eitaa logo
🇵🇸『منٺظࢪان‌ظھوࢪ...!‌』
1.2هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
2.7هزار ویدیو
76 فایل
⸤ ﷽ ⸣ خوشـابھ‌حال‌آنان‌ڪـھ‌دࢪڪلـاس‌انتظـاࢪحتۍ یڪ‌جمـعه‌هم‌غـیبټ‌نداࢪند!🎈
مشاهده در ایتا
دانلود
ای عاشقانِ اباعبدالله..! بایستی شهادت را در آغوش گرفت گونه‌ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند بایستی محتوای فرامینِ امام را درک و عمل کنیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری به‌ جا آورده باشیم..:)
#سلام_امام_زمانم مَردی را پرسیدند که بگو عشق چند حرف دارد ؟؟؟ مرد مکثی کرد و گفت :خب چهار حرف دارد ..!! همه خندیدند به او ...😔 مرد که از آنها جدا شد زیر لب میگفت: مگر ... *... مهــ♥ـدی ...* چند حرف دارد ؟؟؟ 🌱*‏اللهم عجل الولیک الفرج‏*🌱
مےگـیره‌بـہ‌زمانے‌ڪه‌؛ +(ٺصمیم‌مۍگیرۍ‌یڪۍ‌از‌گُنـاه‌هاٺ وبراش‌بذارۍ‌ڪنآر✨ :) (عج)♥️
😍😍😍😍😍 وای خدا..
‍ـ.....🍀 یه حرف دارم واقعا چقدر ما بنده ها می تونیم نامرد باشیم...؟! 😔 دنبال هوس ها و خوشی های خومون تو دنیا میریم، وبعد با گریه میگیم آقا مهدی جان بیا....! چقدر با ایناخوش باشیم؟ باشه خوشی کنیم ولی یعنی چقدر این خوشی ها مهم است که ما بخاطرش دل مهدی فاطمه را می شکنیم...... 😔😞!! چیز❌ارزش شڪسٺن دݪ💔مهدے فاطمہ(عج) رو نداره :)
عشق منه😍🌹
؟!➜🌱 -⇣•●🎈〰🧡●• ••🌻🌿•• -خداهمیشه‌همراهته، اگࢪتوخداࢪونمی‌‌بینی خداتوࢪومیبینه‌...💕 پس‌فکر‌نکن‌توی‌خلوتهات میتونی‌گناه‌کنی( : خدا‌مدام‌حواسش‌بهت‌هست! این‌تویی‌که‌بعضی‌وقتا‌یادت میره‍...💔 -آیـه #۱۴ وَ #۱۵|سوره‍ →-!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ڪلـــــیپ‌شھـــدایـے.ir 🎞 گاهے دلتنگ میشوی💔 برای خلوت های تک نفره‌ات☝🏻 برای قدم زدن هایت روی خاک‌هایِ🌱 فکھ شلمچھ شرهانے و..👣 اشک ریختن هایت🌙 برای مناجات و دعاهایت در منطقھ🌓 دلتنگ شو!💔 که اولین قدمِ طریق آسمانے شدن همین دلتنگیستـ🍃🎈🙃. 🇱🇧🌱
... کاش انقدر که ماسـک زدنو😷 تذکر میدیم...❌ رعایت حجابـم تذکر می‌دادیـم :) بیماری جسمیمون برامـون ✨مهم تره تا نابودی خانواده هامـون✨ 🍁✨
『 پا بہ هسٺے ڇو🍃 نَہادَمـ🌙 هَمہ هَسٺے مَنـ🌍 』 ـ |وقفــ دلبر شد↶ و خود🎈 نقطہ پرگار شُدݥـ| 🌊🌙
زندگیم را برای اسلام می دهم...... تا انتقام خون شهدا را بگیرم.......✌️🏻
😍❤️😍❤️ ❤️😍 😍 لطفا نشر بدید...
حرفِ پراکنده نزنید🙅🏻‍♀ و حرفِ پراکنده گوش ندهید👂🏻 تا ذهنتآن پراکنده نشود...! 🙄 -آیت‌الله‌حائری‌شیرازی- +ارزش سکوت!🤫
•🖐🏻🧔🏻• . 🥀 گویند مهر قبولی ست که بر دلت می‌خورد... شهدا... دلم لایق مهر شهادت نیست اما شما که نظر کنید... این کویر تشنه دریا می شود با عطر شهادت...
–خانم رحمانی لطفا بفرمایید من می رسونمتون. بعد رفت در ماشین را باز کردو اشاره کردکه بشینم. با اخم گفتم: –شما از اون موقع اینجا بودید؟ یه کم هول کردو گفت: –راااستش نگرانتون بودم. وقتی سکوتم را دید ادامه داد: –خوب با یه مرد تنها با یه بچه... حرفش را قطع کردم و پرسیدم: –شما از کجا می دونید؟ ــ دونستنش زیاد سخت نبود،لطفا شما سوار شید براتون توضیح می دم. عصبانی گفتم: –کارتون اصلا درست نبود، شما حق ندارید تو کارای من دخالت کنید وبعد راهم راگرفتم و رفتم. دنبالم امد و گفت: –شما درست میگید، من معذرت می خوام.لطفا بیایین سوارشید براتون توضیح میدم. ولی من گوش نکردم و به راهم ادامه دادم. به دو خودش را به مقابلم رساند وکف دستهایش را به صورت عذر خواهی به هم رساند وسرش راکمی پایین آورد وگفت: –خواهش می کنم. قلبم درجاایستاد، زیادی نزدیکم شده بود،لرزش دستهایم را وقتی خواستم چادرم را جلوتر بکشم دید و یک قدم عقب رفت. به رو به رو خیره شدم وطوری که متوجه حال درونم نشود گفتم: –همین جا توضیح بدید من سوار نمیشم. صدای لرزانم را که شنید، دوباره یک قدم دیگر عقب تر رفت و گفت: –خواهش می کنم، اینجا جای مناسبی نیست برای حرف زدن مردم نگاهمون می کنند. باورم نمی شد این همان آرش است که خودش را دراین حدکوچک می کند. دلم نمی خواست بیشتر از این ناراحتش کنم. دلم می گفت سوار شو، و من به حرفش گوش کردم.تنبیه سختی برای این دلم خواهم داشت که این روزها سوارم بود. ــ فقط تا ایستگاه مترو. چیزی نگفت، ماشین حرکت کرد. می دانست وقتش کم است پس زود شروع به صحبت کرد. –راستش بعد از این که پیادتون کردم و رفتم کنجکاو شدم،بعد مکثی کردوادامه داد: –می خواستم ببینم کجا کار می کنید، برگشتم و دیدم رفتید اون خونه که درش سبزه. جلو امدم و دیدم که روی زنگ اسم صاحب خونه نوشته شده، خب برام عجیب شدکه چرا اسمش روی زنگه، بعد به حالت پرسشی نگاهم کرد. با عصبانیت به روبه روم نگاه کردم و گفتم: –خب! هیچی دیگه چون اسمش رو در بود تحقیق در موردش برام راحت شد، بعد زیر لبی ادامه داد با تحقیق میدانی فهمیدم که بر اثر تصادف سال پیش همسرش رو از دست داده و... سعی می کردم خودم را کنترل کنم و آرامشم راحفظ کنم. آرام حرفش را قطع کردم. –اونوقت الان اینا به شما مربوط میشه؟ نگاهش به دست هایم کوک شد. –شما برام خیلی مهم هستیدراستش من قصد بدی ندارم واقعا نگرانتونم، من... ماشین را کنار خیابان پارک کردوادامه داد: –من می خوام نظر شمارو راجع به خودم بدونم. و این که قضیه ی اینجا امدنتون رو، اگه نگید، خواب و خوراک رو ازم می گیرید. نگاهش کردم تا حقیقت حرفایش را از چشمهایش بفهمم. آنقدرنگران نگاهم می کرد، نتوانستم فکری جزصداقت درموردش داشته باشم. ✍ ...
ــ راستش یه جورایی مجبور شدم بیام از ریحانه مراقبت کنم. به خاطر لطف آقای معصومی. اخمایش رادرهم کرد و گفت: –چه لطفی؟ ــ قصه اش یه کم طولانیه. لبخند محوی زد. –من سرو پا گوشم. آهی کشیدم و گفتم: –پارسال با دختر خاله ام که تازه گواهی نامه گرفته بود رفته بودیم خیابون گردی که هم بهم شیرینی بده هم دست فرمونش رو نشونم بده. بعد از این که تو یه رستوران شام خوردیم گفت، بریم توی خیابونهای خلوت یه دور دوری کنیم. من اول مخالفت کردم ولی با اصرارهای اون کوتاه امدم آخه اون برام مثل خواهرمه، از بچگی با هم بودیم و هستیم. واسه همین نخواستم بزنم تو ذوقش و قبول کردم. با سرعت می رفت و من همش بهش تذکر می دادم که آروم تر، ولی اون اونقد ذوق داشت که اصلا انگار نمی شنید.صدای موسیقی که از ماشین پخش میشد خیلی بلند بود که البته بی تاثیر نبود توی سرعت بالا. از یه خیابون فرعی که خواست وارد اصلی بشه اصلا سرعتش رو کم نکرد چون فکر می کرد اونجا خیلی خلوته، ناگهان ماشین پژویی جلومون سبز شد. دیگه خیلی دیر شده بود واسه ترمز گرفتن. ماشین سعیده با قدرت کوبیده شد به اون پژوکه رانندش آقای معصومی به همراه همسرو فرزندش بودو اون فاجعه اتفاق افتاد. همسر آقای معصومی چون کمربند نبسته بودپرت شد تو شیشه ی جلوی ماشین و ضربه ی مغزی شدبعد از اینکه مدتی توی کما بود فوت شد و خود آقای معصومی هم پاهاش آسیب دید. دلیلش هم این بود که آقای معصومی در لحظه ی تصادف بر می گرده و دستش رو می زاره رو ی بچه که توی صندلی عقب ماشین خواب بوده. خوشبختانه چون بچه داخل صندلی کودک بوده وکمربندش روهم بسته بوده وپدرش هم به موقع به دادش رسیده، ریحانه کوچولو طوریش نشده بود، فقط خیلی ترسیده بودوهمش گریه می کرد. اونم چه گریه های وحشتناکی، تا مدتها صداش توی گوشم بود. دختر خالمم آسیب جدی دیده بود و یک ماه بیمارستان بود ولی بالاخره به مرور بهتر شد، در حقیقت از مرگ به طور معجزه آسایی نجات پیدا کرد. منم آسیب های سطحی دیدم که با چند روز بستری توی بیمارستان حالم خوب شد. به این جاش که رسیدم زیر لبی گفت: –خدارو شکر. مشکلات ما بعد از اون شروع شد. آقای معصومی از دختر خالم شکایت کردوبدتر از همه این که ماشین دختر خالم بیمه نبودواندازه پول دیه هم پول نداشتیم که بپردازیم. شوهرخاله ام، هم توانایی مالی نداشت که بخواد بپردازه. دو راه بیشتر نداشتیم یا بایدپول رو می دادیم یا دختر خالم می رفت زندان. آقای معصومی هم اون روزا حال خوشی نداشت، کسی رو هم نداشت از خودش و بچش نگهداری کنه. البته یه پدرو مادر پیر داره که خودشون به نگهداری احتیاج دارند ولی بازم امدن و یک ماهی موندن تهران و از بچه نگهداری کردند.یه خواهر ناتنی هم داره که با تصمیم پدرو مادر آقای معصومی زمینی توی شهرستان داشتند که فروختند و این خونه دو طبقه رو خریدند که خواهرو برادر یه جا باشند با این شرط که زهرا خانم خواهر آقای معصومی از بچه نگهداری کنه. ولی از اونجایی که سند خونه رو پدر آقای معصومی می زنه به نام پسرش، دامادش بهش برمی خوره و دیگه اجازه نمیده زهرا خانم بیاد پایین و بچه رو نگهداره. چون مثل این که می گفته باید بخشی از خونه روهم میزدن به نام زنش. یه روز که رفته بودم واسه چندمین بار از آقای معصومی خواهش کنم که از شکایتش صرف نظر کنه. یه جورایی مجبور شد مشکلاتش رو بهم بگه، می گفت دیه رو می خوام که واسه بچم پرستار بگیرم.تا کی تو منت این و اون باشم.می خواست یکیم باشه که غذایی براش بپزه و کارای خونشون رو انجام بده.منم یهو بهش گفتم شما از شکایتتون صرف نظرکنید،خودم پرستار بچتون میشم و کارای خونتون رو هر روز میام انجام میدم. از حرفم جا خوردو گفت: –واقعا؟ خانوادتون اجازه میدن؟ منم با اطمینان گفتم: –اگر اجازه بدن شما شکایتتون رو پس می گیرید؟ با سرش جواب مثبت داد. خیلی خوشحال شدم و بلند شدم رفتم و به خالم و مامانم گفتم رضایت آقای معصومی رو گرفتم. ولی نگفتم چطوری. بعد از این که آقای معصومی شکایتشون رو پس گرفتن، منم بهشون گفتم یه قرار داد بینمون بنویسیم واسه یک سال. ولی اون گفت:نیازی نیست من بهتون اعتماد دارم. وقتی خانوادم فهمیدن بگذریم که چه الم شنگه ایی به پا شد. دختر خالم می خواست خودش این کارو کنه، ولی هم هنوز کاملا خوب نشده بود، هم آقای معصومی می گفت نمی خواد کسی رو که باعث این حادثه شده ببینه. به هر حال بعد از کشمکش های فراوان من کارم رو شروع کردم. البته زهرا خانم وقتی متوجه موضوع شد گفت من تا ساعت دو میام پیش بچه شما از ساعت دو به بعد بیایید تا شب. چون شوهرش ساعت دو از سرکار میومد و دیگه نمیشد بیاد پایین. خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم، اینجوری به دانشگاهم هم می رسیدم، آرش با تعجب به حرفهایم گوش می کرد، به اینجا که رسیدم پرسید: – خوب پس چرا دوشنبه ها نمیایید دانشگاه؟ ✍ ... ┄┅🌵••══••❣┅┄      
–چون روزهای دوشنبه شوهرزهراخانم کلاسرکارنمیره ومنم بایدازصبح برم اونجا... البته روزهای دیگه بیشتر کارهای خونه روخود زهرا خانم انجام میده، من کار زیادی انجام نمیدم. فقط مواظب اون بچه ی بی مادرم. نفس عمیقی کشید. –خب اگه خواهرشون صبح ها نمیومد که شما یک سال از زندگی میوفتادید، اونوقت می خواستید چی کار کنید؟ سرم پایین بود و نگاهم به گوشه ی چادرم که دور انگشتم می پیچیدم و بازش می کردم. استرس داشتم دلم می خواست زودتر به خانه بروم. نگاه سنگینش را احساس می کردم. ــ خب فکرش رو کرده بودم دوترم مرخصی از دانشگاه می گرفتم. ــخب این خواهرش یعنی زهرا خانم، چرا قبل از خرید خونه از بچه مراقبت نکرد؟ ــ چون خونشون خیلی دور از برادرش بود، تقریبا خارج از شهر، رفت و آمد براش سخت بود. نگاه دلخورم راازصورتش گذراندم و گفتم: –اگه سوالاتتون تموم شد من برم که حسابی دیرم شده. ــ نظرتون رو نگفتید. ــ راجع به؟ ــ راجع به من. بی توجه به حرفش دستم را روی دستگیره درگذاشتم و همانطور که بازش می کردم گفتم: –واقعا دیرم شده، خداحافظ. "چه توقعاتی دارد وسط خیابان راهم راگرفته، تخلیه اطلاعاتی کرده، حالانظرم راهم می خواهد." خیلی فوری گفت: –می رسونمتون. ــ نه اصلا. مترو شلوغ بودو جابرای نشستن نبود، خیلی خسته بودم،ولی افکارم اجازه نمی داد به این شلوغیها فکر کنم. امروز روز عجیبی بود، با فکر کردن به آرش در دلم غوغا به پا می شد، یک حس خوشایند و دل پذیر. **** دو روز نتوانستم به دانشگاه بروم، حال ریحانه خیلی بد بود و تبش قطع نمی شد، سرمای بدی خورده بود. از صبح تاشب کنارش بودم. زهرا خانم هم که بود بازم از پسش بر نمی آمدیم. مدام بهانه می گرفت و فقط با بغل کردن آرام میشد. ماشالا تپل هم بود، نمی توانستم زیاد در بغلم نگهش دارم. ولی او مدام به من می چسبید. نوبتی بغلش می کردیم. گاهی هم پدرش می آمدو بغلش می کردوننو وار تکانش می داد. آنقدرباعشق بغلش می کردونوازشش می کردکه به ریحانه بابت داشتن همچین پدری حسادت می کردم. آقامعلم پراُبهت من آنقدرهیکل ورزیده وشانه های پهنی داشت که ریحانه دربغلش مثل یک عروسک کوچک بود. کاش پدرمن هم زنده بودومن هم مثل ریحانه به آغوشش پناه می بردم. روز دوم نزدیک غروب بود که بالاخره تب ریحانه قطع شدو حالش هم بهتر شد. آقای معصومی رو کرد به من وگفت : –شما خیلی خسته شدید یه کم استراحت کنید من مواظبش هستم. –نه دیگه اگه اجازه بدید من برم خونه؟ ــ واقعا بابت این دو روز ممنونم. ــ خواهش می کنم، فقط داروهایی که دکتر دادند رو بایدسر ساعت بدید، فراموش نکنید. ــ بله می دونم، حواسم هست. ✍ ...
🚨 🔘 امروز با خودتون کلنجار برید تا بتونید اینو برای خودتو جابندازید: ✨آقا من باید اختیارم رو بدم به خدا وگرنه هوای نفسم سوارم میشه(که شده البته😒) ▫️هر چی مولا گفت چشم بگم. مثلا موقع نماز که شد هوای نفست میگه بریم فلان کار رو بکنیم😈 بهش بگو مگه تو چکاره ای؟ 💥یه عمره به حرفای توی آشغال گوش کردم.چیکار کردی برام؟🤨 هیچی. همش بدبختم کردی. چرا به حرفت گوش کنم و برم سمته روابط حرام و کلی به جسم و روحم ضربه بزنم؟؟ چرا بخاطره یه (دختر /پسر) نامحرم خودمو از مولام دور کنم؟😒 چرا به نامحرم نگاه کنم و بخاطره یه غریزه ی حیوانی خدارو از خودم ناراحت کنم؟... دیگه میخوام ازین به بعد اختیارمو بدم به مولای نازنینم😌... 🌺 اخه من یه مولای خوب و نازی دارم که عاشق منه😌 دیگه هرچی مولا بگه میگم چشم... اگه این همه مدت به خدا گفته بودم چشم، و به حرف تو گوش نمیکردم الان این مشکلات مسخره رو نداشتم!😕 الان چشم برزخی داشتم و فریب کسی رو نمیخوردم😒 الان با اشاره ی من دنیا تغییر میکرد. اما تو نذاشتی😕👊.... ✔️من دیگه نمیخوام حرف تو رو گوش بدم.... نمیخاااااااااام✊..... 💕مولای خوبم میدونم تو هم مشتاقانه منتظر این لحظه بودی.. من اومدم... عبد گنهکارت اومد....😭😭😭
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 [ ] •• تا حالا خدا رو دیدی؟!! 🔺 تا حالا باهاش زندگی کردی...؟ تا با خدا زندگی نکنی نمیتونی بشناسیش😍.... - استاد پناهیان 🗣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساخت نمادین بقیع :) - یه‌مدینه... یه‌بقیعه... یه‌امامی‌که‌حرم‌نداره... 👌🏻🙈🌱'°
﷽❣ ❣﷽ 💛بوی تو را گرفته دل و این دهان من از بس صدات کرده، گرفته زبان من 🤍صبح و مساء نه، که فقط چند لحظه ای اینجا برای گریه بشو میهمان من 💛جانم فدای گریه ی روز و شبت شود جانم فدای اشک تو صاحب زمان من 🤍چشم تو زخم می شود آقای خوب من آخر چقدر گریه کنی مهربان من؟ 💛اذنم بده، به جای تو خون گریه میکنم میبارم آنقدر که بگیرند جان من 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🤲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 💠 خدا چہ میخوره ؟؟؟ 💠 خدا چہ کار میکنه ؟؟؟ 💠 خدا چہ میپوشه ؟؟؟ حتما ببینید ... 👌🌹
💠 🌸امام محمد باقر (ع): 🔶🔹اولین کسی که با حضرت قائم (عج) بیعت می کند،جبرئیل است سپس یاران آن حضرت.🔹🔶 روزگار رهایی،ص ۴۸۴📚 😌امام شناسی+دینداری لذت بخش👌🏻🦋👇🏻 @fbnjssryiopqhol💯
🌸شهید مصطفی صدر زاده🌸 شهادتـــ:سوریه،۹۴ تاسوعا🥀 برادران و خواهران من ماهواره و فرهنگ کثیف غرب مقصدی به جز آتش دوزخ ندارد.....!!🔥 😌امام شناسی+دینداری لذت بخش👌🏻🦋👇🏻 @fbnjssryiopqhol💯
جنگـ امروز اصلحه نمی خواهد!☝️🏻 چادر می خواهد.....!!!✌️🏻🇮🇷 🦋
📚 {می شود انقدر مهربان نباشی؟!} این مجموعه (طعم شیرین خدا)بنا دارد با تکیه بر آیات قشنگ قرآن و حدیث های پر از نور اهل بیت (ع)خدا رو معرفی کنه و از معرفی خدا به معرفی ابعاد مختلف دین هم برسه.😊 این کتاب درباره دوتا موضوع مهم صحبت میکنه: یکی همراهی خدا با بنده هایی که دوست دارن از زمین به آسمون سفر کنند🚘 و یکی هم درباره مهربانی عمومی خدا که به همه بنده هاش میرسه......💞 🦋این کتاب بسیار زیبا و خواندنی است. اگر شما هم میخواهید خدا را بهتر و بیشتر بشناسید این کتاب برای شما نوشته شده است و خیلی نیاز است که آن را بخوانید🦋 ﴿طعم شیرین خدا﴾ جلد ۲📕 با نشر روان از ۱۰ سال تا.....👦🏻👴🏻 ✍🏻نویسنده: محسن عباسی ولدی 😌امام شناسی+دینداری لذت بخش👌🏻🦋👇🏻 @fbnjssryiopqhol💯
🚨 من فقط موهایم را پوشاندم ... # نه استعدادم را 🤔 ؛ نشانه بی سوادی نیست✋‼️ 🔴 هیچ کس با بی حجابی به جایی نرسیده ... ܓ✾☘✾☘✾☘✾☘✾☘✾ حرفم رو به اونایی هست👈 که فکر میکنند؛ چون سر میکنم ؛ هیچی نمیفهمم😕 باید بگم🙂 دقیقا فکر میکنید 😠 که چیزی که نیازه رو میدونم و میفهمم ... ❣ به هیچ عنوان مانع من نمیشود ...✋⛔️ ✅یه ؛ به کسایی که این جوری فکر میکنند🤓 باید بگم کسی که تورو بخواد💞 نگاه به زیبایی نمی کند ... 😱 نگاه به زیبایی ات می کند ...😉👌 ☑️بدون که هیچ کس با بی حجابی به جایی نرسیده این رو تاریخ ثابت کرده ... ◾️🍃🌱
هر بار سر نماز رفتۍ بگو: خدایا! تا کۍ من هیچۍ از تو نفهمم؟ 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 دست یه جوون رو بگیر بذار تو دست امام زمان(عج) 🎙 به روایت: حاج حسین یکتا