eitaa logo
پویش مطالعاتی شمسه
304 دنبال‌کننده
370 عکس
33 ویدیو
4 فایل
◽مسابقه بزرگ کتابخوانی◽ از فرصت ها استفاده کن ◽ سوالات،انتقادات و پیشنهادات و شرکت در مسابقه: @adminshamseh_5◽ ◽ شماره دبیرخانه ۰۹۹۲۱۷۹۱۲۳٩ ◽ کاری از: #موسسه_فرهنگی_تربیتی_مدرسه_عشق #موسسه_عروج_دارالعباده ✏ با نظرات و پیشنهادات خود ما را یاری کنید
مشاهده در ایتا
دانلود
📖 نمی‌دانم چرا بدبیاری های آن شب، تمامی نداشت. به محض این که با امیر و رضا رسیدیم مقر تیپ، خبر ٢٢ شروع شد. اولین خبرش، حمله موشکی آمریکا به یکی از پایگاه‌ها در سوریه بود! نگذاشتم خبر تمام شود. به مجید گفتم: «بدو بریم!» باراک وسط سالن داشت دارت می زد. در اتاق را که باز کردم، خندید. _ تلفن قطعه. _ جدی می گی؟ _ بارون پدرشو درآورده. 📌 رضا کلاش به دست آمد دم در اتاق اسلحه. قفل بود. از باراک پرسید: «کلید دست کیه؟» دارت را پرت کرد و بدون این که برگردد، گفت: «نمی‌دونم. از کد خدا بپرس!» دستگیره در آهنی را بالا پایین کرد. باز نشد. از شدت خستگی، حوصله شام خوردن نداشتم. رفتم خوابیدم. هر چند دقیقه یک‌بار، رضا با دستگیره بازی می‌کرد و داد می‌زد: «کسی نمی دونه کلید اسلحه خونه کجاست؟» 📂 📚 🆔 @shamseh_5
Podcast.mp3
1.58M
🎧 | نمی‌دانم چرا بدبیاری های آن شب، تمامی نداشت 📂 📚 🆔 @shamseh_5
💡 دانش، نابود کننده نادانی است. 📂 📚 🆔 @shamseh_5
📖 داشتم کبوتر ها رو شکار می کردم .اشتباه زدم .خورده به پای یه فاطمی . مسئولشون اومد. آر پی جیش را مسلح کرد. گرفت طرفم. دلم خورد زمین. قاتی زدم . گفتم: «بذار مسئولمو صدا کنم بیاد اینجا.» مسئول فاطمی گفت: «نه من با مسئولت حرفی ندارم.» گفت : «تقصیر توئه!» 📌 جنگیدیم. منو زندانی کردن. بعد از چند روز ،حاج عمار اومد دید اسیرم کردن . درو باز کرد. دستمو گرفت . می خواست منو بیرون کنه. مسئول فاطمی بازم می خواست آر پی جی بزنه . حاج عمار پیراهنشو باز کرد و گفت : «من زهراوی ام ... بزن!» 📂 📚 🆔 @shamseh_5
Podcast.mp3
749.3K
🎧 | آر پی جیش را مسلح کرد. گرفت طرفم 📂 📚 🆔 @shamseh_5
📖 دو نفر وارد شدند. همه شروع کردند به دست زدن و هوهو کردن. آن دو نفر وسط اتاق، دستی در هوا تکاندن و قری به کمر انداختند. محض رضای خدا هیچ کدام هم بلد نبودند برقصند؛ فقط ادایش را در آوردند. 📌 رسول سینه اش را صاف کرد و به یکی از آن تازه وارد ها، که چهارشانه و هیکلی بود؛ تذکر داد: «شما امشب کلاً لال مونی بگیرید... مهمون داریم!» _ به روی... مکثی کرد. رسول پا شد: «سید علی ما را مدافعان حرم آفریده اند!» _ چیزی نگفتم! می خواستم بگم به روی... عباس پرید وسط حرفش. _ شما بیا این جا کاهو خرد کن! _ به روی... همه زدند زیر خنده. رسول رو کرد طرف من و گفت: «سید علی بچه یکی از محل های خاص تهرونه. کلاً از کاف زیاد استفاده می کنه.» 📂 📚 🆔 @shamseh_5
Podcast.mp3
1.02M
🎧 | شما امشب کلا لالمونی بگیرین! 📂 📚 🆔 @shamseh_5
💌 مطالعه برای من، گذراندن وقت با یک دوست است. 💬 گری پاول سن 📂 📚 🆔 @shamseh_5
📖 اینارو میگم که اگه شهید شدم کسی نیست برات بگه.شهریورماه بهم زنگ زد و گفت:« قراره خانواده ام بیان اینجا.» دوتا اسیر گرفته بود.تشویقی گرفته بود که خانواده‌شو برای زیارت بیاره منطقه. 📌 قرار شد تاریخ دقیق رو بهم بگه تا از نبل برم دمشق. هم استراحتی، هم زیارتی هم بچه ها رو ببینم.باهم در ارتباط بودیم که روز چهارشنبه گفت:«خانوادم یکشنبه میان.» گفتم:«پس منم طوری برنامه ریزی می کنم که یکشنبه اونجا باشم.» جمعه تماس گرفت که:« برنامه چیه؟ امروز دمشق می‌ری؟» گفتم:« نه امروز کار دارم.» 📂 📚 🆔 @shamseh_5
Podcast.mp3
806.8K
🎧 | اینارو میگم که اگه شهید شدم کسی نیست برات بگه 📂 📚 🆔 @shamseh_5
📖 وسایلم را گذاشتم روی صندلی. دویدم سمت خاکریز بتنی. کجا؟ تعال! صدای رضا و سرباز سوری قاتی شده بود. نرو بالا قناصه می زنه؟ حدود دو متر، ارتفاع خاکریز بود. کفشم فرو می رفت داخل گل. حسی می گفت: (شهادت اینقدر اینقدر کشکی کشکی نیست) کفشم تو ی گل ماند . 📌 سرباز سوری انگار انتحاری آمده باشد، پشت سرم می دوید. نفس نفس زنان رسیدم بالای خاکریز. تا چشم کار می‌کرد دشت بود‍‍؛ دریا ی پر از بوته های سبز . یک دست .باد ملایم خیسی خورد توی صورتم. چشمانم را بستم .سبک شدم .یادم رفت برای چه آمدم این بالا. می خواستم دستانم را از هم باز کنم و ایستاده به خوابم. 📂 📚 🆔 @shamseh_5
🎈 چه زندگی با صفایی می شود اگر همانند شهدا و معصومین در برابر هوای نفس وگریز از گناه در برابر خود خاکریز های بتنی بسازیم . 📂 📚 🆔 @shamseh_5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 باید درهای علم به روی همه باز باشد. هرجا مزرعه هست، هرجا آدم هست، آنجا کتاب هم باید باشد. 💬 “ویکتور هوگو” 📂 📚 🆔 @shamseh_5
📖 همه دوست داشتیم با حاج عمار کار کنیم. ذوالفقار تماس می‌گرفت که بچه ها را پیش خودش برگردونه. نه ما قبول می‌کردیم، نه حاج عمار. حاج عمار ما رو جمع می‌کرد و می‌گفت: «برین فلان جا که ذوالفقار شمارو نبینه.» 📌 حقوقمون رو قطع کردن. می‌خواستن مجبورمون کنن بر گردیم پیش ذوالفقار. به کل بچه های نبل و الزهرا، ورق مرخصی دادن که به خونه‌هامون بریم... 📂 📚 🆔 @shamseh_5
با پیچ به پیچ کتاب جلو میرفتم 🙂 بعضی از پیچ‌ها اونقدر تند و تیز بود که آدم از از شدت سوزش اشکش در می‌آمد احساس میکردی داری فلفل خالی خالی میخوری 😵 🔰 از وقتی از زبان همسرش شنیده بودم گفته بود ما اونجا مجبوریم برای وحدت هر چی بچه های فاطمیون میخورن بخوریم فکر کرده بودم سختی مسیر فقط همینجا ها هست ولی حالا طعم تند و تیزی فلفل هایش راهم می‌فهمم... 📂 📚 🆔 @shamseh_5
⚫ قربان آقایی که بی منت عطا دارد در روستا اندازه دنیا گدا دارد  دستی که آوردیم سویش پرشد و برگشت یک دست هم در محضر خوبان صدا دارد ⬛ تسلیت باد 📚 🆔 @shamseh_5
Podcast.mp3
676.8K
🎧 | همه دوست داشتیم با حاج عمار کار کنیم 📂 📚 🆔 @shamseh_5
هدایت شده از پویش مطالعاتی شمسه
📌 دومیـــن دوره پویش مطالعاتی شمسه با محوریت کتاب ‌ 🎁 همراه با یک جایزه دو میلیون‌ تومانی و بیست جایزه پانصد هزار تومانی 🗓 زمان مسابقه: ۲۵ دی تا ۲۵ اسفند۱۳۹۹ 💳 راه‌های تهیه کتاب با «۲۵٪ تخفیف»👌: 1️⃣ ارسال عدد ۵ به سامانه ۱۰۰۰۹۰۰۰۹۰۰۰۱ (ویژه شهر یزد) 2️⃣ از طریق سایت ketabresan.net (ویژه سایر استان ها و شهرها) 📂 📚 🆔 @shamseh_5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💳 مسئله این نیست که خرید کتاب چقدر گرون تموم میشه، مسئله اینه که اگر کتاب نخونی برات چقدر گرون تموم میشه! 📂 📚 🆔 @shamseh_5
📖 خیلی دوست داشتم بیام سوریه. کلی به این در و اون در زدم. تا این که گفتن بیا برو. قرار بود برج دوی سال ٩۵ بیام که عقب افتاد. درنهایت آخر های برج ٣ قسمتم شد. گفتن به کسی نگین و نکات، حفاظتی رو رعایت کنین. فقط به همسرم گفتم که دو ماه می رم سوریه. وصیت نامه آتشینی نوشتم. تو اون به فرزندم توضیح دادم چرا رفتم سوریه. ما یه هیئتی داریم. براش نوشتم: _ ببین با مامانی میری هیئت. امام حسین علیه السلام خواهری دارن به نام "حضرت زینب" که من برای کمک کردن به نگهبانان دور حرم با اونجا رفتم. 📌 رفتم تا آدم بد ها و طرفداران یزید نتونن حرم رو خراب کنن. چیز هایی شبیه به این و احساسی، برای فرزند و همسرم نوشتم. یه وصیت نامه هم نوشتم برای این که مردان ما کمی غیرت و حیاشون بیشتر بشه: نوشتم شما نمی خواد در مقابل من جواب گو باشین، بلکه باید به فرزندان شهدا جواب بدین که پدرهاشون خون دادن. سری اول، دورادور کار می کردم. همون جایی بودم که شهید محمدخانی می اومد نفسی می گرفت و دباره می رفت خط. 📂 📚 🆔 @shamseh_5
نوشته یک معلم 👇👇👇 کلاس های آنلاین شنبه را از مدرسه برگزار کردم. بعد از تموم شدن کلاس لب تاب را خاموش کردم و وسایلم را در کیف گذاشتم و مثل هر هفته از صندلی های خالی کلاس خداحافظی کردم. وقتی در کلاس۱۱۲ را پشت سرم می بستم یکی از والدین را توی سالن دیدم که کتاب دستش بود. چشمانم برق زد😍 کتاب! کتاب «جاده یوتیوب» بود. مثل اینکه مدرسه در حال برگزاری مسابقه کتابخوانی هست. چقدر کنجکاو بودم این کتاب را بخونم٬ مطمئناً مشخص هست که دلیل کنجکاویم موضوع کتاب بود دیگه. می خواستم بدونم چطوری می تونم من هم این کتاب را تهیه کنم و همپای دانش آموزانم بخونمش که متأسفانه در اتاق معاون مدرسه بسته بود.😞 کیفم را روی دوش انداختم و از پله ها اومدم پایین٬ توی اولین پا گرد توی آینه نگاه کردم تا روسری و چادرم را مرتب کنم٬ که دوباره جلد قرمز رنگ کتاب توی دست مادری توجه من را جلب کرد. کاش الان بچه ها مدرسه بودند و کتاب را دست اونها می دیدم٬ مطمئناً برام لذت بخش تر بود. در همین فکر و احوالات بودم که چندتا جلد کتاب را روی میزی در سالن ورودی مدرسه دیدم😍😍😍 با ذوق زدگی پرسیدم من هم می تونم کتاب را تهیه کنم و با مهربانی شنیدم بله😇 چقدر عالی شد که لازم نبود برای تهیه کتاب برم کتاب فروشی٬ علاوه بر وقتی که از من می گرفت حتماً چنین تخفیفی هم شامل حالم نمیشد😅 چرخیدن توی کتاب فروشی و کتاب خریدن از مهمترین تفریحاتم بود که متأسفانه به برکت کرونا خیلی کم شده. بگذریم... خدا رو شکر کتاب را خریدم و از دیروز یکشنبه شروع به خوندنش کردم. شاید باور نکنید که ۲۰ تا صفحه را بین ساعت استراحت کلاس آنلاین خوندم٬ ان شاالله تا آخر هفته تمومش می کنم... سرکار خانم شادکام 😊دبیر ریاضی 📂 📚 🆔 @shamseh_5