همه اش راحفظ هستم
چیزی به غروب آفتاب نمانده بود.جابه اندازه کافی برای نمازخواندن نبود.مجبوربودیم یکی یکی نمازبخوانیم.بدون اذان واقامه وسایرمخلفات.بعضی ازبرادران دیگرزیادی عجله می کردند،بیش ازحد.هنوزتکبیرة الاحرام رانگفته می دیدی دررکوع است وتابه خودبیایی دست هایش را روی زانو تکان می داد.کنایه از اینکه سلام می دهد.ازبرادری که نمی شناختم باتعجب پرسیدم:تمام شد؟هردوتایش راخواندی؟ظهروعصر؟گفت:بله. گفتم:چطور ممکنه؟ گفت:آخرمن همه اش راحفظ هستم فقط قنوت رااز رو(کف دست)خواندم!
🌹 پیام قرآنی ۱۹ بهمن ماه ۱٤٠۳
👈 هر روز یک آیه:
۞وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ جَعَلْنا مَنْسَكاً لِيَذْكُرُوا اسْمَ اللَّهِ عَلى ما رَزَقَهُمْ مِنْ بَهِيمَةِ الْأَنْعامِ فَإِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ فَلَهُ أَسْلِمُوا وَ بَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ۞
۞آیه ۳۴ سوره حج۞
۞و (شما تنها امّتى نيستيد كه تكليف قربانى دارد، زيرا) ما براى هر امّتى آئينى قرار داديم، تا هنگام قربانى نام خدا را بر حيواناتى كه خداوند روزى آنان كرده ببرند، خداى شما معبود يكتاست، پس فقط تسليم او باشيد، و به بندگان خالص بشارت ده.۞
💬 پیام ها
١-جز براى خدا تسليم نشويد.«فَلَهُ أَسْلِمُوا»
۲- همين كه در تمام اديان نام خدا بردن مطرح است، پس آفريدگار همه يكى است. زيرا اگر خداى ديگرى بود اين مراسم به صورتهاى ديگرى نيزمطرح مىشد. «فَإِلهُكُمْ إِلهٌ واحِدٌ» (حرف «فاء» براى نتيجه است يعنى وحدت مكتب، نشانهى وحدت معبود است).
۳- بشارتهاى الهى، مخصوص كسانى است كه متواضع و تسليم خدا هستند.
« و بَشِّرِ الْمُخْبِتِينَ
نماز شب پر ماجرا
سرش میرفت نماز شبش نمی رفت هر ساعت برای قضای حاجت برمی خاستیم در حال رازو نیاز وسوزو گداز بود.گریه می کرد مثل ابر بهار،با بچه صحبت کردیم.باید به فکر چاره ای می افتادیم،راستش حسودیمان می شد.ما نماز صبح را هم زورمان می آمد بخوانیم آن وقت او نافله به جا می آورد.
تصمیم مان را عملی کردیم .در فرصتی که به خوابی عمیق فرو رفته بود یک پای او را به جعبه مهمات که پر از ظرف وقاشق وچنگال بود گره زدیم بنده خدا از همه جا بیخبر ،نیمه شب از جایش برمی خیزد که برود تجدید وضو کند تمام آن وسایل که به هیچ چیز گیر نبود با اشاره ای فرو میریزد روی دست وپایش. تابه خودش بجنبد از سر وصدای آنها همه سراسیمه از جابرخاستیم وخودمان را زدیم به بی خبری : برادر نصف شبی معلوم است چه کار میکنی؟ دیگری :چرا مردم آزاری میکنی ؟آن یکی:آخر این چه نمازی است که می خوانی واز این حرفها.
زمان جنگ، بیش تر منطقه بود. کم تر می آمد خانه. وقتی هم که می آمد، شب می ماند، صبح می رفت. گاهی به اندازه ی یک سرباز هم مرخصی نمی آمد. جنگ که تمام شد، فرصتش بیش تر شد. فهمید که با ما رابطه ندارد. رابطه داشت، اما صمیمانه نبود؛ آن جور که باید، رابطه ی پدرفرزنده ی. که بتوانیم راحت حرف هامان را بهش بگوییم. خودش این رافهمیده بود.
صبح ها بعد از نماز، جلسه داشتیم ؛ نیم ساعت، سه ربع. قبل از این که برویم مدرسه. می گفت: درباره ی هر چی که فکر می کنی راحت تری، حرف بزن. هر چی دلت می خواد بگو.
اواخر به آن چیزی که می خواست، رسید؛ با هم صمیمی شده بودیم. درمورد مسایل مختلف حرف می زدیم. درست مثل یک پدر و فرزند. تازه به آن لحظات شیرین رسیده بودیم، که همه چیز تمام شد. انگار بیش ترقسمت نبود.
یادگاران، جلد 11 کتاب شهید صیاد، ص 45