ادبیات فارسی و یا بهتر است بگویم ادبیات شرق را همیشه با غرب مقایسه کردهایم و سنجیدهایم که ادبیات غرب چه چیزی دارد که ادبیات ما ندارد! ادبیات در این چند جملهای که می نویسم، معنای عام دارد و به قالب خاصی اشاره ندارد!
مثلا میگوییم ادبیات غرب در زمین است و به روابط زمینی سوژهها و بخش مادی و مسائل مادی افراد میپردازد. یا اینکه ادبیات غرب درگیر تجربه است و آنچه را میبیند بیان میکند؛ نگاه انسانی بر ادبیات غرب حاکم است. ادبیات غرب متاثر از فلسفهی حاکم بر آن، نگاه سوبژکتیویستی دارد! اومانیست و عقل خودبنیاد غربی در ادبیات غرب ملموس است. و...
آیا اجازه داریم به این بیندیشیم که در ادبیات شرقی چه چیزی هست که در ادبیات غرب نیست؟!
ما برای تولید هویتِ جدید برای ادبیاتمان آیا نیاز نداریم که از ادبیات خودمان چیزی را به ادبیات متجدد بیفزاییم و حالت سومی بین سنت و تجدد برگزینیم؟!
آیا نمیتوانیم فیالمثل ویژگی ادبیات سنتیمان را در قالبِ ادبیات جدید به کار گیریم؟
آیا باید بریده از هویتمان به ادبیات جدید از داستان و رمان بیندیشیم؟!
این سوالات باعث شد که وقت خواندنِ رمانِ "بازگشت به پنجرود" نوشتهی آندری وُلوس که دربارهی رودکی شاعر بزرگ ایرانیست، دقت کنم ببینم آیا این رمان توانسته آن شوریدگی و شیدایی ادبیات ما را که در اشعار قدیمی ما مشهود است منتقل کند؟
قبول دارید از ویژگیهای مهم اشعارِ گذشتگان ما یکی همین ویژگی شوریدگی و شیدایی است که در جایی از شعر، انگار شاعر دیگر از خویش رسته است و بیرون از هویت مادی خویش دارد شعر میگوید!
ادامه دارد👇
شاعر انگار از پیلهی تن رهیده و به پرواز درآمده است و حیات حتی دنیوی را در حالتی خلسهوار توصیف میکند!
اصلا مخاطب نیز وقتی به اینجای شعر که از شوریدگی و شیدایی شاعر برآمده، میرسد، از خود بیخود میشود و حال شعفی مییابد وصف ناشدنی!
وقتی شوریدهحالی چون رودکی و اشعار و نکات نغزش را در قالبِ رمان میبینی، میبینی نه تنها آن شوریدگی سر بریده شده که اصلا از رودکی شخصیتی معمولی به تصویر کشیده شده است! تصویری که با آنچه از شعرهایش برمیآید فاصلهای چشمگیر دارد.
این رمان کسی را به وجد نخواهد آورد و کسی که به وجد نیاید چرا باید از این رمان خوشش بیاید؟!
به نظرم ( در حد یک فکر) ما باید ویژگیهای هویتی ادبیاتمان را همراه با مثلا رمان و ادبیات دنیای مدرن درآمیزیم، آنوقت شاید بتوانیم مدیومِ جهانیِ ادبیاتمان را زنده کنیم.
ویژگیهای هویتی ادبیات ما بسیارند و دربارهشان خیلی نوشته شده است و چه ویژگیهای خاصی هم هستند که حقیر در رمانهایی که از غرب خواندهام سرجمع این ویژگیها را نیافتم.
امیدوارم در آینده درباره ویژگیهای دیگر هویت ادبیاتمان باز هم بنویسم... بعون الله تعالی
پ.ن : ۱.رماننویسان ما آنقدر مَشغول تاریخ و موضوعات بیهودهاند که رمان رودکی را یک روس نوشته است!
۲. این رمان متاسفانه گویا در تاریخنگاری ضعف شدید دارد و زمانها و دورانهای فارسی و عربی قاطی شدهاند.
خواندهام مولفانی که زیست محتوایی نداشته باشند به فرم درست نمیرسند. آنها محتوا را در فرمِ معوّجی ارائه میدهند. رسیدنِ به فرم مناسبِ هر محتوایی نیاز به آن دارد که مولف در دلِ محتوا زندگی کند.
دارم فکر میکنم که مثلا چگونه میشود کسی بخواهد ابنعربی و یا ملاصدرا را روایت کند و سالها با آنها و افکارشان زندگی نکرده باشد؟! ابن عربی سالکِ ظاهر و باطن است و آنکه در ظاهر دنیا گیر کرده و از پوستهاش نمیتواند عبور کند چه فرمی را برای روایت خود انتخاب میکند؟!
دو رمان دربارهی ابنعربی خواندم که امروز سوالات فراوانی را برایم ایجاد کرده که چندتا از سوالاتم را با شما درمیان میگذارم.
یکی رمان "گاه ناچیزیِ مرگ" از جنابِ محمدحسن علوان و دیگری رمان "پسر عربی" از آقای کربلاییلو.
اولی را بسیار دوست داشتم و دومی را اصلا؛ این خوشآمدن و نیامدن من دقیقا به فرم روایت ربط دارد و نه به محتوا!
روایت رمان نویسندهی عرب حالت بیوگرافی و زندگینامهای از ابن عربی دارد و رمان دوم حالت مدرن و درهمتنیدگی زندگی معاصر شخصیت اصلی رمان و شخصیتی دیگری که در رمان نمایندهی تفکر ابن عربی است. در رمان کربلاییلو آنقدر زندگی شخصیت اول نچسب است که تو دیگر برایت اصلا مهم نیست که شخصیت محمد، نمایندهی تفکر ابنعربی در رمان، چه میگوید!
در این چند جمله قصد تخطئه رمان پسر عربی جناب کربلاییلو را ندارم؛ روی سخنم فراتر از این دو رمان است.
ادامه دارد👇
سوال اول من این است که چرا نویسندهی عرب که از قضا در غرب زندگی کرده و فلسفه خوانده، فرم زندگینامه را برگزیده و چرا کربلاییلو که درس طلبگی و فلسفه خوانده این فرم را برای انتقال محتوایی که اتفاقا سالها آن را زیسته، انتخاب میکند؟
۲. بعد به فروش دو کتاب در ایران نگاه میکنید، میبینید که اولی مخاطب زیادتری داشته و فرهیختگان هم از خواندن آن لذت بردهاند و از رمان پسر عربی استقبال چندانی نشده است. چرا؟!
۳. ما برای انتخابِ فرم باید به مخاطب توجه داشته باشیم یا نه؟! آیا باید به محیط زندگی مخاطبمان توجه کنیم؟!
۴. دقت دارید که یک قصه را هالیوود یک جور روایت میکند و همان قصه در اروپا و یا روسیه جور دیگری روایت میشود. آیا محیط در انتخاب فرم تاثیر دارد؟!
۵. چه نوع زیستنی هنرمند را به فرمِ درست روایت میرساند؟ مثلا آیا برای نشاندادن زندگی انسان طاغی باید طغیان کرد؟!
۶. زیست محتوایی و خواندن آثار کفایت میکند یا زیست عملی هم نیاز است؟!
نویسنده عرب گویا به منابع خوبی دسترسی داشته است و تحقیقات کتابخانهای او در رمان " موت صغیر" قشنگ پیداست. اما کربلاییلو سعی کرده ابنعربی را زندگی کند و او را به دنیای معاصر بیاورد اما فرم رمان انگار خود باعث طرد و خستگیِ مخاطب میشود.
و سوالات دیگر از این دست...
خونِ زیاد حماسه نمیسازد...!
کارمک مککارتی نویسندهی عجیبی است! نه از آن جهت که گوشهگیر و منزوی است و در عین حال میتواند جهانی را تصویر کند که شاید اصلا آن را از نزدیک درک نکرده باشد. بلکه از آن جهت که به مسائلی میاندیشد که اتفاقا مسائل خاص نوعِ بشر است.
خود گفته است که از نوشتههایی که به مرگ و زندگیِ بشر نپردازند، خوشش نمیآید و معتقد است آنها اصلا ادبیات نیستند!
در جاده که رمانِ معروف اوست او با یک نگاه عجیب و غریب تنهایی انسان را واکاوی میکند و مسیری را که به سوی پایانِ هستی میپیماید را مساوقِ فضایی هراسانگیز و آسمانی غباراندود تصویر میکند! پدری که در تلاش است تا پسرش را نجات دهد.
او جاده را سال ۲۰۰۶ نوشته شده است! خیلیها شاید فیلمش را دیده باشند. و اصلا مهم نیست که هالیوود آن را برای فکری که در آن سالها ترویجش میکرد یعنی "پایان جهان" برگزیده باشد؛ آنچه میان رمان جاده با فیلمش فاصله میاندازد دقیقا نگاه انسانشناسانهی مک کارتی است به نگاهِ اجتماعزدهی هالیوودی! مککارتی به دنبال پایان جهان نیست و برایش مهم نیست. او انسانی که به پایان جهان نزدیک میشود برایش مهمتر است و هویتی که از دست میرود.
نگاه انسانشناسانهی مک کارتی اما در رمان نصفالنهار خون پیداتر است. او رمانِ نصفالنهار خون را سال ۱۹۸۵ نوشته و من به خاطر آنکه ذهنم درگیر مساله حماسه است و در تعریف آن خواندم که رمانی حماسی است، خریدم تا بخوانم؛ و گویا اینکه روایت تاریخی در دلِ این رمان هم اتفاق افتاده و مستند بودن به تاریخ، دلیل دوم برای خواندن این رمان بود.
ادامه دارد👇
البته این رمان حماسه نیست و هر داستانی که مقدار زیادی خون در آن ریخته شود حماسه نمیسازد؛ اما از طرفی این رمان بس جدی و دارایِ ادبیاتی باصلابت و تاثیرگذار که از ویژگیهای ادبیاتِ حماسه است.
این رمان داستان پسری است که از خانه میگریزد و با یک گروه ۱۲ یا ۱۳ نفرهی خشن و تبهکار در جنوب همراه میشود. در این ميان حضور دو نفر در این گروه برای نویسنده مهمتر از دیگر اعضای گروه است؛ یکی کشیشِ ملحدیست که در ابتدای داستان مشخص میشود که لاقید هم هست؛ نفر دوم دیگر یک قاضی بیمو که در سراسر بدنش یک مو نیست؛ نه در بدن و نه حتی در چشم و ابرو! قاضی خداباور است و اهل مکاشفات و متافیزیک که حکم راهبر فکری و اندیشهای این گروه را بر عهده دارد و حتی یک جاهایی این گروه را با راهکارهایی عجیب نجات داده است.
ترکیبی از زندگیِ سرخپوستی و وسترن اتمسفر عجیبی به داستان داده است و در رمان به وفور خون ریخته میشود و آدمهایی بیشمار توسط گروههایِ وحشی کشته میشوند.
پسری که در این رمان نقش اصلی را دارد اصلا فعال نیست و تو حرکت خاصی از او نمیبینی! او هرچند در میان این گروه خشن است ولی تو او را در حد یک ناظر میبینی که قرار است چیزهایی که میبیند خود را بیابد و در این دنیای وحشی زندگی بیاموزد! البته کارهایی انجام میدهد ولی نقش خاصی ایفا نمیکند.
قاضی در اواسط رمان داستانی تاملبرانگیز برای گروه تعریف میکند و در انتهای داستان وقتی کشیش از او میپرسد : راه تعالی بچهها چیه؟ میگوید: بچهها را وقتی هنوز کم سن و سالند، باید با چند تا سگ وحشی توی یه قفسه قرارشون داد. باید گذاشت با تدبیر و سر رشتهی خودشون معمای یکی از سه دری رو که به لانهی شیرهای درنده وا نمیشه حل کنند. باید لخت و پابرهنه فراریشون داد سمت بیابونها تا اینکه...
و به نظرم مککارتی در این رمان دقیقا همین کار را با پسر( نقش اول) میکند و او را عریان میان گروههای وحشی انسانی رها میکند تا معماهای زندگیش را خود حل کند.
رمان سرخی غروب در غرب (عنوان دوم) هرچند در نگاهِ اول رمانِ وسترن به نظر میرسد و صحنههای درگیری فراوان دارد اما در لایههای زیرین رمان، اندیشهای در جریان است که با طمانینه خاصی در پسِ صحنهها روایت میشود.
در آخر اینکه
رمانهایی که جدی نوشته میشوند برای کدام مخاطباند؟! مک کارتی برای کدام مخاطب مینویسد؟! برای مخاطب قرنِ بیستمی؟! برای مخاطبِ درگیر خور و خواب و شهوت؟! مک کارتی مخاطب نوشتههایش را چگونه میبیند؟! مخاطبی که در میانهی دنیایِ مدرن با انواعِ تنهاییها و غم دست و پنجه نرم میکند؟!
والسلام
#هجویّه
وقتی آیه "الشُّعَراءُ يَتَّبِعُهُمُ الْغاوُونَ" نازل شد تعدادی از شعرای معروف آن زمان مثل حسّان بن ثابت خدمت رسول خدا رسیدند و گفتند که این آیه در مذمت شعر گفتن است و آیا ما دیگر نباید شعر بگوییم؟
در شأن نزولِ این آیه آمده است که چون اشعار جاهليّت بيشتر پيرامون خيالات، توصيف زنان زيبا، معاشقه و افتخارات بيهوده يا بدگويى و تعرّض به ناموس ديگران بوده اين آيات نازل شده است.
پیامبر در جواب شاعران مسلمان فرمودند: «انَّ المؤمن مجاهد بسيفه و لسانه» يعنى مؤمن با شمشير و زبان خود جهاد مىكند.
حضرت گفتند که شما هم با زبان شعر کفار و دشمنان خدا را هجو کنید!
از سوی دیگر پیامبر در بعضی از سفرها از حسّان بن ثابت میخواستند برای مردم شعر بخواند و حتی در روایتی آمده است حضرت به حسان بن ثابت گفتند: "روحالقدس با توست".
اینکه یک شاعر به این مقام برسد که روحالقدس با او باشد مقام والایی است.
اما این سوال از من است که آیا این آیه شامل حال رمان که بیشتر با تخیّل و توهم سروکار دارد نمیشود؟
مناط شعر تخیل است و مناط رمان نیز تخیل است و هر دو در این زمینه خیلی به هم شباهت دارند.
شعری که در این آیه مذمت میشود شعر جاهلی است که گمراه کننده است و آیا رمان محصولِ جهالت بشر در عهد مدرن نیست؟!
اشتباه نشود، بحث ما بحث انکار شعر و رمان نیست! بحث بر سر چگونگی خلق یا تولید آنهاست!
ادامه دارد👇
مطالعه دربارهی رمان و چگونگی زایشِ آن در غرب این نکته را روشن میکند که رمان حاصلِ یک خودفراموشی بشر در مقابل هستی است؛ خودبنیادیِ اومانیستیِ سوبژکتیویستی! که این یک بحث دامنهدار است.
رمان محصولِ دگرگونی و تطور انسان غربی است و ویژگیهای انسانِ غربی به عینه در رمان قابل مشاهده است.
این همان دلیلی است که حقیر را به این اعتقاد رسانده که رمان هم در تبعیت از غاوون به وجود آمده و بشر با قدرت غیر کنترل شدهی تخیل به آن رسیده است! یعنی انسان با دوریِ از خدا و تکیه بر نفس بشری که یادگارِ عهد رنسانس است به محصولاتی چون رمان رسیده است؛
البته استثنائاتی هم هست که خارج از بحث اکنونیِ ماست که در کلیات شکلگیری رمان نقش بسزایی ندارند.
سوال: خواندن رمان تخیل بشر را پرورش میدهد یا عقلش را؟! هم رماننویس و هم رمانخوان در چه چیزی رشد میکنند؟ ۸
به نظر در تخیّل کردن و نه در عقلیدن!
و آیا رمان در سپاهِ جهل تعریف میشود یا در سپاهِ عقل؟
والسلام
بعد از مدتها رمانِ ۶۷۰ صفحهای! حالا چرا تعداد صفحاتش مهم است؟ چون انتخاب رمانی که تعداد صفحات زیادی داشته باشد و تو را تا آخر بکشاند خودش یک امر مهمی در خواندن است. رمانهای کلاسیک یکی از خوبیهایشان همین تعداد زیاد صفحاتشان است که بعد از خواندنشان یک حالتِ فتحی به خواننده میدهند؛ انگار قلهی دماوند فتح شده است. زیبایی غیرقابلِ وصفی دارد این خواندن. اصلا گاهی فکر میکنم کلاسیکنویسها سرِ این موضوع با هم چالش داشتهاند که کدامشان میتواند با تعداد بیشتر صفحات و حتی تعداد جلد کتاب بیشتر مخاطبِ زیادتری را جذب کنند! البته در طولِ نوشتن هم آنقدر قدرتمند عمل کنند که تا آخر هم به ورطهی زردنویسی نیفتند! این است که کارهای کلاسیک را شاهکار جلوه میدهد!
برخلاف امروز که نویسندهها استادِ آببستن شدهاند و اگر کتابهای ۲۰۰ صفحهایشان را بچلانی، ده صفحه حرف جدید هم برای گفتن ندارند!
خواندنِ "ولع مقدس" خاطرهی خواندنِ کتابهای کلاسیک را در من زنده کرد و از این منظر چقدر عالی بود!
از سوی دیگر برای من سوال است که در غرب اما چرا به این رمانها جایزه میدهند و چرا هنوز از این کارها استقبال میشود ولی در کشورهایی مثل کشور ما رمانهای زرد طرفدار بیشتری دارند؟
چرا ذائقهی مخاطبِ ما را با رمانهای باصطلاح عامهپسند رو به زوال پیش بردهاند؟
ذائقهای که تربیت شده تا رمانهای زرد بخواند هرگز نمیتواند رمان جدی بخواند. نمیتواند اصلا بیندیشد. حوصلهی اندیشیدن ندارد. در حالیکه خواندن رمانهایی چون ولع مقدس نیاز به اندیشیدن دارند؛ سرسری نمیشود خواندشان. مانند نوشتههای
ادامه دارد...👇
داستایفسکی، دیکنز، زولا، هوگو، ناباکوف و...
این رمان تاریخی که به دوران قرنِ هیجده انگلیس پرداخته و به مسائل اجتماعی، دینی، اقتصادی آن زمان ارجاع داده را نمیشود بیاندیشه خواند! اصلا اگر به نشانهگذاریهای این رمان توجه نکنی نمیتوانی بیش از نهایتا ۲۰۰ صفحهاش را بخوانی!
این رمان سرگرمیِ عشقی که داستان روی آن سوار شود ندارد؛ تعلیقِ خفتگیر و آنچنانی هم ندارد؛ کششِ داستانی ویژهای هم نیست؛ چون نویسندهاش نمیخواهد مخاطب را مجبور به خواندن کند؛ میخواهد سرِ صبر بخواند و به جزء جزء آن بیندیشد.
ماجرای این رمان یاد و خاطرهی فیلمهای دزدان دریایی که در کودکی و نوجوانیمان سکهی رایج سریالها و کارتونها بود را زنده میکند.
اشتباه نکنم و بنابر آنچه در فیلمهای سینمایی دیدهایم کشتیهایی که انگلیسیها برای استعمار و استثمار کشورهای مستضعف در سراسر جهان فرستادهاند همه از یک جنس بوده و حال و هوای شبیه هم داشتهاند. کشتی رمانِ "ولع مقدس" هم از جنس همانهاست.
در آخر اینکه واقعا به این چرای بزرگ بیندیشید که رمان و رمانخوانی (چه در ترجمه و چه در تالیف) در کشور ما چرا به این فلاکت افتاده است که بیاندیشه مینویسیم، بیاندیشه چاپ میکنیم و بیاندیشه میخوانیم؟
والسلام
نمیدانم چقدرش واقعی است و چقدر از تخیل نویسنده برآمده است. نمیدانم آیا شخصیتی با عنوان محیا قوامیان که دختر آیتاللهی باشد به همین نام وجود خارجی دارد یا نه. برایم مهم نیست! چون میدانم دارم رمان میخوانم. همین کار را راحتتر میکند برای خواندن آنچه که شاید همهاش از اول تا آخر دروغی بیش نباشد! حالا دروغبودنش هم مهم نیست؛ چون این در هنر مدرن هم یک چیز عادی است و از یک مانیفست بزرگ میآید که "دروغ هرچه بزرگتر باورپذیرتر"!
مصاحبهای از استاد مرحوم کیارستمی شنیدم که میگفت: ما داریم دروغ میگوییم فقط شاید لایِ این دروغها حقیقتهای کوچکی هم باشد!
چه اعترافِ بزرگی!
کیف کردم از اینهمه صداقت!
همین است. کاش نویسندههای ما کمی از این صداقت در وجودشان بود که دروغشان را راست جلوه ندهند!
محصولات هنر مدرن تمزیج حق و باطلاند! البته کفهی ترازو اغلب به نفع باطل است! مثال کوچکش در فیلمهای دزد و پلیس مخاطب همیشه دوست دارد دزد از دست پلیس بگریزد و همین ماجرا را برای مخاطب جذاب میکند! غافل از اینکه حق با کدام است!
وقتی آیدا مرادی آهنی در ابتدای رمان "شهرهای گمشده" نوشته این داستان واقعی نیست و اسمها اگر وجود خارجی دارند اتفاقی است، همین هم صداقت است!
رماننویس باید بداند اگر راه سلفِ رماننویسان را میرود دارد تلاش میکند، دروغش را حقیقت جلوه دهد. پس ادای حق و حقیقت درآوردن در دل رمان گزافی بیش نیست!
حال اگر تو چیزی نوشتی که با یقین کامل طرف حق را گرفتی و نخواستی در گیر و دار تخیل، حق و باطل را کنار هم بنشانی اسمِ داستان و کتابی را که مینویسی "رمان" نگذار!
ادامه دارد👇
رمان ویژگیهای خودش را دارد و اگر نخواستی به ویژگیهایش اعتماد کنی (که حق همین است)، پس لااقل تلاش نکن آنچه را متضاد با وجود رمان است را در آن جاساز کنی!
رمان رمان است و آنچه تو در حال نوشتنش هستی رمان نیست. شاید چند ویژگی از رمان را با خود داشته باشد.
آنچه اما مرا کشاند تا با خواندنِ این رمان چندجمله بنویسم، شگفتی من از یک پژوهش گسترده در این رمان است! انصافا دستمریزاد به زحمت خانم مرادی آهنی.
پژوهش در رمان خیلی مهم است. پژوهش اگر نباشد شخصیت تیپ میشود؛ زاویهی دید درست یافت همی نشود. مضمون ذبح شده و داستان آبکی از کار درمیآید و...
بعضی میگویند که دیگر زمانه زمانهی رسانهزدگی است و مخاطب به دنبال کارهای دقیق نیست و با کارهای سطحی حال میکند؟
یک سوال: در زمانهای که دیگر کتابهای داستایفسکی و تولستوی و بولکاگف خواهان ندارد، این مشکل از این رمانهاست یا مشکل زمانه؟! اگر ذائقه تغییر کرده این تغییر ذائقه به کجاست؟! فردا به کجا خواهد انجامید؟!
بنظرم این مشکل زمانه است که رسانهزده است و ما باید تمام تلاشمان این باشد که در این عصر دروغزدگی و سطحینگری، از سیطرهی هژمونیِ رسانهای به درآییم. و آیا در این میان وظیفهی هنرمند جز بیرون کشیدن انسان از دامِ غفلت و بیخبری است؟
وظیفهی نویسندگان انقلاب اسلامی این نیست که خود در چنبرهی زمانه گیر کنند بلکه باید فراتر از آن عمل کنند. وگرنه اگر از قوانین زمانه تبعیت کنی، چه تفاوتی است بین یک نویسنده و هنرمند با عامه مردم.
اصلا نویسندهای که از قوانین روزگارش تبعیت کند چگونه میتواند حیات داشته باشد؟! مگر بیحیات میشود اثر تازه و زنده خلق کرد؟!
پ.ن: این رمان را در نمایشگاه خریدم. به حکم اینکه رویش نوشته بود از نامزدهای جایزه حبیب غنی پور! متاسفم که روشنفکری مجبورشان کرده کلمهی شهید را از ابتدای اسم حذف کنند! جایزهی شهید حبیب غنیپور عزیز...
فرهنگ عرب قطعا بر ما تاثیرگذار است؛ بسان دو همسایه که یکی بر دیگری تاثیر میگذارند. نمیشود در جایی زندگی کنی و نسبت به زندگی همسایهات بیتفاوت باشی! حالا اگر از این بگذریم که فرهنگ اسلام هم فرهنگی عربی است و این خود تاثیر فراوانی بر ما دارد.
من حتی وقتی ترجمهی کتابهای عربی را میخوانم تاثیر کلام عربی را بر مترجم به عینه میبینم. از آنجا که کلمات عربی از عمق عجیبی برخوردارند و نمیگذارند مترجم سطحی از کنار کلمات بگذرد.
شاید این حرفِ من به کتِ خیلیها نرود که ما به فرهنگ عربی نیاز داریم. فرهنگ عربی از دیرباز با فرهنگ ما درهم تنیدهاند و البته همچنین فرهنگ فارسی بر عربی تاثیرگذاشته است. در اشعار عربی و فارسی رد این درهم تنیدگی را میتوانی بگیری.
جهانِ زندگی ما با جهان مردم عرب یکی است و در جایی زندگی میکنیم که نمیتوانیم نسبت به آن جهان بیتفاوت باشیم.ما دیوار به دیوار جهان آنها هستیم.
فلسطین زخم مشترک دو جهان است؛ غمی دائمی نشسته بر سینهی همهی مردم عرب و فارس! تصور جنایتِ غرب بر علیه این کشور مظلوم و مردمانش انصافا نشاید! اینکه شبی مردمی را از خانه و کاشانهشان آواره کنی و بسیاری از آنها را سر به نیست گردانی جز از وحشیان صهیونیستی برنمیآید!
همیشه دوست داشتهام رمانی درباره ۱۹۴۸ بنویسم و هنوز هم مشتاقم. اما خواندن رمان "دروازه خورشید" انصافا لذت نوشتن آن رمان را به من بخشید. رمان مستندی حاصل از مصاحبههای فراوان با آوارگان فلسطینی در اردوگاههای لبنان. آنهم توسط یک مسیحی که اتفاقا سال ۱۹۴۸ در بیروت به دنیا آمده است.
ادامه دارد👇
رنگپردازی و تصویرسازی الیاس خوری در این رمان جذاب است و دلکش! هرچند از سویی بسیار غمانگیز است و جانکاه! وصف زندگی آوارگان و راندهشدگان فلسطینی.
رمان بسیار فضای شاعرانهی عربی دارد و فضاسازیهایش تو را به یاد نویسندگان و هنرمندان عرب میاندازد که این سالها بسیار اسمشان را شنیدهاید.
۱۹۴۸ باید برای همیشه بماند و دروازه خورشید توانسته تو را با خود دقیقا به همان سال ببرد. فلسطین ۱۹۴۸، فلسطینِ خون و درد و جنون است و پیرزن دیوانهای که استخوان جمع میکند نماد جنون است و این جنون نتیجهی بهت مردم آواره است که هیچ مستمسکی برای چنگزدن و فریاد نمییابند و مجبورند بغضها را در قلبشان جمع کنند و این فروخوردگی بغضها با انسان چه خواهد کرد؟!
والسلام
شاید این اولین کتاب مستندنگاری باشد که شناختی نسبت به سوژهاش نداشتم؛ جز اینکه شنیده بودم ربنای استاد شجریان از آواز امکلثوم تقلید شده و ویدئوی آن را هم یکبار دیده بودم. وقتی کتاب را دیدم خیلی علاقه نداشتم بخوانمش؛ فکر کردم که نشر چشمه دوباره با نگاه خاص روشنفکریاش یک کتاب دربارهی یک بانوی خوانندهی جهان عرب منتشر کرده تا تعریضی به حکومت اسلامی ما بزند. اگرچه از این نشر بعید نیست! که با این نیت هم این کتاب را چاپ کرده باشد؛ اما این کتاب اتفاقا نشان میدهد که یک زن هم اگر بخواهد وارد کارهایی این چنینی شود چقدر میتواند دقیق عمل کند. یعنی دل به مسائل زودگذر خوش نکند.
امکلثوم در این کتاب یک بانوی خوانندهی حساس و دقیق است که هیچگاه به واسطهی صدای خوشش خود را گم نکرده و تا آخرین روز حیاتش مانند روز اولِ خوانندگی، متعهد است؛ متعهد به خودش. بگذریم
از آنجا که برای من مستندنگاری مهمتر از مسائل مطرح شده در کتاب است بگذارید چند نکته بگم تا مشخص شود که چرا گفتهام مستندنگاری یعنی این؟
یک. استفاده از تاریخ و مسائل روز جامعهی مصر در مستندنگاری به اندازه و به ضرورت است؛ از حرف سست بیپایه در این زمینه اعراض شده است.
دو. پرداختن به مسائل شخصیِ بانوی خواننده گلدرشت نیست. نه تنها مثل نوشتههای زرد نیست که حتی به نظر بالاتر، درست و بجا استفاده شده و اصلا رنگِ چیپ به خود را نگرفته است. این خود یک هنر درست در مستندنگاری است. نزدیک شدن به زندگی شخصی سوژه شاید موجب خوشآمد مخاطب باشد اما باعث میشود مخاطب از اصل متن دور شود.
ادامه دارد👇
سه. روایت یک دست از اول تا انتهای کتاب و حتی دقت در توجه به جزئیات روایت تا قسمت پایانی کتاب.
چهار. استفادهی درست از گفتههای دیگران دربارهی امکلثوم و پرهیز از حاشیهنگاریهای افراطی. نویسندهی محترم هرچند به بعضی از حاشیهها در زندگی امکلثوم پرداخته اما تلاش کرده حاشیه او را منحرف نکند.
برخلاف مستندنگاریهای ما که بیشتر حاشیهنگاری است!
پنج. تصویرسازی جذّاب برای فضاسازی. زیبایی قلم آقای بوالحسنی در تصویرسازی نقش مهمی دارد.
شش. نمایش یک نمای کلی از فضای موسیقی در مصر.
هفت: نشان دادن تغییر فضای زندگی از سنتی به مدرن و تاثیر آن بر زندگی امکلثوم. این تغییر بویژه در هنر مشهودتر است. مثلا ورود صنعت سینما در مصر و تاثیر آن بر موسیقی.
هشت: توجه نازکبینانه به روحیات خاص امکلثوم. این از یک مرد واقعا شگفتآور است که بتواند یک زن و تاثیر اجتماع بر روحیات او را به این زیبایی تصویر کند. شاید این به روحیه شاعرانهی آقای بوالحسنی برمیگردد...
نه: روانیِ نوشته تا جاییکه احساس میشود مشغولِ دیدنِ فیلم مستند هستید.
ده: پرهیز از هرگونه بازیهای کلامی و لفظی غیرضرور.
یازده: پژوهش، پژوهش و باز هم پژوهش
و...
آیا روایتِ واقعیت را میتوان داستان یا ناداستان نامید؟!
قصصِ قرآنی، ناداستان هستند؟
آیا خدا در واقعیت تصرف کرده است؟ یعنی با چینش در واقعیت خواسته القای مطلب کند؟
آیا خدا در تعریف واقعیت و قصه کلمهای زائد بر واقعیت افزوده است؟
واقعیتی که عینِ حقیقت باشد [ نسبت بینشان این همانی است] با واقعیت به معنای رئالیسم یکی هستند؟
واقعیت چگونه باید در کلمات تجلی پیدا کنند تا بازتاب حقیقت باشند؟
چرا روایتِ واقعیت برای مخاطب تازگیاش را از دست نمیدهد اما داستان، رمان و ناداستان تکراری میشوند؟! [ بصورت کلی عرض کردم. وگرنه مصادیقی هم هست که تکراری نشدهاند]
تاثیر واقعیت چندبرابر داستان، رمان و ناداستان است؟
مولف در بیان واقعیت چه حالی باید از سر بگذراند تا آنچه روایت میکند با حقیقت فاصله نداشته باشد؟
مثلا حالتی مثل عشق [واقعیت و یا حقیقت عشق] را چگونه میتوان در کلمات ریخت آنگونه که با اصلِ خویش فاصلهای نداشته باشد؟
این سوالات و سوالات زیاد دیگری که از حوصلهی متن خارج است، بعد از خواندن کتاب " پدر دوبار گریست " اثر استاد حسین فخری، نویسندهی بزرگوار افغانستان، برای من ایجاد شده است. او در این کتاب، سالهایی از زندگی مشترکِ خود و همسرش " شیما" را روایت میکند؛ همسرش در انفجاری در ساختمانِ مخابرات شهر کابل کشته شد. آقای فخری نوشتهاند:
" رفته بود تا برای نواده های دلبندش آن پرنده های کوچک تحفه گگ هایی را پست کند تا بیشتر دل آنها را به دست آورد و محفل سالگره شان را رنگ و رونق بیشتر ببخشد. اما او تروریستان را درست نمی شناخت و با اشتیاق و ...
ادامه دارد👇
و با قلب پر از امید قدم بر میداشت تا پیراهن زری و چوری ها و دستبندک ها و قیدگ ها به موقع برسند..."
حوادث زندگی آنها برای من که علاقهمند به مطالعهی فرهنگ در افغانستان هستم، زاویهی جدیدی بود. یک شخص نظامیِ نویسنده و فعال انقلابی در اواخر دههی پنجاه و شصت در افغانستانِ اشغالشده توسط شوروی و در دوران حکومت اول طالبان و در دوران اشغال توسط آمریکا چه ماجراهایی را از سر گذرانده است؟
بنظرم الان کار فرهنگیِ استراتژیک ما در افغانستان بررسی نگاهِ اهالی فرهنگ آنجاست تا واقعیتهای پنهان حکومت جدید طالبان را بخوبی درک کنیم. تا سرم را بر باد ندادم بگذریم.
از آنجا که این کتاب یک ناداستان است به سوالات بالا اندیشیدهام. وگرنه از استاد فخری رمانِ خوب "شوکران با ساتگین سرخ" را هم خواندهام؛ چه کار خوبی بود! شاید بعدا دربارهاش چندخطی نوشتم.
آیا از خواندنِ این رمان لذت بردهام؟
هم آری و هم خیر.
آری؛ چون برایم خواندن رمانهایی که از اندیشه برخيزند و فقط به دنبال لذت دادن سطحی به مخاطب نباشند لذتبخش است.
خیر؛ چون این رمان مرگ را مبتذل دیده و مرگاندیشی را به سخره گرفته است. بالاخص اینکه رازبودگی مرگ را به یکجور مسالهی دمِ دستی بدل کرده است و شاید نویسندهاش گفته که حالا که نمیتوانیم راز مرگ را بگشاییم، میتوانیم آن را به یک مساله تبدیل کنیم؛ این تبدیل رازهای عالم به مساله از تفاوتهای فاحش تفکر مدرن و سنت است.
پس چرا تا آخر این رمان را خواندهام؟
به خاطر کششی که در رمان به درستی قرار گرفته و مخاطب را تا انتها با خود میکشاند.
برای من کشش این داستان در قتلها و فضاهای آخرالزمانی و تولد سزارین فرزند توسط خود مادر و ... نبود؛ کشش در مثلث عشقی هم که بر سر آن قاتلی سر شوهر معشوقش را زیر آب میکند، هم نبود. البته اگر کشش را جذاب بودن صحنهها و کنشها بگیریم در این موارد چندی که برشمردم و در موارد دیگری که در رمان هست برای من جذابیتی نداشت که داستان را تا خط آخر آن بخوانم. فضاسازیهای رمان چه در این دنیا و فضای آخرالزمانیاش و چه در آن دنیا خیلی خاص و ویژه نبود که بخواهم با آن خودم را تا انتها بکشانم. جهانِ درونی انسانهای رمان هم کششی ایجاد نمیکرد. پس چه شد که آنرا تا آخر خواندم؟!
ادامه دارد👇
جواب یک کلمه بیشتر نیست: نگاه!
نگاه این رمان به ماجرای هستی، زندگی، مرگ و آنچه مؤلف آن را "زندگی پس از زندگی" مینامد، نگاه ویژه و خاصی است که دست از سر مخاطب برنمیدارد. مولف نگاه ویژه خود را با سوالاتی که پاسخ اکثر آنها را نمیدهد به مخاطب القا میکند و با همین سوالات تا انتهای رمان ذهن مخاطب را درگیر میکند. چینش سوالات از مرگ ، زندگی و تولد هوشمندانه است و همین مساله سبب فاصلهی رمان با متنهای فلسفی شده است.
شاید این سوالات، سوالات جدیدی نباشند و مخاطبان بسیاری برای یک بار هم شده به این سوالات اندیشیده باشند و حتی شاید جوابهایشان را در زندگی یافته باشند اما چرا نویسنده این سوالات فراوان را در رمان مطرح میکند؟ او در پی چیست؟ چرا به آنها پاسخ نمیدهد؟ شاید چون رمان ظرف پاسخ به این سوالات نیست و قطعا همینگونه است.
جالبش اینجاست که مؤلف به وسیلهی همین سوالات فضا و اتمسفری به وجود میآورد که فراگیر است و همین سوالات باعث میشود که تصویر مؤلف از "زندگی پس از زندگی" کامل شود. مخاطب هم به واسطهی همین سوالات در تناقضات دنیای "زندگی پس از زندگی" گیر نمیکند و میگذرد.
نکتهی مهم در ایجاد کشش، زبانِ رمان است. زبانِ رمان "هرچه باداباد" زبانِ طنزی است که سبب میشود مخاطب در عین اینکه با سوالات در فضای داستان غرق میشود اما در طولِ داستان خسته نشده و احساس نکند که مؤلف قصد دارد این سوالات را به او حقنه کند. زبان رمان در باورپذیری داستانها و کنشها نقش ایفا میکند. زبانی واقعگرا و سرشار از لطیفههایی باورپذیر.
این رمان با سوالات فراوان به پایان میرسد. من هم این چندخط را با چند سوال که پس از خواندنش به ذهنم رسید به پایان ببرم:
" غربیها و به طور کلی مدرنیته دربارهی مرگ چرا اینگونه میاندیشد؟ چه شد که نمیتوانند ابدیت را درک کنند؟ چرا ابدیت برایشان به مسالهی بغرنجی بدل گشته است؟ چرا شرقیها ابدیت را به سادگی میفهمند؟ آیا ابدیت به این پیچیدگی است که غربیها دربارهاش میگویند و مینویسند یا به سادگی چیزی است که عرفا و علمای اسلامی میگویند؟"
سوالات دیگر بماند...
اغلب، ادبیاتِ دنیا را با تاریخ سیاسی و اجتماعی آن بررسی میکنند و کم است که دربارهی ادوارِ معرفتی آن بگویند. گویا برای تحلیلگران و جامعهشناسانِ ادبیات دانستن این موضوع مهمتر است که نقش حکومتها و جریانها در شکلگیری ادبیات چیست.
اما بنظر بحث معرفتی و انسانشناسانه مهمتر باشد. چون این انسان است که با درونیات خود ادبیات را خلق میکند. آنهم یک انسان، به تنهایی، داستان یا رمان را مینویسد. بله قطعا از شرایط جامعه تاثیر گرفته است اما محتوا در درون نویسنده بالا و پایین شده و به بیرون تراوش کرده است. انسانشناسیِ رماننویس نشان میدهد که چه فعل و انفعالاتِ روحی در نویسنده باعث خلق اثرش شده است.
وقتی رمانهای داستایفسکی را میخواندم جایی نوشتم که منبع معرفتی او چیست؟ بعدها خواندم که در دوران پنجسالهی زندان تنها کتابی که به همراه داشت انجیل بوده است. تأثیرپذیری او از انجیل را همه گفتهاند. اما غیر از انجیل منبع معرفتی دیگری آیا نیست؟ امثال داستایفسکی با کدام متر و ترازِ معرفتی شخصیتها را میشکافند، باکلمات پهن میکنند و دوباره میبافند؟
جوابهایی به این سوال داده شدهاند. اما احساس میکنم در روسیه غیر از آنچه در سیاست و حکومت جریان داشته مسائلی هم وجود داشته است که مورد توجه قرار نگرفتهاند. از تفاوت ذاتیِ رمانهای روسی با رمانهای آلمانی و انگلیسی و حتی فرانسوی میشود این مساله را به خوبی درک کرد.
دانستن آن برای فهمِ نوشتن در جامعهی ما ضروری است.
ادامه دارد👇
رمانِ ناتمام "یادداشتهای شیطان" تعجب خواننده را دقیقا با این مساله برمیانگیزد که نویسندهاش با کدام مبنای معرفتی انسانشناسی و شیطانشناسی میکند؟
نوشتهاند مکاشفات یوحنا! اما آیا این است و تمام؟
پس تحول معرفتی بعد از جنگی که با آمدنش دنیای غرب را به مُغاک بُرد چه میشود؟ ( رمان لبهی تیغ سامرست موآم هم بر این مساله دست گذاشته است).
تفاوت آندرییف با همنسلان نویسندهاش در روسیه چیست که آنها به سراغ رئالیسم رفتهاند اما او نه؟!
در درون آندرییف دارد چه اتفاقاتی میافتد که او دورانِ آینده و شاید آخرالزمانِ تمدنی را به نظاره نشسته است؟
چرا شیطان میخواهد انسان را بشناسد؟ کدام انسان را؟ در چه زمانهای؟ با چه مبنای معرفتی؟
کدام شیطان؟ ابليس یا شیطانِ فاوست؟ ( شیطان در رمان مرشد و مارگریتای بولگاکف فاوستی است) و یا شیاطین داستایفسکی؟ ( شیاطین در رمان داستایفسکی نماد روشنفکراناند.)
چرا شیطان در جلد یک انسان سرمایهدار فرو رفته است؟
چرا واندرهود میخواهد دنیا را تغییر دهد؟
مگنوس انسان است یا شیطان؟
ماریا چگونه دلِ شیطان را میبَرد؟ مگر نه اینکه شیطان انسان را میفریبد؟
و سوالات بسیار دیگری که از حوصلهی این نوشته خارج است.
نکته آخر اینکه
در میانِ شاهکارهای روسی، ماندگاری یک رمانِ ناتمام نشان از آن دارد که ما با چه اتمسفری در "یادداشتهای شیطان" روبروییم.
45.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نماهنگ " داغ اسطوره"
تقدیم به علمدار مقتدر و مظلوم حزبالله #شهید_سید_حسن_نصرالله
مداح: #حسین_فخری
تهیه شده در: #دفتر_ادبیات_و_هنر_شطر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ " داغ اسطوره"
[نسخهی کم حجم]
تقدیم به علمدار مقتدر و مظلوم حزبالله #شهید_سید_حسن_نصرالله
مداح: #حسین_فخری
تهیه شده در: #دفتر_ادبیات_و_هنر_شطر
هدایت شده از فکرت
#نقد_نوشت
▫️فکرت به بهانه شهادت دبیرکل حزبالله لبنان برگزار میکند:
🔶 بررسی ادبیات مقاومت در ایران و جهان
👈🏻 بازخوانی کتاب «سید عزیز»
با حضور:
👤امین بابازاده؛
نویسنده و منتقد ادبی
📅 سهشنبه؛ ۲۴ مهر
⏰ ساعت ۱۶
علاقمندان میتوانند برای حضور در برنامه از طریق آیدی @rasoul1414 ثبتنام نمایند.
📮فکرت، رسانه اندیشه و آگاهی؛
📲وب | ایتا | تلگرام | اینستاگرام| تویتر