فکر میکنم، حالا تو، دستِ زینبت را گرفتهای و یک گوشه از طاق آسمان، تَنگِ هم نشستهاید...
اشاره میکنی سمت خِیلِ آدمهایی که در مسیر موج میزنند:
میبینی زینب جان، میبینی خواهرم، اینها همه، زحمتهای توست که حالا بعد از هزار و چهارصد سال به بار نشسته...
عمودِ یک، حوالیِ کوفه است!
آدمهایش را یادت هست؟
همانها که هزار هزار... لشکر کشیده بودند، آنجا، نزدیکی های عمودِ ۱۴۵۲؛ مقابلِ من، صف به صف...
بعد از واقعه، شما را به اسارت بردند، از عمودِ ۱۴۵۲ تا حوالیِ عمودِ یک و از آنجا تا شام...
زینبم تو همه چیز را زیر و رو کردی...
آدمها را
رفتارها و
گفتارها را
حتی جهتِ رفتنها را...
آن روز شما را از عمودِ ۱۴۵۲ حرکت دادند و تا خودِ کوفه، اهانت و تازیانه و زنجیرِ اسارت به پیشوازتان آوردند...
الان اما همه چیزِ آن مسیر عکس شده...
همه چیز سمتِ من، رو به من...
آدمهایی که خاک به سر و روی شما میریختند، حالا ببین چطور خاک از پای زائرهای من میگیرند...
ببین آدمهایی که سنگ میپراندند، فحش میدادند، پیش چشم بچههای من نان و خرما به دندان میکشیدند تا گرسنگی بیشتر آزارشان دهد؛ ببین که چطور نانِ شبشان را به اصرار به دهان زائرهای من میگذارند!
صدای هلابیکم هلابیکمشان را میشنوی؟ آن روز همین صداها، همین همهمه، به خارجیها، خارجیها، بلند بود!
تو اینطور دگرگونشان کردی...
این انقلاب آنِ توست، زینبِ ما...
عزیز خواهرم...
بانوی به اسارتْرفتهی اهلبیت...
کتکْخوردهی ما...
داغْدیدهی ما...
.
.
تو با رنجهایی که به جان خریدی، عاقبت به خیری را برای تمامِ آدمهای پس از خودت به جا گذاشتی....
امروز هر کس، قدم در مسیرِ من میگذارد، از جای قدمهای تو میگذرد... از تمام بلاهایی که تو به جانِ عزیزت خریدی تا امروز فرزندِ آدم، سالم از این راهِ بلاخیز بگذرد...
زینب جان!
حقا که تو دخترِ همان مادری...
همان مادری که جانِ عزیزش را داد، تا آدمها از هدایت و نور، بی نصیب نمانند...
جانِ برادر...
از تو ممنونم، برای به دوش کشیدنِ آن حجم از مصیبت و درد...
ببین، ارزشش را داشت...
در نهایت، تو پیروزِ این میدان بودی...
.
.
تو دنیا را کامل چرخاندی...
از عمودِ ۱ تا عمودِ ۱۴۵۲...
.
✍ملیحه سادات مهدوی
🌱 @sharaboabrisham
12_1_unos_Habibi(Ghamname_hazrate_Roghaye)_(www.rasekhoon.net).mp3
9M
این مداحی هیچ وقت کهنه نمیشه.
امشب، شب این مداحیه...
🌱 @sharaboabrisham
دانشجوی مشهد که بودم، یک شب خواب دیدم برای دختر برادرم یخچالِ اسباببازی خریدم، فردایش از خوابگاه بیرون زدم و اول از همه از فروشگاه اسباببازی سراغ یخچالهای رنگیرنگیش را گرفتم.
آخر هفته که برگشتم خانه و ساک سوغاتیها را باز کردم و یخچال را گذاشتم توی دستهای کوچکِ زهرا، انگار که دو بال از سر شانههایش رویید، فرشتهوار همانجا توی خانه از سر شوق شروع کرد به پرواز.
مادرش با چشمهای گِرد شده پرسید از کجا میدانستی زهرا دنبال یخچال است؟ خوابم را که تعریف کردم معلوم شد دقیقا همان شبی که من توی خوابگاه کیلومترها دورتر از خانه خواب بچه را دیدهام، او با گریه از مادرش یخچال میخواسته!
بهانهگیری و گریهی بچه و همزمانیاش با خواب من، یک چیزِ اتفاقی نبود!
ارتباط قلبیِ عمیقی که با برادرزادهام داشتم، آن خواب و آن سوغاتِ به هنگام را رقم زده بود.
یادم هست یک بار توی خوابگاه دربارهی برادرزادهها و شدتِ مِهرِمان به آنها حرف میزدیم، آنجا به رفیقم گفتم دختر برادرم راه که میرود قلب من از ذوق موج میخورَد!
از همان ساعت تولدش عاشقش بودم ولی شاید اولین بار در همان قصهی خواب و یخچال بود که "عمه" برای من معنا شد و من تازه فهمیدم پیوندِ عمه و برادرزاده تا کجا میتواند عمیق و واقعی باشد!
تازه این قصهی ما عمهها و برادرزادههای معمولی است، ما عمههایی که نه مثلِ عمهی کربلا آنقدر لبریز عاطفهایم و نه شبیهش آنقدر سرشار از حسِ مادری، و نَه هیچ برادری فرزندش را پیش ما به امانت گذاشته!
هیچ قصه و غصهای، قصهی عمهی کربلا و غصهی زینبِ کبری نمیشود.
کسی نمیتواند حدِّ عاطفهی زینب را حساب کند، قَدِ مِهرش را اندازه بگیرد و عمق اندوهش از لطمه خوردن برادرزادهها را بسنجد!
کسی نمیتواند وسعت عمه بودنِ این یک دانه عمهی عالم را درک کند!
واقعا چه کسی میتواند بفهمد بعد از اینکه یک عمهای مثل زینب، با دست خودش دختر برادرش را غسل بدهد و گوشهی یک خرابه دفن کند، چه بلایی سر خودش آمده است؟!
راستی ما از عمه بودنِ زینب چه تصویر و تصوری داریم؟
عمه
عمه
عمه
هشتاد و چند زن و بچه فقط صدا میزدند عمه، عمه، عمه...
✍ملیحه سادات مهدوی
قبلا برای ولادت حضرت معصومه، 👈 اینجا یک مطلب راجع به عمه نوشته بودم.
🌱 @sharaboabrisham
.
امروز توی اینترنت دنبال یه مطلب میگشتم که رسیدم به یک روضه و نشستم پاش و گوش دادم.
روضهخونِ فیلمی که جناب گوگل برام آورده بود رو نمیشناختم، یک روحانیِ عمامه سفید با صدایی خوش و رسا.
چند بیت برای حضرت خدیجه خوند و بعد بین ابیات گریزی زد به داستان ولادت حضرت زینب و گفت پیغمبر، نوزاد رو که به آغوش گرفتن فرمودن این دختر شباهت داره به خدیجه، بگید تا پایان عمرش همه تکریم و احترامش کنند.
وقتی گفت شباهت داره به خدیجه، عین یه حبه قند که بیفته توی استکان و با یه تکون حل بشه توی چای، قلبم بی اختیار افتاد و توی صدای روضهخون حل شد!
شبیهِ خدیجه...
انگار قرارِ خدا از اول بر این بوده که هر مخلوقِ خوبی توی کائنات، شباهت داشته باشه به خدیجه!
از پهنهی کهکشان و سحرانگیزیش که شبیهِ پولکیهای دامنِ خدیجهاس که پهن شده روی دامنهی جبلالنور، تا سروها و بیدها که شبیه خدیجه بلندند و سبز، تا ابرها و بارونها که شبیه خدیجه سخاوتمندند و کریم، تا آبها و نهرها که شبیه خدیجه زلالند و جاری....
و حتی تا زینب کبری که زیباترین و مسحورکنندهترین زینتِ ابوتراب و ترابه، هر چیزِ خوب و قشنگی که خدا خلق کرده، شباهت داره به خدیجه...
مادربزرگ بلندمرتبهای که ابیعبدالله وسط رجزهای ظهر عاشورا بهش نازیده و با هزار فخر و به صد مباهات خودش رو اینجور معرفی کرده: اَنا اِبنُ خدیجة الکبری...
کاش خدا ما رو هم شبیه کنه به خدیجهای که خودش و پیغمبرش به وجودش مباهات میکنند...
✍ملیحه سادات مهدوی
🌱 @sharaboabrisham
تابستانِ یکی از سالهای نوجوانیم کلاس قرآنی میرفتم که مربیاش اول کلاس از روی یک کتاب برایمان حکایتهایی از اهلبیت و انبیا میخواند.
یک بار حکایتی از امام مجتبی خواند.
آخر حکایتش یکباره قلب من لرزید و اشکم چکید.
آنجا بود که یکدفعه حس کردم چقدر امام مجتبی را دوست دارم.
حکایت از این قرار بود که مرد گرسنهای به نخلستانهای اطراف مدینه میرسد و چشمش به آقایی میافتد که همانجا مشغول کار است؛ جلو میرود و با شکایت از گرسنگی از آن آقا سراغ آب و نان میگیرد، آقا به همیانی که از تنهی یک نخل آویزان بوده اشاره میکند و میگوید آذوقهی من آنجاست، بردار و بخور.
مرد همیان را که باز میکند، میبیند یک تکه نان خشک خالی است با تعجب به آقا میگوید این که مثل تخته سنگ است چطور میشود خورد؟ آقا جواب میدهد غذای همراه من همین است اگر غذای خوب میخواهی برو به آدرسی که میدهم آنجا درِ یک خانه باز است، برو داخل، سفرهاش برای همه پهن است.
مرد میرود به همان آدرس و وقتی وارد میشود میبیند عجب ضیافتی به پاست با ولع مینشیند پای سفره و شروع میکند به خوردن و هی یک لقمه میخورد و یک لقمه هم میگذارد توی کیسهاش.
صاحبخانه با تبسم و مهربانی پیش میآید و میگوید نیازی نیست از کنار بشقابت لقمه جمع کنی هر چه دوست داری بخور، آخر هم که خواستی بروی هر چه میخواهی بردار و ببر.
مرد میگوید برای خودم نمیخواهم در نخلستان مردی را دیدم که داشت کار میکرد و فقط یک تکه نان خشک داشت، دلم برایش سوخت میخواهم برای او ببرم.
صاحبخانه یک لحظه برافروخته میشود، اشک از چشمش جاری میشود و بی اختیار زانو میزند و میگوید صاحبِ این سفره همان آقایی است که در نخلستان دیدی
او پدر و مولای من علیابنابیطالب است...
مربیمان عبارت آخر قصه را که خواند یک مرتبه یک دسته یا کریم توی قلبم پر زدند و تا آسمان بالا رفتند!
قصه خیلی پایان قشنگی داشت
خیلی غیرمنتظره
من از اینهمه ادب و نجابت امام مجتبی حس عجیبی گرفتم، پر از عشق شدم.
اینکه ایشان سفره خودشان را متعلق به پدرشان میدانستند و آنقدر فانی در امامِ خویش بودند که داشتههای خودشان را هم از ایشان میدانستند برایم خیلی غریب بود خیلی زیبا.
دقیقا خاطرم هست کجای کلاس نشسته بودم، کدام ساعتِ عصر بود و حتی هوای آن روز چطور بود.
کاملا یادم هست از کجای زندگیام احساس کردم چقدر امام مجتبی را دوست دارم....
سلام بر کریمی که حتی از اسمش هم مهربانی چکه میکند...
✍ملیحه سادات مهدوی
#از_اینجای_زندگیم
🌱 @sharaboabrisham
22.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراسم شب شهادت کریم اهلبیت
شب هفتم صفر
مسجدِ همیشه بهارِ شهر💚
مسجدی که برای بالا بردن ایوانش، خشت از بهشت آوردهاند.💚
🌱 @sharaboabrisham
شراب و ابریشم...
مراسم شب شهادت کریم اهلبیت شب هفتم صفر مسجدِ همیشه بهارِ شهر💚 مسجدی که برای بالا بردن ایوانش، خشت
بچه که بودم هفتم صفر را به اسم ولادت موسیابنجعفر میشناختم!
یک نقل ساختگی که در کلاس درس استاد کبیریان به جعلی و ضعیف بودنش پی بردم.
اوایل دههی نود بود که به گوشم خورد علمای قم حکم کردهاند هفتم صفر را عزا بگیریم و به آن نقل قولهای ضعیف برای ولادتهای ماه صفر اعتنا نکنیم و عزاداری ۲۸ صفر را هم در هفتمِ ماه خیلی جدیتر بگیریم که روایت هفتم از بیستوهشتم متقنتر و قویتر است!
و بالاخره امشب برای اولین بار در تمام عمرم در مجلس روضهای نشستم که خاص امام مجتبی بود. آن هم در شب هفتم صفر.
هیأتیهای شهر برای کریم اهلبیت سنگ تمام گذاشتند.
مسجد باصفایمان امشب برای عزادارهایی بغل واکرده بود که با دم یا حسن زنجیر میزدند.
اولِ مجلس جوانترها وسط صحن حلقه زدند و مراسم دمامهزنی را به جا آوردند. بعد پیرمردها جلودار شدند و دسته را دور مسجد حرکت دادند.
صدای طبل و سنج و زنجیر مسجد را پر کرد و مداح با ذکر یا حسن دنبالِ برات کربلا میگشت.
مجلس آنقدر خوب بود، آنقدر خوب، که یک جایی خیال برم داشته بود که اگر چشم بچرخانم شاید وسط جمعیت حضرت زهرا را پیدا کنم!
تابحال هیچ روضهای اینطور بهجتآفرین ندیده بودم؛ درست معلوم بود که آن جمعیت و آن اقامهی عزا، قلبِ مادرِ شهیدِ امشب را تسکین میداد!
این ارادتها، این رویشها، این اقامهی عزاها رزقها و برکتهاییاند که از دعای حضرت زهرا سمت ما حواله میشوند.
برای تار و پود پیراهنهای مشکیِ امشب
برای طبل و سنج و زنجیر و شیپورش
برای صدای مداح و روضهخوان و حتی اکوی بلندگویش
برای استکانهای چای و لیوانهای شربت و کاسههای قندش
برای سر و صدا و دویدنهای بچهها، برای اشک زنها و برای زنجیرزدن مردهایش
برای تمام بند و بساط این روضه
هزار هزار بار الحمدلله...
✍ملیحه سادات مهدوی
🌱 @sharaboabrisham
شراب و ابریشم...
تابستانِ یکی از سالهای نوجوانیم کلاس قرآنی میرفتم که مربیاش اول کلاس از روی یک کتاب برایمان حکایت
توی مجازی هر از گاهی یه جنبش راه میفته و آدما زیر یک هشتگ مشترک از تجربههاشون مینویسن.
هشتگها ترند میشن و دست به دست میچرخن و حرفهای آدمها رو به گوش همه میرسونن.
جنبشهای گاهی مثبت، گاهی منفی با هشتگهای همگانی.
دیشب که این پیام رو دریافت کردم یک لحظه به ذهنم رسید کاش میشد یه هشتگ ترند کرد و آدمها بیان زیر اون هشتگ برای بقیهی تعریف کنند دقیقا از کجای زندگیشون دوست داشتنِ امام مجتبی رو شروع کردن؟ دقیقا کجا احساس کردن که چقدر امام مجتبی رو دوست دارن؟ یه جنبش مجازی با هشتگ #از_اینجای_زندگیم که آدما بیان زیرش از عشق به امام حسن بنویسن، خاطره بگن، از حاجتهای گرفتهشون حرف بزنن و اونقدر با این هشتگ بنویسن و همه جا پخشش کنن که یهو چشم باز کنیم و ببینیم همه جا پر شده از ذکر یا حسن و همه دارن خاطرهبازی میکنن با عشقِ امام حسن....
✍ملیحه سادات مهدوی
🌱 @sharaboabrisham
#از_اینجای_زندگیم
ممنونم که قصههای عاشقیتون رو به اشتراک گذاشتید.🌱
آرزو میکنم دل و خاطر همهمون پر باشه از لحظههایی که بشه روش دست گذاشت و گفت #از_اینجای_زندگیم یک مرتبه دیدم که چقدر دوستت دارم حسن جان... چقدر بیشتر از قبل، چقدر لبریزتر از پیش💚
و ما به جز از محبت زهرا و بچههایش چه داریم؟
والله که هیچ...
🌱 @sharaboabrisham