#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سی_چهار
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
نوید وقتی دید حرفی نمیزنم از اتاق رفت بیرون…….من هم با هزار فکر و خیال خوابیدم……فردا صبح وقتی بیدار شدم رویا و مادرشوهرم هر کدوم برامون کلی صبحانه اورده بودند…….حالمو پرسیدند و من هم گفتم:خوبم….مادرشوهرم اصرار کرد صبحونه رو تا آخر بخورم….اصلا روم نشد بگم که من به این همه صبحانه احتیاجی ندارم……واین بزرگترین اشتباه و پنهانکاری بود که انجام دادم…..دو سه روز گذشت و برای ماه عسل رفتیم ترکیه…….تا از هواپیما پیاده و وارد خاک ترکیه شدیم نوید از این رو به اون رو شد…..نویدی کهتا آخرین دکمه ی پیرهنشو میبست و چهره و ظاهر مثبتی داشت رنگ عوض کرد و مدام بین خانمها بود و نگاه هیزشو ازشونبرنمیداشت……پیش خودم گفتم:کسی ندونه فکر میکنه همه فن حریفه در حالیکه هیچی نیست…..تمام سفرمون ،روزها من که تازه عروس بودم توی هتل میموندم و نوید بیرون پرسه میزد و هرزگی میکرد و شبها مست و با حال خیلی بدمیومد هتل...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌻🍃
⁉️بیایید موانعی که از رسیدن ما به خواسته مون جلوگیری میکنه رو بشناسیم👌
✅ پراکندگی ذهن
#ذهن ما وقتی پراکنده و آشفته است، کاری از دستش برنمیادو نمیتونه ما رو به سمت هدف پیش ببره اما وقتی تمرکز اون در یک نقطه جمع میشه قدرت زیادی پیدا میکنه و نفوذش چند برابر میشه ما به #خواسته هایمان نمیرسیم، چون روی اونها متمرکز نمیشیم ذهنمون پراکنده است و در لحظه، ممکنه چیز دیگه ای رو طلب کنه
✅ نمیدونم چه میخوام!
ما به خواسته هامون نمیرسیم چون واقعاً نمیدونیم چی میخوایم؟ گاهی هم به جای خودمان، اطرافیان، چیزهایی رو که میخوان به ما تحمیل میکنن و چون خواستهها واقعاً مال ما نیستن و ما هم واقعاً اونها رو نمیخوایم، پس عملاً به اونها نمیرسیم.
✅ نداشتن حس لیاقت
گاهی خواسته خیلی بزرگ، غیر قابل دسترس و غیر واقعی هست گاهی هم این ما هستیم که لیاقت، یا بهتر بگم آمادگی لازم رو نداریم و انگار اصلاً به نفعمون نیست که در اون زمان بخصوص به اون خواسته بخصوص برسیم، پس به اونها نمیرسیم، به همین سادگی!👀
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌸🍃
💟 تمرینِ پذیرش خود
🌈عبارت زیر را حداقل هفت بار بخوانید:
🌱«من تمام آنچه را برای خودم خلق کرده ام، می پذیرم.»
🌱«من خودم را همین گونه که هستیم دوست دارم و می پذیرم.»
🌱«هر جا باشم، از خودم حمایت می کنم، به خودم اعتماد می کنم، و خودم را می پذیرم.»
🌱«من می توانم عاشق خودم باشم. دستم را روی قلبم می گذارم و عشقی را که در قلبم نسبت به خودم دارم، احساس می کنم.»
🌱«می دانم که می توانم درست همین جا و همین حالا خودم را بپذیرم.»
🌱«من ظاهرم، جسمم، وزنم، قدم، جنسیتم، و تجاربم را می پذیرم.»
🌱 «تمام آنچه را در گذشته و اکنون برای خودم خلق کرده ام، می پذیرم و مایلم به آینده ام اجازه دهم رخ نمایاند.»
🌱«من جلوه ی الهی و باشکوه زندگی ام، و شایسته ی بهترین ها هستم.»
🪴«اکنون همه ی این ها را برای خاطر خودم می پذیرم. من معجزات را می پذیرم، شفا را می پذیرم، و مهم تر از همه، خودم را می پذیرم. من ارزشمند هستم و به آنچه هستم عشق می ورزم.»♥️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سی_پنج
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
تمام سفر دوازه روزه ی ما به همین طریق گذشت…..ماه عسل ما بدترین سفر عمرم بود….. با خودم تصمیم گرفتم تا پام به تهران رسیدازش طلاق بگیرم و به همه بگم که نوید اون آدمی نیست که تصورشو میکنید……بالاخره اون سفر لعنتی تموم شد و نیمه های شب رسیدیم تهران…..من که از تنها موندن با نوید میترسیدیم دلم میخواست برگردم خونمونو ازش جدا شم اما چطوری؟؟؟با کی میتونستم مشورت کنم ؟؟؟بابا که همون شب عروسیم خط و نشونشو کشیده بود……حتی یه دوستهم نداشتم که باهاش درد و دل کنم…..عقلم هم نرسید که برم پیش مشاور و ازش راهنمایی بخواهم…بالاجبار رفتیم خونه و چون خسته بودیم خوابیدیم……صبح که بیدار شدم از نوید خبری نبود…..خوشحال شدم و یه نفس راحتکشیدم……بعداز اینکه صبحونه خوردم اول زنگ زدم خونمون اما کسی جواب نداد…….مجبور شدم زنگ بزنم گوشی بابا تا بتونم خودمو از این جهنم نجات بدم که متاسفانه گوشی بابا هم خاموش بود…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🍃نه بگردید دنبال جدیدترین کفش بازار، نه برای پیدا کردن مدل مویی که مُد باشد از خوابتان بزنید، نه خروارها پول بی زبان، برای اندکی بیشتر در چشم آمدن خرج کنید!
جای اینکارها یک سفر خوب بروید!
تنها یا با دوستانتان سفر بروید.
نه اینکه بشود مایه فخرفروشی به فلانی که به زور تا ۱۰ کیلومتر آنطرف تر خانه اش رفته.
کارهایی انجام دهید که همیشه دوست داشتید انجام بدهید ولی نشده بود! وقتش را نداشتید، پولش را، حتی حس و حالش را!
یک زبان جدید یاد بگیرید، سازی بخرید و شروع کنید به تمرین، آن غذای فوق گران بالای منوی فلان رستوران را امتحان کنید، حتی یک سبک آهنگ جدید گوش دهید!
در تمام اینکارها فقط فکر این باشید که یک بار بیشتر زندگی نمیکنید، پس ارزشش را دارد!
باور کنید،خودتان بودن،
اصلا کار سختی نیست.
کافیست برای تک تک لحظاتتان احترام قائل باشید،خودتان کم کم میفهمید،
چقدر خودتان بودن دوست داشتنیست!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌸اثرات عجیب دعا و نفرین!
وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی و سلامتی می کنید، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند
در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی، زیر بارش این ذرات بهشتی قرار می گیرند که خود شما آن را تولید کردید.
اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.
با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد
برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🔮 ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ راز این امیدواری و آرامشی که در وجودت داری چیست؟!
گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، تصمیم گرفتم ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ کنم :
1️⃣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
2️⃣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
3️⃣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ
4️⃣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
5️⃣ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽها ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼها ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
✅ ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ پنج ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ می کنم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان
📚سنگِ وجودمان را بشکافیم تا مهر خدا را ببینیم
چوپانی عادت داشت در یک مکان معین زیر یک درخت بنشیند و گله گوسفندان را برای چرا در اطراف آنجا نگه دارد. زیر درخت سه قطعه سنگ بود که چوپان همیشه با استفاده از آنها آتش درست میکرد و برای خود چای آماده میکرد. هر بار که او آتشی میان سنگها میافروخت متوجه میشد که یکی از سنگها مادامی که آتش روشن است، سرد است اما دلیل آن را نمیدانست.
چند بار سعی کرد با عوض کردن جای سنگها چیزی دستگیرش شود اما همچنان در هر جایی که سنگ را قرار میداد، سرد بود تا اینکه یک روز وسوسه شد تا از راز این سنگ آگاه شود. تیشهای با خود برد و سنگ را به دو نیم کرد. آه از نهادش بر آمد. میان سنگ موجودی بسیار ریز مانند کرم زندگی میکرد.
رو به آسمان کرد و خداوند را در حالی که اشک صورتش را پوشانده بود، شکر کرد و گفت: خدایا، ای مهربان، تو که برای کِرمی این چنین میاندیشی و به فکر آرامش او هستی، پس ببین برای من چه کردهای و من هیچگاه سنگ وجودم را نشکستم تا مهر تو را به خود ببینم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند.
شبی را در خانه ی زنی با چادر محقر و چند فرزند گذراندند و از شیر تنها بزی که داشت خوردند. مرید فکر کرد کاش قادر بود به او کمک کند...
وقتی این را به مرشد خود گفت او پس از اندکی تامل پاسخ داد: "اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!"
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت و شبانه بز را در تاریکی کشت.
سال ها گذشت و روزی مرید و مرشد وارد شهری زیبا شدند و سراغ تاجر بزرگ را گرفتند که زنی بود با لباس های مجلل و خدم و حشم فراوان.
وقتی راز موفقیتش را جویا شدند،
زن گفت سال ها پیش من تنها یک بز داشتم ویک روز صبح دیدیم که مرده!!
مجبور شدیم برای گذران زندگی هر کدام به کاری روی آوریم.
فرزند بزرگم یک زمین زراعی در آن نزدیکی یافت.
فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا و دیگری با قبایل اطراف داد و ستد کرد...
مرید فهمید هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن، مانع رشد و تغییرمان است و باید برای رسیدن به موفقیت و تغییرات بهتر آن را قربانی کرد.
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
﷽
ســـــــــ🌼ــــــــــلام
روزتــان ســرشـار از نــگاه خــدا📗
امروزدوشنبه۱۰مهر_🖇
#ذڪࢪࢪوزدو شنبه💛📿 ياقاضی الحاجات📿
☀️ 🌻 ۱۰ مهر ۱۴۰۲ ه.ش
☀️ 🌾 ۱۶ربیع اول ١۴۴۴ ه.ق
☀️ 🌻 ۲ اکتبر ۲۰۲۳ ميلادى
🥀🥀🥀
@dastanak__ha
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊ﺧــــﺪﺍﯾـــﺎ
🌺ﺑـﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﺩﺍﺩﯼ تشکر
🕊ﺑـﻪ ﺁﻧﭽﻪ ﻧﺪﺍﺩﯼ ﺗﻔﮑﺮ
🌼ﺑـﻪ ﺁﻧـﭽﻪ ﮐــﻪ ﮔــﺮﻓﺘـﯽ ﺗﺬﮐﺮ
🕊ﺩﺍﺩﻩاﺕ ﻧـﻌـﻤـﺖ,
🌸ﻧــﺪﺍﺩﻩﺍﺕ ﺣـﮑـﻤـﺖ,
🕊ﻭ ﮔـﺮﻓﺘـﻪﺍﺕ ﻋﺒـﺮﺕ ﺍﺳﺖ
🌺ﯾــﺎ ﺭﺏ ﺁﻧـﭽـﻪ ﺧـﯿـﺮ ﺍﺳﺖ
🕊ﺩﺭ ﺗــﻘﺪﯾــﺮ ﻣــﺎ قــرار ده
❤️صبح پاییزیتون بخیر ❤️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌈❤️🪴🍃
با #افکار زیبا, زندگیتان را #تغییر دهید:
1- #تصمیم بگیرید که شاکر و قدردان باشید. بارها و بارها این کار را انجام دهید.
2- بیش از حد نگران #اتفاقات پیش رو #نباشید. شاید مدام فکر کنید که در گذشته باید کاردیگری انجام می دادید, اما به یاد داشته باشید نباید در این افکار غرق شوید و از لحظه اکنون غافل شوید.
3- شما نمی دانید که آینده چه چیزی برایتان به ارمغان دارد, پس بهترین کار این است که بهترین استفاده را از زمان #حال داشته باشید.
4- دو چیز بیش از بقیه, #روزتان را می سازد, #صبر و #شکیبایی و دومی دیدگاه شما به #زندگی.
5- #صبر کردن به معنای انتظار کشیدن نیست, بلکه به این معنی است که در هنگام تلاش کردن برای رسیدن به خواسته خود, همواره نگرشتان را #مثبت نگه دارید.😊
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد