده روز دیگه وقت داده که قرار شد این بار با عمه بره …. سر راه من دواها رو گرفتم و اومدیم خونه … همش همین بود ……….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم ✍ بخش سوم
🌺عمه گفت : خوب عمه جون یواشکی به من می گفتی…
گفتم وقتی ازم خواسته به کسی نگم چطوری می گفتم ؟ حتی اگر مثل الان در موردم بی انصافی بشه نمی گفتم …..
حمیرا گفت پس شما ها رویا رو نشناختین این بچه شب روز از من مراقبت کرده بدون منت اونوقت این لندهور اومده دستشو می کشه و بهش توهین می کنه تو حالا چه مرگت بود ؟ ایرج سرش پایین بود …. نگاهش نمی کردم ولی از صداش معلوم بود که هم بغض داره و هم خیلی ناراحته گفت : چند وقته هر وقت میرم دنبالش شهره میگه الان داشت با دکتر جمالی حرف می زد یا الان تو کلاس با هم خلوت کردن… امروز تو کتابخونه دو ساعت با هم نشسته بودن و حرف می زدن از خودش
می پرسیدم انکار نمی کرد …منم فکر بد نکردم تا امروز به من گفت : رویا بیشتر روزا میره مطب دکتر و اونجا با هم قرار می زارن …
🌺گفتم دورغ میگی گفت : نه به خدا قسم ، خودم شنیدم که داشت می گفت تو برو منم میام الان اونجاس …….. اگر نبود هر چی خواستی به من بگو …. دختره ی احمق ذهنمو خیلی خراب کرد منم که از اون احمق تر وقتی اومدم خونه دیدم نیست … دیگه نفهمیدم چیکار می کنم …..
حمیرا که چاک و دهن نداشت گفت : خاک بر سر خرت کنن تو رویا رو نمیشناسی ؟ به حرف یک دختره ی بیشعور گوش کردی ؟ خجالت بکش … من دیگه چیزی بهت نمیگم….تازه رویا هر کاری بکنه بزرگ شده و به تو مربوط نیست اگر لازم باشه مامان هست تو چرا دخالت می کنی؟ مگر این که دوستش داشته باشی ….که فکر کنم همین طوره …
🌺عمه گفت : کاش به من گفته بودی نمی گذاشتم این طوری بشه ….
بلند شدم و گفتم : مهم نیست دیگه کاری که نباید بشه شده منم چشمم باز شد و راه افتادم تا برم بیرون ایرج گفت رویا تو رو خدا منو ببخش خودتو بزار جای من ببین چی فکر می کردی ؟ …
گفتم من صد بار دیدم که دم در داری با شهره حرف می زنی … می تونستی نزنی … بری جلوتر وایسی یا مستقیم بهش بگی نمی خوام ببینمت ولی نکردی حتی اون به من گفت که امیدوارش کردی ولی من باور نکردم و بهت اعتماد داشتم هیچوقت بهت گفتم که حق نداری با اون حرف بزنی چون بهت نظر داره ؟ … چون در حد من نبود … ولی ناراحتم که تو شهره رو می شناختی و برای اینکه ببینی من چیکار می کنم ازش زیر پاکشی کردی و بدتر از اون حرفاشو باور کردی خیلی متاسفم …….
🌺بعد رو کردم به عمه و گفتم :.عمه یک روز من دیدم داره با ایرج حرف می زنه موها شو کشیدم و برای اینکه دست از سر ایرج بر داره بهش گفتم من نامزد شم … حالا می خواست بین ما رو بهم بزنه و متاسفانه ایرج این اجازه رو بهش داد…. و رفتم بیرون ….خواست دنبالم بیاد ….ولی عمه صداش کرد الان راحتش بزار …تا آروم بشه حق با اونه کار بد کردی …..
اونقدر خودمو نگه داشته بودم که وقتی به اتاقم رسیدم مثل بمب منفجر شدم از شدت اشک جایی رو نمی دیدم ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم ✍ بخش چهارم
🌺تصوری که از ایرج داشتم تو ذهنم خراب شده بود ، احساس بدی که دلم نمی خواست باورش کنم …. قیافه ی اون وقتی منو می کشید بالا و حالت عصبانیتی که نمی تونست کنترل کنه …. منو یاد علیرضا خان می انداخت وقتی داشت عمه رو می زد و من نمی خواستم زنی باشم که تو سری بخوره و تحت سلطه ی یک نفر دیگه باشه ، باید آزاد باشم تا بتونم به هدف هایی که تو زندگیم داشتم برسم اون در واقعا می خواست منو مهار کنه ، رفت و آمدم و بر خوردم با دیگران رو تحت کنترل خودش بگیره و این خواست من نبود ….. این اولین باری نبود که من جایی می رفتم و اون اخماشو تو هم می کرد و من ناخود آگاه از بیرون رفتن ترسیده بودم …… روی تخت دراز کشیدم و مدتی گریه کردم و به همون حال خوابم برد ….. خواب مامانم رو دیدم دستشو گذاشته بود روی سرم و نوازشم می کرد و بهم دلداری می داد …. همون جا توی خواب هم به گریه افتادم و از خواب پریدم …و دیدم یکی می زنه به در ….. فکر کردم ایرج ترجیح دادم فعلا باهاش روبرو نشم تا بیشتر فکر کنم… می ترسیدم حرفی بزنم که بعدا نتونم انجامش بدم چون خیلی دوستش داشتم …..
🌺ولی صدای حمیرا رو شنیدم که گفت : رویا منم باز کن کارت دارم باز کن دیگه …
چشممو باز کردم اتاق تاریک بود … در و باز کردم و بعد چراغ رو روشن کردم … اومد تو و گفت : بسه دیگه بیا بریم بیرون………. شام حاضره تازه تلویزیون هم یک برنامه ی خوب داره با هم تماشا کنیم و شام بخوریم …. اون اهل نصیحت نبود ولی این جوری می خواست منو سر حال بیاره ….
گفتم باشه عزیزم میام ….
🌺نگاهی به من کرد و گفت وای مرسی گفتم حالا یک ساعت باید ناز تو رو بکشم حوصله هم ندارم ….. همیشه می دونستم تو محشری زود باش بیا ….
گفتم: چشم تو برو بزار نماز بخونم میام …..
حمیرا رفت لباس عوض کردم و رفتم تا وضو بگیرم ایرج تو راهرو وایساده بود ….. دیدمش ولی نگاهش نکردم ….
اومد جلو و گفت : غلطی کردم که خودمم توش موندم راهی هست که منو ببخشی ؟ حالم خیلی بده رویا …حرفی نزدم و رفتم تو دستشویی …
🌺وقتی برگشتم هنوز اونجا وایساده بود …. نه اون حرفی زد نه من … رفتم اتاقو در رو قفل کردم و وایستادم به نماز … خیلی هم دلم گرفته بود برای همین مدتی طول کشید …. و بعد یک شونه به موهام کشیدم و رفتم پایین ….
حمیرا یک سینی که توش شام خودش و منو گذاشته بود آورده بود جلوی تلویزیون با اینکه حوصله نداشتم پیشش نشستم و خیلی زود به هوای درس رفتم بالا بدون اینکه نه ایرج رو ببینم نه عمه رو …… واقعا به خاطر کارای اخیر درسم مونده بود ، این بود که نشستم سر درس در حالیکه دنیایی که برای خودم ساخته بودم خراب شده بود و نمی دونستم با وضعیت موجود چیکار کنم … دیگه داشتم به این جور زندگی عادت می کردم که به هر چی دل می بستم یک طوری ازم گرفته می شد شاید هم چون اعتقاد پیدا کرده بودم این طوری می شد …….
🌺ساعت نزدیک یازده بود که یکی زد به در پرسیدم کیه ؟
عمه بود گفت : باز کن باهات کار دارم … سریع در و باز کردم و عمه اومد تو …. با هم نشستیم …
نگاهی به من کرد و گفت : اولین بارش بود بزار به جای اون همه که دوستت داره ببخشش خودش خیلی پشیمونه …. اگر دوستش داری فراموش کن ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم ✍ بخش پنجم
🌺سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم می دونستم عمه ی من خودش خیلی ناراحتی داره و من
نمی خواستم قوز بالا قوزش بشم …
سکوت منو که دید پرسید حالا تو بگو چی می دونی ؟ این بار راستشو بهم بگو من فهمیدم که حمیرا بهت حرفایی رو گفته پس بگو …. من باید بدونم …
گفتم : برام همه چیز رو تعریف کرده جریان عموش و اینکه بعد از اون چی به سرش اومده همه رو گفته … می گفت آخرین باری که خوشحال بوده وقتی بوده که من بچه بودم و با من بازی می کرده ……
🌺عمه گفت : اون اینو گفت؟ بی خود میگه … وقتی این بلا سرش اومد که الهی خدا ازش نگذره اون بی شرف و بی ناموس که مثل برادر بهش اعتماد داشتم تو هنوز به دنیا نیومده بودی ………….. اولا خیلی حالش بد بود و من از اون بیشتر خراب بودم اگر مثل اون رنج نبرده باشم بی انصافیه …… مادر نیستی تا ببینی وقتی بلایی سر خودت بیاد آسون تر از اینه که خار تو پای بچه ات بره … من سر این ماجرا پیر شدم, از همه بریدم… با علیرضا دعوا می کردم؛؛ آخه از چشم اون می دیدم ، ولی دیگه فایده نداشت هر روز که نمی شد این گند رو هم بزنیم بدتر می شد …کم کم حمیرا بهتر شد وقتی عموی من فوت کرد من با حمیرا اومدم خونه ی شما تو یکسال؛ یا یکسال و نیم داشتی بعد از اون ماجرا بود که تو رو دید ….آره راس میگه دلش می خواست تا ابد با تو بازی کنه…
🌺برای همین اون شب ما تا دیر وقت خونه ی شما موندیم و اون اصلا دلش نمی خواست بیاد خونه آخر بهش قول دادم بازم بیارمش این طوری راضی شد …… ولی دیگه نشد و این همیشه تو دلش موند حمیرا عادت نداره چیزی رو که می خواد از ذهنش بیرون کنه ….
گفتم : میگه رفعت از قبل با اون زنه ژانت هم خونه بوده و می خواسته حمیرا رو طلاق بده تا با اون ازدواج کنه …..
سرشو تکون داد و گفت : آره ژانت هست ولی رفعت نمی خواست حمیرا رو طلاق بده خیلی ام التماس کرد که به همین وضع باشیم به خاطر نگار ، خوب اونم حق داشت حمیرا نمی گذاشت رفعت دست بهش بزنه…. حمیرا زیر بار نرفت و بهش گفت برو ازدواج کن ……..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و یکم ✍بخش ششم
🌺گفتم ولی ایرج هم همینو می گفت که رفعت
می خواسته طلاقش بده.
گفت : ایرج چه می دونه هر چی شنیده میگه؛؛ حمیرا همیشه اینو تکرار کرده منم دیگه حوصله ی بحث کردن با اونو ندارم ..خود حمیرا اصرار کرد تا طلاق بگیره ….
رفعت هنوز ازدواج نکرده ….. تازه نگار اون اولا که رفته بود خیلی زنگ می زد بچه برای اینکه با مادرش حرف بزنه گریه می کرد .. ولی حمیرا خودش نمی خواست با اون حرف بزنه….گفتم عمه چرا وقتی دیدین که اون نمی تونه با رفعت باشه پیش دکتر نبردین …….گفت : تو دیگه چرا این حرفو می زنی مگه میشه نبرده باشیم خود رفعت اونو برد ولی فایده نداشت خودش همکاری نمی کرد ……
🌼رفتم تو فکر دیگه نمی دونستم چی درسته چی غلط … …گفتم ولی فکر کنم الان دلش می خواد که خوب بشه ….این دکتر جمالی به نظرم خوب باشه شما خودتون برین ببینین اگر صلاح دونستین ادامه بدین ….
گفت : مرسی مادر که اینقدر دلسوزی می کنی… حالا بیا یک کار دیگه هم بکن … ایرج رو ببخش…. باور کن همچین کاری تا حالا ازش ندیدم بزار به حساب اینکه خاطر تو رو خیلی می خواد ……… سرمو انداختم پایین …….اون نفس عمیقی که نشونه ی غم بزرگی که تو دلش بود از اعماق وجودش کشید … و از اتاق من رفت … دلم براش خیلی سوخت …….
🌺یادم اومد که من توی خونه ی پدرم نه دغدغه ای داشتم نه رازی ….. آروم بودیم و بدون تنش و چقدر همون زمان به زندگی عمه و بچه هاش غبطه می خوردم ….. نمی دونستم چه عاملی باعث شده این قدر توی این خونه تنش باشه حتی تو اوج خوشحالی یک ترس مبهم تو وجود همه هست…. که منم دچار اون شده بودم انگار هیچ چیز واقعی نبود وقتی داشتم می خندیدم نمی دونستم چند لحظه ی بعد چی می خواد پیش بیاد ………….
🌼فردا عمدا کاری کردم که ایرج رو نبینم … فکر نمی کردم به این زودی چنین چیزی بخوام با این که بشدت دوستش داشتم ……
حالا فکر می کردم اگر بیاد دنبالم باید چیکار کنم ؟
اون روز تا رفتم تو کلاس استاد اومد و نتونستم دق و دلیمو سر شهره خالی کنم ….. شهره هم خودش از من فاصله گرفته بود و می دونست که چیکار کرده ….. ولی ساعت استراحت خودم رفتم سراغش داشت فرار می کرد …..
🌺گفتم حالا فهمیدم که تو واقعا دوست منی … چون باعث شدی ما رسما نامزد کنیم ….دستت درد نکنه ….
با پرویی گفت : توام خیلی موذی و زرنگی ها از این طرف دل جمالی رو به دست میاری از اون طرف با ایرج نامزد می کنی …. خیلی مارمولکی ….. در موردت اشتباه کردم ….
گفتم : فقط می تونم بهت بگم برات متاسفم…….
دیگه نموندم تا حرفی بزنه می ترسیدم عصبانی بشم و دوست نداشتم تو دانشگاه همچین کاری ازم سر بزنه ….
حرفی که بهش زده بودم براش کافی بود ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و دوم ✍ بخش اول
🌼من خودمو آماده کرده بودم تا اون روز ایرج بیاد دنبالم ولی نبود . چشمم که به اسماعیل افتاد … سست شدم و دلم بشدت گرفت….
غروب نزدیک اومدنش رفتم پشت پنجره ولی تا در باز شد رفتم کنار تا منو نبینه ….. ولی احساسم این بود که می خواستم بازم مثل قبل باشیم و بهم اهمیت بدیم .
🌺اون بازم دوستم داشته باشه …. ولی نمی تونستم ببخشمش هنوز باورم نمیشد که با حرف آدمی مثل شهره چنین تهمتی به من زده باشه …. و از اون بدتر رفتاری بود که با من کرده بود! ….
هر وقت یادم میومد بغض می کردم و از آینده می ترسیدم …… دیگه از اتاقم بیرون نرفتم و تمام شب رو هم درس خوندم موقع شام دیدمش ولی یک کلمه حرف نزد خیلی هم زود از سر میز بلند شد و رفت…..
🌼انگار حالا اون با من قهر بود ….. عمه حواسش بود وقتی با هم تنها شدیم گفت : اخلاقش عین باباشه وقتی یک غلطی می کنه خودش رم می کنه …….. از این حرف دلم بیشتر گرفت ….
نمی خواستم اخلاقش مثل باباش باشه…. چه تصویر خوبی از اون تو ذهنم ساخته بودم ….. که حالا خودش با این کاراش داشت همه چیز رو از بین می برد ……..
🌺فردا که از دانشگاه تعطیل شدم …آهسته می رفتم به طرف در خروجی …. هوا ابری بود و گاهی دونه های ریز برف به صورتم می خورد هنوز برف شروع نشده بود… ولی من دلم خیلی تنگ بود و از اون آسمون ابری بیشتر گرفته بود؛؛ و دلم نمی خواست برم خونه کاش جایی رو داشتم که اون شب رو می گذروندم و دوباره مجبور نبودم بی محلی های ایرج رو تحمل کنم …
🌼با خودم گفتم میرم پیش مینا و به عمه زنگ می زنم اگر اجازه داد همون جا می مونم ….این فکر خوبی بود اصلا شاید چند روز اونجا موندم…. حالا که حمیرا حالش خوبه و کسی هم نیازی به من نداره چند روز نباشم بهتره …. یک مرتبه احساس کردم کسی دنبالم داره میاد…خیلی نزدیک … شهره هم یک کم جلوتر از من بود هی بر می گشت و منو نگاه می کرد….. ترسیدم با خودم گفتم حتما دکتر جمالیه و دوباره شهره برای من درد سر درست می کنه برای همین بر نگشتم و سرعت قدم ها مو بیشتر و بیشتر کردم و به حالت دویدن از در دانشگاه رفتم بیرون …. می دونستم که اگر یک بار برگردم شهره همین رو پیرهن عثمون می کنه …..با نگاه اطراف رو گشتم تا اسماعیل رو پیدا کنم که یک مرتبه کسی بازومو گرفت …
🌺تنها فکری که کردم این بود که دکتر جمالی دستمو گرفته یک فریاد کشیدم و برگشتم ایرج بود دستشو انداخت روی شونه ی منو به خودش فشار داد و به همون شکل منو برد تا دم ماشین بدون اینکه حرفی بزنه ……
در و برام باز کرد و گفت : بخاری رو روشن گذاشتم تا زود گرم بشی …کتابامو ازم گرفت و گذاشت روی صندلی عقب ….دلم یک جورایی قرار گرفت با اینکه حدس می زدم مکالمه ی خوبی امروز نداشته باشیم دلم می خواست با هم حرف بزنیم ….اولین کاری که کرد به دستم نگاه کرد که ببینه حلقه دستمه یا نه ………..
🌼ایرج طبق اخلاقی که ازش سراغ داشتم یک مدت بدون اینکه حرفی بزنه رانندگی کرد ….. بعد پرسید نهار خوردی ؟ گفتم : یک چیزی خوردم زیاد گرسنه نیستم …. بریم خونه عمه منتظر میشه حتما برامون نگه داشته ….
گفت : مامان می دونه بهش زنگ زدم و گفتم میام دنبال تو اسماعیل رو نفرسته .. منم نخوردم بریم همبرگر بخوریم؟ ……… گفتم :راستش بدم نمیاد…. خیلی همبرگر دوست دارم گفت : نمی دونستم وگرنه بیشتر میومدیم…
🌺این بود که رفت تا میدون ولیعهد( ولیعصر) ولی حرف نمی زد و غمگین بود………
این همبرگر فروشی به اسم ویمپی تازه باز شده بود و یک بار هم با تورج و حمیرا اومده بودیم …. ماشین رو پارک کرد و پیاده شدیم دستمو گرفت و گفت مراقب باش زمین لیزه …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و دوم ✍ بخش دوم
🌺با اشتها همبرگرمو خوردم خیلی گرسنه بودم……. وقتی اومدیم بیرون … پرسید می خوایی بریم سینما ….. اول تردید کردم ولی گفتم؟ بریم … چون دلم می خواست بیشتر باهاش باشم تا کدورت بین ما از بین بره شاید چیزی بگه که از دلم در بیاد ………….
دور میدون رو اومدیم پایین خیلی سرد بود …و ایرج همش مواظب بود که من زمین نخورم ……..
این برای زن ها خیلی مهمه که تحت حمایت مردی که دوست دارن باشن همون طور که مردا دوست دارن از طرف زنی که دوست دارن مراقبت بشن و این استثنا نداره ………
سینما آتلانتیک بهترین سینمای تهران بود و دلم می خواست اونو ببینم … یک فیلم از آلن دلون نمایش می داد… با هم رفتیم و دو تا صندلی انتخاب کردیم چون سینما خلوت بود هر کس هر جا می خواست می نشست …..
🌺ازم پرسید چیزی می خوری ….گفتم نه بابا الان همبرگر خوردیم ….. خیلی ساکت و آروم منتظر فیلم شدیم ….
سرشو آهسته آورد جلو و گفت : حالت بهتره ؟ با سر جواب دادم آره ولی خودمو جمع کرده بودم که بهش نخورم ……
فیلم شروع شد ….. به نیمه های فیلم که رسید…. می خواستم بیام بیرون و حلقه ی اونو پرت کنم جلوش و بطور کلی قید همه چیز رو بزنم … اصلا از اون خونه بیام بیرون ……
اسم فیلم دام بود و الن یک استاد دبیرستان بود و زن داشت بعد عاشق شاگردش میشه که اونم نامزد داره و بالاخره با هم فرار می کنن و مدتی پنهونی با هم زندگی می کنن … یک روز وقتی استاد می ره برای خودشو و دختره خرید کنه… میره زیر قطار دختر می فهمه و کنار یک جاده می شینه و با صدای بلند شیون می کنه و در میون گریه های اون فیلم تموم میشه ………
فقط داشتم منفجر می شدم اصلا بهش نگاه نمی کردم با عجله جلو جلو می رفتم و اون پشت سرم می اومد و هی می پرسید چرا عجله داری ؟ داد زدم دنبالم نیا خودم میرم خونه ولم کن چی از جون من می خوای ولم کن ….تو منو مخصوصا آوردی این سینما صد بار بهت گفتم من این طور دختری نیستم چرا بهم توهین می کنی تا حالا چی ازم دیدی؟ …من چه کار بدی کردم؟…… کار بدی که کردم اینه که عاشق تو شدم برای خودم متاسفم …گفت نمی فهمم چی داری میگی فیلمش بد بود….
🌺قبول به من چه مربوط مگه من ساختم ؟ ….. گفتم فکر کردی من احمقم؟ تو عمدا منو آوردی اینجا تا منو تنبیه کنی ..گفت : به خدا نه من نمی دونستم من که دائم یا کارخونه ام یا خونه از کجا می دونم این فیلم چی بوده به جون تو که عزیزترین منی من نمی دونستم ببخشید ولی به جون تورج خبر نداشتم …..وایستادم یک کم آروم شدم … طوری حرف زد که حرفشو باور کردم و دلم براش سوخت دنبالم میومد و التماس می کرد وایستادم و گریه ام گرفت سرمو انداختم پایین اومد جلو و شونه های منو گرفت وسط خیابون زیر برف های ریزی که به سر و صورتمون می خورد منو کشید تو بغلش و چنان محکم به خودش فشار داد که داشت نفسم بند میومد………. اولین باری بود که اون منو بغل می کرد ، انگار خیلی بهش نیاز داشتم و بدون اون نمی تونستم زندگی کنم . خودمو رها کردم و سرمو گذاشتم تو سینه اش و اون هر چه محکمتر منو به خودش فشار داد …همون طور زیر برف توی خیابون موندیم …. و دلم می خواست اون لحظه هرگز تموم نشه ……
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و دوم ✍ بخش سوم
🍓بعد دستشو انداخت روی شونه های منو و با خودش برد تا به ماشین رسیدیم ….. وقتی دوباره تو ماشین نشستیم …. و راه افتادیم خودش شروع کرد….الهی من قربونت برم منو ببخش خودم می دونم اشتباه کردم و مطمئن باش این قدر عقلم می رسه که دیگه همچین اشتباهی رو نکنم …. فکر می کردم این کارا نشونه ی دوست داشتنه…ولی دارم بد شانسی میارم مثلا این چه فیلمی بود تو رو بردم
🍓می خواستم بگم نگاه نکنیم بیام بیرون ترسیدم دلت بخواد نگاه کنی به خاطر من قبول کنی و گرنه خودم اعصابم خورد شد ….
اگر می گفتی یک دقیقه هم نمی موندم ………. اون همین طور حرف می زد و من ساکت بودم نمی دونستم چطوری می تونم ببخشمش در حالیکه از دلم پاک نشده بود و چون دوستش داشتم نمی خواستم بیشتر از این قضیه رو ادامه بدم پس تصمیم گرفتم فعلا دیگه حرفی نزنم حالا که دیگه خودش متوجه شده بود ……
اون همین طور حرف می زد اما من نمی دونستم چی بگم گله داشتم ولی گله کردنه بی خودی فایده ای نداشت …..
بالاخره گفتم : ایرج ؟
گفت جانم …
گفتم : اگر می خوای ببخشمت باید یک کاری برام بکنی ….
🍓گفت : هر چی باشه با جون و دل برات انجام میدم حتی اگر منو نبخشی تو برای چیزی خواستن شرط لازم نداری ….
گفتم : می خوام با نگار تماس بگیری تا بتونه با حمیرا حرف بزنه الان داره بهتر میشه و این بهش کمک می کنه …
گفت : یک سئوال دارم منو بیشتر دوست داری یا حمیرا رو ؟
گفتم : بازم حسادت …خوب معلومه حمیرا رو …. آخه این چه حرفیه می زنی ؟ فرق می کنه من عاشق توام ولی حمیرا رو هم خیلی دوست دارم تو نداری ؟
🍓گفت چرا ولی نمی دونم چرا تو اینقدر به حمیرا علاقه داری ؟ برای چی اون که واسه یتو کاری نکرده …… گفتم دوست داشتن به کاری کردن نیست یک حسه …ولی باور کن بعضی وقتها خودمم نمی دونم احساس می کنم مظلوم واقع شده …
گفت : کی حمیرا ؟ عجب ، منم دلم براش می سوزه ولی اینکه مظلوم باشه نمی دونم …گفتم : به موقع اش می فهمی من چی میگم … حالا کاری که گفتم می کنی ؟ گفت حتما چرا که نه ؟
🍓وقتی رسیدیم خونه دیر وقت بود همه خواب بودن ولی عمه تو حال نشسته بود ….خجالت کشیدم و سلام کردم ….عمه از ایرج پرسید از دلش در آوردی ؟ طفلک گفت : هر چی تلاش می کنم بدتر میشه ….من رفتم کنار عمه نشستم دستشو گرفتم و صورتش رو بوسیدم …..و بعد بهش گفتم که می خوایم کاری کنیم تا نگار با حمیرا حرف بزنه اون گفت : از من گوش کنین اول با خودش صحبت کنین یک وقت زنگ می زنه و حمیرا میگه نمی خوام حرف بزنم کارش بند و بنیان نداره …..بچه دوباره تو ذوقش می خوره گفتم پس از دکتر کمک بگیرین وقتی رفتین اینو ازش بپرسین …….
قرار شد از دکتر بخوایم که باهاش حرف بزنه و هر وقت اون گفت این کارو بکنیم.
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و دوم ✍ بخش چهارم
🌺یک هفته گذشت … یک شب که برای شام می رفتم پایین صدای جر و بحث ایرج و علیرضاخان به گوشم خورد …. با عجله رفتم ببینم چی شده …..
ایرج می گفت : بابا خواهش می کنم همیشه خودتون رفتین حالا هم خودتون برین …. علیرضا خان با تندی جواب داد مگه تو نباید کار یاد بگیری؟ الان تو بهتر می دونی چیکار باید بکنی اون اجناسی که قبلا فرستادن تو بد و خوب نکردی؟ من سپردم به تو خوب حالا برو هم راه و چاه رو یاد می گیری هم این بار مثل دفعه ی قبل نمیشه …..ده تا پانزده روز طول می کشه نمی دونم چرا می خوای نری ؟
ایرج گفت : آخه من وارد نیستم تا حالا نرفتم … نمیشه این بارم خودتون برین؟ قول میدم دفعه ی دیگه من برم …… نمی دونستم در مورد چی حرف می زدن و اینکه ایرج باید کجا میرفت …. رفتم تو آشپزخونه … عمه و حمیرا داشتن شام رو می کشیدن منم کمک کردم ولی بحث اونا بازم ادامه داشت …با نگاهی نگران به ایرج بهش فهموندم می خوام سر در بیارم …. اونم منظور منو فهمید ….. و گفت : من برم لندن کار اینجا
می مونه الان تو کارخونه خیلی کار دارم به نظرم رفتن شما موثرتره قبول کنین …..
ولی علیرضاخان زیر بار نرفت و گفت : بی خودی داری بحث می کنی تو باید بری اولا می دونی باید چی سفارش بدی ثانیا کارو یاد می گیری و دیگه از این به بعد خودت میری ….باز می خوای مثل اون دفعه هی ایراد بگیری … خودت برو بابا جان بهتره ……
🌺و من فهمیدم که ایرج باید بره لندن ….نفهمیدم چی خوردم و با بغض رفتم بالا حمیرا هم با من اومد و پشت سر ما هم ایرج اومد تو پله همه با هم رفتیم بالا ….
حمیرا ازش پرسید تو چرا دوست نداری بری؟ خیلی برات خوبه برو حال و هوات هم عوض میشه … ایرج عصبانی بود و حرفی نزد و رفت تو اتاقش ….
حمیرا گفت : خیلی ناراحته بیا بریم پیشش؛؛؛ میای ؟
گفتم باشه …..خودمم دلم می خواست با اون حرف بزنم این بود که دراتاقشو زدم و صداش کردم ایرج ؟ گفت جانم عزیزم عشقم …و درو باز کرد و منو و حمیرا رو پشت در دید ….یک دفعه جا خورد و منم از خجالت داشتم آب می شدم حمیرا نگاهی به من و یک نگاه به ایرج انداخت و گفت …به ..به ..چشمم روشن …جانم …. عزیزم….. عشقم …. من می دونستم به خدا می دونستم از اول هم معلوم بود که اینقدر برای رویا سینه چاک می دادی من می فهمیدم …. ایرج گفت بیا تو تا بهت بگم …..
حمیرا همین طور که می رفت تو به من گفت : مثلا ما دوستیم چرا به من نگفتی ؟ خیلی راز داری تو ، من ساده ام که سیر تا پیاز زندگیمو برات گفتم بعد تو نگفتی که ایرج رو دوست داری … اصلا لازم نبود بگین همون روز که آقا غیرتی شده بود من فهمیدم به خدا فهمیدم ولی به روی خودم نیاوردم …..
🌺ایرج حمیرا رو نشوند و بهش جریان تورج رو تعریف کرد و ازش خواهش کرد بین خودمون بمونه تا تورج از این فکر منصرف بشه ….حمیرا گفت : باشه خاطرتون جمع به کسی نمیگم می خوای یک کاری بکنم تا نری لندن ؟ ایرج گفت : نه بابا یک هفته اس دارم باهاش بحث می کنم نمیشه حاضر نیست بره تنبل شده …..حمیرا بلند شد و همینطور که داشت می رفت گفت : ولی خیلی بهم میاین من که خوشحالم ……
منم خواستم دنبالش برم ولی ایرج یواشکی مچ دستمو گرفت و نگه داشت و به محض اینکه اون از اتاق رفت بیرون منو محکم گرفت تو بغلش و در گوشم گفت نمی تونم ازت دور باشم طاقت ندارم …… زود خودمو کشیدم بیرون و گفتم منم نمی تونم دور از تو باشم اگر بری چند روز طول می کشه …گفت : ظاهرا ده روز ولی برای من یکسال از الان ناراحتم …..
روزی که حمیرا دوباره وقت دکتر داشت ایرج و عمه باهاش رفتن و من با اسماعیل اومدم خونه علیرضا خان تو خونه تنها بود …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و سوم✍ بخش اول
🌺چشمش که به من افتاد پرسید مگه ایرج نیومده بود دنبال تو ؟
گفتم نه با عمه و حمیرا رفته دکتر گفت : آهان… آهان بیا … بیا بشین ، من باید با تو حرف بزنم بیا بشین … گفتم چشم … و کتابامو گذاشتم روی پله و برگشتم روبروش نشستم …
گفت : ببین من یک چیزایی شنیدم که خیلی خوشم نیومده و دوست نداشتم که این طوری بشه تو باید حواستو جمع کنی در واقع به ما کمک کنی … تورج این وسط لطمه نبینه البته این تقصیر شکوه بوده که از اول به تو نگفته جریان چیه … اون همین طوره ، توی کاراش دقت نداره …
🌺گفتم ببخشید عمو ولی من اینطوری فکر نمی کنم تقصیر من بود عمه خیلی حواسش به همه چیز هست من نفهمیدم منظورشون چی بوده ؛؛؛ گفت به هر حال شده ولی من خیلی از این وضع راضی نیستم و دلم می خواد یک کم مواظب باشین تا اون بچه بتونه فراموش کنه چون من می دونم اون چقدر حساس و آسیب پذیره … همون طور که بهت قبلا هم گفتم تو دختر شایسته ای هستی ولی ایرج کم صبر و عجوله من ازت خواهش می کنم فاصله ی خودتو باهاش حفظ کن تا تکلیف تورج روشن بشه . اونوقت مانعی برای شما نیست …….
🌺گفتم الانم ما داریم همین کارو می کنیم …. گفت : دِ نه دِ …این کارو نمی کنین اگر با هم بیرون باشین و تورج بیاد چی میشه ؟ بزار این طوری نفهمه……. تو نامزد ایرجی…. ولی تا این موضوع حل نشده انگار نه انگار ……. خوب از دانشگاه چه خبر … اوضاع روبراهه ؟
گفتم : بله ممنون که می پرسین خوبه …در مورد ایرج هم نگران نباشین چشم ، می فهمم ، حق با شماست و مرسی که پدرونه بهم گفتین …… ولی در مورد دیشب یک سوء تفاهم پیش اومده بود ……
گفت : هان ….هان ..می دونم شکوه به من گفته … ولی شما جلوی این کارا رو بگیر …. گفتم چشم …………
🌺بعد اجازه گرفتم و رفتم بالا و مطمئن شدم فرستادن ایرج به لندن هم به همین موضوع مربوط میشه این بود که خیلی آشفته شدم و تردید کردم که شاید علیرضا خان زیاد با ازدواج ما موافق نیست ، ولی چرا چیزی نمیگه نمی دونستم … شاید هم اشتباه می کردم با اینکه حق با اون بود من از لحن تندش خوشم نیومد … و حالا دلهره به دلم افتاده بود که نکنه ایرج بر نگرده …… تازه خیالم راحت شده بود که تو خونه همه ماجرای منو ایرج رو می دونن و حالا باید دوباره از علیرضاخان چشم می زدم ….
🌺نماز خوندم و نشستم سر درسم صدای در وردی اومد و من فهمیدم که ایرج اومده چون عمه و حمیرا باهاش بودن من نرفتم جلوی پنجره ولی با سرعت خودمو رسوندم پایین و رفتم به استقبالشون… دلم می خواست بدونم که دکتر این بار چی گفته چون حال حمیرا خیلی بهتر بود ….. هر سه خوشحال بودن با یک جعبه ی بزرگ شیرینی اومدن تو ….
علیرضا خان هنوز جلوی تلویزیون نشسته بود و داشت تلاش می کرد پیپ شو روشن کنه ….
ایرج منو که دید اومد جلو تا با من دست بده من بروی خودم نیاوردم و رفتم حمیرا رو بغل کردم و ازش پرسیدم چی شد امروز هم خوب بود ؟ به جای اون عمه جواب داد ….
🌺آره والله اگر از اول پیش همچین دکتری رفته بودیم تا الان بچه ام اینقدر زجر نمی کشید …..
ایرج هم گفت : آره خیلی دکتر خوبی بود حواسش به همه چیز بود …. به مامان گفته تو این مدت کم خیلی پیشرفت کرده …… حمیرا داد زد مرضیه یک لیوان آب بیار …
علیرضا خان گفت یک نیم ساعتی هست رفته پیش اسماعیل …. عمه ناراحت شد و رفت زنگ آقا کریم رو زد … مثل اینکه خود مرضیه گوشی رو بر داشت…
🌺عمه با لحن تندی گفت : کی تو رو اونجا پا گشا کرده مگه تو کار نداری ؟ و گوشی رو گذاشت ..و گفت : نمی دونم حالا با این چیکار کنم سرشو می زنی ته شو می زنی اونجاس واقعا دیگه خسته شدم از دستش ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°💢🦋💢°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و سوم ✍ بخش دوم
🌺من برای حمیرا آب آوردم و یک سینی چایی هم برای بقیه ریختم ….علیرضا خان با مهربونی گفت : دستت درد نکنه آدم دختر داشته باشه مثل تو و حمیرا باشه ……حمیرا گفت رو در واسی نکن بابا بگو مثل رویا باشه من که برات دختری نکردم …نشد ؛؛که بکنم ,, البته خودت زندگی منو تباه کردی که تو این سن و سال باید به جای هر کاری برم دکتر یا تو اون اتاق لعنتی کپه ی مرگمو بزارم ….
علیرضا خان از جاش بلند شد و پیپ شو از رو میز با غیض برداشت و گفت اصلا نمیشه تو این خونه یک نفس راحت کشید برم تا باز گند کار در نیومده ….اومد که بره حمیرا با عصبانیت گفت همیشه فرار کردی یک بار به حرفم گوش نکردی؟ دکتر می گفت اگر این قدر خفه نمی شدم الان این حال و روز رو نداشتم … چرا نمی گیری یک بار اونو به قصد کشت بزنی چرا ناموس سرت نشد …. ( اون که داشت داد می زد علیرضا خان رسید به اتاقشو در و محکم زد بهم …. ایرج ..که از حرفای دکتر متوجه شده بود برای حمیرا اتفاقی افتاده ، حالا فهمیده بود که یک ربطی به پدرش داره طوری که دیگه نمی شد ازش پنهون کرد ….
🌺حمیرا رو که داشت شاخ و شونه می کشید گرفت و نشوند و ازش پرسید خواهر جان بشین و برام از اول هر چی تو دلته به من بگو خاطرت جمع باشه من پشتتم ازت حمایت می کنم هر چی هست بگو …….. عمه که با خوشحالی از پیش دکتر اومده بود ، حالا آشفته و بی قرار به نظر می رسید….. که مرضیه اومد تو و اونم تا تونست دق و دلیشو سر اون بیچاره خالی کرد ….. دیگه نمی شد جلوی مرضیه حرف زد ایرج بهش گفت بیا بریم بالا اون چای و شیرینی رو هم می بریم بالا می خوریم مامان شما هم بیا باید باشی …..
عمه گفت حمیرا رو ول کن … من خودم برات میگم الان دوباره بهم می ریزه ..
🌺حمیرا دست ایرج رو گرفت و گفت نه خودم بهش میگم بیا بریم بالا ……
اتاق ایرج از همه ی اتاق خواب ها بزرگ تر و مرتب تر بود یک دست مبل راحتی و یک تلویزیون هم توی اتاقش داشت چون انتهای سالن بود یک قناسی داشت که با دوتا پنجره بزرگ و قدی اونو به شکل زیبایی در آورده بود … و یک شمایل حضرت علی هم روبروی تختش به دیوار آویزون بود ….
همه رفتیم تو اتاق ایرج ، سینی چای دست من و شیرینی دست عمه…..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و سوم ✍ بخش سوم
🌺حمیرا باز داشت می لرزید … ایرج نشست و دستشو گرفت تو دستهاش و گفت از هیچ کس نترس بگو ببینم چی شده جریان رو از اول بگو ….
عمه گفت : حمیرا جان مادر بزار من بگم تو اذیت نشی …
گفت : دکتر بهم گفته بگو برای هر کس که دلت می خواد بگو تا از دلت بیاد بیرون ، از بس تو دلم نگه داشتم دارم می پوسم… می ترکم … دلم می خواد برای ایرج, خودم بگم ……
عمه گفت ایرج جان فقط بهم قول بده برای کمک به حمیرا و اینکه باز همه چیز خراب نشه و منو ناراحت نکنی به حرفش گوش کن ولی بعد حرفای منم بشنو …..
ایرج لبشو به دندون گرفته بود ، اون فهمیده بود که مسئله خیلی مهمی باید باشه و انگار داشت خودشو آماده می کرد سرشو به علامت تایید تکون داد و به حمیرا نگاه کرد … و منتظر موند …
حمیرا گفت : وقتی سیزده ساله بودم یک شب عمو غلامرضا با دوستای بابا اینجا قمار می کردن من خوابیده بودم که اون بی شرف …. عمو…… اومد تو اتاقم و دستشو گذاشت روی دهن منو ……… و زد زیر گریه ….
🌺ایرج با دو دست کوبید تو سرش و دستشو گذاشت روی دهنش بلند شد کنار اتاق وایساد و یک کم به همون حال موند سرخ شد رگهای گردنش اومد بیرون و به خودش فشار میاورد و یک مرتبه ناله ای از گلوش در اومد و با طرز وحشناکی گریه کرد اشکهاش انقدر زیاد بود که نمی تونست صورتشو خشک کنه …بعد رفت جلو سعی می کرد آروم باشه پرسید : بعدش چی شد ؟
حمیرا اشکها شو پاک کرد و گفت : هیچی فرار کرد و تموم شد …
من که تا چند روز بی حال و بی رمق تو بیمارستان چیزی نمی فهمیدم ولی بعدا متوجه شدم که رفته خارج و دیگه آب ها از آسیاب افتاده و من موندم و این ننگی که برام مونده ….
می دونی چرا تو عروسی حالم بد بود چون ایشون هم دعوت داشتن و باعث شد الان این زندگی من باشه …..
🌺عمه گفت : چی میگی ؟ واسه ی خودت می بافی … کی اونو دعوت کرده بود بی شرف خودش اومد حال منو علیرضا بدتر بود ….
تو اصلا باباتو تو عروسی دیدی ؟ اون تا چشمش به اون کثافت افتاد رفت … دو نفر رو اَجیر کرد و از مهمونی کشیدنش بیرون و بردن تا می خورد زدنش می گفتن تا مدتی بیمارستان بوده …… من دوبار اینو به تو گفتم : ولی یادت میره …
حمیرا گفت: می دونی چرا ؟چون باور ندارم این کارو کرده باشین برای این که من آروم بشم گفتین می خواستم خودم با چشم خودم ببینم ….. ایرج مشتشو بست و دوبار زد تو سینه اش انگار نمی تونست نفس بکشه ..من نمی دونستم باید چیکار کنم تا بتونم آرومش کنم …. ولی همه با هم اشک می ریختیم ….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
↬
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و سوم ✍ بخش چهارم
🌺بعد سرشو گرفت بین دو دست و کمی سکوت کرد ، وقتی سرشو بلند کرد گفت : داشتم با خودم می گفتم هر چی شده باشه تحمل می کنم ولی این خیلی از تحمل من خارجه ازم نخواین که فقط گوش کرده باشم و بی تفاوت از کنارش بگذرم اگر من جای حمیرا بودم خیلی بدتر می شدم …..
مامان واقعا بابا داد زدنش ؟…
🌺عمه گفت : به جون سه تایی تون قسم می خورم لت و پارش کرد و خودش از شدت ناراحتی توی محوطه ی هتل داد می زد و فحش می داد که اون به خودش اجازه داده عروسی بیاد بعدا فهمیدیم که به اصرار خواهراش اومده که مثلا آشتی بدن دوتا برادر رو ….
🌺ایرج رفت و حمیرا رو بغل کرد و گفت : خواهر کاری می کنم که دلت خنک بشه ، می دم باهاش همون کاری رو بکنن که با تو کرد …پدری ازش در بیارم که مرغای آسمون به حالش گریه کنن …. نمی کشمش این طوری راحت میشه … کاری می کنم که روزی صد دفعه آروزی مرگ کنه ….. بهت قول شرف می دم بیشرفم اگر نکنم …
هم عمه هم من ترسیده بودیم اون بلایی سر خودش بیاره ….
🌺عمه گفت : الهی قربونت برم مادر نکن زندگیتو خراب نکن … بابات چند بار این کار و کرده … دیگه کاریه که شده یک وقت بلایی سرش میاد تا آخر عمر گیری …. سر عمه داد زد گیر باشم به درک ، اون به سزای کارش برسه من گیر باشم؛؛؛ من برای اینکه گیر نباشم بزارم خواهرم زجر بکشه دکتر به من گفت : این همه چرا اونو ساکت کردین بزارین حرف بزنه …. من نمی دونستم در مورد چی داره اینو میگه وگرنه آب میشدم از خجالت می رفتم تو زمین که اون دکتر فکر کنه من اینقدر بی غیرت و بی ناموسم که با خواهرم این رفتار شده و من ساکتش می کنم …..
رفعت می دونه؟ ….
حمیرا گفت : نه از کجا بدونه ، بیچاره از دست من چی کشید … شاید فکر می کرد من روانیم …
🌺ایرج گفت : تو خواهر سعی کن با نگار تماس بگیری باهاش حرف بزن اون بچه الان دل تنگ توست هیچکس برای آدم مادر نمیشه ما الان به این سن فقط نگاه می کنیم به مامان و هنوز به محبتش احتیاج داریم تو اینو از نگار دریغ نکن … منم به قولی که بهت دادم عمل می کنم ….
🌺چون دلم برای ایرج شور می زد گفتم : میشه منم یک چیزی بگم ؟
ایرج دیگه بدون خجالت گفت : آره عزیزم بگو اصل کار تویی ….
گفتم : اگر می خوای کاری بکنی لطفا با فکر باشه …
🌺گفت : نگران نباش حواسم هست ….می دونم چیکار کنم ….. گفتم کاری نکن که انسانی نباشه اونوقت توام میشی مثل اون .. درحالیکه عین ناراحتی و عصبانیت بود خندش گرفت و گفت : نگران نباش …..
گفتم من چایی ها رو گرم کنم تا بخوریم حال و هوامون عوض بشه … و سینی رو بر داشتم و رفتم …
🌺وقتی اومدم ایرج داشت از عمه در مورد اونسال سئوال می کرد… چایی داغ و شیرینی باعث شد کمی بهتر بشیم و حمیرا و عمه رفتن منم سینی و زیر دستی ها رو جمع کردم که برم ؛؛ا یرج جلومو گرفت و گفت : من نمی دونم بهت چی بگم ؟ فقط همین قدر بدون که از اینکه اینقدر با ما مدارا می کنی قدرتو می دونم اینجا خونه ای نیست که توش آرامش باشه ولی همه ی ما تو رو خیلی دوست داریم …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و سوم ✍ بخش پنجم
🍓گفتم : ولی عشق من تو این خونه اس و من همه ی افراد این خونه رو خیلی دوست دارم چون خانواده ی من هستن ….. من جز شما کسی رو ندارم پس خوشی و ناخوشی مال همه ی ماس ….
و اومدم برم بیرون بازوی منو گرفت و گفت : خیلی دوستت دارم رویا……… سرمو انداختم پایین و رفتم …..
🍓در حالیکه سینی دستم بود حمیرا صدام کرد و گفت بیا کارت دارم … مثل این که منتظرم بود …. همون طوری رفتم تو اتاقش پرسید ناراحت شدی به ایرج گفتم ؟ با تعجب بهش نگاه کردم و پرسیدم چرا این فکر رو کردی ؟ اگر تو نمی گفتی من می گفتم؛؛ از خدا هم می خواستم اون مَرده و می تونه حامی تو باشه… ناراحت میشه که بشه ، همین که هست ، همه ناراحتیم اونم باشه ، اصل کار الان تویی…. تا کی می خواستی اون طوری زندگی کنی؟ و ما هم چشممون رو روی زجر کشیدن تو ببندیم من که دیگه طاقت نداشتم باید خوب بشی باید پیش بچه ات باشی باید اصلا از زندگیت لذت ببری آدم یک بار به دنیا میاد چشم به هم بزاری پیر میشی و افسوسش برای همه می مونه … خودت از حق خودت دفاع کن؛ چرا می ترسی کسی بهش بر بخوره؟ … فدای سرت ، هر کس ناراحته بگو فدای سرم ، ببین امروز حرفتو زدی ؟ اتفاقی افتاد ؟ بهتر نیستی ؟ اگر منتظر کسی باشی باید تا آخر عمرت تو اون اتاق بمونی…. حرفتو بزن و حق خودتو بگیر حالا هر طوری دوست داری ……. یک روز باید این مشکل رو با خودت حل کنی اگر امروز باشه بهتر از فرداس ……
🍓به من نگاه می کرد و حرفی نمی زد چشمهایی که از اشک قرمز و ورم کرده بود؛؛ بازم پر از اشک شد روی تخت نشسته بود بلند شد و اومد جلو سینی رو ازم گرفت و گذاشت روی میز وهمدیگر رو بغل کردیم و اون سرشو گذاشت روی شونه های من و مدتی به همون حال موندیم ……. ولی هیچی نگفت ……
در حالیکه هنوز احساساتی بودم سینی رو بر داشتم و اومدم پایین عمه صدام کرد رویا بیا تو اتاق من کارت دارم …گفتم باشه عمه جون الان میام ……
🍓وقتی رفتم …نگران و آشفته با حالی بد به من گفت : چیکار کنم ایرج یک کاری دست خودش نده …گفتم نگران نباشین من بهش سفارش کردم اونم آدم بی عقلی نیست که حواسش هست …. گفت تو دیدی که چقدر غیرتیه …می ترسم … خیلی می ترسم …. تو رو خدا مواظب باش از کارش سر در بیار؛ خدا رو شکر هفته ی دیگه میره …. شاید تا وقتی برمی گرده فراموش کرده باشه ……
پرسیدم بلیط گرفته ؟ گفت نه ولی کاراش که درست بشه بلیط کاری نداره باباش میگیره ……
🍓با عمه رفتیم و شام رو آماده کردیم و مرضیه که هنوز اوقاتش تلخ بود و کسی حوصله نداشت از دلش در بیاره رفت و همه رو صدا کرد علیرضا خان نیومد و گفته بود تو اتاقم می خورم …. من به حمیرا نگاهی کردم…. بهش با اشاره و سر گفتم برو بیارش …. ایرجم گفت : راست میگه برو ، در حقش بی انصافی کردی برو از دلش در بیار …… و حمیرا مثل این که خودشم دلش می خواست رفت توی اتاق علیرضا خان …. عمه گفت : کی فکر می کرد اون حمیرای مغرور…بره از کسی عذر خواهی بکنه …… و مدتی بعد دختر و پدر دست در گردن هم اومدن …..
همه با دردی مشترک و غمی بزرگ کنار هم نشستیم …..
🍓ساعت نزدیک دوازده بود من تو اتاقم درس می خوندم که سر و صداهایی از پایین شنیدم نمی خواستم فضولی کنم ولی حس کنجکاوی امانم رو بریده بود چراغ رو خاموش کردم و آهسته لای درو باز کردم تا صدا بیاد تو ، صدای تورج رو شنیدم که داشت میومد بالا و با ایرج حرف می زد صدای عمه هم میومد و بعد هرسه رفتن تو اتاق ایرج ….. فهمیدم که ایرج همون موقع از تورج خواسته که بیاد خونه ….. من رفتم تو رختخواب . نمی دونستم اگر تورج بفهمه چه اتفاقی میفته ….. و دلم می خواست بدونم چی داره می گذره ولی قابل حدس بود …….خوابم نمی برد ….. کمی بعد دیگه هیچ صدایی نمی اومد رفتم تا دندونم رو بشورم و کنجکاو برای اینکه ببینم چه خبره چراغ اتاق ایرج روشن بود ولی صدایی نبود …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و چهارم ✍ بخش اول
🌺آهسته رفتم به اتاقم و تا صبح یا بیدار بودم یا خواب های آشفته می دیدم …..
صبح قبل از من تورج و ایرج رفته بودن تو آشپز خونه و داشتن با عمه حرف می زدن …. من دیر بیدار شده بودم سلام کردم و به تورج گفتم : خوش اومدی حالت خوبه ؟
گفت : مرسی تو چطوری ؟ گفتم خدا رو شکر و رفتم و یک چایی برای خودم ریختم و یک تیکه نون برداشتم و کمی پنیر مالیدم روش و سریع خوردم و گفتم …. ببخشید دیرم شده باید برم …
پرسید دانشگاه چطوره ؟ گفتم ای خوبه بد نیست ….
گفت : می دونستم که دکتر خوبی میشی شنیدم طبابت رو از الان شروع کردی ؟
🌺با تعجب پرسیدم کی ؟ من ؟ نه بابا هنوز دارن بهمون اعضا داخلی بدن رو یاد میدن کو تا دکتری ؟ هنوز آمپول زدنم بلد نیستیم ….
گفت ولی تو می تونی خدا رو شکر یک دکتر خانوادگی داریم …خوب برو مزاحمت نمیشم امروز هستم می بینمت ……
ایرج گفت اسماعیل اومده ؟ هوا سرده بهش گفتم بیاد جلوی در ….
دستمو بلند کردم و گفتم خداحافظ و رفتم ….در حالیکه دلم نمی خواست برم می ترسیدم این دوتا برادر کاری دست خودشون بدن …می خواستم قبل از رفتنم با ایرج حرف بزنم ولی نمی شد من حتی شماره ی کارخونه رو هم نداشتم…….
🌺اون روز پنجشنبه بود و من ساعت یازده تعطیل می شدم ….. دیرم می شد که زودتر خودمو برسونم به خونه با عجله می رفتم تا به اسماعیل برسم که یکی از پشت سر پیرهنمو کشید وایسادم دیدم شهره اس عصبانی بود گفت : چرا هر چی صدات می کنم جواب نمیدی ؟ گفتم نشنیدم … چیکارم داری؟
گفت : می خواستم بهت بگم تلافی این کارتو در میارم منتظر باش …. گفتم نمی دونم از چی حرف می زنی ؟
🌺گفت : خودت بهتر می دونی ایرج رو پر کردی انداختی به جون من دو روزه تو خونه مریض شدم ، افتادم؛ هر چی از دهنش در اومد به من گفت حالا می بینی ؟ و با سرعت برگشت به طرف دانشگاه تازه یادم اومده بود که راست می گفت چند روزه اون نیومده بود و من اصلا متوجه نشده بودم …… با خودم گفتم …ولش کن الان خودم هزار تا مشکل دارم ………..
وقتی رسیدم حمیرا تو حال بود … منو که دید از جاش بلند شد و اومد طرفم و با اضطراب گفت : رویا دارم دیوونه میشم … مامان با تورج و ایرج رفته بیرون … پرسیدم مگه ایرج نرفته کارخونه؟ …
🌺گفت : حتما نه دیگه،، مرضیه می گفت با هم رفتن بیرون …… یعنی میگی کجا رفتن؟ …می دونی دیشب تورج اومده ؟
گفتم آره دیدمش ولی نمی دونم بین اونا چی گذشته صبح که می رفتم تورج حالش خوب بود اگر بهش گفته بودن حتما یک عکس العملی نشون می داد ….
🌺گفت: نه تورج اینجوری نیست می تونه خودشو نگه داره مثل ایرج نیست اون نمی تونه جلوی احساسش بگیره …. رویا نمی خوام بلایی سر این دوتا بچه بیاد ارزش نداره حاضرم تا آخر عمر همین طور بمونم ولی اونا چیزیشون نشه خدا کنه زودتر بیان دارم از نگرانی میمیرم …. گفتم : نه بابا حالا از کجا معلومه که برای این کار رفته باشن الان که اومدن من با ایرج حرف می زنم … خاطرت جمع نمی زارم کار بدی بکنن
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و چهارم ✍ بخش دوم
🌺با اضطراب گفت : نمی خوام …. نمی خوام جز خوبی اونا چیزی نمی خوام اصلا ولش کنن دیگه ….. بهشون میگم ….
یک ساعتی منو و حمیرا با نگرانی چشم به در دوختیم تا صدای ماشین اومد جلوی در نگه داشت … ایرج ماشین رو تو پارگینگ نبرد و خودشم اومد تو ….
جلوتر از همه عمه بود منو حمیرا با هم پرسیدیم کجا رفته بودین ؟ عمه با سر اشاره کرد چیزی نیست خرید داشتیم …. حمیرا پرسید پس کو؟ چی خریدین ؟ تورج هم اومد تو………..
حمیرا رفت جلو و تا اومد حرف بزنه تورج اونو بغل کرد و اونم رفت تو آغوش برادرش و من دیدم که اون مرد بزرگ مثل بچه ها گریه می کرد و این بار اون بود که سرشو روی شونه ی حمیرا گذاشته بود و زار زار می گریست …. طوری اشک می ریخت که انگار تمومی نداره جوری که کسی نمی تونست اون منظره رو ببینه و گریه اش نگیره ….
🌺تورج همین طور که حمیرا رو تو آغوش خودش نگه داشته بود گفت : خاک بر سر من که این همه سال فکر می کردم تو آدم از خود راضی و کسل کننده ای هستی هیچوقت نفهمیدم که چه بلایی سرت اومده چقدر زجر کشیدی ….نگران نباش خواهر من و ایرج با توییم نمی زاریم این طوری بمونه …
حمیرا خودشو از بغل تورج کشید بیرون گفت …. نمی خوام تو رو خدا به من رحم کنین حاضرم تا آخر عمر تحمل کنم ولی شما ها خودتون رو تو درد سر نندازین … اگر مشکل براتون پیش بیاد من باید بقیه ی عمرم رو هم روی این عذاب وجدان بزارم ، نکنین …دیگه نمی خوام همین قدر که پشت من هستین برام کافیه به خدا اینقدر حرص خوردم دارم دوباره مریض میشم نکنین …..
🌺ایرج گفت : مگه ما بچه ایم خاطرت جمع باشه من هستم،، کاری نمی کنیم که تو ناراحت بشی …. و رفت بالا ….
و خیلی زود با یک ساک بر گشت پایین و گفت نمی خوام نگران باشین ها ما زود میام … رویا نزدیک تلفن باش …. و هر دو با سرعت رفتن بیرون منو عمه و حمیرا دنبالشون التماس می کردیم ولی اونا گوش نمی کردن و با عجله سوار شدن و راه افتادن و با سرعت از خونه رفتن بیرون ….
سه تایی بدون لباس گرم تو اون هوای سرد بیرون وایستاده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم من گریه ام گرفته بود گفتم تقصیر منه … ای وای کاش کاری نکرده بودم اگر بلایی سرشون بیاد تقصیر منه …..
عمه گفت بیاین بریم تو سرما می خورین دنبال مقصر نگردین یک روز باید این طوری می شد .. هر وقت اونا می فهمیدن همین بود….
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و چهارم ✍ بخش سوم
🌺صدای زنگ تلفن باعث شد عمه جلوتر از ما خودشو برسونه به تلفن ….
علیرضا خان بود صدای فریادش از پشت گوشی هم میومد چیزی نگفت : فقط داد می زد بگو اون اسماعیل بیاد دنبال من زود …و گوشی رو قطع کرد …
یکساعت بیشتر طول نکشید که علیرضاخان اومد … اونقدر عصبانی بود که می ترسیدم من رو هم بزنه …. سر عمه فریاد کشید خوب شد حالا ؟ صد دفعه نگفتم این (……) رو هم نزنین؟ …
به جای عمه حمیرا صداشو بلند کرد و گفت اگر خودت همون روز حسابشو رسیده بودی الان این طوری نمیشد ….
علیرضاخان باز سر عمه داد زد چرا الان جلوشونو نگرفتی؟ میرن یک کاری دستمون میدن عقل ندارن که …. عزت و دو تا دیگه از گارگر ها امروز از کارخونه جیم شدن زنگ زدم به غلامرضا بگم اونم گوشی رو بر نداشت ….حالا چه خاکی به سرمون بریزیم ، اون عزت لاته می زنه اونو می کشه خونش میفته گردن ما …. و نشست روی مبل انگار زانوهاش قدرت نداشت . عمه هم بدون اینکه یک کلمه حرف بزنه نشست کنارش …… و منو و حمیرا هم نشستیم ….
همه فهمیده بودیم که دیگه بحث فایده نداره و تیر از کمون رها شده و بازگشتی نیست باید صبر کنیم ….
🌺مرضیه چایی آورد همه خوردیم انگار بهش احتیاج داشتیم …
عمه مرتب آیه الکرسی می خوند و نذرهای مختلف می کرد و منم با خدا راز نیاز می کردم …
خدایا اگر کارم اشتباه بوده منو مجازات کن خدایا این بلا رو از سرمون دور کن … و یادم افتاد وقتی من به هادی گفتم که اعظم برادرشو میاره خونه و به من نظر داره به من گفت تو دروغ میگی می خوای تهمت بزنی در حالیکه می دونست من آدم دورغ گویی نبودم .
از این که اون دوتا برادر این طور از حق خواهرشون دفاع می کردن احساس خوبی داشتم و حسودیم شد …
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
#رمان " #رویای_من "بر اساس داستان واقعی
#قسمت_چهل و چهارم ✍ بخش چهارم
🌸هیچکدوم غذا نخوردیم …. گاهی بی خودی راه می رفتیم و گاهی عمه و علیرضا خان از نگرانی هاشون حرف می زدن احساس کردم حمیرا داره حالش بد میشه فورا قرص هاشو آوردم و برای خودمو عمه و علیرضا خان هم مسکن …
🌸اونا بدون حرف قرص رو گرفتن و خوردن ….
لحظات سخت و بدی رو می گذروندیم هوا داشت تاریک می شد ولی هیچ خبری از اونا نبود …
علیرضا خان رفت تو اتاقش و صدای زینگ زینگ گوشی تو حال نشون می داد داره به کسی زنگ می زنه بعد از مدتی اومد بیرون و گفت : شکوه زنش گفت غلامرضا با ایرج رفته …
🌸تموم شد حالا باید بریم دم زندان ملاقاتشون می کشنش من می دونم دوباره غوغا میشه تو فامیل ، بعد رو کرد به حمیرا و گفت : بابا جان من دوبار اونو به قصد کشت زدم دیگه لازم نبود ولش می کردی بابا می دونم برات سخت بود ولی به فکر منو و مامانت باش والله بالله به هر کی می خوای قسم می خورم که زدمش نمی خواستم کار به این جا بکشه……..
می دونی من و شکوه چقدر بیشتر از تو عذاب کشیدیم ….
🌸حمیرا چشمهاش پر از اشک شد و گفت : حالا اینو به من میگی … کاش زودتر گفته بودی اونوقت شاید الان من سر خونه و زندگیم بودم منو ببین شدم آینیه ی دق شما ها … تا کی بابا؟ تا کی باید صبر می کردم ؟ منم آدمم زندگی می خوام بچه مو می خوام شوهرمو می خوام … اصلا می خوام راحت نفس بکشم …
🌸باور کن نمی تونستم اگر رویا نبود من هنوز تو اون اتاق خوابیده بودم ….. تو اینو می خواستی؟ منو ندید بگیری؟ یک بار حال منو پرسیدی؟ اصلا برات مهم بودم ؟ اگر تو سر قمار حواست به من بود این بلا سرم نمی اومد آخه هر شب تا صبح بازی کردن و یک مشت نره خر رو تو خونه آوردن آخرش همین میشه … فکر کن اون بی شرف نبود شاید یکی دیگه می رفت پیش زنت اونم که خوشگل بود نبود؟ …من داغونش کردم تو داغونش کردی حالا چرا از ما طلب کار شدی ؟ ما به تو چی بدهکاریم که هی میای داد می زنی ؟غیر از اینه که یک عمر این بدبخت داره خدمت تو رو می کنه به جرم اینکه از خانواده ی بزرگون نبوده اون خواهرای پست فطرتت باهاش چیکار کردن یادت نیست ؟
🌸تو رو خدا دیگه مارو آزار نده بس کن نمی خوام صدای داد زدنت رو بشنوم … می دونی چی تو این مدت منو بیشتر از همه رنج داد بی تفاوتی شما بود ، دلم می خواست هر وقت ناراحت بودم سرمو بزارم روی شونه ی تو ولی به جاش چیکار کردی فحش دادی و داد زدی متلک گفتی ………
صدای زنگ تلفن همه ی مارو سر جامون میخکوب کرد … عمه گفت : بزار رویا بر داره … علیرضا خان گفت اگر ایرج بود بده به من …… گوشی رو بر داشتم ایرج بود پرسید رویا تویی ؟ گفتم آره شما ها کجایین ؟ ما که مُردیم از بس حرص و جوش خوردیم …
🌸گفت : حمیرا رو بردار یکی با ماشین من دم دره شما رو میاره پیش ما زود بیاین …
علیرضا خان گوشی رو گرفت … ولی ایرج دیگه قطع کرده بود پیدا بود از دست منم عصبانی شده با تندی ازم پرسید چی گفت ؟ نمی شد بهش دورغ بگم ….
گفتم کسی رو فرستاده دنبال من و حمیرا …. گفت بریم همه با هم بریم …. چند لحظه بعد توی ماشین ایرج بودیم در حالیکه یکی از گارگر های کارخونه اونو می روند ….
🌸مدتی رفت راه زیادی بود افتاد تو جاده ی کرج مقداری که رفت پیچید توی یک جاده ی خاکی و بالاخره دم یک ساختمون قدیمی نگه داشت …
توی تاریکی معلوم بود که خونه خیلی خرابه در کوچکی چوبی داشت اونو باز کرد و رفتیم تو نمی دونم از سرما بود یا ترس از مواجه شدن با چیزی بود که باید می دیدیم …. وارد یک باغ شدیم که یک ساختمون قدیمی کوچیک داشت .. تورج اومد به استقبال ما ….. علیرضاخان … بهش گفت آخر کار خودتون رو کردین ؟
🌸تورج با یک لبخند گفت : آره کردیم اون کاری رو که باید می کردیم ، کردیم …. و رفت و دستشو حلقه کرد دور سینه ی حمیرا و گفت طاقت داری ببینی چه شکلی شده ؟ بیا بریم … رو کرد به منو گفت تو اگر می خوای نیا رویا صحنه ی خوبی نیست …..
🌸عمه گفت آره تو نیا همین جا وایستا ببینم این دوتا چیکار کردن ای خدا ….. دیگه طاقت ندارم …. علیرضاخان جلوتر رفته بود تو ، و ما هم پشت سرش …..
#ادامه_دارد
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○