🔆 #پندانه
✍️ کم گوی و گزیده گوی
🔺مغز کوچک و دهان بزرگ، میل ترکیبیِ بالایی دارند.
🔸کلماتی که از دهان شما بیرون میآید، ویترین فروشگاه شعور شماست.
🔸پس وای بر جمعی که لب را بیتأمل باز کنند. چرا که کم داشتن و زیاد گفتن، مثل نداشتن و زیاد خرج کردن است.
🔆 #پندانه
✍️ دریاب کزین جهان گذر خواهد بود
🔹عارفی از بازاری عبور میکرد که دید پیرمردی با کارگرِ باربری بر سر یک درهم جنگ میکند و با شلاق بدهی خود را از او میخواهد.
🔸جمعی آن صحنه را نگاه میکردند. عارف شلاق از دست پیرمرد گرفت و بدهی جوان را در دستش گذاشت.
🔹سپس گفت:
ای پیرمرد! بر خود چقدر عمر میبینی که چنین در سن پیری به دنبال درهم و دیناری؟!
🔸به خدا قسم من میترسم ذکر «لا إله إلّا الله» را بر زبان بیاورم و نمیگویم. چون ترس دارم «لا إله» را بگویم و بقیه را اجل امانم ندهد تا بر زبان آورم و کافر بمیرم.
🔹من به اندازۀ فاصله «لا إله» تا «إلّا الله» گفتن که چشم برهمزدنی زمان لازم دارد، بر خود عمری نمیبینم.
🔸در این بین، جوانی چون این سخن شنید بیهوش شد و افتاد و جان داد.
🔹عارف گفت:
ای پیرمرد برو و در کسب دنیای خود مشغول باش، آن کس که باید پند مرا میگرفت، گرفت.
🔆#پندانه
✍️ آشنای بیگانه یا بیگانهٔ آشنا
🔹پادشاهی دستور داد گوسفندی را سر بریدند و آن را کباب کردند.
🔸پادشاه به وزیر خود گفت:
برو دوستان و نزدیکانت را بگو که بیایند، تا دور هم بنشینیم و این گوسفند را با هم بخوریم.
🔹وزیر لباس مبدلی پوشید و به میان جمعیت شهر رفت.
🔸فریاد زد:
آی مردم! به فریادم برسید که خانه من آتش گرفته و داروندار زندگیام در حال سوختن است.
🔹تعداد اندکی از مردم حاضر شدند که همراه وزیر بروند و در خاموشکردن آتش به او کمک کنند.
🔸وقتی به خانه رسیدند، با کباب گوسفند و نوشیدنیهای رنگارنگ از آنها پذیرایی شد.
🔹پادشاه از وزیر خود پرسید:
چرا دوستان و نزدیکانت را دعوت نکردی!؟
🔸وزیر گفت:
اینها دوستان ما هستند. کسانی که شما آنها را دوست و خویشاوند میپنداشتید، حتی حاضر نشدند یک سطل آب هم روی خانه آتشگرفته ما بریزند.
💢 بیگانه اگر وفا کند، خویشِ من است...
🔆 #پندانه
✍️ قبل از هر انتخابی، خودت را بشناس
🔹جوانی سالها تلاش کرد و آرایشگری یاد گرفت و در حرفۀ خود اهل فن و زبده شد.
🔸چون برای خود کسبی زد، متوجه شد او نسبت به بو حساس است و حرفۀ او طوریست که باید در تماس با بوی دهان برخی افراد باشد که شاید سیگار کشیدهاند، یا سیر و پیاز خوردهاند و... .
🔹چنین شد که مدتها تلاش خود را از دست داد و سراغ حرفۀ دیگری رفت.
🔸داستان آرایشگر برای همۀ ما در انتخاب شغل، همسر، خرید خانه، ماشین و... ممکن است اتفاق بیفتد.
🔹پس برای موفقیت و پیروزی باید نقاط ضعف و قوت و سازگاری خود را قبل از هر انتخابی به دقت مدنظر قرار دهیم.
🔆 #پندانه
✍️ عمری را که همچون دقایق میگذرد غنیمت شمار
🔹پدر پیری در حال احتضار و در بستر بیماری فرزندش را نصیحتی کرد. پدر گفت:
🔸پسرم! هرگز منتظر هیچ دستی در هیچجای این دنیا مباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن، چراکه همه رهگذرند.
🔹پسرم! زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی است که بتواند بهراحتی سری سخت را بشکند. پس مراقب حرفهایت باش.
🔸فرزندم! به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بیاعتنا باش؛ آنها جایشان همانجاست، دقیقا پشت سرت، و هرگز نمیتوانند از تو جلوتر بیفتند. پس نسبت به آنان گذشت داشته باش.
🔹پسرم! سن من ۸۰ سال است ولی مانند هشت دقیقه گذشت و دارد به پایان میرسد؛ پس در این دقیقههای کوتاه زندگی، هرگز کسی را از خودت ناراحت نکن و مرنجان!
🔸پسر عزیزم! قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشتههایت را پیش خدا شکوه و گلایه کنی، نظری به پایین بینداز و از داشتههایت شاکر باش!
🔆 #پندانه
✍️ آسونا رو خودت حل كن، واسه سختاش هم خدا هست
🔹يه فلج قطع نخاعى، از خواب كه بيدار میشه منتظره يه نفر بيدار بشه، سرش منت بذاره و اونو ببره دستشويى و حمام و كاراى ديگهاش رو انجام بده. میدونى آرزوش چيه؟ اینکه فقط يه بار ديگه خودش بتونه راه بره و كاراشو انجام بده.
🔸يه نابينا، از خواب كه بيدار میشه، روشنايى رو نمیبينه، خورشيد رو نمیبينه، صبح رو نمیبينه. میدونى آرزوش چيه؟ اینکه فقط يه بار، فقط يه روز بتونه با چشماش نزديكاش و عزيزاش و آسمون و زندگى رو ببينه.
🔹يه بيمار سرطانى، دلش میخواد خوب بشه و بدون شيمىدرمانى و مسكنهاى قوى زندگى كنه و درد نكشه.
🔸يه ناشنوا، آرزوشه بشنوه و بتونه با زبونش حرف بزنه.
🔹يه بيمار تنفسى، دلش میخواد امروز رو بتونه بدون كپسول اكسيژن نفس بكشه.
🔸يه معتاد، توی عذابه و آرزوى ۲۴ ساعت پاكى رو داره.
🔹الآن مشكلت چيه دوست من؟ دستتو ببر بالا و از ته قلبت شكرگزارى كن و از نعمتايى كه خدا بهت داده، استفاده كن، که از قدیم گفتن:
▫️شکر نعمت، نعمتت افزون کند
▫️کفر، نعمت از کفت بیرون کند
🔆 #پندانه
نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید
مردی در نیمههای شب دلش گرفت و از نداری گریه کرد. دفتر و قلم بهدست گرفت و شمع را روشن کرد و برای خدا نامهای نوشت:
«به نام خدا
نامهای به خدا، از فلانی
خدایا! در بازار یک باب مغازه میخواهم، یک باب خانه در بالاشهر، یک زن خوب، زیبا، مؤمن و پولدار و یک باغ بزرگ در فلان جا.»
دوستش که این نامه را دید، گفت:
دیوانه! این نامه را به خدا نوشتی، چگونه میخواهی به او برسانی؟
گفت:
خدا آدرس دارد و آدرسش مسجد است.
نامه را برد و لای جدار چوبی مسجد گذاشت و گفت:
خدایا! با توکل بر تو نوشتم، نامهات را بردار!
نامه را رها کرد و برگشت.
صبح روز بعد شاه به شکار میرفت که تندباد عظیمی برخاست. طوری که بیابان را گردوخاک گرفت و شاه در میان گردوخاک گم شد.
ملازمان شاه گفتند:
اعلیحضرت! برگردیم، شکار امروز ممکن نیست.
شاه هم برگشت. چون به منزل رسید، میان جلیقه خود کاغذی دید. آن را باز کرد و دید همان نامه مرد فقیر است که باد آن را در آسمان رها کرده و در لباس شاه فرود آورده است.
شاه نامه را خواند و اشک ریخت. پس گفت:
بروید این مرد را بیاورید.
کاتب نامه را آوردند. کاتب که از ترس میلرزید، وقتی تبسم شاه را دید، اندکی آرام شد.
شاه پرسید:
این نامه توست؟
فقیر گفت:
بله، ولی من به شاه ننوشتهام، به خدایم نوشتهام.
شاه گفت:
خدایت حکمتی داشته که در آغوش من رهایش کرده و مرا مأمور کرده تا تمام خواستههایت را به جای آورم.
شاه، وزرا و تجار و بازاریان را جمع کرد و هرچه در نامه بود، بهجا آورد.
در پایان فقیر گفت:
شکر خدا.
شاه گفت:
من دادم، شکر خدا میکنی؟
فقیر گفت:
اگر خدا نمیخواست تو یک ریال هم به کسی نمیدادی؛ اگر اهل بخششی به دیگرانی بده که نامه نداشتند.
🔆 #پندانه
✍️ شکر رحمت کن که رحمت در پی است
🔹 شخصی تعریف میکرد که یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی داشت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
🔸 دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
🔹 بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد، برای گرفتن نتیجه آزمایش به شفاخانه رفتیم. چشمان و قلبش میلرزید.
🔸 متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و گفت:
شکر خدا چیزی نیست.
🔹 دوستم از خوشحالی از جا پرید. انگار تازه متولد شده. رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
🔸 متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت:
این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!
🔹 از این کار او تعجب کردم!
🔸 متصدی که مرد عارفی بود، گفت:
وقتی دوستت فهمید سالم است، خیلی خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و زمانی که برای این موضوع گذاشته، ناراحت نشد.
🔹 پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
💠 و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن. (ضحی:۱۱)
🔆 #پندانه
✍️ اگر انتقاد میکنی، به فکر اصلاح هم باش
🔹فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.
🔸روزی استاد به او گفت:
تو دیگر استاد شدهای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم.
🔹شاگرد فکری به سرش رسید. یک نقاشی فوقالعاده کشید و آن را در میدان شهر قرار داد. مقداری رنگ و قلمی نیز کنار آن گذاشت و از رهگذران خواهش کرد اگر جایی ایرادی میبینند یک علامت × بزنند.
🔸غروب که برگشت دید تمامی تابلو علامت خورده است. بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.
🔹 استاد به او گفت:
آیا میتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟
🔸شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان قرار داد و رنگ و قلم را نیز کنار آن گذاشت.
🔹اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود:
«اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید.»
🔸وقتی غروب برگشتند، دیدند تابلو دستنخورده مانده است.
🔹استاد به شاگرد گفت:
همه انسانها قدرت انتقاد دارند، ولی جرئت اصلاح نه.
🔆 #پندانه
✍️ دفتر زندگیات را تمیز نگه دار
🔹پدری فرزند خود را خواند.
🔸دفتر مشق او را كه بسيار تميز و مرتب بود، نگاه كرد و گفت:
فرزندم! چرا در اين دفتر كلمات زشت و ناپسند ننوشتی و آن را كثيف نكردی؟
🔹پسر با تعجب پاسخ داد:
چون معلم هر روز آن را نگاه میكند و نمره میدهد.
🔸پدر گفت:
درست است. پس دفتر زندگی خود را نيز پاک نگاه دار، چون معلمِ هستی، هر لحظه آن را مینگرد و به تو نمره میدهد.
💠 ألَم يَعلَم بأنَّ اللهَ يَري؛
آيا انسان نمیداند كه خدا او را میبيند.(علق:۱۴)
🔆 #پندانه
✍️ بر انجام اعمال نیک پافشاری کن
🔹پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مىرفت.
🔸در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد. چند قدمى كه رفت در چالهای افتاد. خيس و گِلى شد.
🔹به خانه بازگشت. لباس را عوض كرد و دوباره برگشت. پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گِلى شد.
🔸برگشت، لباس را عوض كرد و از خانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است. سلام كرد و راهی مسجد شدند.
🔹هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد.
🔸پرسيد:
اى جوان! براى نماز وارد مسجد نمىشوى؟
🔹جوان گفت:
نه، اى پير! من شيطان هستم. براى بار اول كه بازگشتى، خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم.
🔸براى بار دوم كه بازگشتى، خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
🔹ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى، خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
🔸براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى.