eitaa logo
درمان باآیه های نور الهی وذکرهای گرهگشا
26هزار دنبال‌کننده
34.4هزار عکس
19.6هزار ویدیو
226 فایل
کانالی جهت آگاهی ازمفاهیم قرآن وذکر وحدیث کانال دوم مون(داستانهای آموزنده بهلول عاقل) http://eitaa.com/joinchat/3144482825C235a600727 تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/1541734514C7ce64f264e تعرفه تبلیغات☝ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌‌ ‌ ‌ ‌ #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 9️⃣1️⃣ فصل چهارم مینا و مهری مدتها پول جمع کردند و یک دوربین عکاسی خریدند. اولین بار دخترها زیر درخت کُنار عکس یادگاری گرفتند. چهارتایی با هم پول جمع کردند و برای من یک دست پارچ و لیوان سفالی خریدند. زندگی ما کم و زیاد داشت، اما باهم خوشبخت بودیم. بچه هایم همه سربه راه و درس خوان بودند. اما زینب علاوه بر درس خواندن خیلی مومن بود. همیشه دنبال کسانی بود که بتوانند در این راه کمکش کنند. در همسایگی ما در آبادان، خانواده ی کریمی زندگی می کردند. آنها خانواده ی مومنی بودند. تنها خانه ای بود که پشت در خانه پرده زده بودند که وقتی در خانه باز می شود، داخل خانه پیدا نشود. دختر بزرگ خانواده، زهرا خانم، برای دخترهای محل کلاس قرآن و احکام گذاشته بود. مینا و مهری و زینب به این کلاس ها می رفتند. مینا و مهری با دخترشان، اقدس، همکلاس بودند و زینب با نرگس دوست بود. زهرا خانم سرکلاس به بچه ها گفته بود: باید در مسائل دینی از یک مجتهد تقلید کنید وگرنه اعمالتان مثل وضو و غسل قبول نیست. زهرا خانم از بین رساله های علما رساله ی امام خمینی (ره) را به دخترها معرفی کرد. ما تا آن زمان از این حرف ها سر درنمی آوردیم. امام را هم نمی شناختیم. مینا و مهری به کتابفروشی آقای جوکار در ایستگاه 6 بازارچه ی شرکت نفت رفتند تا رساله ی امام را بخرند، اما آقای جوکار به آنها گفت: رساله ی امام خمینی خطرناک است. دنبالش نگردید وگرنه شما را می گیرند. و رساله ی آقای خویی را به بچه ها داد. دخترها هم مجبور شدند که مقلد آقای خویی شوند. زهرا خانم هم گفت: هیچ اشکالی ندارد. مهم این است که شما احکامتان را طبق تقلید از مجتهد انجام بدهید. زینب بیشتر به کلاس های قرآن خانه ی کریمی می رفت و خیلی تحت تاثیر دخترهای کریمی قرار گرفته بود...
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 0️⃣2️⃣ فصل چهارم- زینب کلاس چهارم دبستان بود؛ صبح ها مدرسه می رفت و عصرها کلاس قرآن خانه ی کریمی. یک روز ناراحت به خانه آمد و گفت: مامان، من سر کلاس خوب قرآن خواندم. به نرگس جایزه دادند، اما به من جایزه ندادند. به زینب گفتم: جایزه ای که دادند چه بود؟ جواب داد: یک بسته مداد رنگی. گفتم: خودم برایت مداد رنگی میخرم. جایزه ات را من میدهم. روز بعد، جایزه را خریدم و به زینب دادم و خیلی تشویقش کردم. وقتی زینب می نشست و قرآن می خواند، یاد دوران بچگی خودم و رفتن به مکتب خانه می افتادم که به جایی هم نرسید. زینب بعد از شرکت در کلاس های قرآن و ارتباط با دخترهای خانواده ی کریمی، به حجاب علاقه مند شد. من و مادرم حجاب داشتیم، ولی دخترها هیچکدام حجاب نداشتند، اما خیلی ساده بودند. زینب کوچکترین دختر من بود، اما در همه ی کارها پیش قدم می شد. اگر فکر می کرد کاری درست است، انجام میداد و کاری به اطرافش نداشت. یک روز کنارم نشست و گفت: مامان، من دلم میخواهد با حجاب شوم. از شنیدن این حرفش خیلی خوشحال شدم. انگار غیر از این هم انتظار نداشتم. زینب نیمه ی دیگر من بود، پس حتما در دلش علاقه به حجاب وجود داشت. مادرم هم که شنید، خوشحال شد. زینب خیلی از روزهای گرم تابستان پیش مادرم می رفت و خانه ی مادرم می ماند. مادرم همیشه مشکل گشا نذر می کرد. یک کتاب داستان قدیمی داشت که ماجرای عبدالله خارکن بود؛ مرد فقیری که از راه خارکنی زندگی می کرد. عبدالله خواب می بیند که اگر چهل روز در خانه اش را آب و جارو کند و مشکل گشا نذر کند، وضع زندگی اش تغییر میکند. عبدالله بعد از چهل روز مقداری سنگ قیمتی پیدا میکند و از آن به بعد، ثروتمند می شود. مادرم کتاب را دست دخترها میداد و موقع پاک کردن مشکل گشا همه کتاب را میخواندند. مادرم داستان حضرت خضر نبی (ع) و امام علی (ع) را هم تعریف می کرد و دخترها، مخصوصا زینب، با علاقه گوش می کردند و آخر سر هم پوست آجیل مشکل گشا را توی رودخانه می ریختند. وقتی بچه ها به سن نماز خواندن می رسیدند، مادرم ان ها را به خانه اش میبرد و نماز یادشان میداد. وقتی بچه ها نماز خواندن را یاد میگرفتند مادرم به آنها جایزه می داد. زینب سوال های زیادی از مادرم می پرسید. او خیلی کتاب می خواند و خیلی هم سوال میکرد. درسسش خوب بود، ولی درکنار فهم و آگاهی اش، دل بزرگی هم داشت. وقتی خواهرش شهلا مریض می شد، خیلی بی قراری می کرد. برخلاف زینب که صبور بود، شهلا تحمل درد و مریضی را نداشت. زینب به او می گفت: چرا بی قراری میکنی؟ از خدا شفا بخواه، حتما خوب می شوی. شهلا میفهمید که زینب الکی نمی گوید و حرفش را از ته دلش میزند.... ادامه دارد.....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 1️⃣2️⃣ فصل چهارم زینب کلاس چهارم دبستان با حجاب شد. مادرم سه تا روسری برایش گرفت و زینب روسری سر میکردو به مدرسه می رفت. بچه ها خیلی مسخره اش می کردند و امل صدایش می زند. بعضی روزها ناراحت به خانه می آمد. معلوم بود که گریه کرده است. می گفت:مامان، همه ی بچه ها به من امل می گویند. یک روز به زینب گفتم: تو برای خدا حجاب زدی یا برای مردم؟ زینب گفت: معلوم است برای خدا. گفتم: پس بگذار بچه ها هرچه دلشان میخواهد بگویند. همان سالی که با حجاب شد، روزه هایش را شروع کرد. خیلی لاغر و نحیف بود. استخوان ها ی بدنش از شدت لاغری بیرون زده بود. گاهی که با شهلا حرفشان می شد، با پاهایش که خیلی لاغر بود، به شهلا می زد. شهلا حسابی دردش می گرفت.برای اینکه کسی در خانه به حجاب و روزه گرفتنش ایراد نگیرد، از ده روز قبل از ماه رمضان، به خانه ی مادربزرگش میرفت. من با اینکه میدانستم از نظر جثه و بنیه خیلی ضعیف است، جلویش را نمی گرفتم. مادرم آن زمان هنوز کولر نداشت و شب ها و شب ها روی پشت بام کاهگلی می خوابید. مادرم هرسال ده یا پانزده روز جلوتر از ماه رمضان به پیشواز می رفت. شب اولی که زینب به آنجا رفت، به مادرم سفارش کرد که برای سحری بیدارش کند تازینب هم به پیشواز ماه رمضان برود. مادرم دلش نیامد که زینب را صدا کندو نصف شب آرام و بی صدا از روی پشت بام پلیین رفت و به خیال خودش فکر می کرد که زینب خواب است. زینب از لبه ی پشت بام خودش را آویزان کردو مادرم را صدا و زد و گفت: مادربزرگ، چرا برای سحری بیدارم نکردی؟ فکر می کنی سحری نخورم روزه نمی گیرم؟ مادربزرگ، به خدا من بی سحری روزه میگیرم. اشکالی ندارد؛ بی سحری روزه می گیرم. مادرم که از خودش خجالت کشیده بود، برگشت به پشت بام و زینب را بوسید و التماسش کرده که با او به پایین برود و سحری بخورد. مادرم به زینب گفت: به خدا هر شب صدایت می کنم؛ جان مادربزرگ بی سحری روزه نگیر. آن سال زینب همه ی ماه رمضان را روزه گرفت و ده روزهم پیشواز رفت. من در آن سال به خاطر هوای شرجی آبادان دچار آسم شده بودم. مدتی بود که مرتب مریض می شدم، زینب خیلی غصه ی من را می خورد. آرزوی زینب این بود که برای من تخت بخرد و پرستار بگیرد. می گفت: بزرگ که بشوم، نمیگذارم تو زحمت بکشی. یک نفر را می آورم تا کارهایت را انجام دهد. مهرداد مدتی با رادیوی نفت آبادان کار می کرد و مرتب توی خانه نمایش تمرین می کرد. در یکی از نمایش ها «پهلوان اکبر»ی هست که میمیرد. زینب نقش مادر پهلوان اکبر را بازی می کرد. در نمایش «سربداران» هم زینب نقش «مورخ»را با مهرداد بازی می کرد. آنها در خانه لباس نمایش تنشان می کردند و باهم تمرین می کردند. من هم می نشستم و نمایش انها را نگاه میکردم.زینب و مهرداد به شعر هم علاقه داشتند. مهرداد شعر می گفت و زینب هم با لذت به شعرهای مهرداد گوش میکرد. مهران و مهرداد همیشه حواسشان به خواهرهایشان بود. مهران از زن های لاابالی و سبک بدش می آمد و همیشه به دخترها برای رفتارشان تذکر میداد. اگر دخترها با دامن یا پیراهن بیرون میرفتند، حتما جوراب ضخیم پایشان میکردند و گرنه مهران آنها را بیرون نمی برد. زینب به برادرها و خواهرهایش واقعا علاقه داشت. گاهی با آن دست های لاغر و کوچکش، لباس های مهران را می شست، جوراب های مهرداد را می شست. دلش می خواست به یک شکلی محبت خودش را به همه نشان بدهد.
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 2️⃣2️⃣ فصل پنجم- قبل از انقلاب، زندگی ما آرام می گذشت. سرم به زندگی و بچه هایم گرم بود. همین که بچه ها در کنارم بودند، احساس خوشبختی می کردم. چیز دیگری از زندگی نمی خواستم. بابای مهران و همه ی کارگرهای شرکت نفت، از شاه بدشان می آمد. همه میدانستند که شاه و حکومتش چقدر پست هستند. انقلاب که شد، من و بچه هایم همه طرفدار انقلاب و امام شدیم. همه چیزم انقلاب بود. وقتی آدم کثیفی مثل شاه که این همه جوان را شکنجه کرده بود، رفت و یک سید نورانی مثل امام، رهبرمان شد، چرا ما انقلابی نباشیم. من مرتب به سخنرانی امام گوش میکردم. وقتی شنیدم چه بلاهایی سر خانواده ی رضایی آورده بود و ساواک چطور مخالفان شاه را شکنجه کرده بود، تمام وجودم نفرت شد. از بچگی که کربلا رفته بودم و گودال قتلگاه را دیده بودم، همیشه پیش خودم میگفتم اگر من زمان امام حسین (ع) زنده بودم، حتما امام حسین (ع) و حضرت زینب (س) را یاری می کردم و هیچ وقت پیش یزید که طلا و جواهر داشت و همه را با پول می خرید، نمی رفتم. با شروع انقلاب، فرصتی پیش آمد که من و بچه هایم به صف امام حسین (ع) بپیوندیم. مهران در همه ی راهپیمایی ها شرکت میکرد، او به من شرط کرد که اگر میخواهی همراه با دخترها به راهپیمایی بیایید، آن ها باید چادر بپوشند. زینب دو سال قبل از انقلاب باحجاب شده بود، اما مینا و مهری و شهلا هنوزحجاب نداشتند. من دوتا از چادرهای خود را برای مینا و مهری کوتاه کردم همه ی ما با هم به تظاهرات میرفتیم. شهرام را هم با خودمان می بردیم. خانه ی ما نزدیک مسجد قدس بود. همه ی مردم آنجا جمع می شدند و راهپیمایی از همان جا شروع می شد. مینا، شهرام را نگه میداشت و زینب هم به او کمک می کرد. ادامه دارد...
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 3️⃣2️⃣ فصل پنجم- زینب هیچ وقت دختر بی تفاوتی نبود. نسبت به سنش یکه از همه ی دخترها کوچکتر بود، در هر کاری کمک می کرد.ما در همه ی ارهپیمایی های زمان انقلاب شرکت کردیم. زندگی ما شکل ذیگری شده بود. تا انقلاب، سرمان فقط درزندگی خودمان بود، ولی بعد از انقلاب نسبت به همه چیز احساس مسئولیت می کردیم. مسجد قدس پایگاه فعالیت بچه ها شده بود. چهارتا دخترها نمازهایشان را به جماعت در مسجد می خواندند؛ مخصوصا در ماه رمضان، آنها در مسجد نماز مغرب و عشا را به جماعت در مسجد می خواندند و بعد به خانه می آمدند. من در ماه رمضان سفره ی افطار را آماده می کردم و منتظر می نشستم تا بچه ها برای افطار از راه برسند. مهران در همان مسجد زندگی می کرد. من که می دیدم بچه هایم اینطور در راه انقلاب زحمت می کشند، به همه ی آنها افتخار می کردم. انگار کربلا برپا شده بود و من و بچه هایم کنار اهل بیت بودیم. زینب فعالیت های انقلابی اش را در مدرسه ی راهنمایی شهرزاد آبادان شروع کرد. روزنامه دیواری می نوشت، سر صف قرآن می خواند، با کمونیست ها و مجاهدین خلق جر و بحث می کرد و سر صف شعرهای انقلابی و دکلمه می خواند. چند بار با دخترهای گروهکی مدرسه در گیر شده بود و حتی کتکش زده بودند. مینا و مهری در دبیرستان سپهر، که اسمش بعد از انقلاب «صدیقه رضایی» شده بود، درس میخواندند. آنها چند سال بزرگ تر از زینب بودند و به همین نسبت آزادی بیشتری داشتند. من تا قبل از انقلاب اجازه نمی دادم دخترها تنها جایی بروند. زمستان ها برای مینا و مهری سرویس می گرفتم که مدرسه بروند. شهلا و زینب را هم خودم یا پسرها می بردیم و می آوردیم.قبل از انقلاب، به جامعه و به محیط اعتماد نداشتم. همیشه به دخترها سفارش می کردم که مراقب خودشان باشند، با نامحرم حرف نزنند. امام که آمد و همه چیز عوض شد، من خیالم راحت شد و دیگر جلوی بچه ها را نمی گرفتم. دلم می خواست بچه ها به راه خدا بروند
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 4️⃣2️⃣ فصل پنجم در دبیرستان سپهر، سه تا از دانشجوهای دانشکده ی نفت آبادان، به اسم های علی زارع و علی غریبی و آقای مطهر، کلاس تفسیر قرآن و کلاس سیاسی و کلاس اخلاق گذاشته بودند. مینا و مهری به این کلاس ها می رفتندف اما از همه ی کلای ها بیشتر به کلاس آقای مطهر علاقه داشتند. آقای مطهر برای آنها حرف های قشنگی می زد و کاری کرده بود که بچه ها دنبال خودسازی اخلاقی بروند. زینب که آن زمان در دوره ی راهنمایی بود، به مینا می گفت: همه ی درس ها و حرف های آقای مطهر را برای من بگو که من هم رعایت کنم. زینب بعد از انقلاب به خاطر حرف حضرت امام، هر هفته دوشنبه و پنجشنبه روزه بود. خودش خیلی مقید به انجام برنامه های خودسازی بود، ولی دلش می خواست توصیه های آقای مطهر کند. آقای مطهر به شاگردهایش برنامه ی خودسازی داده بود. از آنها خواسته بود که نماز شب بخوانند، زیاد به مرگ فکر کنند، پرخوری نکنند، روزه بگیرند، برای خدا نامه بنویسند و حواسشان به اخلاق و رفتارشان باشد. وقتی مینا و مهری به خانه می آمدند، زینب رو به رویشان می نشست و به تعریف های آن ها از کلاس مطهر گوش می کرد. زینب بعد از انجام برنامه ی خودسازی آقای مطهر، به خودش نمره می داد و بعد یک نموداری می کشید تا ببیند در انجام برنامه های خودسازی سیر صعودی داشته یا نه. بعضی مواقع مهری و مینا، زینب را با خودشان به جلسات سخنرانی می بردند. خانواده ی کریمی هم بعداز انقلاب بیشتر فعالیت می کردند.زهرا خانم مرتب به بچه ها کتاب های دکتر شریتی و مطهری را می داد. زینب هم با علاقه کتاب ها را می خواند. من وقتی می دیدم بچه هایم هرروز بیشتر به خدا نزدیک می شوند، ذوق می کردم و به خاطر عشقی که به امام و انقلاب داشتم، همیشه از فعالیت های دخترها حمایت می کردم. گاهی بابای مهران از رفت و آمد دخترها عصبانی می شد، ولی من جلویش می ایستادم. یادم هست که بعد از انقلاب، آبادان سیل آمد. مهری و مینا برای کمک به سیل زده ها رفتند. بابای مهران صدایش در آمد که «که دخترهای من چکاره اند که برای کمک به سیل زده ها می روند؟» او با مهری دعوای سختی کرد، ولی من ایستادم و گفتم: دخترهایم برای خدا کار می کنند. تو حق نداری ناراحتشان کنی. کمک به روستاهای سیل زده ثواب دارد... ادامه دارد....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت5️⃣2️⃣ فصل پنجم- بعد از انقلاب در مدارس آبادان، معلم ها دو دسته شده بودند. گروهی طرفدار انقلاب و باحجاب، و گروهی که حجاب نداشتند و مخالف بودند. بعضی از معلم های مدرسه ی راهنمایی شهرزاد که هنوز حجاب را قبول نکرده بودند و با انقلاب همراه نشده بودند، به امثال زینب نمره نمی دادند و آنها را اذیت می کردند. زینب روسری و چادر می زد. شهلا هم در همان مدرسه بود. شهلا یک روز برای ما تعریف کرد که معلم علوم زینب، وقتی می خواسته درس ستون فقررات را بدهد، دست روی کمر زینب گذاشته و درس را داده است. زینب آنقدر لاغر بوده که بچه های کلاسش می گفتند: از زینب می شود در کلاس درس علوم استفاده کرد. زینب بعد از انقلاب، تصمیم گرفت که به حوزه ی علمیه برود و طلبه بشود. به رشته ی علوم انسانی، به درس های دینی، تاریخ، جغرافیا علاقه ی زیادی داشت. او می گفت: ما باید دینمان را خوب بشناسیم تا بتوانیم از آن دفاع کنیم. در آن زمان، زینب دوازده سال داشت و نمی توانست حوزه ی علمیه برود. قرار شد وقتی اول دبیرستان را تمام کرد، به حوزه ی علمیه ی قم برود. شاید یکی از علت های تصمیم زینب، وجود کمونیست ها درآبادان بود. بچه های مذهبی باید همیشه خودشان را آماده میکردند تا با آنها بحث کنند و از آنها کم نیاورند. زینب به همه ی آدم های اطرافش علاقه داشت. یکی از غصه هایش عوض کردن آدم های گمراه بود. بقیه ی دخترهایم به او می گفتند: تو خیلی خوش بین هستی. به همه اعتماد میکنی. فکر می کنی همه ی آدم ها را میشود اصلاح کرد. اما این حرف ها روی زینب اثر نداشت. زینب بیشتر از همه ی افراد خانواده به من و مادربزرگش محبت می کرد. دلش می خواست مادربزرگش همیشه پیش ما باشد. از تنهایی او احساس عذاب وجدان می کرد. یک سال از انقلاب گذشته بود که بیماری آسم من شدت گرفت. خیلی اذیت شدم. نمی توانستم نفس بکشم. تابستان که هوا گرم و شرجی می شد. بیشتر به من فشار می آمد. دکتر با بابای مهران تاکید کرد که حتما چند روزی مرا بیرون از این آب و هوا ببرد تا حالم بهتر شود. بعد از بیشتر از بیست سال که با جعفرعروسی کرده بودم، برای اولین بار پایم را از آبادان بیرون گذاشتم و به یک سفر زیارتی مشهد رفتیم. از بچه ها فقط زینب و شهرام را با خودمان بردیم. مادرم پیش بچه ها در آبادان بود که آنها نبودمان را احساس نکنند. من که آتش زیارت کربلا از دوران بچگی توی جانم رفته بود و هنوز خاموش نشده بود، زیارت امام رضا (ع) را مثل رفتن به کربلا می دانستم.
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 6️⃣2️⃣ فصل پنجم- بعد از عروسی با جعفر، آرزو داشتم که ماه محرم و صفر توی خانه ی خودم، روضه ی حضرت عباس (ع) و امام حسین (ع)و علی اکبر (ع)بگذارم و خانه ام را سیاه پوش کنم. سال های سال، مستاجر بودیم و یک اتاق بیشتر در دستمان نبود. بعدش هم که خانه ی شرکتی به ما دادند، بابای بچه ها راضی به این کار نبود. جعفر حتی از اینکه من تمام ماه محرم و صفر را سیاه می پوشیدم، ناراحت بود، من هرچی به اش می گفتم که من نذر کرده ی امام حسین ام و باید تا آخر عمر، محرم و صفر سیاه بپوشم، او با نارضایتی می گفت: مادرت نباید این نذر را تا آخرعمرمی کرد. یک شب از شب های محرم خواب دیدم درِ خانه ی شرکتی، بزرگ شده و یک آقایی با اسب داخل خانه آمد. آن اقا دست و پایش قطع شده بود. با یک چوبی که در دهانش بود، به پای من زد و گفت: روسری ات راسبز کن. من میخواستم جواب بدهم که نذر کرده هستم و باید این دو ماه را سیاه بپوشم، اما او اجازه نداد و گفت: برای علی اکبر حسین، برای علی اصغر حسین، روسری ات را سبز کن.. این را گفت و از خانه ی ما رفت. با دیدن این خواب فهمیدم که خدا و امام حسین راضی نیستند که من بدون رضایت شوهرم دو ماه سیاه بپوشم. خواب را برای مادرم تعریف کردم. مادرم گفت: حالاکه شوهرت راضی نیست و ناراحت است، روسری سیاه را دربیاور. خودش هم رفت و برای من روسری سبز خرید. سفر به مشهد برای من مثل سفر به کربلا بود. دخترم زینب هم که برای اولین بار مسافر امام رضا (ع) شده بود، سر از پا نمی شناخت. من بارها و بارها برایش قصه ی رفتنم به کربلا در سن پنج سالگی و نه سالگی را گفته بودم؛ از قبر شش گوشه ی حسین (ع)، از قتلگاه، از حرم عباس (ع). زینب هم شیفته ی زیارت شده بود. او می گفت: مامان، حاضر نیستم در مشهد یک لحظه هم بخوابم. باید از همه ی فرصت برای زیارت استفاده کنیم. زینب در حرم طوری زیارت م یخوتند که دل سنگ آب میشد. زن ها دورش جمع می شدند و زینب برای آنها زیارت نامه و قرآن می خواند. نصف شب در مسافرخانه مرا از خواب بیدارمی کرد و می گفت:مامان، پاشو، اینجاجای خوابیدن نیست. باید به حرم برویم. من و زینب آرام و بی سروصدا می رفتیم و نماز صبح را درحرم می خواندیم و تا روشن شدن هوا به خواندن قرآن و زیارت مشغول می شدیم. زینب از مشهد یک سری کتاب های مذهبی خرید؛ کتاب هایی درباره ی علایم ظهور امام زمان (عج). کلاس دوم راهنمایی بود، اما دل بزرگی داشت. دخترها که کوچک بودند، عروسک های کاغذی داشتند. روی تکه های روزنامه عکس عروسک را می کشیدند و آن را می چیدند و با همان عروسک کاغذی بازی می کردند. یک بار که زینب مریض شده بود، برای اولین بار یک عروسک اسباب باز یبرایش خریدیم. مینا و مهری و شهلا عروسک نداشتند. زینب عروسک خودش را دست انها میداد و می گفت: این عروسک مال همه ی ماست. من یک سرویس غذاخوری اسباب بازی برای همه ی دخترها خریده بودم، ولی عروسک را برای زینب که مریض بود گرفته بودم. اما او به بچه ها می گفت: عروسک را برای ما خریده اند. بعد از برگشتن ازمشهد، زینب کتاب هایی را که خریده بود به مهری و مینا داد. او می خواست با دادن این سوغاتی باارزش، آنها را در سفر و زیارتش شریک کند. ادامه دارد.....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 7️⃣2️⃣ فصل ششم : جنگ هنوز در حال و هوای انقلاب بودیم که ناغافل، جنگ بر سرمان خراب شد. خانهٔ ما به پالایشگاه نزدیک بود. هر روز هواپیماهای عراقی برای بمباران پالایشگاه می آمدند. دود سیاهی که از سوختن تانک فارم بلند شده بود، همهٔ آبادان را پوشانده بود. با شروع جنگ، همه جا به هم ریخته بود. بعضی از مردم، همان اول، خانه و زندگی و شهر را ول کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادر نباشم، او را به خانهٔ خودمان آوردیم. مهرداد چند ماه پیش از شروع جنگ به خدمت سربازی رفته بود. او در مهر سال ۵۹ در شلمچه خدمت می کرد. مهران هم به عنوان نیروی مردمی با بچه های مسجد فعالیت می کرد. مهری و مینا هم هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز میرفتند و هر وقت کارشان تمام می شد، خسته و گرسنه برمیگشتند. زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعهٔ معلمان می رفتند و هر کاری از دستشان برمی آمد انجام می دادند. برق شهر قطع شده بود. شب ها فانوس روشن می کردیم. من و مادرم و شهرام در خانه بودیم و دعا می کردیم. صدای هواپیما و خمپاره هم از صبح تا شب شنیده میشد. یکی از روزهای مهرماه، یکی از بچه های مسجد قدس به خانه ی ما آمد و گفت: تعدادی از سربازها به مسجد آمده اند و گرسنه اند. ما هم چیزی نداریم به آنها بدهیم. من هرچیزی در خانه داشتم، اعم از تخم مرغ وگوجه و سیب زمینی، همه را جمع کردم و به آنها دادم.بنی صدر که مثلا رئیس جمهور بود اصلاً کاری نمی کرد. هر روز که می گذشت، وضع بدتر می شد. و خمپاره و توپ بیشتر روی آبادان میریختند؛ طوری که ما صدای خراب شدن بعضی از ساختمان های اطرافمان را می شنیدیدم. اما من راضی بودم که همه ی خطرها را تحمل کنم و در آبادان بمانم. دخترها هم بی آبی و بی برقی و خطر را تحمل می کردند و حاضر نبودند از آبادان فرار کنند. مهری و مینا برای کمک به مسجد پیروز (مهدی موعود) در ایستگاه ۱۲ میرفتند. در آنجا تعدادی از زنها به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمندهها غذا درست میکردند. گاوهایی که در اطراف آبادان زخمی می شدند را در مسجد سر می بریدند و زن ها گوشت های آنها را تکه می کردند و آبگوشت درست می کردند و گوشت کوبیدهٔ آن را ساندویج می کردند و به خرمشهر می فرستادند. مینا بارها توی دلش از خدا خواسته بود که مهرداد هم از آن گوشت بخورد. اتفاقا یک بار که مهرداد از جبهه به خانه آمد، از ماجرای گرسنگی چندروزه در جبهه و گوشتی که خورده بود تعریف کرد و ما فهمیدیم مهرداد همان ساندویج های گوشت دست ساخته ی دخترها را خورده است. مهران و مهرداد اصرار داشتند که ما همگی از شهر خارج شویم. همهٔ دخترها مخالف رفتن از شهر بودند. زینب هم عاشق آبادان بود و تحمل دوری از آبادان را نداشت. اصلا ما جایی را نداشتیم که برویم. در همهٔ این سال ها بچه ها حتی برای سفر هم از آبادان خارج نشده بودند. بین مهران و مهرداد و دخترها سر ماندن و رفتن از آبادان، دعوا سر گرفت. مهرداد هر چند روزی یک بار از خرمشهر می آمد و وقتی می دید که ما هنوز توی شهر هستیم عصبانی می شد. میخواست خودش را بکشد. اواسط مهرماه، خیلی از خانواده ها از شهر خارج شده بودند. ما تا آخر مهرماه راضی به رفتن نشدیم. بابای مهران قصد داشت که ما را به خانه ی تنها خواهرش در ماهشهر یا به خانه ی فامیل های پدری اش در رامهرمز ببرد. چند سال قبل از جنگ، دخترعموی جعفر برای گذراندن دورهٔ تربیت معلم آمده بود آبادان و برای مدت زیادی پیش ما بود. من هم حسابی از او پذیرایی کرده بودم. مادرم چند بار دعوتش کرد و ماهی صبور و قلیه ماهی برایش درست کرد. منزل عموی بابای مهران در رامهرمز بود و جعفر اصرار داشت ما را به آنجا ببرد. تا آخر مهرماه راضی به رفتن نشدیم.
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 8️⃣2️⃣ اوضاع شهر روز به روز خراب تر می شد. بازار و مغازه ها تعطیل شده بود. مواد غذایی پیدا نمی شد. نان گیر نمی آمد. حمله ی عراقی ها هم هر روز سنگین تر می شد. مردم بعضی از محله ها در کوچه و خیابان هایشان سنگر ساخته بودند و در سنگرها زندگی می کردند. ولی ما سنگر نداشتیم. توی خانه ی شرکتی خودمان زندگی می کردیم. حیاط سیمانی خانه زیر دوده ی سیاه پیدا نبود. مخزن های نفت پالایشگاه آتش گرفته بودند و شبانه روز در حال سوختن بودند و دوده ی سیاه آنها حیاط همه ی خانه های اطراف پالایشگاه را پر کرده بود. یکی از روزهای آخر مهرماه، مهران و مهرداد دوتایی با عصبانیت به خانه آمدند و گفتند: شما باید از شهر بروید. من و مادرم مخالفت کردیم. مهرداد گفت: شما که مخالفت می کنید، اگر عراقی ها آمدند وارد خانه شدند، با دخترها چه می کنید؟ من گفتم: توی باغچهٔ خانه گودالی بکنید، ما را در گودال خاک کنید. آن روز مهری و مینا از دست برادرها فرار کردند و به مسجد پیروز رفتند و آنجا پنهان شدند. مهران و مادرم به دنبال دخترها به مسجد پیروز رفتند. بابای مهران و پسرها مصمم شده بودند که ما را از آبادان بیرون ببرند. مهری و مینا توی مسجد قایم شده بودند و حاضر به ترک آبادان نبودند. مهران به زور آنها را از مسجد بیرون آورد و به خانه برگرداند. من تسلیم شده بودم و با دخترها حرف میزدم که آنها را راضی به رفتن کنم. اما دخترها مرتب گریه می کردند و اعتراض داشتند. مینا که عصبانی تر از بقیهٔ دخترها بود، شروع به داد و فریاد کرد و گفت: من از شهرم فرار نمی کنم، میخواهم بمانم و دفاع کنم. مهرداد، که از دست دخترها عصبانی بود و غضه ی ناموسش را داشت و از اینکه دخترها دست عراقی ها بیفتند وحشت داشت، برای اولین بار خواهرش را زد. مهرداد با عصبانیت آن چنان لگدی به سمت مینا پرت کرد که یک طرف صورت مینا کبود شد. روز خیلی بدی بود؛ حمله ی دشمن یک طرف، ترک خانه و شهرمان و دعوای خواهر و برادرها یک طرف دیگر، اعصاب همهٔ ما خرد شده بود. در طی همه ی سال هایی که آبادان زندگی کردیم، هیچ وقت بین بچه هایم دعوا و ناراحتی نشده بود. تا یادم می آمد، پسرها و دخترهایم همه کس هم بودند و به هم احترام می گذاشتند. اما آن روز پسرها یک طرف فریاد میزدند و دخترها یک طرف. تک تک بچه ها به آبادان وابسته بودند. در همه ی سال های زندگی مان حتی یک مسافرت نرفته بودیم. همهٔ خوشی ما همان خانه و محله و شهر خودمان بود. کسی را هم نداشتیم که خانه اش برویم. تنها عمه ی بچه ها که شوهرش عرب و آشپز شرکت نفت بود، در ماهشهر زندگی می کرد. او هشت تا بچه داشت. هیچ وقت مزاحم او نشده بودیم. خانه ی فامیل های بابای مهران در رامهرمز هم نرفته بودیم. حالا با این وضع باید همهٔ ما به عنوان جنگ زده و خانه از دست داده به جاهایی می رفتیم که تا آن روز با عزت هم نرفته بودیم. ما دلخوشی به آینده داشتیم. فقط چند دست لباس برداشتیم. به این امید بودیم که جنگ در چند روز آینده یا چند ماه آینده تمام می شود و به خانهٔ خودمان برمی گردیم. فقط مینا و مهری حاضر نشدند که لباس جمع کنند. تا لحظه ی آخر کتاب مفاتیح در دستشان بود و دعا میخواندند و از خدا می خواستند که یک اتفاقی بیفتد، معجزه ای بشود که ما از آبادان بیرون نرویم. غم سنگینی هم در صورت زینب نشسته بود. حرف نمی زد. چون کوچک ترین دختر بود، به خودش اجازه نمی داد که خیلی مخالفت کند. سنش کم بود و میدانست کسی به او اجازه ی ماندن نمی دهد. ادامه دارد.....
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 9️⃣2️⃣ بابای مهران ما را سوار یک کامیون کرد. کامیون دو کابینه بود. همه ی ما توی اتاقک کامیون نشستیم و به سمت پل ایستگاه ۱۲ رفتیم. پل را بسته بودند و اجازه ی عبور از پل را نمی دادند. اجباراً به زیارتگاه «سید عباسی» در ایستگاه ۲۱ رفتیم. دخترها در زیارتگاه حسابی گریه کردند و متوسل به سیدعباس شدند که راه بسته بماند. تعداد زیادی از مردم در زیارتگاه سید عباسی و خیابان های اطراف منتظر بودند که پل ایستگاه ۱۲ یا ۷ باز شود. چند ساعتی گذشت که خبر باز شدن پل ایستگاه ۷ را دادند و ما توانستیم از آن مسیر از شهر خارج بشویم. روز خارج شدن از آبادان برای همه ی ما روز سختی بود. با کامیون به ماهشهر رفتیم. خانه ی عمه ی بچه ها در منطقهٔ شرکتی ماهشهر بود. جمعیت آنها زیاد بود و جایی برای ما نداشتند. ما فقط یک شب مهمان آنها بودیم و روز بعد به رامهرمز به خانه ی پسرعموی بابای مهران رفتیم. مینا و مهری از روز خارج شدنمان از آبادان اعتصاب غذا کرده بودند و چیزی نمیخوردند. البته شهرام یواشکی به آنها بیسکویت و نان می داد. یک هفته در خانه ی پسرعموی جعفر ماندیم. آنها مقید به حجاب و رعایت مسایل شرعی نبودند. پسر بزرگ هم داشتند و دخترها خیلی معذب بودند. هرکدام که می خواستند دستشویی بروند یا وضو بگیرند من همراهشان میرفتم. آنها هر روز در خانه نوار می گذاشتند و بزن و برقصں می کردند. ما دیگر تحمل ماندن در آنجا را نداشتیم. سالها قبل ما از دختر آنها در آبادان، ماه ها پذیرایی می کردیم تا او دورهٔ تربیت معلم اش را تمام کرد. اما آنها در مدت اقامت را در خانه شان رفتار خوبی نداشتند؛ طوری که من و مادرم احساسی می کردیم و خار نشسته ایم. آبان ماه بود و سرما از راه رسیده بود. دخترها لباس کافی نداشتند. به بازار رفتم و برای آنها لباس خریدم. روزهای سختی بود؛ آدم، یک عمر حتی یک روز هم خانه ی کسی نرود و مزاحم کسی نشود، ولی جنگ بلایی بر سرش بیاورد که با پنج تا بچه در خانه ی فامیل آواره شود و احترامش از بین برود. در یکی از همان روزهای سخت، من بعد از خرید لباس برای بچه ها، مقداری گوشت و میوه و سبزی خریدم و به خانه برگشتم. زن پسرعموی جعفر و چند تا از زن های همسایه در کوچه ایستاده بودند؛ تا مرا دیدند و چشمشان به مواد غذایی افتاد، با تمسخر خندیدند و گفتند: مگر جنگ زِدِه یَل، برنج و خورش هم میخورند؟ انتظار داشتند که من به بچه هایم نان خالی بدهم. فکر می کردند که ما فقیریم. در حالی که ما در آبادان برای خودمان همه چیز داشتیم و بهتر و قشنگ تر از آنها زندگی می کردیم. بابای مهران دوباره به ماهشهر برگشت. باید ماهشهر می ماند. پالایشگاه آبادان از بین رفته بود. پسرها هم که آبادان بودند. من و مادرم و دخترها و شهرام در رامهرمز اسیر شده بودیم. یک روز از سر ناچاری و فشار، پرسان پرسان به سراغ دفتر امام جمعه ی رامهرمز رفتم. وقتی دفتـــر او را پیدا کردم و امام جمعه را دیدم، از او خواستم که به ما یک اتاق بدهد تا با دخترهایم با عزت زندگی کنم. حتی گفتم: کرایه ی خانه هم می دهم. شوهرم کارگر شرکت نفت است و حقوق می گیرد. امام جمعه جواب داد: جنگ زده های زیادی به اینجا آمده و در چادرهای هلال احمر ساکن شده اند. گفت: شما هم می توانید با بچه هایتان در چادر زندگی کنید. من که نمی توانستم چهار تا دختر را توی چادر که در و پیکر ندارد و امنیت ندارد، نگه دارم. چهار تا دختر جوان چطور در چادر زندگی کنند؟ بعد از اینکه از همه ناامید شدم، خودم هر روز دنبال خانه می رفتم. خیلی دنبال خانه گشتم، اما جایی را پیدا نکردم. پسرعموی جعفر کنار خانه اش یک خانه باغی داشت. وسط باغ، یک خانه ی کوچکی داشتند که سقفش از چندل بود و در تمام سقف، گنجشک ها و پرنده ها لانه کرده بودند. خانه باغی از چوب ساخته شده بود و موش های زیادی در آن زندگی می کردند. بعد از یک هفته عذاب همنشینی با فامیل نامهربان، و تمسخر و اذیت هایشان، به آن خانه رفتیم. حاضر شدیم با موش و گنجشک زندگی کنیم، اما زخم زبان فامیل را نشنویم. البته بعد از رفتنمان به خانه باغی، زخم زبان ها و اذیت ها چند برابر شد. از یک طرف، موش ها توی ساک و وسایلمان می رفتند و بعضی از لباس ها را خورده بودند و گنجشک ها روی سرمان فضله می ریختند، و از طرفی فامیل هم همچنان به ما دهن کجی می کرد. در خانه باغی یک میز قراضه ی چوبی بود که ما از سر ناچاری، وسایلمان را روی آن گذاشتیم. آن خانه آشپزخانه و حمام نداشت. به بازار رفتم و یک فِرِیمِز و یک بخاری فوجیکا خریدم. از درد بی جایی، فریمز را توی توالت می گذاشتم و هر وقت میخواستم غذا درست کنم، آن را توی راهرو می کشیدم و غذا درست می کردم.
💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 0️⃣3️⃣ هروقت به تنگ می آمدم، می نشستم و به یاد خانه ی تمیز و قشنگم در آبادان گریه می کردم. خانه ای که دور تا دورش شمشاد سبز بود و باغچه ای پر از گل و سبزی داشت. اتاق هایی که ديوارهای رنگ روغن شده اش مثل آینه بود و از صافی و تمیزی می درخشید. آشپزخانه ای که من از صبح تا شب در حال نظافتش بودم و بذار و بردار می کردم. در کمتر از یک ماه، صدام، زندگی من و بچه هایم را شخم زد. آواره و محتاج فامیلی شدیم که تا قبل از آن جز خدمت و محبت کاری در حقشان نکرده بودیم. بچه هایم از درس و مشق عقب ماندند. مینا و مهری شب و روز گریه می کردند و غصه ی رفتن به آبادان را میخوردند. زینب آرام و قرار نداشت. اخلاقی هم که داشت این بود که سریع با وضعیت جدید کنار می آمد. هیچ وقت تحمل نمی کرد که زندگی اش بیهوده بگذرد. زینب رفت و در کلاس های قرآن و نهج البلاغه ی بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگی مان بود، شرکت کرد. یک کتاب نهج البلاغه خرید. اسم معلم کلاسشان آقای شاهرخی بود. زینب با علاقه روی خطبه های حضرت علی (ع) کار می کرد. دخترهای فامیلی جعفر، حجاب درست و حسابی نداشتند. زینب با آنها دوست شد و دربارهٔ حجاب و نماز با آنها حرف میزد. مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاس ها رفتند. آنها می دانستند که فعلاً مجبورند در رامهرمز بمانند؛ پس لااقل کلاسی بروند، چیزی یاد بگیرند تا زمان آن قدر برایشان سخت نگذرد. البته مینا و مهری بیشتر به این نیت رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال تر و علاقه مندتر در کلاس ها شرکت می کرد. شهرام را که نه سال داشت، به دبستان بردم. شهرام با چهار ماه تأخیر سر کلاس رفت. توی دبستان هم شهرام را تحویل نگرفتند و آنقدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر به رفتن به مدرسه نشد. همین که همه به آنها جنگ زده یل می گفتند، برای بچه ها سخت بود. بچه ها از این اسم بدشان می آمد. خودم هم بدم می آمد. وقتی با این اسم صدایمان می کردند، فکر می کردم که به ما «طاعونی»، «وبایی» میگویند. انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدمهای روی زمین. هوا حسابی بود و رختخواب نداشتیم. زیر پایمان هم فرش نداشتیم. آذرماه، مهران یک فرش و چند دست رختخواب و پتو و چرخ خیاطی و مقداری خرت و پرت برای ما آورد. اما مشکل ما با این چیزها حل نمی شد. مادرم در کنار ما بود و شب و روز غصه ی من و بچه هایم را می خورد. دخترها حسابی لاغر شده بودند و اصلا از محیط رامهرمز خوششان نمی آمد. یکی از خدمتگزارهای بیمارستان شرکت نفت، به نام آقای مالکی، فامیل خیلی دور جعفر بود. خانواده ی مالکی در رامهرمز بودند و او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانواده اش به رامهرمز می آمد. سه ماه از رفتن ما به رامهرمز می گذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی فهمیدند که تعدادی از دوست هایشان مثل سعیده حمیدی و زهره آغاجری، در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول امدادگری مجروحین جنگ هستند. مینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد. آقای مالکی یک ماه بعد که به رامهرمز آمد، جواب نامه را آورد. سعیده در نامه نوشته بود که بیمارستان احتیاج به نیروی امدادگر دارد و همینطور خبر داده بود که زهره آغاجری، ترکش خمپاره خورده و مجروح شده است. بعد از رسیدن نامه ی سعیده حمیدی، مینا و مهری دوباره مثل روز اول شدند؛ بنای گریه و زاری گذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند. خودم، مادرم، زینب، شهلا و حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم. شرایط زندگی مان هم خیلی سخت بود. مادرم هم که رفتارهای بد و ناپسند فامیل جعفر را میدید، به من می گفت: کبری، تو چهار تا دختر داری. اینجا جای تو نیست. ادامه دارد....