💥دلم میسوزه واسه این چشما...😔
چشمایی که اون دنیا خیلی حرف برا گفتن دارن...
🌸رفیق! تو این دوره زمونه خیییلی حواست به چشمات باشه...
✨نکنه با یک نگاه که فقط یک لحظه لذت داره، پشیمونی و بدبختی ابدی برا خودت درست کنی...
اینو ببین😭😭👇
به اجداد طاهرینم قسم؛ برای هر نگاه به نامحرم، انسان را دو هزار سال نگه میدارند!ٍ!
👤•.آیت الله سید جواد حیدری(ره)•.
دوهزار سال کم نیستاااا😢
#توبه_کن_رفیق
#خدا_منتظرته🙌
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش
҉ ✬ @fbnjssryiopqhol ✬ ҉
ملکوت دست دادن با نامحرم 06.mp3
3.63M
🔸 #ملکوت_اعمال
❌ ورود به منطقههای ممنوعه خدا
📌برگرفته از جلسات #سه_دقیقه_در_قیامت
😌خودسازی❣+دینداریِ لذت بخش✌️
҉ ✬ @fbnjssryiopqhol ✬ ҉
#اخلاق ^^↻🌻💛
#کلامبزرگان
گناهِزیاد
سنگینیمیاورد
دیدیدبعضیهامیخواهند
دورکعتنمازصبحبخوانند
انگاریککوهافتادهپستآنها
هرچهآنهاراصدامیکنند
مثلاینکهبختکرویآنهاافتادهاست
اینهاهمهبراثر
گناهانزیاداست...
#آیتاللهمجتهدی
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
🧡امیرالمؤمنین(عليه السلام)
خردمند کسی است كه
دمى را در كارهاى بى فایده
هدر نمی دهد و آنچه را براى هميشه
همراه او نمى ماند، ذخيره نسازد
_____________
⏳ سه شنبه
۲۵ آذر ۱۳۹۹
۲۹ ربیع الثانی ۱۴۴۲
۱۵ دسامبر ۲۰۲۰
_____________
📿 ذکر روز:
📿 یا ارحم الراحمین
ⓙⓞⓘⓝ↯
🕊|→❥• @fbnjssryiopqhol💚
#آیہگرافے ^^↻📖
-وَمَا تَشَآءُونَ إِلَّآ أَنْ يَشَآءَ اللَّہ
تا من نخوام،چیزیخواستہنمیشہ...
#انسان30
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-"↻^^💚!
من او را باور دارم!
تک تک کلمات او را باور دارم.....
چون گوش به فرمان حجت خدا بر روی زمین است!
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『✨』
-یه لحظه آدم میتونه یه کاری بکنه که.......
+اخه بابا ما آدمیم
🎞استاد مسعود عالی
♥️..↷
••• @fbnjssryiopqhol |🍃|
#پارت55
بعد از نیم ساعت کار، مادر سوگند میوه به دست وارد شد و گفت:
– سوگنداینقدر از دوستت کار نکش.
سوگند سرش را از روی چرخ خیاطی بلند کرد.
– مامان آوردمش اردو، قدر آفیت رو بدونه، الان داره واحد پاس می کنه.
مادرش سرش راکج کرد.
– لابد توام استادشی؟
ــ استاد که مامان بزرگه، من استاد راهنمام.
–پس الانم آنتراکه، بیایید میوه بخورید.
سوگند از پشت چرخ بلند شد.
– بده من زود پوست بکنم بخوریم بعدشم به کارمون برسیم.
در حال خوردن میوه بودیم که صدای اذان آمد. مادر سوگند رفت. سوگند گفت:
– پاشو ما هم نمازو بزنیم کمرمون و بعدبرگردیم سر کارمون.
خندیدم و گفتم:
– نه دیگه بعدش من میرم، به سعیده پیام دادم بیاد. فقط آدرس رو بگو براش بفرستم.
گوشی را ازمن گرفت و آدرس را پیامک کرد. آخرش هم نوشت شام اینجاهستیم.
سعیده هم فوری جواب داد، بد نباشه من بیام.
سوگند دوباره خودش نوشت:
–نه بابا اصرار کردن توام باشی، خیلی خودمونین.
وقتی گوشی را پس داد و مطالبی که فرستاده بود را خواندم فقط لبخند زدم.
بعد از یک ساعت سعیده و مادر بزرگ سوگندهم که به مسجد رفته بود امدند و همگی کمک کردیم تا کارهای خیاطی انجام شود.
مادر بزرگ برش میزد و من کوک میزدم. سوگند هم چرخ می کردو سعیده هم خرده کاری ها را انجام می داد.
آنقدر سرمان گرم بود و سوگند با حرف هایش مارا می خنداند که زمان از دستمان در رفته بود. صدای زنگ گوشی ام وادارم کردکه به ساعت نگاه کنم.
مادر نگران شده بود. عذر خواهی کردم و گفتم تا نیم ساعت دیگر راه میوفتیم.
مادر سوگند زود سفره شام را پهن کردو شام خوردیم موقع خداحافظی مادربزرگ سوگنددستهایم راگرفت وازاین که کمکشان کرده بودم از من وسعیده تشکر کرد.
سعیده همین که پشت فرمان نشست گردنش را تکانی داد و پرسید:
– کتف تو درد نگرفت؟
با یک دستم کتفش را کمی ماساژ دادم و گفتم:
–نه زیاد. خونه که برسیم، یه کم دراز بکشیم خوب میشه. اگه موقع خواب یه کم روغن سیاه دونه بزنی حله.
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
–رنج خوب.
با تعجب گفتم:
–چی؟
–مگه رنج خوب نیست؟ گردنمون درد گرفت، هم به اونا کمک کردیم هم خودمون چیز یاد گرفتیم. رنج کشیدیم ولی از نوع خوبش.
لبخندی زدم و گفتم:
–آفرین دختر خاله ی باهوش خودم. چه خوب درس پس میدی.
–می بینی فقط دست به تصادفم خوب نیست، تو زمینه های دیگه هم استعداد دارم.
باشنیدن اسم تصادف یاد ریحانه افتادم وآهی کشیدم.
–دلم برای ریحانه تنگ شده سعیده.
–کاش باخاله صحبت کنی حداقل هفته ایی یک باربری ببینیش، بابا بالاخره یک سال وخرده ایی هر روز تروخشکش کردی، آدم وابسته میشه.
ملت یه سگ میارن بعداز دو روز دیگه مسافرتم تنها نمیرن میگن وابستش شدیم تنهایی خوش نمی گذره، حالا این که آدمه.
درچشم هایش براق شدم.
–این چه مثالیه آخه سعیده؟
–کلی گفتم. میگم یعنی دل آدمها اینقدرکوچیکه که زود دل می بندند.
دل، تنها عضو بدنم بودکه احساس می کردم این روزها چقدر مورد ظلم قرارگرفته است وگاهی چه بیتاب خودش رابه قفسی که برایش حصارشده است می کوبد.
خانه که رسیدیم احساس کردم مادر کمی دلخوراست.
ولی وقتی از خانواده سوگندتعریف کردم، واین که امروز دلم خواست خیاطی یاد بگیرم.
گفت:
–به این میگن رفاقت باثمر.
از اون روز به بعد هر روز بعد از دانشگاه با سوگندبه خانه شان می رفتیم و تا اذان مغرب می ماندم.
دقیقا خانه ی آقای معصومی جایش رابه خانه ی سوگند داده بود.
دوروز بوددانشگاه نرفته بودیم. با سوگند قرار گذاشتیم که فردا آخرین روز دانشگاهمان باشد و ما هم مثل دانشجوهای دیگر بعد از کلاس آن استادسخت گیرمان خودمان رامرخص کنیم.
زودتر از هر شب خودم راروی تختم انداختم، کارخیاطی واقعاخسته کننده است. تازه چشم هایم گرم شده بود که از صدای پیام گوشیام بازشان کردم.
خیلی خوابم می آمد ولی به خیال این که شاید سوگند تصمیم جدیدی گرفته باشدو پیام داده است چشم هایم را باز کردم و گوشی را برداشتم. با دیدن اسم آرش نیم خیز شدم و پیامش را باز کردم.
نوشته بود:
راحیل.
با خواندن اسمم صورتم گر گرفت. خواب از سرم پریدانگارکسی باپتک به سرم زد. بلند شدم و نشستم. دروغ چرا این کارش باعث شد در دلم پایکوبی راه بیفتد.
تمام تلاشهایم در این مدت برای سرد شدن ازآرش دود شد وبه هوا رفت.
انگار پیامش مانندیک دست نامرئی درازشد و دلم را از قفس آزادکرد.
همین طور زل زده بودم به گوشیام.
دلم می خواست بنویسم جانم، ولی این از کارهای ممنوعه بود.
پیام دیگری فرستاد.
–روزایی که نمیای دانشگاه چشم هام به در خشک میشه. بیا حرفم نزدی عیبی نداره، بیا و نگاهمم نکن. فقط بیا.
باورم نمیشد این پیام را آن آرش مغرور نوشته باشد.
شنیدن هر واژه برای ازپا انداختنم کافی بود، حالابا لشگر واژگانش چطور در میافتادم.
قلبم انگاردر جازایمان کرده بود وبچه هایش رابه تمام اعضای بدنم فرستاده بودوهمه باهم وهماهنگ می کوبیدند. همه ی تنم قلب شده بود.
✍#بهقلم لیلافتحی پور
#ادامهدارد...
#ثواب_یهویے °🕯✨°
همینالانیهویےبراےرضاےخداپنجتاصلواتبفرسرفیق
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|
[↻^^🌻💛]
السَّلامُ عليك يانورَ اللـهِ
الذي يهتدي بهِ المُهتدون،
ويُفرَّجُ بهِ عن المؤمنين
#العجلیامولای💔
اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَج
- @fbnjssryiopqhol |⏳🖇|