ای قهوه ی شیرین شده
باقاشق رویا
تلخ است تو را
از دهن افتاده ببینم
من بغض فرومی خورم
وجای تو خالیست
هر جاکه دو تا
صندلی ساده ببینم
غربت آن نیست که تنها باشی
فارغ از فتنه ی فردا باشی
غربت آن است که چون قطره ی آب
در به در ، در پی دریا باشی
غربت آن است که مثل من و دل
در میان همه کس یکه و تنها باشی
دیر گاهیست که تنها شده ام قصه غربت صحرا شده ام
وسعت درد فقط سهم من است بازهم قسمت غم ها شده ام
من که بی تاب شقایق بودم همدم سردی یخ ها شده ام
کاش چشمان مرا خاک کنید تا نبینم که چه تنها شده ام…
طاق ابـــــرویت نگارا بی قــــرارم می کند
سرخی لب های تو شب زنده دارم می کند
ازتــــَوَهُم می گــریــزم تا ثـــــریا می روم
رنگ چشمانت به دریا رهســــپارم می کند
شاخه با ریشه خود حس غریبی دارد باغ امسال چه پاییز عجیبی دارد غنچه شوقی به شکوفا شدنش نیست با خبر گشته که دنیا چه فریبی دارد . . .
🌸🍂
چُنانت دوست میدارم
که روزی گر فراق افتد
تو صبر از من توانی کرد
و من صبر از تو نتوانم....
#سعدی