شراب و ابریشم...
با احتسابِ اینکه حوالیِ ساعت سه همه چیز تمام شده، احتمالا این ساعتها عمو سمت شریعه حرکت کرده... عمو
.
با صدای حاج میثم دلها رو آماده کنید جهتِ رونمایی از آنچه داخل ساکه...
.
شراب و ابریشم...
. با صدای حاج میثم دلها رو آماده کنید جهتِ رونمایی از آنچه داخل ساکه... .
.
من یک نفره بغل گرفتمش...
بدونِ اینکه آدمها شلوغ کنند و اجازه ندن برم جلو، بغل گرفتمش...
سپردنش دست من...
خودم تنهای تنها...
.
شراب و ابریشم...
. من یک نفره بغل گرفتمش... بدونِ اینکه آدمها شلوغ کنند و اجازه ندن برم جلو، بغل گرفتمش... سپردنش دس
.
حالا میبرمش تا زائرای امام رضا جان دورش رو بگیرن
گریه کنن
حاجت بگیرن
و با دمِ یا ابوالفضل تا خودِ شریعه پر بکشن...
آه! عمو جان...
.
شراب و ابریشم...
. حالا میبرمش تا زائرای امام رضا جان دورش رو بگیرن گریه کنن حاجت بگیرن و با دمِ یا ابوالفضل تا خودِ
.
پرچمِ روی مضجعِ شریفِ عموی مَهجبینِ حرم...
پرچم روی گنبد نیست!
پرچم داخل ضریحه
پرچمی که سنگ مزار عموی حرم رو بغل گرفته
این پرچم الان توی بغلِ منه...
آه! عمو
عمو
عمو
من چطور باید شُکر این لحظهها رو به جا بیارم....
.
شراب و ابریشم...
من اگه دههی اول محرم روضهدار بودم، شبِ آخر وقتی مهمونام داشتن مجلسم رو ترک میکردن، حتما این مداحی
.
عموی مَهجبینِ حرم...
عموی پهلوونِ حرم....
.
شراب و ابریشم...
. پرچمِ روی مضجعِ شریفِ عموی مَهجبینِ حرم... پرچم روی گنبد نیست! پرچم داخل ضریحه پرچمی که سنگ مزار
.
الان من خوشبختترم یا این پرچم؟
.
.
شاعری در قطارِ قم_مشهد چای میخورد و زیر لب میگفت:
شک ندارم که زندگی یعنی، طعم سوهان و زعفران بانو
#شاعرِمحبوبم
پیش به سوی بانوی ایران💚
.
چهارمحالیهای از راه رسیده و هنوز حرمندیده، باورشان نمیشد که امام رضا جان برای پیشواز چه رزقی حوالهشان کرده!
پرچم را وسط گرفتند و اشکها و توسلها شروع شد...
کسی روضه نخواند ولی آنها خیلی گریه کردند...
امامِ مهربانیها پیراهنِ تنِ سنگِ مزارِ عمو جانش را به استقبال فرستاده بود تا بوی پیراهنِ یوسف همه جا را پر کند و در همین شروعِ سفر، فالِ چهارمحالیهای دور افتاده از حرمش را اینطور باز کند: کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور...
.
.
شراب و ابریشم...
. من یک نفره بغل گرفتمش... بدونِ اینکه آدمها شلوغ کنند و اجازه ندن برم جلو، بغل گرفتمش... سپردنش دس
.
من اصلا باخبر از ماجرای پرچم نبودم.
تماس گرفت و قرارمان شد ورودیِ نواب.
ساک دستی را که باز کرد، عطرِ پرچم پاشید توی صورتم...
گفت پرچمِ داخلِ مضجعِ شریف است.
یک ماهِ تمام، قبر را بغل گرفته و گَرد از صورتِ ماهِ سنگِ مزارِ ماهِ بنیهاشم گرفته و حالا آمده تا به شبکههای ضریحِ امام رضا جان دخیل ببندد و بعد برگردد به وطنش، به حوالیِ شریعهی فرات، به نقطهی رو به روی ضریحِ ششگوشه، به حرمِ عموی مَهجبینِ بنیهاشم، درست توی قلبِ ضریح...
رزق بود.
حواله از سمتِ امامِ رئوف برای زائرانِ دلتنگش...
محکم بغلش کردم. هر چه بیشتر به سینه فشارش میدادم، تپش قلبم شدیدتر میشد...
درست نمیفهمیدم این منم که پرچم را بغل کردهام یا این عمو جانم است که محکم بغلم گرفته!
هر چه پرچم را محکمتر فشار میدادم، حلقهی دستهای عمو هم محکمتر میشد.
نفسم از عطر عجیبش پر شده بود، من داشتم در فضای دستهای عمو نفس میکشیدم...
چه رزقِ حلالی، چه روزیِ گوارایی، چه امامِ رئوفِ سخاوتمندی، چه عموی مَهجبینی، چه پرچمی، چه آغوشی...
آه عباس😭💚
.