مطالعه دربارهی رمان و چگونگی زایشِ آن در غرب این نکته را روشن میکند که رمان حاصلِ یک خودفراموشی بشر در مقابل هستی است؛ خودبنیادیِ اومانیستیِ سوبژکتیویستی! که این یک بحث دامنهدار است.
رمان محصولِ دگرگونی و تطور انسان غربی است و ویژگیهای انسانِ غربی به عینه در رمان قابل مشاهده است.
این همان دلیلی است که حقیر را به این اعتقاد رسانده که رمان هم در تبعیت از غاوون به وجود آمده و بشر با قدرت غیر کنترل شدهی تخیل به آن رسیده است! یعنی انسان با دوریِ از خدا و تکیه بر نفس بشری که یادگارِ عهد رنسانس است به محصولاتی چون رمان رسیده است؛
البته استثنائاتی هم هست که خارج از بحث اکنونیِ ماست که در کلیات شکلگیری رمان نقش بسزایی ندارند.
سوال: خواندن رمان تخیل بشر را پرورش میدهد یا عقلش را؟! هم رماننویس و هم رمانخوان در چه چیزی رشد میکنند؟ ۸
به نظر در تخیّل کردن و نه در عقلیدن!
و آیا رمان در سپاهِ جهل تعریف میشود یا در سپاهِ عقل؟
والسلام
بعد از مدتها رمانِ ۶۷۰ صفحهای! حالا چرا تعداد صفحاتش مهم است؟ چون انتخاب رمانی که تعداد صفحات زیادی داشته باشد و تو را تا آخر بکشاند خودش یک امر مهمی در خواندن است. رمانهای کلاسیک یکی از خوبیهایشان همین تعداد زیاد صفحاتشان است که بعد از خواندنشان یک حالتِ فتحی به خواننده میدهند؛ انگار قلهی دماوند فتح شده است. زیبایی غیرقابلِ وصفی دارد این خواندن. اصلا گاهی فکر میکنم کلاسیکنویسها سرِ این موضوع با هم چالش داشتهاند که کدامشان میتواند با تعداد بیشتر صفحات و حتی تعداد جلد کتاب بیشتر مخاطبِ زیادتری را جذب کنند! البته در طولِ نوشتن هم آنقدر قدرتمند عمل کنند که تا آخر هم به ورطهی زردنویسی نیفتند! این است که کارهای کلاسیک را شاهکار جلوه میدهد!
برخلاف امروز که نویسندهها استادِ آببستن شدهاند و اگر کتابهای ۲۰۰ صفحهایشان را بچلانی، ده صفحه حرف جدید هم برای گفتن ندارند!
خواندنِ "ولع مقدس" خاطرهی خواندنِ کتابهای کلاسیک را در من زنده کرد و از این منظر چقدر عالی بود!
از سوی دیگر برای من سوال است که در غرب اما چرا به این رمانها جایزه میدهند و چرا هنوز از این کارها استقبال میشود ولی در کشورهایی مثل کشور ما رمانهای زرد طرفدار بیشتری دارند؟
چرا ذائقهی مخاطبِ ما را با رمانهای باصطلاح عامهپسند رو به زوال پیش بردهاند؟
ذائقهای که تربیت شده تا رمانهای زرد بخواند هرگز نمیتواند رمان جدی بخواند. نمیتواند اصلا بیندیشد. حوصلهی اندیشیدن ندارد. در حالیکه خواندن رمانهایی چون ولع مقدس نیاز به اندیشیدن دارند؛ سرسری نمیشود خواندشان. مانند نوشتههای
ادامه دارد...👇
داستایفسکی، دیکنز، زولا، هوگو، ناباکوف و...
این رمان تاریخی که به دوران قرنِ هیجده انگلیس پرداخته و به مسائل اجتماعی، دینی، اقتصادی آن زمان ارجاع داده را نمیشود بیاندیشه خواند! اصلا اگر به نشانهگذاریهای این رمان توجه نکنی نمیتوانی بیش از نهایتا ۲۰۰ صفحهاش را بخوانی!
این رمان سرگرمیِ عشقی که داستان روی آن سوار شود ندارد؛ تعلیقِ خفتگیر و آنچنانی هم ندارد؛ کششِ داستانی ویژهای هم نیست؛ چون نویسندهاش نمیخواهد مخاطب را مجبور به خواندن کند؛ میخواهد سرِ صبر بخواند و به جزء جزء آن بیندیشد.
ماجرای این رمان یاد و خاطرهی فیلمهای دزدان دریایی که در کودکی و نوجوانیمان سکهی رایج سریالها و کارتونها بود را زنده میکند.
اشتباه نکنم و بنابر آنچه در فیلمهای سینمایی دیدهایم کشتیهایی که انگلیسیها برای استعمار و استثمار کشورهای مستضعف در سراسر جهان فرستادهاند همه از یک جنس بوده و حال و هوای شبیه هم داشتهاند. کشتی رمانِ "ولع مقدس" هم از جنس همانهاست.
در آخر اینکه واقعا به این چرای بزرگ بیندیشید که رمان و رمانخوانی (چه در ترجمه و چه در تالیف) در کشور ما چرا به این فلاکت افتاده است که بیاندیشه مینویسیم، بیاندیشه چاپ میکنیم و بیاندیشه میخوانیم؟
والسلام
نمیدانم چقدرش واقعی است و چقدر از تخیل نویسنده برآمده است. نمیدانم آیا شخصیتی با عنوان محیا قوامیان که دختر آیتاللهی باشد به همین نام وجود خارجی دارد یا نه. برایم مهم نیست! چون میدانم دارم رمان میخوانم. همین کار را راحتتر میکند برای خواندن آنچه که شاید همهاش از اول تا آخر دروغی بیش نباشد! حالا دروغبودنش هم مهم نیست؛ چون این در هنر مدرن هم یک چیز عادی است و از یک مانیفست بزرگ میآید که "دروغ هرچه بزرگتر باورپذیرتر"!
مصاحبهای از استاد مرحوم کیارستمی شنیدم که میگفت: ما داریم دروغ میگوییم فقط شاید لایِ این دروغها حقیقتهای کوچکی هم باشد!
چه اعترافِ بزرگی!
کیف کردم از اینهمه صداقت!
همین است. کاش نویسندههای ما کمی از این صداقت در وجودشان بود که دروغشان را راست جلوه ندهند!
محصولات هنر مدرن تمزیج حق و باطلاند! البته کفهی ترازو اغلب به نفع باطل است! مثال کوچکش در فیلمهای دزد و پلیس مخاطب همیشه دوست دارد دزد از دست پلیس بگریزد و همین ماجرا را برای مخاطب جذاب میکند! غافل از اینکه حق با کدام است!
وقتی آیدا مرادی آهنی در ابتدای رمان "شهرهای گمشده" نوشته این داستان واقعی نیست و اسمها اگر وجود خارجی دارند اتفاقی است، همین هم صداقت است!
رماننویس باید بداند اگر راه سلفِ رماننویسان را میرود دارد تلاش میکند، دروغش را حقیقت جلوه دهد. پس ادای حق و حقیقت درآوردن در دل رمان گزافی بیش نیست!
حال اگر تو چیزی نوشتی که با یقین کامل طرف حق را گرفتی و نخواستی در گیر و دار تخیل، حق و باطل را کنار هم بنشانی اسمِ داستان و کتابی را که مینویسی "رمان" نگذار!
ادامه دارد👇
رمان ویژگیهای خودش را دارد و اگر نخواستی به ویژگیهایش اعتماد کنی (که حق همین است)، پس لااقل تلاش نکن آنچه را متضاد با وجود رمان است را در آن جاساز کنی!
رمان رمان است و آنچه تو در حال نوشتنش هستی رمان نیست. شاید چند ویژگی از رمان را با خود داشته باشد.
آنچه اما مرا کشاند تا با خواندنِ این رمان چندجمله بنویسم، شگفتی من از یک پژوهش گسترده در این رمان است! انصافا دستمریزاد به زحمت خانم مرادی آهنی.
پژوهش در رمان خیلی مهم است. پژوهش اگر نباشد شخصیت تیپ میشود؛ زاویهی دید درست یافت همی نشود. مضمون ذبح شده و داستان آبکی از کار درمیآید و...
بعضی میگویند که دیگر زمانه زمانهی رسانهزدگی است و مخاطب به دنبال کارهای دقیق نیست و با کارهای سطحی حال میکند؟
یک سوال: در زمانهای که دیگر کتابهای داستایفسکی و تولستوی و بولکاگف خواهان ندارد، این مشکل از این رمانهاست یا مشکل زمانه؟! اگر ذائقه تغییر کرده این تغییر ذائقه به کجاست؟! فردا به کجا خواهد انجامید؟!
بنظرم این مشکل زمانه است که رسانهزده است و ما باید تمام تلاشمان این باشد که در این عصر دروغزدگی و سطحینگری، از سیطرهی هژمونیِ رسانهای به درآییم. و آیا در این میان وظیفهی هنرمند جز بیرون کشیدن انسان از دامِ غفلت و بیخبری است؟
وظیفهی نویسندگان انقلاب اسلامی این نیست که خود در چنبرهی زمانه گیر کنند بلکه باید فراتر از آن عمل کنند. وگرنه اگر از قوانین زمانه تبعیت کنی، چه تفاوتی است بین یک نویسنده و هنرمند با عامه مردم.
اصلا نویسندهای که از قوانین روزگارش تبعیت کند چگونه میتواند حیات داشته باشد؟! مگر بیحیات میشود اثر تازه و زنده خلق کرد؟!
پ.ن: این رمان را در نمایشگاه خریدم. به حکم اینکه رویش نوشته بود از نامزدهای جایزه حبیب غنی پور! متاسفم که روشنفکری مجبورشان کرده کلمهی شهید را از ابتدای اسم حذف کنند! جایزهی شهید حبیب غنیپور عزیز...
فرهنگ عرب قطعا بر ما تاثیرگذار است؛ بسان دو همسایه که یکی بر دیگری تاثیر میگذارند. نمیشود در جایی زندگی کنی و نسبت به زندگی همسایهات بیتفاوت باشی! حالا اگر از این بگذریم که فرهنگ اسلام هم فرهنگی عربی است و این خود تاثیر فراوانی بر ما دارد.
من حتی وقتی ترجمهی کتابهای عربی را میخوانم تاثیر کلام عربی را بر مترجم به عینه میبینم. از آنجا که کلمات عربی از عمق عجیبی برخوردارند و نمیگذارند مترجم سطحی از کنار کلمات بگذرد.
شاید این حرفِ من به کتِ خیلیها نرود که ما به فرهنگ عربی نیاز داریم. فرهنگ عربی از دیرباز با فرهنگ ما درهم تنیدهاند و البته همچنین فرهنگ فارسی بر عربی تاثیرگذاشته است. در اشعار عربی و فارسی رد این درهم تنیدگی را میتوانی بگیری.
جهانِ زندگی ما با جهان مردم عرب یکی است و در جایی زندگی میکنیم که نمیتوانیم نسبت به آن جهان بیتفاوت باشیم.ما دیوار به دیوار جهان آنها هستیم.
فلسطین زخم مشترک دو جهان است؛ غمی دائمی نشسته بر سینهی همهی مردم عرب و فارس! تصور جنایتِ غرب بر علیه این کشور مظلوم و مردمانش انصافا نشاید! اینکه شبی مردمی را از خانه و کاشانهشان آواره کنی و بسیاری از آنها را سر به نیست گردانی جز از وحشیان صهیونیستی برنمیآید!
همیشه دوست داشتهام رمانی درباره ۱۹۴۸ بنویسم و هنوز هم مشتاقم. اما خواندن رمان "دروازه خورشید" انصافا لذت نوشتن آن رمان را به من بخشید. رمان مستندی حاصل از مصاحبههای فراوان با آوارگان فلسطینی در اردوگاههای لبنان. آنهم توسط یک مسیحی که اتفاقا سال ۱۹۴۸ در بیروت به دنیا آمده است.
ادامه دارد👇
رنگپردازی و تصویرسازی الیاس خوری در این رمان جذاب است و دلکش! هرچند از سویی بسیار غمانگیز است و جانکاه! وصف زندگی آوارگان و راندهشدگان فلسطینی.
رمان بسیار فضای شاعرانهی عربی دارد و فضاسازیهایش تو را به یاد نویسندگان و هنرمندان عرب میاندازد که این سالها بسیار اسمشان را شنیدهاید.
۱۹۴۸ باید برای همیشه بماند و دروازه خورشید توانسته تو را با خود دقیقا به همان سال ببرد. فلسطین ۱۹۴۸، فلسطینِ خون و درد و جنون است و پیرزن دیوانهای که استخوان جمع میکند نماد جنون است و این جنون نتیجهی بهت مردم آواره است که هیچ مستمسکی برای چنگزدن و فریاد نمییابند و مجبورند بغضها را در قلبشان جمع کنند و این فروخوردگی بغضها با انسان چه خواهد کرد؟!
والسلام
شاید این اولین کتاب مستندنگاری باشد که شناختی نسبت به سوژهاش نداشتم؛ جز اینکه شنیده بودم ربنای استاد شجریان از آواز امکلثوم تقلید شده و ویدئوی آن را هم یکبار دیده بودم. وقتی کتاب را دیدم خیلی علاقه نداشتم بخوانمش؛ فکر کردم که نشر چشمه دوباره با نگاه خاص روشنفکریاش یک کتاب دربارهی یک بانوی خوانندهی جهان عرب منتشر کرده تا تعریضی به حکومت اسلامی ما بزند. اگرچه از این نشر بعید نیست! که با این نیت هم این کتاب را چاپ کرده باشد؛ اما این کتاب اتفاقا نشان میدهد که یک زن هم اگر بخواهد وارد کارهایی این چنینی شود چقدر میتواند دقیق عمل کند. یعنی دل به مسائل زودگذر خوش نکند.
امکلثوم در این کتاب یک بانوی خوانندهی حساس و دقیق است که هیچگاه به واسطهی صدای خوشش خود را گم نکرده و تا آخرین روز حیاتش مانند روز اولِ خوانندگی، متعهد است؛ متعهد به خودش. بگذریم
از آنجا که برای من مستندنگاری مهمتر از مسائل مطرح شده در کتاب است بگذارید چند نکته بگم تا مشخص شود که چرا گفتهام مستندنگاری یعنی این؟
یک. استفاده از تاریخ و مسائل روز جامعهی مصر در مستندنگاری به اندازه و به ضرورت است؛ از حرف سست بیپایه در این زمینه اعراض شده است.
دو. پرداختن به مسائل شخصیِ بانوی خواننده گلدرشت نیست. نه تنها مثل نوشتههای زرد نیست که حتی به نظر بالاتر، درست و بجا استفاده شده و اصلا رنگِ چیپ به خود را نگرفته است. این خود یک هنر درست در مستندنگاری است. نزدیک شدن به زندگی شخصی سوژه شاید موجب خوشآمد مخاطب باشد اما باعث میشود مخاطب از اصل متن دور شود.
ادامه دارد👇
سه. روایت یک دست از اول تا انتهای کتاب و حتی دقت در توجه به جزئیات روایت تا قسمت پایانی کتاب.
چهار. استفادهی درست از گفتههای دیگران دربارهی امکلثوم و پرهیز از حاشیهنگاریهای افراطی. نویسندهی محترم هرچند به بعضی از حاشیهها در زندگی امکلثوم پرداخته اما تلاش کرده حاشیه او را منحرف نکند.
برخلاف مستندنگاریهای ما که بیشتر حاشیهنگاری است!
پنج. تصویرسازی جذّاب برای فضاسازی. زیبایی قلم آقای بوالحسنی در تصویرسازی نقش مهمی دارد.
شش. نمایش یک نمای کلی از فضای موسیقی در مصر.
هفت: نشان دادن تغییر فضای زندگی از سنتی به مدرن و تاثیر آن بر زندگی امکلثوم. این تغییر بویژه در هنر مشهودتر است. مثلا ورود صنعت سینما در مصر و تاثیر آن بر موسیقی.
هشت: توجه نازکبینانه به روحیات خاص امکلثوم. این از یک مرد واقعا شگفتآور است که بتواند یک زن و تاثیر اجتماع بر روحیات او را به این زیبایی تصویر کند. شاید این به روحیه شاعرانهی آقای بوالحسنی برمیگردد...
نه: روانیِ نوشته تا جاییکه احساس میشود مشغولِ دیدنِ فیلم مستند هستید.
ده: پرهیز از هرگونه بازیهای کلامی و لفظی غیرضرور.
یازده: پژوهش، پژوهش و باز هم پژوهش
و...
آیا روایتِ واقعیت را میتوان داستان یا ناداستان نامید؟!
قصصِ قرآنی، ناداستان هستند؟
آیا خدا در واقعیت تصرف کرده است؟ یعنی با چینش در واقعیت خواسته القای مطلب کند؟
آیا خدا در تعریف واقعیت و قصه کلمهای زائد بر واقعیت افزوده است؟
واقعیتی که عینِ حقیقت باشد [ نسبت بینشان این همانی است] با واقعیت به معنای رئالیسم یکی هستند؟
واقعیت چگونه باید در کلمات تجلی پیدا کنند تا بازتاب حقیقت باشند؟
چرا روایتِ واقعیت برای مخاطب تازگیاش را از دست نمیدهد اما داستان، رمان و ناداستان تکراری میشوند؟! [ بصورت کلی عرض کردم. وگرنه مصادیقی هم هست که تکراری نشدهاند]
تاثیر واقعیت چندبرابر داستان، رمان و ناداستان است؟
مولف در بیان واقعیت چه حالی باید از سر بگذراند تا آنچه روایت میکند با حقیقت فاصله نداشته باشد؟
مثلا حالتی مثل عشق [واقعیت و یا حقیقت عشق] را چگونه میتوان در کلمات ریخت آنگونه که با اصلِ خویش فاصلهای نداشته باشد؟
این سوالات و سوالات زیاد دیگری که از حوصلهی متن خارج است، بعد از خواندن کتاب " پدر دوبار گریست " اثر استاد حسین فخری، نویسندهی بزرگوار افغانستان، برای من ایجاد شده است. او در این کتاب، سالهایی از زندگی مشترکِ خود و همسرش " شیما" را روایت میکند؛ همسرش در انفجاری در ساختمانِ مخابرات شهر کابل کشته شد. آقای فخری نوشتهاند:
" رفته بود تا برای نواده های دلبندش آن پرنده های کوچک تحفه گگ هایی را پست کند تا بیشتر دل آنها را به دست آورد و محفل سالگره شان را رنگ و رونق بیشتر ببخشد. اما او تروریستان را درست نمی شناخت و با اشتیاق و ...
ادامه دارد👇
و با قلب پر از امید قدم بر میداشت تا پیراهن زری و چوری ها و دستبندک ها و قیدگ ها به موقع برسند..."
حوادث زندگی آنها برای من که علاقهمند به مطالعهی فرهنگ در افغانستان هستم، زاویهی جدیدی بود. یک شخص نظامیِ نویسنده و فعال انقلابی در اواخر دههی پنجاه و شصت در افغانستانِ اشغالشده توسط شوروی و در دوران حکومت اول طالبان و در دوران اشغال توسط آمریکا چه ماجراهایی را از سر گذرانده است؟
بنظرم الان کار فرهنگیِ استراتژیک ما در افغانستان بررسی نگاهِ اهالی فرهنگ آنجاست تا واقعیتهای پنهان حکومت جدید طالبان را بخوبی درک کنیم. تا سرم را بر باد ندادم بگذریم.
از آنجا که این کتاب یک ناداستان است به سوالات بالا اندیشیدهام. وگرنه از استاد فخری رمانِ خوب "شوکران با ساتگین سرخ" را هم خواندهام؛ چه کار خوبی بود! شاید بعدا دربارهاش چندخطی نوشتم.
آیا از خواندنِ این رمان لذت بردهام؟
هم آری و هم خیر.
آری؛ چون برایم خواندن رمانهایی که از اندیشه برخيزند و فقط به دنبال لذت دادن سطحی به مخاطب نباشند لذتبخش است.
خیر؛ چون این رمان مرگ را مبتذل دیده و مرگاندیشی را به سخره گرفته است. بالاخص اینکه رازبودگی مرگ را به یکجور مسالهی دمِ دستی بدل کرده است و شاید نویسندهاش گفته که حالا که نمیتوانیم راز مرگ را بگشاییم، میتوانیم آن را به یک مساله تبدیل کنیم؛ این تبدیل رازهای عالم به مساله از تفاوتهای فاحش تفکر مدرن و سنت است.
پس چرا تا آخر این رمان را خواندهام؟
به خاطر کششی که در رمان به درستی قرار گرفته و مخاطب را تا انتها با خود میکشاند.
برای من کشش این داستان در قتلها و فضاهای آخرالزمانی و تولد سزارین فرزند توسط خود مادر و ... نبود؛ کشش در مثلث عشقی هم که بر سر آن قاتلی سر شوهر معشوقش را زیر آب میکند، هم نبود. البته اگر کشش را جذاب بودن صحنهها و کنشها بگیریم در این موارد چندی که برشمردم و در موارد دیگری که در رمان هست برای من جذابیتی نداشت که داستان را تا خط آخر آن بخوانم. فضاسازیهای رمان چه در این دنیا و فضای آخرالزمانیاش و چه در آن دنیا خیلی خاص و ویژه نبود که بخواهم با آن خودم را تا انتها بکشانم. جهانِ درونی انسانهای رمان هم کششی ایجاد نمیکرد. پس چه شد که آنرا تا آخر خواندم؟!
ادامه دارد👇