eitaa logo
🌷🌷شرمنده ایم شهدا🌷🌷
123 دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
162 ویدیو
9 فایل
بسم رب الشهداء این کانال برای علاقمندان به خاطرات شهدا ایجاد شده است.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*در محاصره سپاه ابرهه* 🍁☘️🍁☘️🌲☘️🍁 خاطرات شهید وزوایی از عملیات بازی دراز هوا گرگ و میش بود که زیر پای کمین بعثیها پشت میدان مین، زمین گیر شدیم. همان جا، پایین تر از خط الرأس روی جاده ی مال رو به ستون یک نشستیم روی زمین تا گروه های بعدی به ما ملحق شوند. برادر وزوایی خیلی با دقت اطراف ستون را میپایید. او مدام با بیسیم تماس می گرفت و از رده های بالا تأخیر ۲۴ ساعته عملیات را تقاضا می کرد. خورشید هم داشت از پشت کوههای مشرق خودی نشان میداد. چاره ای نبود، باید به عملیات ادامه میدادیم. برادر وزوایی نیروها را به سمت ارتفاع ۱۱۵۰ هدایت می کرد. کماندوهای بعثی هم از مواضع سرکوب خودشان، مثل تگرگ از هر طرف روی سرمان آتش می ریختند. آن دشت باز را پشت سر گذاشتیم، تا رسیدیم به یک سربالایی با ضدشیب خیلی تند. دیگر نفس هایمان بند آمده بود. پاها توانی نداشتند تا قدمی بردارند. اما باید میرفتیم. ماندن در آن جا همان و قتل عام شدن همان. برادر وزوایی به بچه ها نهیب میزد که به راه شان ادامه بدهند. قدری آن سوتر، بازی دراز با همه ی شکوه و عظمتش خودنمایی می کرد. تو گویی می خواست همه ی غرورش را به رخمان بکشد. حالا دیگر هوا روشن شده بود و دشمن هم از روی قله، کاملا به دشت و دامنه ها مسلط بود. سر و صدای کر کننده ی سلاحهای سبک و سنگین نیروهای بعثی لحظه ای قطع نمی شد. برادر وزوایی در حالی که تفنگ تاشوی خودش را حمایل کرده بود، با صدای بلند آیاتی از قرآن را تلاوت می کرد و پیش می رفت: « وجعلنا من بين أيديهم سدا و من خلفهم سدا فأغشيناهم فهم لايبصرون» پرتاب نارنجک توسط سربازان بعثی امان بچه ها را بریده بود. با انفجار هر نارنجک، چندتایی از نیروهای ما به زمین می افتادند، اما بقیه به پیشروی خودشان ادامه می دادند. با هر مصیبتی بود از دامنه ی ارتفاع بالا کشیدیم، به اتکاء گدارها از پرتگاه ها عبور کردیم و دست آخر خودمان را بالای قله ی ۱۱۵۰ رساندیم. تا آمدیم نفسی تازه کنیم، پاتک بعثیها شروع شد. پاتک که نه؛ زلزله. چنان آتشی روی قله می ریختند که تمام کوهها میلرزیدند. حجم و وسعت و تنوع این آتش تهیه، به خوبی نشان میداد پاتک متعاقب آن چقدر سنگین و گسترده خواهد بود. ما هم هر چه انرژی و توان جسمی و کشش عصبی داشتیم، همه را یکجا، برای رسانیدن خودمان به قله ی ۱۱۵۰ صرف کرده بودیم و دیگر رمقی به تن و جانمان نداشتیم تا جلوی پاتک قریب الوقوع آنها را بگیریم. برادر وزوایی مثل شیر می غرید و بچه ها را تشویق می کرد به مقاومت؛ اما چه مقاومتی؟! در جمع ما، کسی را نمیدیدی که نای سر پا ایستادن داشته باشد، چه رسد به این که بتواند با اسلحه، جلوی هجوم کماندوها را بگیرد تشنگی، گرسنگی، خستگی و بی خوابی بدجوری به بچه ها فشار آورده بود. حالا دیگر فقط فریادهای برادر وزوایی بود که مثل شلاق های پی در پی، بر گرده ی عصب غیرت و عاطفه ی بچه ها می نشست و همه را سر پا نگه میداشت. به ما می گفت: «داداش های خوبم؛ فداتون بشم، همین الآن نیروهای کمکی می رسند. مقاومت کنید!» پاتک پشت پاتک بود که روی قله اجراء می شد. مثل مور و ملخ، از هر یال و شیار و صخره کماندوها جلو می کشیدند، به رگبارشان می بستیم، به رگبارمان می بستند. یک نارنجک به سمت شان پرت می کردیم، صد نارنجک به سمت مان روانه می کردند. یک زخم میزدیم، ده زخم می خوردیم. نامردها عرصه را به ما تنگ کرده بودند و حتی برای یک لحظه هم آراممان نمی گذاشتند. حالا دیگر تعداد نیروهای قادر به رزم ما، از انگشتان دستها هم کمتر شده بود. تا این ساعت از روز که آفتاب از نیمه ی آسمان هم گذشته، تعدادی از نیروهای ما زخمی و تعدادی دیگر شهید شده اند. آنهایی هم که سالم و سر پا مانده اند، تعدادشان بسیار اندک است. بعثی ها در آن پاتک قبلی خودشان، تعدادی تانک را هم از دامنه ی ۱۱۵۰ بالا کشیدند و با توپ و کالیبر آن تانک ها، به صورت مستقیم به سمت سنگرهای بچه ها شلیک می کردند. صحنه ی خیلی دلخراش و وحشت انگیزی بود. بچه ها را می دیدیم که با هر انفجار تیر مستقیم، بین زمین و آسمان تکه تکه می شدند و تکه های گوشت و استخوان آنها در هوا پخش می شد. در این لحظه های بحرانی برادر وزوایی به ما می گفت: « داداش های گلم؛ مقاومت کنید، توکل تون به خدا باشه؛ دشمن محکوم به فناست، مطمئن باشید.» بعد با اشاره به پایین ارتفاع می گفت: « ببینید، نیروهای کمکی دارند می رسند!» اما ما هر چه چشم می دواندیم، آن پایین، اثری از نیروهای کمکی نمیدیدیم. پیش خودمان می گفتیم اینجا که خبری از نیرو نیست، چرا برادر محسن این طوری به ما امیدواری می دهد؟ شرایط ما برای ماندن روی قله هر لحفله بدتر از قبل می شد. دست آخر، یکی از بچه ها، که از دیدن آن همه شهید و مجروح و وضعیت اسفبار ما، پنداری پاک تعادل روحی اش را از دست داده بود، به سمت برادر وزوایی هجوم برد و گفت: «پس کجا هستند اونایی که قرار بود ما رو پشتیبانی کنند؟!
کو نیرویی که قرار بود بیاد؟ اصلا تو ما رو چی فرض کردی؟ چرا بچه ها رو به کشتن میدی؟!» برادر وزوایی همان طور ساکت فقط به حرفهای آن برادر گوش داد. اما هیچ نگفت. بعد همه ی ما نیروهایی را که سر پا مانده بودیم، دور خودش جمع کرد. اول با لحن خیلی قشنگی سوره ی « فیل» را برای ما تلاوت کرد. بعد رو به جمع ما گفت: «داداش های خوبم، همگی با هم این سوره رو می خونیم: « الم تر كيف فعل ربک باصحاب الفيل.» به یک چشم برهم زدن، طنین روح بخش تلاوت آیه های دلنشین قرآن کریم که از لبهای ترک خورده و حلقوم خشکیده ی بچه ها برخاسته بود، در فضا پیچید. همان طور که داشتیم کلمه به کلمه، آیه ها را می خواندیم، همه از گوشه ی چشم ها، به همدیگر و به برادر وزوایی نگاه می کردیم. نه.. ما تنها نبودیم، ما بی یار و یاور نبودیم، اصلا ما روی ۱۱۵۰ هم نبودیم، ما در سال ۱۳۶۰ نبودیم. ما در عام الفیل، در صحن کعبه، در محاصره ی سپاه ابرهه بودیم، اما... تنها نبودیم؛ پروردگار کعبه، با ما بود و حضورش را داشت از زبان برادر وزوایی، به ما یادآور می شد. دفعتا به خودمان آمدیم؛ باز روی قله بودیم، اما آتشی در کار نبود. از سمت یال ها و شیارها و صخره ها، حتی یک گلوله شلیک نمیشد. با دیدن این صحنه ها، بچه ها قوت قلب گرفتند. آنها تنگ تر از قبل، دور برادر وزوایی حلقه زدند و همان طور که اشک می ریختند یک بار دیگر، همدل و هم صدا با هم به صدای بلند، آیات سوره ی فیل را هم خوانی می کردند. *هنوز تلاوت سوره را تمام نکرده بودیم که یکی از هلی کوپترهای خودی روی آسمان ظاهر شد و با شلیک موشکی، یکی از تانک های دشمن را به آتش کشید. همزمان با این حادثه، دو فروند هلی کوپتر توپدار دشمن در آسمان بازی دراز به هم اصابت کردند و متلاشی شدند.با دیدن این وقایع، مو بر اندام مان سیخ شد و تن مان از شوق می لرزید. دوباره روحیه گرفتیم و بر دشمن تاختیم. طوری که حوالی غروب سرنوشت نبرد به نفع ما رقم خورد. این جا بود که آن برادر آمد و از برادر وزوایی عذرخواهی کرد. برادر وزوایی هم فقط با لبخندی که بر لبهای خشکیده اش نقش بسته بود به آن برادر فهماند که از حرف های او دلگیر نشده. قرص داغ خورشید، وقتی داشت پشت تیغه ی کوههای مغرب فرو می رفت، آرامشی دل انگیز، تمام منطقه را فرا گرفت. 🌻🥀🌻🥀🌻🥀🌻 منبع: کتاب ققنوس فاتح @sharmandeim_shohada