هركه به خدا و قيامت ايمان دارد، بايد ... (1)
عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (عليه السلام) قَالَ :
جَاءَتْ فَاطِمَةُ (عليها السلام) تَشْكُو إِلَي رَسُولِ اللَّهِ (صلي الله عليه وآله) بَعْضَ أَمْرِهَا فَأَعْطَاهَا- رَسُولُ اللَّهِ (صلي الله عليه وآله) كُرَيْسَةً وَ قَالَ تَعَلَّمِي مَا فِيهَا فَإِذَا فِيهَا
"مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَلَا يُؤْذِي جَارَهُ " ...
حضرت صادق عليه السلام فرمود:
فاطمه (عليها السلام )براي شكايت از جرياني نزد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) آمد، پس رسول خدا (صلي الله عليه وآله)جزوهاي به او داد و فرمود: آنچه در آنست بياموز، و (اين 3 جمله) در آن بود:
1. هر كس ايمان به خدا و روز قيامت دارد بايد همسايه را نيازارد ...
[ الكافي جلد2 صفحه 667 باب حق الجوار ]
در اهميت همسايه همين بس كه رسول رحمت صلي الله عليه و آله مي فرمايند: حرمة الجار علي الانسان كحرمة أمّه.حرمت همسايه بر آدمي همچون حرمت مادر است.
[ الحياة،ج1،ص 416]
برخي همسايه داري خوبي ندارند:به عنوان مثال :درب منزل را نيمه شب محكم به هم مي زند
از منزلش صداي آهنگ يا مداحي بلند است . اول صبح براي صدازدن اعضاي خانه از داخل كوچه بوق مي زند .
مهماني دير وقت مي گيرد و ...
داستانك :
يكي از مسلمين از اهالي مدينه ، همسايه بدي داشت كه از آزار او در امان نبود، او به حضور رسول خدا (ص ) آمد و از همسايه اش شكايت كرد و گفت :"من همسايه اي دارم كه نه تنها خيري از او به من نمي رسد، بلكه از شرّ و آزار او، آسوده نيستم ."
پيامبر(ص ) به علي (ع ) و ابوذر و سلمان و يك نفر ديگر (كه راوي مي گويد بگمانم مقداد بود) فرمود: به مسجد برويد و با صداي بلند فرياد بزنيد:لاايمان لمن لايا من جاره بوائقه "هر كه همسايه اش از آزار او آسوده نباشد ايمان ندارد."
آنها به مسجد رفته ، سه بار با صداي بلند، اين دستور پيامبر (ص ) را به سمع مردم رساندند. امام صادق (ع ) پس از نقل اين داستان ، با دست خود اشاره به اطراف كرد و فرمود: تا چهل خانه در چهار طرف ، همسايه به حساب مي آيند.
نكته ي مهم اينجاست كه :
خوب همسايه داري فقط اين نيست كه ما به همسايه آزار نرسانيم . امام كاظم عليه السلام مي فرمايند:خوش همسايگي تنها اين نيست كه آزار نرساني، بلكه خوش همسايگي اين است كه در برابر آزار و اذيت همسايه صبر داشته باشي.
[تحف العقول ص 409]
هرگز كسي را كوچك نشماريم
علي بن يقطين از بزرگان صحابه و مورد توجه امام موسي بن جعفر عليه السلام و وزير مقتدر هارون الرشيد بود. روزي ابراهيم جمال (ساربان) خواست به حضور وي برسد. علي بن يقطين اجازه نداد. در همان سال علي بن يقطين براي زيارت خانه خدا به سوي مكه حركت كرد و خواست در مدينه خدمت موسي بن جعفر عليه السلام برسد. حضرت روز اول به او اجازه ملاقات نداد. روز دوم محضر امام عليه السلام رسيد. عرض كرد:
آقا! تقصير من چيست كه اجازه ديدار نمي دهي؟
حضرت فرمود:
- به تو اجازه ملاقات ندادم، به خاطر اينكه تو برادرت ابراهيم جمال را كه به درگاه تو آمده و تو به عنوان اينكه او ساربان و تو وزير هستي اجازه ملاقات ندادي. خداوند حج تو را قبول نمي كند مگر اينكه ابراهيم را از خود، راضي كني.
مي گويد عرض كردم:
- مولاي من! ابراهيم را چگونه ملاقات كنم در حاليكه من در مدينه ام و او در كوفه است. امام عليه السلام فرمود:
- هنگامي كه شب فرا رسيد، تنها به قبرستان بقيع برو، بدون اينكه كسي از غلامان و اطرافيان بفهمد. در آنجا شتري زين كرده و آماده خواهي ديد. سوار بر آن مي شوي و تو را به كوفه مي رساند.
علي بن يقطين به قبرستان بقيع رفت. سوار بر آن شتر شد. طولي نكشيد در كوفه مقابل در خانه ابراهيم پياده شد. درب خانه را كوبيده و گفت:
- من علي بن يقطين هستم.
ابراهيم از درون خانه صدا زد: علي بن يقطين، وزير هارون، در خانه من چه كار دارد؟
علي گفت: مشكل مهمي دارم.
ابراهيم در را باز نمي كرد. او را قسم داد در را باز كند. همين كه در باز شد، داخل اتاق شد. به التماس افتاد و گفت:
- ابراهيم! مولايم امام موسي بن جعفر مرا نمي پذيرد، مگر اينكه تو از تقصير من بگذري و مرا ببخشي.
ابراهيم گفت: خدا تو را ببخشد.
وزير به اين رضايت قانع نشد. صورت بر زمين گذاشت. ابراهيم را قسم داد تا قدم روي صورت او بگذارد؛ ولي ابراهيم به اين عمل حاضر نشد. مرتبه دوم او را قسم داد. وي قبول نمود، پا به صورت وزير گذاشت. در آن لحظه اي كه ابراهيم پاي خود را روي صورت علي بن يقطين گذاشته بود، علي مي گفت:
- (اللهم أشهد). خدايا! شاهد باش.
سپس از منزل بيرون آمد. سوار بر شتر شد و در همان شب، شتر را بر در خانه امام در مدينه خواباند و اجازه خواست وارد شود. امام اين دفعه اجازه داد و او را پذيرفت.(59)
اعمال مرده و زنده
البته عمل هم از نظر قرآن كريم بر دو گونه است: يك عمل مرده است و يك عمل جاندار. عمل مرده آن است كه من نود سال انجام ميدهم و روي همين زمين هم ميماند و به آسمان عروج نميكند. يك عمل هم عمل جاندار است كه هر كدامش را كه انجام ميدهم پرميكشد و به عالم ملكوت ميرود و آنجا ميماند.
آيهاي عجيب در سوره فاطر است كه به اين حقيقت اشاره دارد:
(مَنْ كانَ يُريدُ الْعِزَّةَ فَلِلّهِ الْعِزَّةُ جَميعاً إِلَيْهِ يَصْعَدُ الْكَلِمُ الطَّيِّبُ وَ الْعَمَلُ الصَّالِحُ يَرْفَعُه)
عملي كه جان دارد حركت ميكند و سريع تمام حجابها را هم رد ميكند و به مقصد ميرسد، چون هزارگونه حجاب در مسير عمل است.
امام خميني( زماني يك بيت شعر ميخواندند كه در دهان بيشتر عرفا بوده است. آنها خودشان را سرزنش ميكردهاند و از خودشان ناراضي بودهاند، با اين كه از همه مردم بهتر بودهاند. ايشان ميفرمود:
هفت شهـر عشق را عـطار گشت
ما هنوز اندر خم يك كوچهايم
در شهري اين بيت را براي پنج يا شش نفر خواندم. در آنجا عارفي بود كه گفت خوش به حال شما كه اندر خم يك كوچهايد، والله ما هنوز در كوچه اول هم نيامدهايم! شما ادعاي بزرگي كردهايد كه يك كوچه شهر عشق را رفتهايد! او مرا بيدار كرد و فهميدم كه خيلي در اشتباهم كه راحت مينشينم و ادعا ميكنم كه ما اندر خم يك كوچهايم. او به من نهيب زد كه دروغ به اين شاخداري را ديگر به كسي نگو! تو چهل سال هر كاري كه كردهاي براي لذت نفست انجام دادهاي و به خدا كاري نداشتهاي، نماز را هم كه خواندهاي براي كيف خودت بوده، لباس پوشيدن و علم آموختنت هم براي لذت خودت بوده است، پس خدا چه شده است؟
به خدا آدم مبهوت ميشود كه مثلا چقدر چرخ در اين عالم گشته تا اين ده انگشت براي انسان درست شده و بعد عدهاي براحتي از سر شب دور هم مينشينند و با استفاده از اين نعمت قمار بازي ميكنند يا كسي كه با اين انگشتها شيشه مشروب را بلند ميكند يا اين دست را به گردن كسي مياندازد كه شرع اجازه نداده است. اين اشخاص توجه ندارند كه خدا اين دست و انگشتان را براي اين كثافتكاريها به آنان نداده است.
هركه به خدا و قيامت ايمان دارد، بايد ... (2)
عَنْ زُرَارَةَ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ (عليه السلام) قَالَ :
جَاءَتْ فَاطِمَةُ (عليها السلام) تَشْكُو إِلَي رَسُولِ اللَّهِ (صلي الله عليه وآله) بَعْضَ أَمْرِهَا فَأَعْطَاهَا- رَسُولُ اللَّهِ (صلي الله عليه وآله) كُرَيْسَةً وَ قَالَ تَعَلَّمِي مَا فِيهَا فَإِذَا فِيهَا
... " مَنْ كانَ يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ فَلْيُكْرِمْ ضَيْفَهُ " ...
حضرت صادق عليه السلام فرمود:
فاطمه (عليها السلام )براي شكايت از جرياني نزد رسول خدا (صلي الله عليه وآله) آمد، پس رسول خدا (صلي الله عليه وآله)جزوهاي به او داد و فرمود: آنچه در آنست بياموز، و (اين 3 جمله) در آن بود:
2. هر كس ايمان به خدا و روز قيامت دارد مهمان خود را گرامي دارد،
[ الكافي جلد2 صفحه 667 باب حق الجوار ]
حداقل احترام به مهمان اين است كه او را تا درب منزل همراهي كنيم ؛ حضرت علي بن موسي الرضا (عليهماالسلام) از پدران خود ،تاحضرت علي (عليهم السلام) روايت فرموده اند ، كه رسول خدا (صلي الله عليه و آله) فرمودند: حق مهمان اينست كه او را تا درب خانه مشايعت كني .[ عيون أخبار الرضا ،ج2،ص 305]
يكي ديگر از حداقل احترامها به مهمان اين است كه او را از جاي خود بلند نكنيم
متاسفانه امروزه به تقليد از فرهنگ غرب ، مهمان را براي غذا از جايش بلند مي كنند و او را به وسط سالن براي برداشتن غذا راهنمايي مي كنندكه اين كار اوج بي احترامي به مهمان است (اين عمل ، عمل چهارپايان است)
خداوند در قرآن هنگام بيان داستان مهماني حضرت ابراهيم مي فرمايد: فَقَرَّبَهُ إِلَيْهِمْ ... پس غذا را نزديك مهمانان گذارد، [ذاريات 27]
حضرت ابراهيم حتي غذا را در وسط سفره قرار نداد تا مهمان خم شود ، بلكه آن را كنار دست مهمان گذاشت . حال ما چگونه مهمان را از جايش بلند مي كنيم؟
داستانك:
روزي امام رضا (عليه السلام) ميهماني را دعوت كرد و با احترام، مهمان خود را به داخل خانه آورد.
پس از پذيرايي، با هم به گفت وگو پرداختند. در ميان سخن آنان، باد چراغ را خاموش كرد. مهمان بي درنگ از جاي خود برخاست كه آن را روشن كند، ولي امام دست او را گرفت و مانع شد كه او از جايش بلند شود.
سپس خود برخاست و چراغ را روشن كرد و دوباره كنار او نشست و براي اين كه مهمان ناراحت نشود با لبخندي به او فرمود:
ما خانداني هستيم كه دوست نداريم مهمان خود را به كار بگيريم و (از جايش بلند كنيم) و او را به زحمت بيندازيم.
[كافي جلد 6 صفحه ي 283]
داستان موسي و خضر (ع)
حضرت موسي (ع) / داستان موسي و خضر (ع)
از داستانهاي جالب زندگي موسي - عليه السلام - ماجراي شيرين او با حضرت خضر - عليه السلام - است كه در قرآن سوره كهف آمده و داراي نكات و درسهاي آموزنده گوناگوني است، در اين راستا نظر شما به فرازهايي زير از آن داستان جلب ميكنيم.
سخنراني موسي - عليه السلام - و ترك اولي او
هنگامي كه فرعون و فرعونيان در درياي نيل غرق شده و به هلاكت رسيدند، بنياسرائيل به رهبري حضرت موسي - عليه السلام - پس از سالها مبارزه، پيروز شدند و زمام امور رهبري به دست موسي - عليه السلام - افتاد.
او در يك اجتماع بسيار بزرگ (كه ميتوان آن را به عنوان جشن پيروزي ناميد) در حضور بنياسرائيل سخنراني كرد، مجلس بسيار باشكوه بود، ناگاه يك نفر از موسي - عليه السلام - پرسيد: «آيا كسي را ميشناسي كه نسبت به تو اعلم (عالمتر) باشد؟»
موسي - عليه السلام - در پاسخ گفت: نه.
و مطابق بعضي از روايات، پس از نزول تورات و سخن گفتن مستقيم خدا با موسي - عليه السلام -، موسي در ذهن خود به خودش گفت: «خداوند هيچكس را عالمتر از من نيافريده است.» در اين هنگام خداوند به جبرئيل وحي كرد موسي را درياب كه در وادي هلاكت افتاده. (يعني براثر حالتي شبيه خودخواهي، در سراشيبي نزول از مقامات عاليه معنوي قرار گرفته، به ياريش بشتاب تا اصلاح شود. جبرئيل به سراغ موسي آمد...)
خداوند همان دم به موسي - عليه السلام - وحي كرد: آري داناتر از تو عبد و بنده ما خضر - عليه السلام - است، او اكنون در تنگه دو دريا،(1) در كنار سنگي عظيم است.
موسي - عليه السلام - عرض كرد: «چگونه به حضور او نايل شوم؟»
خداوند فرمود: «يك عدد ماهي بگير و در ميان زنبيل خود بگذار، و به سوي آن تنگه دو دريا برو، در هر جا كه آن ماهي را گم كردي، آن عالم در همانجا است.»(2)
موسي - عليه السلام - در جستجوي استاد
موسي - عليه السلام - كه دانشدوست بود، گفت: من دست از جستجو برنميدارم تا به محل آن تنگه دو دريا برسم، هرچند مدّت طولاني به راه خود ادامه دهم.
موسي دوست و همسفري براي خود انتخاب كرد كه همان مرد رشيد و شجاع و با ايمان بنياسرائيل به نام يوشع بن نون بود، موسي يك عدد ماهي در ميان زنبيل نهاد و اندكي زاد و توشه راه برداشت و همراه يوشع به سوي تنگه دو دريا حركت كردند. هنگامي كه به آنجا رسيدند در كنار صخرهاي اندكي استراحت كردند، در همان جا موسي و يوشع، ماهياي را به همراه داشتند، فراموش كردند. بعد معلوم شد كه ماهي براثر رسيدن قطرات آب به طور معجزهآسايي خود را در همان تنگه به دريا افكنده و ناپديد شده است.
موسي و همسفرش از آن محل گذشتند، طولاني بودن راه و سفر موجب خستگي و گرسنگي آنها گرديد، در اين هنگام موسي - عليه السلام - به خاطرش آمد كه غذايي به همراه خود آوردهاند، به يوشع گفت: «غذاي ما را بياور كه از اين سفر سخت خسته شدهايم.»
يوشع گفت: آيا به خاطر داري هنگامي كه ما به كنار آن صخره پناه برديم، من در آنجا فراموش كردم كه ماجراي ماهي را بازگو كنم، و اين شيطان بود كه ياد آن را از خاطر من ربود، و ماهي راهش را به طرز شگفتانگيز در دريا پيش گرفت و ناپديد شد.
و از آنجا كه اين موضوع به صورت نشانهاي براي موسي - عليه السلام - در رابطه با پيدا كردن عالِم، بيان شده بود موسي - عليه السلام - مطلب را دريافت و گفت: اين همان چيزي است كه ما ميخواستيم و به دنبال آن ميگشتيم. در اين هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوي آن عالِم پرداختند، وقتي كه به تنگه رسيدند حضرت خضر - عليه السلام - را در آنجا ديدند.(3) پس از احوالپرسي، موسي - عليه السلام - به او گفت:
«آيا من از تو پيروي كنم تا از آنچه به تو تعليم داده شده است و مايه رشد و صلاح است به من بياموزي؟»
خضر: تو هرگز نميغتواني همراه من صبر و تحمّل كني، و چگونه ميتواني در مورد رموز و اسراري كه به آن آگاهي نداري شكيبا باشي؟
موسي: به خواست خدا مرا شكيبا خواهي يافت، و در هيچ كاري مخالفت فرمان تو را نخواهم كرد.
خضر: پس اگر ميخواهي به دنبال من بيايي از هيچ چيز سؤال نكن، تا خودم به موقع، آن را براي تو بازگو كنم.
موسي - عليه السلام - مجدّداً اين تعهّد را داد كه با صبر و تحمّل همراه استاد حركت كند و به اين ترتيب همراه خضر - عليه السلام - به راه افتاد.(4)
ديدار موسي از سه حادثه عجيب
موسي و يوشع و خضر - عليه السلام - با هم به كنار دريا آمدند و در آنجا سوار كشتي شدند آن كشتي پر از مسافر بود، در عين حال صاحبان كشتي آنها را سوار كردند. پس از آنكه كشتي مقداري حركت كرد، خضر - عليه السلام - برخاست و گوشهاي از كشتي را سوراخ كرد و آن قسمت را شكست و سپس آن قسمت ويران شده را با پارچه و گل محكم نمود كه آب وارد كشتي نشود.
موسي - عليه السلام - وقتي اين منظره نامناسب را كه موجب خطر جان مسافران ميشد ديد، بسيار خشمگين شد و به خضر گفت: «آيا كشتي را سوراخ كردي كه اهلش را غرق كني
، راستي چه كار بدي انجام دادي؟»
حضرت خضر - عليه السلام - گفت: «آيا نگفتم كه تو نميتواني همراه من صبر و تحمّل كني؟!»
موسي گفت: مرا به خاطر اين فراموشكاري، بازخواست نكن و بر من به خاطر اين اعتراض سخت نگير.
از آنجا گذشتند و از كشتي پياده شدند به راه خود ادامه دادند، در مسير راه خضر - عليه السلام - كودكي را ديد كه همراه خردسالان بازي ميكرد، خضر به سوي او حمله كرد و او را گرفت و كشت.
موسي - عليه السلام - با ديدن اين منظره وحشتناك تاب نياورد و با خشم به خضر - عليه السلام - گفت: «آيا انسان پاك را بيآنكه قتلي كرده باشد كشتي؟ به راستي كار زشتي انجام دادي.» حتّي موسي - عليه السلام - بر اثر شدّت ناراحتي به خضر - عليه السلام - حمله كرد و او را گرفت و به زمين كوبيد كه چرا اين كار را كردي؟
خضر گفت: به تو نگفتم تو هرگز توانايي نداري با من صبر كني؟
موسي - عليه السلام - گفت: اگر بعد از اين از تو درباره چيزي سؤال كنم، ديگر با من مصاحبت نكن، چرا كه از ناحيه من معذور خواهي بود.
از آنجا حركت كردند تا اينكه شب به قريهاي به نام ناصره رسيدند، آنها از مردم آنجا غذا و آب خواستند، مردم ناصره، غذايي به آنها ندادند و آنها را مهمان خود ننمودند، در اين هنگام خضر - عليه السلام - به ديواري كه در حال ويران شدن بود نگاه كرد و به موسي - عليه السلام - گفت: به اذن خدا برخيز تا اين ديوار را تعمير و استوار كنيم تا خراب نشود. خضر - عليه السلام - مشغول تعمير شد.
موسي - عليه السلام - كه خسته و كوفته و گرسنه بود، و از همه مهمتر احساس ميكرد شخصيت والاي او و استادش به خاطر عمل نامناسب اهل آن آبادي سخت جريحهدار شده و در عين حال خضر - عليه السلام - به تعمير ديوار آن آبادي ميپردازد، بار ديگر تعهّد خود را به كلّي فراموش كرد و زبان به اعتراض گشود، اما اعتراضي سبكتر و ملايمتر از گذشته، گفت: «ميخواستي در مقابل اين كار اجرتي بگيري؟» اينجا بود كه خضر - عليه السلام - به موسي - عليه السلام - گفت:
«هذا فِراقُ بَينِي وَ بَينِكَ...؛ اينك وقت جدايي من و تو است، اما به زودي راز آنچه را كه نتوانستي بر آن صبر كني، براي تو بازگو ميكنم.»(5)
موسي - عليه السلام - سخني نگفت، و دريافت كه نميتواند همراه خضر - عليه السلام - باشد و دربرابر كارهاي عجيب او صبر و تحمّل داشته باشد.
توضيحات خضر - عليه السلام - در مورد سه حادثه عجيب
حضرت خضر - عليه السلام - راز سه حادثه شگفتانگيز فوق را براي موسي - عليه السلام - چنين توضيح داد:
اما آن كشتي مال گروهي از مستمندان بود كه با آن در دريا كار ميكردند، و من خواستم آن را معيوب كنم و به اين وسيله آن كشتي را از غصب ستمگر زمان برهانم. چرا كه پشت سرشان پادشاه ستمگري بود كه هر كشتي سالمي را به زور ميگرفت. معيوب كردن من، براي نگهداري كشتي براي صاحبانش بود.
و امّا آن نوجوان، پدر و مادرش با ايمان بودند و بيم داشتيم كه آنان را به طغيان و كفر وادارد، از اين رو خواستيم كه پروردگارشان به جاي او فرزندي پاكسرشت و با محبّت به آن دو بدهد.(6)
و امّا آن ديوار از آنِ دو نوجوان يتيم در آن شهر بود، گنجي متعلّق به آن يتيمان در زير ديوار وجد داشت، و پدرشان مرد صالحي بود، و پروردگار تو ميخواست آنها به حدّ بلوغ برسند و گنجشان را استخراج كنند. اين رحمتي از پروردگار تو بود، من آن كارها را انجام دادم تا زير ديوار محفوظ بماند و آن گنج خارج نشود و به دست بيگانه نيفتد، من اين كارها را خودسرانه انجام ندادم. اين بود راز كارهايي كه نتوانستي در برابر آنها تحمّل كني.(7)
موسي - عليه السلام - از توضيحات حضرت خضر - عليه السلام - قانع شد.
توصيه خضر - عليه السلام - و نوشته لوح گنج
هنگام جدايي خضر - عليه السلام - از موسي - عليه السلام -، موسي به او گفت: مرا سفارش و موعظه كن، خضر مطالبي فرمود از جمله گفت: «از سه چيز بپرهيز و دوري كن: 1. لجاجت 2. و از راه رفتن بيهدف و بدون نياز 3. و از خنده بدون تعجّب، خطاهايت را بياد بياور و از تجسّس در خطاهاي مردم پرهيز كن.»
از حضرت رضا - عليه السلام - نقل شده آن گنجي كه زير ديوار مخفي بود، لوح طلايي بود كه در آن چنين نوشته شده بود:
«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم، مُحَمَّدٌ رَسولُ اللهِ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَيقَنَ بِالمَوْتِ كَيفَ يفْرَحُ، عَجِبْتُ لِمَنْ اَيقَنَ بِالْقَدَرِ كَيفَ يحْزَنُ؟ و عَجِبْتُ لِمَنْ رأي الدُّنيا و تَقَلُّبَها بِاَهْلِها كيفَ يرْكَنُ اِلَيها، و ينْبَغِي لِمَنْ غَفَلَ عَنِ اللهِ اَلّا يتَّهَمَ اللهُ تَبارَكَ و تَعالي في قَضائِهِ و لا يسْتَبْطِئَهُ فِي رِزْقِهِ؛ به نام خداوند بخشنده مهربان - تعجّب ميكنم براي كسي كه يقين به مرگ دارد چگونه شادي مستانه ميكند؟ تعجّب ميكنم براي كسي كه يقين به قضا و قدر الهي دارد، چگونه اندوهگين ميشود، تعجّب ميكنم براي كسي كه دنيا و دگرگونيهاي آن را با اهلش مينگرد، چگونه بر آن اعتماد ميكند؟ و
سزاوار است آن كسي كه از خداوند غافل ميگردد، خداوند متعال را در قضاوتش متّهم نكند، و در رزق و روزي رساندن او را به كندي و تأخير ياد ننمايد.»(8)
نيز روايت شده: بين آن پدر صالح و يتيمان كه آن گنج را براي فرزندانش ذخيره كرده بود، هفتاد پدر واسطه بود، خداوند به خاطر نيكوكاري آن پدر (جدّ هفتادم) گنج او را به دو يتيم از نوههايش رسانيد، و پاداش نيكوكاري او را اين گونه ادا كرد.(9)
ملاقات ابليس با موسي - عليه السلام -
رسول خدا - صلي الله عليه و آله - فرمود: موسي - عليه السلام - در مكاني نشسته بود، ناگاه شيطان كه كلاه دراز و رنگارنگي بر سر داشت، نزد موسي - عليه السلام - آمد و (به عنوان احترام موسي) كلاهش را از سرش برداشت و دربرابر موسي - عليه السلام - ايستاد و سلام كرد، و بين آن دو چنين گفتگو شد:
موسي: تو كيستي؟
ابليس: من شيطان هستم.
موسي: ابليس تو هستي، خدا تو را دربدر و آواره كند.
ابليس: من نزد تو آمدهام تا به خاطر مقامي كه در پيشگاه خدا داري، به تو سلام كنم.
موسي: اين كلاه چيست كه بر سر داري؟
ابليس: با (رنگها و زرق و برق) اين كلاه دل مردم را ميربايم.
موسي: به من از گناهي خبر بده كه هرگاه انسان مرتكب آن گردد، تو بر او مسلط گردي.
ابليس گفت: «اِذا اَعْجَبَتْهُ نَفْسُهُ، وَ اسْتَكْثَرَ عَمَلَهُ وَ صَغُرَفِي عَينيهِ ذَنْبُهُ؛
در سه مورد بر انسان مسلّط ميشوم: 1. هنگامي كه او از خود راضي شود (و اعمال خود را بپسندد و خودبين باشد) 2. هنگامي كه او عملش را زياد تصوّر كند 3. هنگامي كه او گناهش را كوچك بشمرد.»(10)
ديدار موسي - عليه السلام - از غذاي كرم در دل سنگ
هنگامي كه حضرت موسي - عليه السلام - از طرف خداوند، براي رفتن به سوي فرعون و دعوت او به خداپرستي، مأمور گرديد، موسي - عليه السلام - (كه احساس خطر ميكرد) به فكر خانواده و بچّههاي خود افتاد، و به خدا عرض كرد: «پروردگارا چه كسي از خانواده بچّههاي من، سرپرستي ميكند؟!»
خداوند به موسي - عليه السلام - فرمان داد: «عصاي خود را بر سنگ بزن.»
موسي - عليه السلام - عصايش را بر سنگ زد، آن سنگ شكست، در درون آن، سنگ ديگري نمايان شد، با عصاي خود يك ضربه ديگر بر سر آن سنگ زد، آن نيز شكسته شد و در درونش سنگ ديگري پيدا گرديد، موسي - عليه السلام - ضربه ديگري با عصاي خود بر سنگ سوم زد، و آن سنگ نيز شكسته شد، او در درون آن سنگ، كرمي را ديد كه چيزي به دهان گرفته و آن را ميخورد.
پردههاي حجاب از گوش موسي - عليه السلام - به كنار رفت و شنيد آن كرم ميگويد:
«سُبْحانَ مَنْ يرانِي و يسْمَعُ كَلامِي و يعْرِفُ مَكانِي و يذْكُرُنِي و لا ينْسانِي؛ پاك و منزه است آن خداوندي كه مرا ميبيند، و سخن مرا ميشنود، و به جايگاه من آگاه است، و به ياد من هست، و مرا فراموش نميكند.»(11)
به اين ترتيب، موسي - عليه السلام - دريافت كه خداوند عهدهدار رزق و روزي بندگان است، و با توكّل بر او، كارها سامان مييابد.
توبهاي كه موجب بارندگي پربركت شد
عصر حضرت موسي - عليه السلام - بود، مدّتي باران نيامد و زراعتها خشك شدند و بلاي قحطي همه جا را فراگرفته بود، مردم به محضر موسي - عليه السلام - آمدند و با التماس از او خواستند، نماز استسقاء بخواند تا باران بيايد. موسي - عليه السلام - با جمعيتي بالغ بر هفتادهزار نفر به صحرا رفتند و نماز باران خواندند و هرچه دعا كردند، باران نيامد. موسي - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! با هفتادهزار نفر، هرچه دعا ميكنيم باران نميآيد، علّتش چيست؟ مگر مقام و منزلت من در پيشگاهت كهنه شده است.»
خداوند به موسي - عليه السلام - خطاب كرد: «در ميان شما يك نفر است كه چهل سال است معصيت مرا ميكند، به او بگو از ميان جمعيت خارج شود، تا دعايت مستجاب گردد.»
موسي - عليه السلام - عرض كرد: صداي من ضعيف است و به هفتادهزار نفر جمعيت نميرسد. خداوند فرمود: «تو اعلام كن من صدايت را به همه ميرسانم.» موسي - عليه السلام - اعلام كرد، همه شنيدند. آن مرد گنهكار ديد هيچكس خارج نشد، دريافت كه آن شخص خودش است، با خود گفت: اگر برخيزم و بيرون روم، رسوا ميشوم، و اگر بيرون نروم، باران نميآيد.» همانجا نشست و توبه حقيقي كرد، پس از آن بيدرنگ باران پربركت آمد. موسي - عليه السلام - عرض كرد: خدايا! كسي از ميان جمعيت خارج نشد، پس چطور شد باران آمد؟
خداوند فرمود: «سَقَيتُكُمْ بِالَّذِي مَنَعْتُكُمْ بِهِ؛ شما را به خاطر همان شخصي كه به سبب او باران را قطع كرده بودم، سيراب كردم.» (يعني توبه او باعث باريدن باران گرديد)
موسي - عليه السلام - عرض كرد: «خدايا! او را نشان بده تا زيارتش كنم» خداوند فرمود: «آنگاه كه او گناه ميكرد رسوايش نكردم، حالا كه توبه كرده رسوايش كنم، من كه نمّامي را دشمن دارم هرگز نمّامي نميكنم، من كه عيبپوش هستم هرگز عيب كسي را فاش نميسازم و آبروي كسي را نميريزم.»(12)
عذرخواهي موسي - عليه السلام - از خداوند
روزي حضرت موسي -
عليه السلام - هنگام عبور فقير برهنه و تهيدستي را ديد كه بر روي ريگ بيابان خوابيده بود، او وقتي كه موسي - عليه السلام - را ديد، نزدش آمد و گفت: «اي موسي! دعا كن تا خداوند هزينه اندكي به من بدهد كه از نداري و فقر جانم به لب رسيده است.»
موسي - عليه السلام - براي او دعا كرد، و از آنجا گذشت و به سوي كوه طور براي مناجات رفت. پس از مدّتي از همان مسير بازميگشت ديد مردم همان فقير را دستگير كرده و جمعيتي بسيار در گِردش اجتماع نمودهاند، پرسيد: «چه حادثهاي رخ داده است؟»
حاضران گفتند: اين مرد شراب خورده و با عربده و جنگطلبي، به يك نفر حمله كرده و او را كشته است، اكنون او را دستگير كردهاند، تا به عنوان قصاص اعدام كنند. به گفته لطيفهگوها:
گربه مسكين اگر پر داشتي *** تخم گنجشك در زمين نگذاشتي
موسي به حكم الهي اقرار كرد و از جسارت خود در مورد آن فقير بد سيرت استغفار نمود.
بنده چو جاه آمد و سيم و زرش *** سيلي خواهد به ضرورت سرش
آن نشنيدي كه فِلاطون چه گفت؟ *** مور همان به كه نباشد پَرَش(13)
------------------------------
1- به گفته اكثر مفسّران، منظور از اين تنگه دو دريا، محل اتّصال خليج عقبه با خليج سوئز است.
2- بحارالانوار، ج 13، ص 278.
3- در حديثي از پيامبر - صلي الله عليه و آله - نقل شده فرمود: هنگامي كه موسي - عليه السلام - با خضر - عليه السلام - در كنار دريا ملاقات كرد، پرندهاي در برابر آن دو ظاهر شد، قطرهاي آب دريا با منقارش برداشت، خضر به موسي - عليه السلام - گفت: «آيا ميداني اين پرنده چه ميگويد؟ موسي گفت: چه ميگويد؟
خضر گفت: ميگويد «وَ رَبِّ السَّماواتِ و الاَرضِ وَ رَبِّ الْبَحْرِ ما عِلْمُكُما مِنْ عِلْمِ اللهِ اِلّا قَدْرَ ما اَخَذْتُ بِمِنْقارِي مِنْ هذَا الْبَحْرِ؛ و سوگند به پروردگار آسمانها و زمين و پروردگار دريا، دانش شما دو نفر (موسي و خضر) در مقايسه با علم خدا نيست مگر به اندازه آنچه از آب در منقارم گرفتهام نسبت به اين دريا» (بحارالانوار، ج 13، ص 302).
و در روايت ديگر آمده: «اين پرنده كوچكتر از گنجشك بود و از نوع پرستو بود و گفت: «علم شما در مقابل علم محمّد و آل محمّد - صلي الله عليه و آله - به اندازه مقدار آبي است كه به منقار گرفتهام نسبت به دريا.» (همان مدرك؛ پاورقي).
4- مضمون آيات 60 تا 70 سوره كهف.
5- كهف، 71 تا 78؛ بحارالانوار، ج 13، ص 280. روايت شده: پيامبر - صلي الله عليه و آله - فرمود: «خدا برادرم موسي - عليه السلام - را رحمت كند، اگر تحمّل ميكرد، عجيبترين شگفتيها را (از دست خضر) ميديد و نيز فرمود: اگر صبر ميكرد، هزار شگفتي ميديد. (نورالثقلين، ج 3، ص 282) و از امام باقر - عليه السلام - يا امام صادق - عليه السلام - نقل شده فرمود: «لَوْ صَبَرَ مُوسي لَاَراهُ الْعالِمُ سَبْعِينَ اُعْجُوبَة؛ اگر موسي - عليه السلام - صبر و تحمّل ميكرد، آن عالِم (خضر) هفتاد حادثه عجيب به موسي - عليه السلام - نشان ميداد.» (بحارالانوار، ج 13، ص 284 و 301).
نيز روايت شده: از موسي - عليه السلام - پرسيدند: سختترين حادثه زندگي تو چه بود؟ موسي - عليه السلام - در پاسخ گفت: «هيچيك از آن همه مشكلات (عصر فرعون و عصر حكومت بنياسرائيل با آن همه رنجها) همانند گفتار خضر - عليه السلام - برايم رنجآور نبود كه خبر از فراق و جدايي خود از من داد و مرا از علوم خود محروم ساخت.» (تفسير ابوالفتوح رازي، ذيل آيه 78 كهف).
6- كارهاي خضر - عليه السلام - به خصوص كشتن نوجوان گر چه ظاهري بسيار زننده داشت، ولي بايد توجّه داشت كه فرق است بين نظام تشريع و تكوين، خداوند حاكم بر هر دو نظام است، در اين صورت هيچ مانعي ندارد كه خداوند گروهي مانند موسي - عليه السلام - را مأمور اجراي نظام تشريع كند، و گروهي يا شخصي (مانند خضر) را مأمور اجراي نظام تكوين، از نظر نظام تكوين، هيچ مانعي ندارد كه خداوند حتّي كودك نابالغي را دچار حادثهاي كند كه جان بسپارد، چرا كه وجودش ممكن است در آينده موجب خطرهاي عظيم گردد، مانند اينكه پزشك دست يا پاي كسي را قطع ميكند تا ميكرب سرطان از آن به ساير اعضاء سرايت ننمايد.
كارهاي حضرت خضر - عليه السلام - در ماجراي فوق در محدوده نظام تكوين بوده، ولي حضرت موسي - عليه السلام - مأمور كارها در محدوده تشريع بود، از اين رو مقام موسي - عليه السلام - در اين راستا از حضرت خضر - عليه السلام - بالاتر بود، اگر چه در محدوده نظام تكوين، مقام خضر - عليه السلام - بالاتر بود.
از سوي ديگر اين كار خضر - عليه السلام - از نشانههاي رحمت الهي و پاداش او به پدر و مادر با ايمان بود، خضر به دستور خدا آن كودك كافر را - كه اگر ميماند موجب كفر و انحراف پدر و مادر ميشد، كشت، ولي به جاي آن كودك، خداوند دختري به آن پدر و مادر مرحمت فرمود، كه كانون ايمان و تقوا بود و به فرموده امام صادق - عليه السلام - از نسل او هفتاد پيامبر، به وجود آمد. (تفسير نورالثقلين، ج
3، ص 286).
7- كهف، 79 تا 83.
8- بحارالانوار، ج 13، ص 294.
9- همان، ص 289.
10- اصول كافي، ج 2، ص 624.
11- تفسير روح البيان، ج 4، ص 96 و 97.
12- ثمرات الحياة، ج 3.
13- گلستان سعدي، باب سوم.
خاطراتی از آزاده شهید علی اکبر قاسمی
ایشان فردی ۳۳ ساله و بازاری بود و سر گذر مغازه خیاطی داشت که براساس تکلیفی که احساس کرده بود با وجود اینکه ۴ دختر و ۱ پسر داشت راهی جبهه شد.
این شهید بزرگوار یک اخلاق ویژه داشت و چون در بازار بزرگ شده بود یک حالت جوانمردی داشت.
نحوه اسارت:
ایشان در آخرین مرحله حضور خود در جبهه، به گردان ۱۵۵ لشکر انصارالحسین(ع) همدان مأمور شده و بیسیمچی شهید سردار حاج ستار ابراهیمی شد، شب عملیات ایشان و چند نفر از رزمندگان به خط زده و آنجا بر اثر درگیری ، به اسارت دشمن درآمدند.
▪️در زمان اسارت ما را در آسایشگاه به گروههای ۱۰ نفری تقسیم کرده بودند و چون ایشان از همه ما بزرگتر و در گروه ما بودند، مسئول گروه ما شدند، وقتی در آسایشگاه به ما نان میدادند ایشان نان را تقسیم میکرد، بعد ضمن طلب حلالیت پشتش را به ما میکرد و دستش را روی نانها میگذاشت و براساس آن جیره افراد را میداد.
شهید قاسمی فیش حج داشت که آمد جبهه
من خبر داشتم که ایشان برای حج ثبتنام کرده بود یعنی همان روزهایی که شهید شد اگر در ایران بود، به حج مشرف میشد باور کنید معتقدم شهید قاسمی حتی اگر آن روزها در اسارت نبود در عوض در حال انجام دادن مناسک حج بود، باز هم شهید میشد.
زمینهسازی و بهانهگیری عراقیها
ما در اردوگاه یک بنهایی داشتیم که البته مبلغ این بنها مطابق با درجه افراد فرق میکرد برای افسران شش دینار و برای سرباز و بسیج یک دینار و نیم بود و ما برای گرفتن نمک با نخ و سوزن از این بنها استفاده میکردیم از آنجایی که شهید قاسمی مسئول گروه ما بود ما این بنها را جمع کرده و به ایشان میدادیم تا به وقتش استفاده کنیم، یک روز شهید قاسمی متوجه نشده بودند و وقتی این بنها در جیبش بود لباسش را شسته بود، عراقیها وقتی این بنهای مچاله شده را دیدند این موضوع را بهانه کرده و گفتند: شما میخواستید با اینکار به ما توهین کنید که در اصل آنها دنبال این بودند که بچهها را اذیت کنند. با وقوع این ماجرا عراقیها اول بچههای گروه و بعد کل آسایشگاه را زدند و همین موضوع نیز سبب ناراحتی شدید شهید قاسمی شد و ایشان میگفتند: من ندانسته این کار را کردم چرا باید دیگران را بزنند.
شعار بر ضد صدام
▪️چند روزی از این موضوع گذشت تا اینکه روز جمعه ۱۲ تیرماه ۱۳۶۶ ایشان صبح که از خواب بیدار شد شروع به دادن شعارهایی مانند الموت لصدام، الموت لآمریکا و ... کرد یکی از مأموران آسایشگاه آمد و گفت: پدرسوخته زبانت را میبرم، شهید قاسمی هم گفت: پدرسوخته خودت هستی، بالاخره وقتی در آسایشگاه را باز کردند ایشان به آقای حسنخانی که بیشتر از همه با او ارتباط داشت گفت: امروز مرا شهید میکنند، بیا با هم به یکی از دستشوییها برویم تا من غسل شهادت کنم که بعد از خارج شدن از دستشویی نگهبانان ایشان را بردند.
چگونگی شکنجه و شهادت
▪️افرادی که در اتاق شکنجه بودند تعریف میکردند که عدنان، قیس و علی آمریکایی (از افسران اردوگاه تکریت ۱۱) با میلگرد و نبشی او را سخت زدهاند، ساعت نزدیک دو بعدازظهر بود که او را برگرداندند ما دیدیم ساق، ران پا، ساعد و قفسه سینه شهید قاسمی شکسته و در حال کما بود. اگر چه دوستان ما تلاش کردند با دادن تنفس مصنوعی او را نجات دهند، اما اثری نداشت و در نهایت ایشان پس از چند دقیقه به شهادت رسید، بعد هم نگهبانها پیکر ایشان را با خود بردند و ما دیگر از وضعیت این شهید عزیز اطلاعی پیدا نکردیم. تا اینکه از اسارت بازگشتیم و دیدیم عراقیها با همان وضعیت آخری که شهید قاسمی داشت از او عکس گرفته و تحویل صلیب سرخ دادهاند و به آنها گفتهاند: این اسیر بر اثر بیماری فوت کرده است. البته به خانواده ایشان نیز همین را گفته بودند و خب ما نمیتوانستیم بگوییم چه اتفاقی برای شهید قاسمی رخ داده است.
دفن پیکر شهید در امامزاده علی اکبر چیذر
▪️پیکر شهید قاسمی مرداد ماه سال ۱۳۸۱ به همراه باقی پیکرهای شهدایی که در اسارت به شهادت رسیده بودند، به کشور بازگشت و چون خانوادهاش در تهران زندگی میکردند در امامزاده علیاکبر(ع) چیذر به خاک سپرده شد
روحش شاد، یادش گرامی و راهش پر رهرو باد
آزاده ابراهیم یاری
*در محاصره سپاه ابرهه*
🍁☘️🍁☘️🌲☘️🍁
خاطرات شهید وزوایی از عملیات بازی دراز
هوا گرگ و میش بود که زیر پای کمین بعثیها پشت میدان مین، زمین گیر شدیم. همان جا، پایین تر از خط الرأس روی جاده ی مال رو به ستون یک نشستیم روی زمین تا گروه های بعدی به ما ملحق شوند. برادر وزوایی خیلی با دقت اطراف ستون را میپایید. او مدام با بیسیم تماس می گرفت و از
رده های بالا تأخیر ۲۴ ساعته عملیات را تقاضا می کرد.
خورشید هم داشت از پشت کوههای مشرق خودی نشان میداد. چاره ای نبود، باید به عملیات ادامه میدادیم. برادر وزوایی نیروها را به سمت ارتفاع ۱۱۵۰ هدایت می کرد. کماندوهای بعثی هم از مواضع سرکوب خودشان، مثل تگرگ از هر طرف روی سرمان آتش می ریختند. آن دشت باز را پشت سر گذاشتیم، تا رسیدیم به یک سربالایی با ضدشیب خیلی تند. دیگر نفس هایمان بند آمده بود. پاها توانی نداشتند تا قدمی بردارند. اما باید میرفتیم. ماندن در آن جا همان و قتل عام شدن همان. برادر وزوایی
به بچه ها نهیب میزد که به راه شان ادامه بدهند. قدری آن سوتر، بازی دراز با همه ی شکوه و عظمتش خودنمایی می کرد. تو گویی می خواست همه ی غرورش را به رخمان بکشد.
حالا دیگر هوا روشن شده بود و دشمن هم از روی قله، کاملا به دشت و دامنه ها مسلط بود. سر و صدای کر کننده ی سلاحهای سبک و سنگین نیروهای بعثی لحظه ای قطع نمی شد. برادر وزوایی در حالی که تفنگ تاشوی خودش را حمایل کرده بود، با صدای بلند آیاتی از قرآن را تلاوت می کرد و پیش
می رفت: «
وجعلنا من بين أيديهم سدا و من خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لايبصرون»
پرتاب نارنجک توسط سربازان بعثی امان بچه ها را بریده بود. با انفجار هر نارنجک، چندتایی از نیروهای ما به زمین می افتادند، اما بقیه به پیشروی خودشان ادامه می دادند. با هر مصیبتی بود از دامنه ی ارتفاع بالا کشیدیم، به اتکاء گدارها از پرتگاه ها عبور کردیم و دست آخر خودمان را بالای قله ی ۱۱۵۰ رساندیم. تا آمدیم نفسی تازه کنیم، پاتک بعثیها شروع شد. پاتک که نه؛ زلزله. چنان آتشی روی قله می ریختند که تمام کوهها میلرزیدند. حجم و وسعت و تنوع این آتش تهیه، به خوبی نشان میداد پاتک متعاقب آن چقدر سنگین و گسترده خواهد بود. ما هم هر چه انرژی و توان جسمی و کشش عصبی داشتیم، همه را یکجا، برای رسانیدن خودمان به قله ی ۱۱۵۰ صرف کرده بودیم و دیگر رمقی به تن و جانمان نداشتیم تا جلوی پاتک قریب الوقوع آنها را بگیریم. برادر وزوایی مثل شیر می غرید و بچه ها را تشویق می کرد به مقاومت؛ اما چه مقاومتی؟! در جمع ما، کسی را نمیدیدی که نای سر پا ایستادن داشته باشد، چه رسد به این که بتواند با اسلحه، جلوی هجوم کماندوها را بگیرد تشنگی، گرسنگی، خستگی و بی خوابی بدجوری به بچه ها فشار آورده بود.
حالا دیگر فقط فریادهای برادر وزوایی بود که مثل شلاق های پی در پی، بر
گرده ی عصب غیرت و عاطفه ی بچه ها می نشست و همه را سر پا نگه میداشت. به ما می گفت: «داداش های خوبم؛ فداتون بشم، همین الآن نیروهای کمکی
می رسند. مقاومت کنید!» پاتک پشت پاتک بود که روی قله اجراء می شد. مثل مور و ملخ، از هر یال و شیار و صخره کماندوها جلو
می کشیدند، به رگبارشان می بستیم، به رگبارمان
می بستند. یک نارنجک به سمت شان پرت می کردیم، صد نارنجک به سمت مان روانه می کردند. یک زخم میزدیم، ده زخم می خوردیم. نامردها عرصه را به ما تنگ کرده بودند و حتی برای یک لحظه هم آراممان
نمی گذاشتند. حالا دیگر تعداد نیروهای قادر به رزم ما، از انگشتان دستها هم کمتر شده بود. تا این ساعت از روز که آفتاب از نیمه ی آسمان هم گذشته، تعدادی از نیروهای ما زخمی و تعدادی دیگر شهید شده اند.
آنهایی هم که سالم و سر پا
مانده اند، تعدادشان بسیار اندک است. بعثی ها در آن پاتک قبلی خودشان، تعدادی تانک را هم از دامنه ی ۱۱۵۰ بالا کشیدند و با توپ و کالیبر آن تانک ها، به صورت مستقیم به سمت سنگرهای بچه ها شلیک می کردند. صحنه ی خیلی دلخراش و وحشت انگیزی بود. بچه ها را می دیدیم که با هر انفجار تیر مستقیم، بین زمین و آسمان تکه تکه می شدند و تکه های گوشت و استخوان آنها در هوا پخش می شد. در این لحظه های بحرانی برادر وزوایی به ما می گفت:
«
داداش های گلم؛ مقاومت کنید، توکل تون به خدا باشه؛ دشمن محکوم به فناست، مطمئن باشید.» بعد با اشاره به پایین ارتفاع می گفت:
«
ببینید، نیروهای کمکی دارند می رسند!»
اما ما هر چه چشم می دواندیم، آن پایین، اثری از نیروهای کمکی نمیدیدیم. پیش خودمان
می گفتیم اینجا که خبری از نیرو نیست، چرا برادر محسن این طوری به ما امیدواری
می دهد؟
شرایط ما برای ماندن روی قله هر لحفله بدتر از قبل می شد. دست آخر، یکی از بچه ها، که از دیدن آن همه شهید و مجروح و وضعیت اسفبار ما، پنداری پاک تعادل روحی اش را از دست داده بود، به سمت برادر وزوایی هجوم برد و گفت: «پس کجا هستند اونایی که قرار بود ما رو پشتیبانی کنند؟!