eitaa logo
شراب و ابریشم...
2.7هزار دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
492 ویدیو
8 فایل
تنفس در هوای واژه‌ها اینجا هر چه که هست دستنوشته‌های شخصی من است، لطفا فقط با نام خودم و لینک کانالم نشر بدهید. امضا: ملیحه سادات مهدوی| @mehmane_quran مدیر و بنیانگذار مؤسسه شراب و ابریشم نویسنده‌ی کتاب #من_اگر_روضه‌خوان_بودم مدرس دانشگاه مربی نوجوان
مشاهده در ایتا
دانلود
تلاوت سوره‌ی انسان در حریم مطهر رضوی توسط حاجیِ تازه از حج برگشته‌مون😅 به نیابت از همه‌ی شما عزیزان روز نزول سوره انسان مبارک😍
15.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 از ۲۵ ذی‌قعده روز دحوالارض و با نوشتن این مطلب که توفیق ذکر فضائل امیرالمؤمنین نصیبمون شد، تا امروز که ۲۵ ذی‌حجه‌اس هر روز رو با نکته‌ای درباره امیرالمؤمنین سر کردیم. و خدا رو شاکرم که توفیق یک ماه مدح امیرالمؤمنین رو به ما داد. این ویدئو رو ببینید و سرخوش از می ساقی زیر لب بگید: الْحَمْدُلِلَّهِ الَّذِی جَعَلَنَا مِنَ الْمُتَمَسِّکِینَ بِوِلاَیَهِ أَمِیرِالْمُؤْمِنِینَ وَ الْأَئِمَّهِ عَلَیْهِمُ السَّلاَمُ @sharaboabrisham
این دفتر ناظر تلاوتمونه ایشون بر تلاوتها نظارت داشتن و مثل عقاب بالای سر تیم تلاوت بودن که تلاوتها سر موعد مقرر تموم بشن و برسیم به ۲۵ ذی‌حجه و پایان تلاوتها. از اول ذی‌قعده تا ۲۵ ذی‌حجه هفتاد ختم کامل قرآن تلاوت کردیم😍 چهل ختم در چله (اول ذی‌قعده تا دهم ذی‌حجه) و طرح آیه‌های روشنی و سی ختم هم در موعد پانزده روزه (از یازده ذی‌حجه تا ۲۵ ذی‌حجه) و طرح نغمه‌ی رستگاری الحمدلله رب‌العالمین ممنونم از اعضای تیم تلاوتمون که این حدود دو ماه نفس‌گیر قرآن خوندن و اجازه ندادن ختمی روی زمین بمونه و ممنونم از شما عزیزان که به ما اعتماد کردید و ختم قرآنهاتون رو به ما بسپردید. هدیه‌ی دریافت شده برای این ختم قرآنها بصورت کامل به صندوق واریز شده و قراره که بره و گره از کار دهها نفر واکنه ان‌شاالله. از همگی قبول باشه. الحمدالله رب‌العالمین 💚 روی آبیها بزنید مطلب مربوط براتون میاد🙏 @sharaboabrisham
هدایت شده از دخترِ ابریشمی🌱
4_5875291463067111419.m4a
93.8K
خانواده . . .🌱 چون که دیروز روز خانواده بود😍 @dokhtareabrishami
🔸🔸🔸 نه تنها من، نه تنها تو، نه تنها آن‌که دین دارد که عالم هر چه دارد از امیرالمومنین دارد... 🔸🔸🔸 شاعرش رو پیدا نکردم تا اسمش رو زیر شعر بنویسم🌱 @sharaboabrisham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کسی که با تلاوت قرآن حتی کمترین ارتباطی هم نداشته باشه قاری معروف و خوش‌صدای مصری جناب عبدالباسط رو قطعا میشناسه کیه که اون تلاوت یک نفس از سوره حمد یا اون تلاوتهای سحرانگیز از سوره تکویر و شمس رو نشنیده باشه؟ هر آدمی تو عمرش لااقل یک بار از کنار گورستان که عبور کرده تا صوت حزین قرآنی که بین قبرها پیچیده یک لحظه دلش رو بلرزونه، یا لااقل یک بار اتفاقی پیچ تلویزیون رو چرخونده و از شنیدن صوت فوق‌العاده‌ی قرآنی میخکوب شده. عبدالباسط رو همه‌ی دنیا به تلاوتهای پر از اعجازش میشناسن. این ویدئو رو ببینید، حتما شگفت‌زده خواهید شد اگر بشنوید برای اون قاری ممتاز و صاحب اون صدای ملکوتی بعد از مرگش چه رقم خورده و چرا؟ @sharaboabrisham
شراب و ابریشم...
به احترام نزدیک شدن به ایام عزاداری اهل‌بیت و برای استقبال از محرم، تصویر پروفایل کانال سیاه‌پوش شد.💚
بسم‌الله... باذن‌الله و باذن رسول‌الله... ان‌شاالله بعد از یک ماه مدح امیرالمؤمنین اذن پیدا کنیم برای دو ماه گریه بر اباعبدالله 🌱 عزیزان ما با کمک هم در ایام مبارک غدیر کمک هزینه برای چند مراسم مختلف رو جمع کردیم. (ایشون و ایشون و ایشون🌱 مراسمات غدیر شأن و حرمت دارن باید با ایشون خطاب بشن☺️) و حالا قصد داریم کمک هزینه جمع کنیم برای روضه‌های محرم😍 هر کس دوست داره تو مراسم عزاداری محرم شریک باشه لطفا به من پیام بده🙏 @mehmane_quran میدونید که میزبان اصلی روضه‌ها حضرت زهرا هستند، پس نیت کنید ان‌شاالله کمکهاتون میرسه به صاحب‌خانه‌. @sharaboabrisham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست داشتنت بدیهی‌ترین اتفاقِ ممکن بود، بدیهی‌تر از نفس کشیدن، و طبیعی‌تر از تمامِ فعل و انفعالاتِ یک آدمِ زنده! آنقدر بی آغاز و آنقدر همیشگی که هیچ یک از ما نمی‌تواند ادعا کند دقیقا از کجای زندگیش دوست داشتنِ تو را شروع کرده! یا هیچ کس یادش نمی‌آید یک جایی از زندگیش دوست داشتن تو را زمین گذاشته باشد... راه می‌رفتیم، حرف می‌زدیم، بلند می‌شدیم، می‌نشستیم و تو را دوست می‌داشتیم... به همین سادگی، به همین بی آلایشی دوست داشتنت قاطیِ تمامِ روزمرگی‌هایمان بود... قصه‌ی ما قصه‌ی آن مسلمانی‌ست که مسیحی شد و تا چراغها را روشن کردند بی اختیار صلوات فرستاد... حالا ما هر ادعایی هم بکنیم یک جایی بی اختیار یک "حسین" از ما کَنده می‌شود! دوست داشتنِ تو را مرگ هم از ما نمی‌تواند بگیرد... اصلا خاکِ ما را با حُبِ تو گِل کرده‌اند... بچه‌های ما از دامنِ مادر با ذکر تو بلند می‌شوند... ما تو را دوست داریم خیلی طبیعی، قاطیِ تمامِ شب و روزهایمان! قاطیِ تمامِ نفس‌هایمان! هر وقت جوابِ چرا نَفَس می‌کشی پیدا شد جوابِ چرا حسین را دوست داری هم پیدا خواهد شد... ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham
18.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از کبوترهای روی گنبدت آموختم عبد اگر بالا نشیند، کسر شأن شاه نیست تطهیر گنبد مطهر کربلا برای ماه محرم💔 @sharaboabrisham
17.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این شب و روزا همینجوری که توی حرم اباعبدالله خادما در رفت و شدن و دارن حرمو سیاهپوش میکنن... فرشته‌ها و ملائک هم بین خونه‌های محبین اهل‌بیت در تب و تابن و بین زمین و آسمون برو بیایی دارن تا کائنات رو سیاهپوش کنند و دلها و چشمهای ما رو برای ماتم اباعبدالله آماده کنن... با سلامی به اباعبدالله، اذن دخول بدیم به فرشته‌ها که بقول صاحبدلی "اشک فرشته‌ی مقرب خداست که ناز میکند چشم شیعه را..." السلام علیک یا اباعبدالله الحسین 💚 ✍ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham
سلام و تسلیت به مناسبت فرار رسیدن ماه عزای اهل‌بیت ما معمولا ارتباطمون با ماه محرم بیشتر در قالب همین روضه‌ها و سینه‌زنی‌هاست شاید خیلی‌هامون مطلع نباشیم که در مفاتیح‌الجنان اعمالی برای ایام این ماه بیان شده. برای روز اول محرم و روز سوم محرم روزه وارد شده و پاداش روزه هر کدوم از این دو روز اجابت دعای فردِ روزه‌داره. نیاز نیست حتما هر دو روز رو روزه بگیرید هر روزش بصورت جداگانه چنین پاداشی داره. روز اول محرم دعای حضرت زکریا در طلب فرزند از خداوند اجابت شده و دعا برای صاحب فرزند شدن در این روز توصیه شده. و روز سوم محرم روزیه که حضرت یوسف از زندان آزاد شدن. بهرحال ان‌شاالله در کنار عزاداریها خرده توجهی به اعمال عبادی این ایام هم داشته باشیم تا ان‌شاالله بهره و نصیبمون بیشتر بشه. امشب یعنی شب اول محرم هم یک نماز دو رکعتی داره هر رکعت حمد و یازده قل‌هوالله که پیامبر گرامی فرمودن هر کی امشب این نمازو بخونه و فردا هم روزه بگیره مثل کسیه که تمام سال رو مداومت به خیر کرده. درباره روزه فردا هم امام رضا جان فرمودن هر کی روز اول محرمو روزه بگیره و دعا کنه خدا دعاشو اجابت میکنه همونطور که دعای زکریای نبی رو اجابت کرد. واسه روزه روز سوم هم روایت میفرماید سبب اجابت دعا و برطرف شدن اندوه و حل مشکله. مطالبی که نوشتم رو از مفاتیح نقل کردم🙏 التماس دعا ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خونه برگردیم ... الحمدالله رب‌العالمین که به محرم رسیدیم💚 ‌@sharaboabrisham
توصيه هاي مرحوم استاد فاطمي‌نيا پيرامون اقامه عزاي سيدالشهدا • خالصانه در مجالس عزاداري شركت كنيد. طوري باشيد كه غير از امام حسين چيزي نبينيد. • با پاكي ظاهر و باطن به اين مجالس مشرف شويد؛ همانطور كه با وضو وطهارت در اين جلسات شركت ميكنيم، به وسيله استغفار، طهارت باطني هم كسب كنيم. •قبل از ورود به مراسم عزاي ابي‌عبدالله عليه‌السلام بگوييم: خدايا اگر در وجود من مانعي از كسب فيض ابي عبدالله هست، آن را برطرف بفرما. •دهه محرم ، دهه تحول است ، جناب حرّ يك شخص است اما حرّ شدن يك جريان ميباشد. در اين دهه بايد متحول شويم. @fateminia @sharaboabrisham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
●❥ ●❥ ●❥ ●❥ ●❥●❥ ●❥ ●❥ ●❥ ●❥ باذن‌الله... ان‌شاالله هر شب یک روضه‌ می‌نویسم تا به اندازه‌ی وسع خودم بساط روضه‌ی اباعبدالله رو پهن کرده باشم... ●❥ ●❥ ●❥ ●❥ ●❥●❥ ●❥ ●❥ ●❥ ●❥
. من آقای مداح نیستم! ولی اگر بودم، تمام این ده شب روضه‌ی عمه می‌خواندم! اینطور رسم است که روضه‌خوان‌ها هر شبِ محرم، روضه‌ی یکی از شهدا را بخوانند. من هم می‌خواندم، اما به سَبکِ خودم! مثلا شبِ اول که روضه‌ی مسلم، باب است، از آنجایی می‌خواندم که خبرِ مسلم را آوردند، خبر آنقدر وهم‌آور بود که همانجا یک عده از کاروان حسین جدا شدند، زینب صورت برگرداند دید دارند می‌روند! هِی نگاهِ حسینش کرد، هِی نگاهِ این ترسیده‌ها که به همین راحتی حسین را رها می‌کنند... هر چه که باشد، خب خانم است دیگر! حتما تَهِ دلش خالی شد، اما دوید خودش را رساند به حسین: دورت بگردم عزیر خواهر، همه‌شان هم که بروند، خودم هستم... بعد هم دوید سمتِ خیامِ بی‌بی‌ها، آرامشان کرد، دل‌داریشان داد، نگذاشت یک وقت بترسند... باز دوید سمت حسین، باز برگشت سمت زن‌ها و بچه‌ها... هی دوید این سمت باز برگشت آن سو، که نگذارد یک وقت دلهره به جان طفل یا زنی بیفتد ... یا مثلا شبِ چهارم که روضه‌ی جناب حر را میخوانند، از آنجایی میخواندم که حر راه را بست، میگفتم زینب پرده‌ی کجاوه‌ها را انداخت تا یک وقت این زن‌ها و بچه‌ها چشمشان به قد و قامت حر نیفتد و قالب تهی کنند! بچه‌ها را مشغول بازی کرد، زن‌ها را گرمِ تسبیح... همان روز، بینِ خیمه‌ها آنقدر دوید و آنقدر به دانه‌دانه‌شان سر زد و به تک‌تک‌شان رسید که تا شب خودش از پا افتاده بود اما نگذاشت یک وقت کسی از اهل حرم، آب توی دلش تکان بخورد... یا مثلا وقتی قرار بود روضه‌ی هر کدام از شهدا را بخوانم، میگفتم هر کس از شهدا که به زمین افتاد زینب تا وسط میدان هروله کرد، بالای سر هر شهیدی رفت خودش همانجا شهید شد، اما نگذاشت حسین کنار شهید، جان بدهد! برای همه شهدا دوید، به عدد تمام شهدا به دادِ حسینش رسید، از کنار تمام مقتل‌ها حسین را بلند کرد و به خیمه‌گاه رساند... اما نوبت به دو آقازاد‌ی خودش که رسید، دوید توی پستوی خیمه‌گاه خودش را پنهان کرد، یک جایی که یک وقت با حسین چشم به چشم نشود و خدای نکرده حسین یک لحظه از رویَش خجالت بکشد، حتی پیکرها را هم که آوردند از خیمه‌گاه بیرون نیامد، می‌خواست بگوید حسین جان اصلا حرفش را هم نزن، اصلا قابلت را نداشت، کاش جای دو پسر دوهزار پسر داشتم که فدایت شوند.... در تمام روضه ها، محور را زینب قرار میدادم و اول و آخرِ همه‌ی روضه‌ها را به زینب گره می‌زدم... آنقدر از زینب می‌خواندم و از زینب میگفتم تا دلها را برای شام غریبان آماده کنم... بعد تازه آن وقت روضه‌ی اصلی را رو می‌کردم... حالا این زینبی که از روز اول دویده، از روز اول به داد همه رسیده، از روز اول نگذاشته آب توی دلی کسی تکان بخورد... حالا تازه دویدن‌هایش شروع شده... اول باید یک دور همه‌ی بچه‌ها و زن‌ها را فرار بدهد... یک دور دنبال یک یکشان بدود، یک وقت آتش به دامنشان نگرفته باشد... یک دور تمامشان را بغل کند یک وقت از ترس قالب تهی نکرده باشند... در تمام این دویدن‌ها دنبال این هشتاد و چند زن و بچه، هِی تا یک مسیری بدود و باز برگردد یک وقت آتش به خیمه زین العابدین نیفتاده باشد... بعدِ غارتِ خیمه‌گاه، باز دویدن‌های بعدش شروع شود، حالا بدود تا بچه‌ها را پیدا کند... بچه‌ها را بشمارد و هی توی شماردن‌ها کم بیاورد و در هر بار کم آمدنِ عددِ بچه‌ها، خودش فروپاشد و قلبش از جا بیرون شود و باز با سرعت بیشتر بدود تا گم شده‌ها را پیدا کند... بعد باز دور بعدیِ دویدن‌هایش شروع شود، هِی تا لب فرات بدود قدری آب بردارد، خودش لب به آب نزند، آب را به زن‌ها و بچه‌ها بنوشاند و دوباره بدود تا قدری دیگر آب بیاورد.... تازه اینها هنوز حتی یک خرده از دویدنهای زینب نبود... از فردای عاشورا که کاروان را راه انداختند، تازه دویدن‌های زینب شروع شد! زینب هِی پِی این شترهای بی جهاز دوید تا یک وقت بچه‌ای از آن بالا پایین نیفتد... تا یک وقت، سری از بالای نیزه‌ها فرونیفتد... من آقای مداح نیستم ولی اگر بودم تمام این ده شب، روضه‌ی دویدن‌های زینب را می‌خواندم... آن وقت شب یازدهم که مجلسم تمام میشد و بساط روضه‌ها از همه جا جمع می‌شد، دیگر خیالم راحت بود، اینها که روضه‌های زینب را شنیدند، تا خودِ اربعین خواهند سوخت، حتی اگر دیگر جایی خبر از روضه نباشد... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این روضه و اشکی که با خوندن این چند سطر به چشم کسی بیاد، تقدیم به پدر و مادرم که همه چیزم و بطور خاص محبت اهل‌بیت رو مدیونشون هستم. https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روضه‌خوانها غالبا شب دوم، روضه‌ی ورود به کربلا میخوانند. آخر آن سال، کاروان اباعبدالله دوم محرم به کربلا رسیده و آنجا منزل گرفته. البته من هیچ وقت روضه‌خوانِ قابلی نبودم، هیچ وقت هم بلد نبودم مثل مداح‌ها با سوز شعر بخوانم و با ناله شرحِ واقعه کنم. از قدیم همه‌ی هنر من همین ساده حرف زدن بوده، همین به زبان خودمانی نوشتن و تعریف کردن. من روضه‌خوانی بلد نیستم، درستش این است که بگویم من اصلا روضه‌خوان نیستم! من فقط بلدم مثلا برای آدمها تعریف کنم روز دوم که کاروان به کربلا رسیده و اباعبدالله خودش یک روضه‌ی مفصلی خوانده که اینجا همان سرزمین وعده داده شده است و چه‌ها که بر سرمان بیاورند... شاید اولین چیزی که چشم زینب را گرفته پهنه‌ی دشت بوده! زینب نگاهش را چرخانده و دیده تا چشم کار می‌کند صحرا ادامه دارد، بعد با خودش حساب کرده آنطرفها که لشکر یزید اردو بزنند، اینورِ صحرا برای ما می‌شود بعد نفسش را فرو برده و با حالی غریب بین گریه و لبخند با خودش گفته خوب است آنقدر وسیع هست که بتوانم بچه‌ها و زنها را فراری بدهم و از زیر سم اسبها نجاتشان دهم... بعد دوباره چشم گردانده سمت مرکز دشت و حساب کرده حدودا آنجاها باید میدان رزم باشد و پشتِ سر هراسان نگاهش را آورده این سمت، مثل کسی که دنبال گم‌شده‌ای می‌گردد و بعد یکدفعه روی یک نقطه توقف کرده: آن بلندی! چشمهایش را روی هم گذاشته و زیر لب گفته: الحمدلله آنجا مُشرِف به قلبِ صحراست از آنجا می‌شود میدان را کاوید و حوادث را زیر نظر گرفت. شاید واقعا تَل اولین جایی بوده که زینب بعد از پا گذاشتن در کربلا نشان کرده! بعد همانطور که کاروان مشغول گشودن بار و برپا کردن خیمه‌ها بوده، زینب فاصله‌ی بین خیام و فرات را سنجیده و حساب کرده اگر قرار باشد عصر واقعه که آب را باز می‌کنند، همان گوشه کنارها یک خیمه‌ی نیم‌سوخته بنا کند و زنها و بچه‌ها را درونش پناه بدهد، حدودا چقدر طول میکشد که بین فرات و خیمه‌‌گاه بدود و برای حدود هشتاد زن و بچه آب بیاورد؟ چند بار باید مسیر را هروله کند؟ بعد هم دستی به زانوهایش گرفته و زیر لب با خودش گفته الحمدلله آنقدر توان دارند که بتوانم این مسیر را حداقل چهل باری رفت و برگشتی طی کنم. بعد نگاهش را به دست جوانها دوخته که خیمه‌ها را چطور می‌بندند تا برای بعد از غروبِ آن روز خودش بلد باشد چطور از خیمه‌های فروریخته یک خیمه عَلَم کند و زنها و بچه‌ها را درونش جمع کند، بعد تبسم کرده و گفته: شُکر، زیادی سخت نبود با همین تماشا یادگرفتم. کاش من واقعا روضه‌خوان بودم، اینها را برای مردم میگفتم و به اینجای قصه که میرسیدم یکدفعه بی اختیار دو دستی میکوفتم توی صورتم... آخر زینب که هر کسی نبوده که قرار باشد آب برداشتن از نهر و خیمه زدن بلد باشد، یک عمر بنی‌هاشمی‌ها دورش را گرفته بودند که یک وقت کارِ مردانه روی دوش عمه جانشان نباشد.... آه زینب... من از اهل کاروان خبر ندارم اما حدس میزنم زینب به کربلا که رسیده فارغ از همه‌ی آنچه در انتظارش بوده، اول از همه تل را پیدا کرده، بعد دشت را کاویده که تا کجا جای گریز دارد؟ بعد فاصله‌ها را سنجیده، بعد قلق بستن خیمه را یاد گرفته، بعد هم دست به زانوهایش کشیده و زیر لب گفته از عهده‌ی همه‌اش برمی‌آیم... الا یک چیز... برای آن یک چیز هم شب عاشورا خودش را در آغوش حسین رها کرده و با چشمهایی که از شدت هراس می‌لرزیده بی هیچ حرفی به قلبش اشاره کرده که یعنی حسین جان، ببین! دارد از سینه‌ بیرون می‌افتد، من تاب همه چیز را دارم الا فراق تو... و همانطور که در آن سکوتِ تب‌دار، چیزی جز صدای کوبیده شدن قلب زینب به سینه‌اش شنیده نمی‌شده، میان لرزش اشکهایی که برای فرونچکیدنش در تقلا بوده، حسین انگشت اشاره‌اش را روی قلب زینب گذاشته و آن یک چیز را هم حل کرده... و بعد از آن اشاره‌ی حسین بوده که زینب از پس همه چیز برآمده حتی از پسِ بی‌حسینی.... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به پدرِ پُر مهابتِ امیرالمؤمنین، جناب ابوطالب، همو که نسلِ پر برکتش در کربلا به خاک و خون نشستند. https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ولی من اگر روضه‌خوان بودم، شب سوم بجای خرابه‌ و خاطره‌ی آن شبِ سیاه یا بجای صحبت از اربعین و بازگشت اسرا، دل و هوش مستمعهایم را یک جای دیگر می‌بردم! درست است قرارِ روضه‌خوانها برای شب سوم روضه‌ی سه ساله‌ی حسین است، اما خب قرار نیست که همیشه دلها را برداریم و ببریم گوشه‌ی خرابه و از آنجایی شروع کنیم که بچه با گریه از خواب پریده، خواب بابا را دیده و حالا دیگر هیچ چیز حتی گرمای آغوشِ زینب هم آرامَش نمی‌کرده، رقیه فقط یک چیز می‌خواسته و آن هم فقط بابا بوده. من دیگر اینها را تعریف نمی‌کردم که گریه‌ی آن شبِ رقیه با تمام گریه‌های دیگرش فرق می‌کرده و جوری سر و صدا راه انداخته که صدایش تا کاخ هم رسیده، مثلا من نمی‌گفتم با عقل جور درنمی‌آید که خرابه‌ای نزدیک کاخی باشد، حتما فاصله بوده، آخر کدام شاهی بغل کاخش خرابه نگه می‌دارد؟ حتما دورتر بوده ولی خب گریه‌های این بچه جوری بوده که صدا تا خود کاخ رسیده و یزیدِ مست را از خواب بیدار کرده و از ندیمه‌ها شنیده که دختر حسین بهانه‌ی پدرش را گرفته، بعد هم بی‌اعتنا و سرد گفته: خب پدرش را به او بدهید و صورت نحسش را در بالش پرش فروبرده تا دوباره بخوابد... خب اینها را که دیگر همه تعریف می‌کنند. قرار نیست من هم بگویم سر را که آوردند و رقیه بعد از آنهمه دلتنگی بالاخره بابا را در دامن گرفت چطور روضه‌خوانی راه انداخته و تمام کاروان را گریانده، برای مستمعها نمی‌گفتم که رقیه وقتی نشسته بالای تشت همانطور که گریه میکرده یک غزل مفصلی برای بابا سروده: بابا! چه کسی صورتت را با خون سرت رنگین کرده؟! بابا! چه کسی رگ‌های گلویت را بریده؟! بابا! چه کسی محاسن تو را خونین کرده است؟! بابا! چه کسی در این کودکی یتیمم کرده است؟! بابا! پس از تو چه کسی اشک از چشم‌های اشک‌بار پاک کند؟! بابا! پس از تو چه کسی بانوان را در پناه خود گیرد؟! بابا! پس از تو چه کسی یتیمان را پرستاری کند؟! بابا! این چه سفری بود که بین سرو تنت جدایی انداخت؟! وای بر خواری پس از تو... وای از غریبی... کاش پیش از این روز کور می‌شدم... کاش چهره در خاک می‌بردم و محاسن تو را غرق خون نمی‌دیدم... خب من اگر روضه‌خوان بودم هیچ کدام از اینها را نمیگفتم، حتی از اربعین و رسیدن زینب بالای قبر حسین هم نمی‌خواندم، از حالی که شبیهش را فقط در پدرش سراغ داریم وقتی آمده بود بالای قبر، تا امانت پیغمبر را تحویل بدهد، خب آنجا علیِ امانت‌دار، علیِ غیور، علیِ مَرد، خیلی فروریخته، خیلی شکسته خیلی از روی صاحب امانت خجالت کشیده، حالا اینجا هم زینب به همان حال پدر دچار شده، البته علی لااقل یک امانت شکسته داشته که تحویل بدهد، زینب همان شکسته‌ها را هم نتوانسته که بیاورد... من از حال زینب در آن ساعت هم نمی‌خواندم.... من اگر روضه‌خوان بودم مثل امشبی اول از همه آه بلندی میکشیدم و مجلسم را با همان آه به هم میریختم و فرصت میدادم مردم با آه کشیدنهای پی‌درپی اشک بریزند بی آنکه بفهمند آن آه دقیقا ریشه در کجای مصیبت دارد. خوب که آهها دم گرفت یک مرتبه بی مقدمه میزدم توی صورتم و رو به آدمها میگفتم: خب مگر اینها چهل منزل سرها را نگردانده بودند؟ مگر سرها روی نیزه‌ها نبوده؟ مگر نیزه‌دارها با سرها جگر کاروان را نمی‌سوزاندند؟ خب پس چطوری‌ سر را که می‌آورند این بچه انگار یکباره با سر مواجه شده؟ انگار دفعه‌ی اول است که می‌بیندش؟ از غزلی که برای بابا خوانده معلوم است تا آن لحظه سر را ندیده، اصلا از اینکه از دیدن سر دق کرده و جان داده معلوم است قبل‌تَرَش سر را ندیده، برای این بچه دیدنِ سر خیلی تازگی داشته، آنقدر تازه که وقتی دیده خیلی یکه خورده آنقدر که افتاده و مُرده! بعد صدایم را بالا میبردم و با گریه میگفتم: یک نفر فقط به من بگوید زینب چطور این بچه‌ها را مدیریت کرده؟ چطور چهل منزل نگذاشته که چشم بچه‌ها آنجایی که نباید برود؟ یک نفر بگوید لازمه‌ی این ندیدن چه مقدار تکاپوی زینب است؟! واقعا این مسئله چه اندازه مدیریتِ یک زنِ داغدار را میطلبد؟ یعنی زینب چقدر تمام مسیر حواسش بوده که حواس بچه‌ها را سمت دیگر ببرد؟ چقدر بین نیزه‌ها و بچه‌ها در رفت و شد بوده که هر سمتی نیزه‌هاست، بچه‌ها را سمت دیگر ببرد... من اگر روضه‌خوان بودم امشب مردم را بیشتر از هر شب دیگری برای زینب می‌گریاندم، برای آن حجم از جان‌گذاشتنش برای دانه‌دانه‌ بچه‌های حرم، برای آن حجم از پناه بودنش برای دانه‌دانه زنهای حرم... آخر هم رو به مردم میگفتم امشب روضه ندارم، فقط بروید در یک خلوتی فکر کنید زینب این حدود هشتاد زن و بچه را چطور از آنهمه حادثه گذرانده، مگر یک زن چقدر می‌تواند بزرگ باشد؟ چقدر امن؟ چقدر پناهِ همه؟ امشب بروید و فقط بر آنهمه زحتمهای زینب بگریید... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به بهجت قلب پیغمبر، بانو خدیجه‌ی کبری که بر ما حقِ حیات و هدایت دارد🌱 @sharaboabrisham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من اگر روضه‌خوان بودم، مثل امشبی همان اول مجلسم آب پاکی روی دست مستمع‌ها می‌ریختم و بی‌مقدمه صحبتم را اینجور شروع می‌کردم: این حرف را کی تو دهن ما انداخته نمی‌دانم؟ ولی هر کی بوده واقعا آدم چیزفهمی نبوده! همین جمله‌ای که مرسوم است: آقا جان ما که از حر کمتر نیستیم! عجبا آقایان اصلا فهم نکرده‌اند که جناب حر چطور از عالیجناب حر به حضرت حری رسیده! یعنی چه ما که از حر کمتر نیستیم؟! اول اینکه حر یکی از شهدای رکاب سیدالشهداست و با این حساب ما خاک سم اسبش هم نیستیم! دوم اما اینکه این آقا راه اباعبدالله را که بسته، یک گفت‌وگویی با حضرت کرده که خب معلوم است با ابی‌عبدالله مشکلِ سیاسی داشته! به جهت سیاسی متفاوت از ایشان فکر می‌کرده. اما همان روز همان‌جا نمازش را به قامت اباعبدالله بسته! حتی آقا ازش پرسیدن جدا نماز میخوانید یا با ما؟ اینجا من خیال میکنم حر یک هِعی گفته و بعدش جواب داده خب معلوم است با شما! نگرش سیاسی شما را قبول ندارم قرار نیست دیانت شما را زیر سوال ببرم. ها خوش‌فهم‌های مجلس گرفتند کجا را نشانه رفته‌ام. صحبت از انصافِ حر است، آن‌قدر انصاف داشت که اگر در یک مسئله حسین را قبول نداشت بقیه خوبیهایش را انکار نکند، مثل من و شما نبود که وقتی سر یک چیز با یک نفر به مشکل بخوریم دیگر از آن آدم هیچ چیزش را قبول نداریم و کُلش را زیر سوال می‌بریم. حر چون انصاف داشت، صبح عاشورا هم انصاف کرد و گفت خب اینها بر حقند و رفت طرف حق را گرفت، آدم اگر انصاف سرش بشود حر می‌شود بله آقا حر شدن انصاف میخواهد و البته یک چیز دیگر: ادب! بعد همانطور که صدایم می‌لرزید می‌گفتم: نمی‌شود آدم بگوید "ادب" و صدایش نلرزد، آخر "ادب" برای کنایه‌فهم‌ها خودش یک روضه‌ی مفصل است، همین الف و دال و با توی خودش یک فاطمیه روضه دارد! آخر یک مادری داشتیم ما شیعه‌ها که مردم برابرش ادب نکردند... کسی که پیغمبر مقابلش ادب می‌کرده یک لات بی‌سروپایی وسط کوچه جلویش را گرفته و... اینجا دیگر غیرتیهای مجلسم دادشان بلند می‌شد و من برای اینکه صدایم شنیده شود بلندتر می‌گفتم: بعد هم همان لات بقیه‌ی اوباش شهر را برداشته و آورده دم خانه‌ی زهرا و.... خاک به دهانم... بعد همانطور که صدای داد زدنها بالا می‌گرفت میگفتم حواسم هست شب، شب حر است اما روضه‌ی حر روضه‌ی ادب پیش اسم زهراست... این عالیجناب، این حضرت، خیلی آدم چیزفهمی بوده، صبح عاشورا همانطور آویزان و شکسته خودش را نزدیکهای اباعبدالله که رسانده یک حرف زده، گفته خدایا من ترس به دل بچه‌های پیغمبر انداختم... اینجا حسین خودش تا تهِ پشیمانیِ حر را خوانده برای همین آن اِرفع رأسکِ معروف را گفته ... مقاتل ننوشته‌اند اما من حدس می‌زنم حر صبح عاشورا یکدفعه یادش افتاده یک روزی اوباش مدینه فاطمه را ترسانده بودند... بعد محکم زده پشت دستش که وایِ بر من... آخر حر فاطمه را می‌شناخته، همه‌تان شنیده‌اید آن حرفی را که در جواب اباعبدالله گفته که تو مادرت زهراست و من حرمت نمی‌شکنم... همه‌ی مقاتل نوشته‌اند حر اول توی سپاه یزید این پا و آن پا کرده، سرش را زیر انداخته، زیر لب یک چیزهایی گفته، بعد آشفته و پریشان نرم‌نرمک خودش را کناری کشانده و بعد هم راه راست کرده سمت حسین... ولی خب کسی دقیق ننوشته در آن حالتها حر چه ذکری چه زمزمه‌ای داشته من اما حدس می‌زنم داشته برای خودش روضه‌ی حضرت زهرا می‌خوانده، حالا همانقدری که خبر داشته، همانقدری که بلد بوده داشته نرم نرمک زیر لب می‌گفته: ترساندن یک زن فقط از عهده‌ی یک نامرد برمی‌آید، هول انداختن توی دل یک زن فقط کار یک رذل می‌تواند باشد بعد به رگ جوانمردی‌اش برخورده و خواسته یک کاری بکند. حر حتما توی آن شلوغیِ صبح عاشورا یاد حضرت زهرا افتاده و از ترساندن بچه‌های زهرا پشیمان شده... اول ایستاده برای خودش یک روضه‌ی مفصلی خوانده: زنها همینطوریش آنقدر نازک هستند که خیلی زود بشکنند، بترسند، فروبریزند... حالا حساب کن، یک مردِ بلندِ عرب، یک مردِ عصبی مزاج و بدمنظر، یک مردی که کینه و دشمنی همه وجودش را گرفته، حالا هم با قصدِ قبلی آمده، در را که شکسته زنِ پشت در را چقدری ترسانده... همینجور که اینها را از نظر می‌گذرانده دلش هری ریخته و مضطرب راه افتاده سمت حسین... بعد هم آنطرف که رسیده خودش را در آغوش حسین رها کرده یک حرف گفته و قال قضیه را کَنده: زهرا... در آخر هم صدایم را پایین می‌آوردم و می‌گفتم: "اینکه کُشتند یک حرفی‌ست، اینکه به ضرب مشت و لگد کُشتند یک حرف دیگر..." و بعد مجلس را رها میکردم تا دم یا زهرا بگیرد... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به عالیجنابِ پشیمانها، بزرگِ قبیله‌ی توبه‌کن‌ها، شاهِ بخشیده‌شده‌ها حضرت حر علیه‌السلام https://eitaa.com/joinchat/3329950063C640e43cb5a
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصاویر و منظره‌ها همیشه برای من الهام‌بخشند، نگاهشون می‌کنم و می‌نویسم... من عاشق این ویدئو بودم، اولین بار که چشمم بهش خورد بارها تماشا کردم و گفتم این صحنه رو باید خرج غدیر کنم، باید برای این در و این فضا چیزی در خورِ امیرالمؤمنین بنویسم، اما قسمت چیز دیگه‌ای بود... نگاهم از این صحنه به جای شادیِ غدیر به اندوهِ محرم رسید و حاصل این تماشا شد روضه‌ی امشبم... متن روضه صرفا برداشتی آزاد از این ویدئو هست که در قالب گفت‌وگویی خیالی از زبان یک مادر و فرزندِ در گهواره‌اش نوشتم و در پست بعدی به اشتراک می‌ذارم🙏 ..... بعد از آن دری که در مدینه آتش گرفت، درها همیشه خرج روضه می‌شوند... التماس دعا ملیحه سادات مهدوی @sharaboabrisham
سالها بعد وقتی تو پسرکی ده دوازده ساله‌ای و من مادری عاشق... یک روزِ تابستان، درست وقتی وسط حیاط گرمِ بازی و خنده‌ای و من محوِ تماشای خنده‌های تو سر و صدای پسربچه‌هایی که با توپ و دوچرخه و تفنگهای آبپاش ریخته‌اند توی کوچه و پِی هم می‌دوند و می‌خندد، کوچه را پُر می‌کند... و تو با شنیدنِ سر و صدای بچه‌ها، می‌خواهی از خانه بیرون بزنی و قاطیِ بازیِ آنها شوی، من نگران، دنبالت می‌دوم و دستت را می‌گیرم، خودت را از دستِ من می‌کَنی و می‌پری وسط کوچه، صدا می‌زنم پسرم صبر کن... و بعد یکباره، چیزی درونم فرومی‌پاشد زانوهایم سست می‌شود و همان پشت در روی زمین آوار می‌شوم... این صحنه را من قبلا هم دیده‌ام... اینکه زنی دنبالِ پسربچه‌ای ده دوازده ساله‌‌ بدود تا از رفتنش ممانعت کند... پسرک خودش را از دست آن زن برهانَد و آن زن از پشت فقط صدا بزند پسرم صبر کن... این صحنه را من قبلا هم دیده‌ام اما نه به این شکل... تو الان غرقِ شادی بودی و برای بازی از دست من رهیدی... اما در آن صحنه که من پیش از این دیده‌ام نه آن پسرک گرم شادی بود و نه آنجایی که سمتش دوید جای بازی... و دلشوره‌ی آن بانو که دنبال کودک دوید، اصلا شبیهِ دلشوره‌ی من نبود... بعد همانجا پشت در می‌نشینم به روضه‌خوانی: من یک بانو و کودکی می‌شناسم که زیر آفتابی داغ با لبهای ترک خورده پیِ هم دویدند، کودک خود را از دست بانو رهید و سمت میدان دوید... من کودکی می‌شناسم که دویدنش از شوق نبود... من کودکی می‌شناسم که دوید تا خودش را بیندازد توی گودیِ قتلگاه و دستهای کوچکش را سپر عمو جانی کند که نیمه‌جان تَهِ گودال افتاده بود... من کودکی می‌شناسم که دستش بالا نرفته از بدن جدا شد... من کودکی می‌شناسم که تنش با نیزه به سینه‌ی عمو دوخته شد من کودکی می‌شناسم که عمه‌اش از پیِ سرش دوید و فقط صدا زد عبدالاهَم، یادگارِ حسنم، نرو... سالها بعد وقتی تو پسرکی ده دوازده ساله‌ای و من مادری عاشق تو در کوچه غرق بازی با رفیقانی و من پشت در به گریه نشسته‌ام و هیئتی‌ها توی سرم دم گرفته‌اند: عبداللهَم عبداللهَم من عاشق ثاراللهَم من... ارباب ما فرزندهای داشته و نداشته‌‌مان را برای روضه‌های تو میخواهیم... برای اینکه روزی در تماشای کودکمان از غصه‌ی بچه‌های تو دق کنیم و بمیریم... ✍ملیحه سادات مهدوی اجر این نوشته و اشکی که بواسطه‌ی این سطور از چشمی فروغلطد تقدیم به همه‌ی مادرهایی که کودکانشان را با غم اباعبدالله آشنا می‌کنند. خاصه مادر خودم که نه تنها فرزندان خودش که همه‌ی آن کودکانی که به اسم دانش‌آموز در کلاسهای درسش می‌نشینند را از این مِهر و عشق سهم می‌بخشد. ...... متن صرفا برداشتی آزاد از این ویدئو هست که در قالب گفت‌وگویی خیالی از زبان یک مادر و فرزندِ در گهواره‌اش نوشتم🙏 @sharaboabrisham