#انگیزشی✨🧡
❣ یک دقیقه مطالعه
عروسکی که در پنج سالگی خراب شد و کلی غصه اش را خوردیم، در ده سالگی دیگر اصلا مهم نیست.
نمره امتحانی که در دبیرستان کم شدیم و آنقدر به خاطرش اشک ریختیم و روزگارمان را تلخ کرد در دوران دانشگاه هیچ اهمیتی ندارد و کلا فراموش شده است.
آدمی که در اولین سال دانشگاه آنقدر به خاطرش غصه خوردیم و اشک ریختیم و بعد فهمیدیم ارزشش را نداشته و دنیایمان ویران شد ، در سی سالگی تبدیل به غباری از یک خاطره دورِ دورِ دور شده که حتی ناراحتمان هم نمیکند ...!!
و چکی که برای پاس کردنش در سی سالگی آنقدر استرس و بی خوابی کشیدیم، در چهل سالگی یک کاغذ پاره بی ارزش و فراموش شده است.
پس یقین داشته باش که مشکل امروزت، اینقدرها هم که فکر میکنی بزرگ نیست، این یکی هم حل می شود، میگذرد و تمام میشود، غصه خوردن برای این یکی هم همان قدر احمقانه است که در سی سالگی برای خراب شدن عروسک پنج سالگی ات غصه بخوری !!!
✨ همه مشکلات، همان عروسک پنج سالگی هستند ...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
❤️«داستان عشق و آرامش»❤️
#داستان_عاشقانه
#داستان
استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند میكنند و سر هم داد میكشند؟
شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.
استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد میزنیم؟
شاگردان هر كدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...
سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یكدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.
سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟
آنها سر هم داد نمیزنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت میكنند.
چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلبهاشان بسیار كم است.
استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟
آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میكنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر میشود.
سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بینیاز میشوند و فقط به یكدیگر نگاه میكنند!
این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت.
آرايشگر گفت:من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد مشتري پرسيد چرا؟
آرايشگر گفت: كافيست به خيابان بروی و ببيني مگر ميشود با وجود خداي مهربان اينهمه مريضيو درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف با سرعت به آرايشگاه برگشت و به آرايشگر گفت مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا اين حرف را ميزني؟
من اينجاهستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم مشتري با اعتراض گفت: پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند
آرایشگر گفت: آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند.
مشتري گفت: دقيقا همين است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند. براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
🌸
ســـ😍✋ـــلام
صـبح زیبایتـان آکنده از 🌸🍃
شـادی هـای بـی پایان 🌸🍃
امیـــدوارم زیبـاترین🌸🍃
لبخـنـدهـا بـر لبانتان 🌸🍃
بالاترین دستها نگهبانتان🌸🍃
قشنگترین چشمهابدرقۂ راهتان🌸🍃
صبـح آخر هفته تـون بـخیر و خـوشی 🌸
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستانی زیبا و خواندنی
مردی خانه ای زیبا با حیاطی
پر از درختان میوه داشت.
در همسایگی او مردی حسود منزل
داشت و همیشه سعی می کرد اوقات
او را تلخ کند و بنحوی او را آزار دهد.
همسایه خوب یک روز صبح که خواست
از در خانه خارج شود دید یک سطل پر
از زباله کنار در است. فهمید که مال مرد
حسود همسایه است , پس سطل را تمیز
کرد و آن را از میوه های حیاط خود پر
کرد تا برای همسایه ببرد.
وقتی همسایه صدای در زدن او را
شنید خوشحال شد و پیش خود فکر
کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است.
وقتی در را باز کرد مرد میوه های
تازه را به او داد و گفت:
هرکس آن چیزی رابا دیگری
قسمت میکند که از آن بیشتر دارد
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_شانزده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
تو کل دیشب رو خونه ی این زن بودی و ترانه از همون غروب از همه چی خبر داشت... میتونست زنگ بزنه پلیس بیاد همونجا و بگیرتت ولی فکر آبروی منو کرد... ولی تو چی...؟ ذره ای به فکر آبروی خودت و خانواده ت هستی...؟ حامد سرش پایین بود و اصلا هیچی نمی گفت.... فقط از خجالت داشت میمرد. چند دقیقه بابای حامد یک ریز داشت سرزنشش
میکرد... بعدش ساکت شد... حامد زیر چشمی نگاهی به من کرد و گفت میمردی اینجوری آتیش به پا نمیکردی...؟ با من مشکل داشتی به خودم میگفتی خب..... چرا اینجوری تو بوق و کرنا کردی....؟ مامان حامد رفت سمتش و گفت اشتباه از تو بوده حالا ترانه رو بازخواست میکنی...؟ دیگه نبینم بهش بگی بالا چشش ابرو... فهمیدی یا نه..؟ بعدش رو به من گفت : پاشو ترانه جان... پاشو دست دختراتو بگیر با شوهرت برو سر زندگیت .... الان با قهر و جنجال چیزی درسته نمیشه که بدتر هم میشه.... پوزخندی زدمو گفتم چکار کنم.....؟ برم سر زندگیم.....؟ از کدوم زندگی حرف میزنی مامان جان..... مگه حامد زندگی هم باقی گذاشته....؟ من دیگه عمراپامو نمیذارم تو اون خونه... از اینجا مستقیم میرم محضر..... فقط یه كلوم ... طلاق.... بعدشم به حالت قهر بدون خداحافظی رفتم سمت کوچه و اولین ماشینی که بوق زد رو نگه داشتم و باهاش رفتم سمت خونه.... یه ساک برداشتم لباسامو ریختم توش... از اونجا رفتم سمت خونه ای که بابام توش بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#نکته✨🍑
مردم فضول
تا وقتی کوچکی و نمیتونن با خودت حرفی بزنن، به پر و پای پدر و مادرت میپیچن که چرا لباس بچهتون اینطوره؟
چرا مدرسهش نگذاشتین؟ چرا دستشو به یه کاری بند نکردین؟
بعد که خودت بزرگ شدی قدم به قدم تعقیبت میکنن، هی بیخ گوشت ونگ میزنن:
آقا جون زن بگیر، آدم که بیزن نمیشه، این شتریه که ...
بعد از تو میخوان که بچهدار بشی.
خب، تو از زور پیسی ناچار میشی تخم و ترکه پس بیندازی.
میگی با یکی در دهنشونو میبندم، اما اونا که راضی نمیشن. اگه دختره، یه برادر یا خواهر میخواد.
باز اگه دختر شد دست بردار که نیستن، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلو مردم بلند شه و بنشینه.
تازه اگه همشون پسر شدن، هان؟ یکی رو میخوان که دنبال تابوتت شیون کنه، به سر و سینهاش بزنه، موهاشو بکنه.
بعد میرن سر وقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت.
روزی دو سه نفر پیدا میکنن.
بعد نوه ازت میخوان و وقتی تا اینجا تعقیبت کردن چشم به راهن که حلوات رو بخورن و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی.
هوشنگ گلشیری_ مثل همیشه
حال خوبت در اولویتت باشه نه حرف مردم
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
پارت_صد_هفده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
کل جریان رو برای بابام تعریف کردم... بابام خیلی بهم ریخت... خیلی ناراحت شد.... بهم گفت ترانه این شوهر دیگه برای تو شوهر بشو نیست... ولی... همینجوری هم ولش نکن. به نظرم باید کاری کنیم دستش کاملا روبشه..... گفتی شماره ی شوهر اون خانم رو داری...؟ گفتم آره از بنگاهی گرفتم..... بابام گفت: باید زنگ بزنیم به شوهرش ولی اینکه چجوری سر صحبت رو وا کنیم و چی به شوهرش بگیم خیلی مهمه... همینجوری بدون فکر نمیشه اقدامی کرد اونشب منو بابام نشستیم حسابی فکر کردیم و همه ی جوانب رو سنجیدم... تصمیم گرفتم فردای اون روز زنگ بزنم به شوهر اون زن...... باید در جریان قرار میگرفت که زنش دور از چشمش داره چکارهایی میکنه...... اونشب به اندازه ی یک سال برام طولانی شد... بالاخره سپیده ی صبح رسید . خواستم زنگ بزنم بابام گفت: الان که خیلی زوده صبر کن ظهر بشه مردم الان خوابن..... ظهر که شد شمارهی شوهر اون خانم رو گرفتم.... یه لیوان آب گذاشتم کنار دستم چون در اثر استرس دهنم زود زود خشک میشد...صدای بوق تلفن اومد... ضربان قلبم تندتر شد.... بعد از اینکه سه چهارتا زنگ خورد یه آقایی جواب داد... با طمانینه و صدایی آروم.... من راجع به اون خانم وشوهرش اطلاعات زیادی از بنگاه گرفته بودم مشخصات دقیق خانم و شوهرشو داشتم... اون زن که اسمش فریبا بود چند سالی بود که صیغه ی آقای طاهری بود.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پدر
جوانی تعریف می کرد: با پدرم بحث کردم و صداها بالا رفت.
از هم جدا شدیم.
شب به تخت خوابم رفتم.
ولی اندوه، تمام وجودم را فرا گرفته بود...
مثل همیشه سرم را روی بالش گذاشتم، چون هر وقت غم ها زیاد می شوند با خواب از آنها می گریزم...
روز بعد از دانشگاه بیرون آمدم و موبایلم را از جیبم درآوردم...
پیامی برای پدرم نوشتم تا به این وسیله از او دلجویی کنم.
در آن نوشتم:
شنیدم که کف پای انسان از پشت آن نرمتر و لطیف تر است.
آیا پای شما به من اجازه می دهد که با لبم از درستی این ادعا مطمئن شوم؟
به خانه رسیدم و در را باز کردم. دیدم پدرم در سالن منتظر من هست و چشمانش اشکبار هست...
پدرم گفت: اجازه نمی دهم که پایم را ببوسی
ولی این ادعا درست است و من شخصا بارها آن را انجام دادهام.
وقتی کوچک بودی کف و پشت پای تو را می بوسیدم.
اشک از چشمانم سرازیر شد...
یک روز پدرتان از این دنیا می رود، قبل از این که او را از دست دهید به او نزدیک شوید،
اگر هم از دنیا رفته است یادش را گرامی دارید و بر او رحمت و درود بفرستید .
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان_زندگی_ترانه
#پارت_صد_هجده
من ترانه هستم.... سی و سه سالمه... اهل یکی از شهرهای شمالی ایران زمستون سال شصت و هشت بعد از دوتا پسر بدنیا میام....
آقای طاهری گوشی رو برداشت و با صدایی آروم گفت بله.....
سلام آقای طاهری......؟
بله خودم هستم ..بفرمایید.
_ببخشید بد موقع مزاحم شدم... نه خواهش میکنم شما....؟وقتی گفت شما اولش و قبل از هر حرفی گفتم آقای طاهری من میخوام موضوع مهمی رو بهتون اطلاع .. بدم... فقط یه خواهشی ازتون دارم ... اول اینکه صبر کنید صحبتهای من به انتها برسه... بعد اینکه میخوام ازتون خواهش کنم وقتی حرفامو شنیدین از کوره در نرید و کار عجولانه ای نکنید چون بعدش دیگه پشیمونی سودی نداره ... تا فکرامونو روهم بذاریم ببینیم چه کار باید بکنیم ..... اینجوری که :گفتم اقای طاهری گفت : استرس گفتم... میشه زودتر صحبت کنید ببینم راجع به چی میخواین حرف بزنین... گفتم راجع به همسر صیغه ای تون فریبا ..... گفت : فریبا..... فریبا چیزیش شده....؟ گفتم نه چیزیش نشده...... بعد کل ماجرا رو با همهی جزئیات براش تعریف کردم.... آقای طاهری تو طول صحبت هام ساکت بود و فقط هر چند دقیقه یکبار میگفت : وااااااااای خدای من..... راست میگی خانم...؟ واقعا زن من با شوهر شما تو رابطه ست.....؟ گفتم آره: ..خب و گرنه چه دلیلی داشت زنگ بزنم این حرف ها رو بگم ... اون روز من و آقای طاهری تقریبا دو ساعتی تلفنی صحبت کردیم... دو ساعتی که به مقدارش رو داشتم گریه میکردم یه مقدار دیگشو داشتم برنامه ریزی میکردیم چجوری گیرشون بندازیم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#روانشناسی 🌱
•چگونه انسانی امیدوار باشیم؟
با هدفمند بودن و برنامهریزی داشتن: اگر شما بدانید که چه چیزهایی از زندگی میخواهید و اهداف و آرزوهایتان چیست همیشه امیدوار خواهید بود و ازآنجاییکه امید اولین پله در طیف احساسات مثبت است شما احساسات مثبت بیشتری را تجربه خواهید کرد. مهم نیست که شما چقدر میدانید و آگاهی دارید زیرا قانون جذب به دانستههای شما پاسخ نمیدهد بلکه به احساسات شما پاسخ میدهد. شما فقط زمانی اهداف و آرزوها خود را جذب میکنید که با آنها هم ارتعاش و هم فرکانس باشید و تنها راهی که نشان میدهد که شما هم ارتعاش و هم فرکانس هستید احساسات شما میباشد. اگر شما احساسات مثبت داشته باشید یا در واقع در طیف احساسات مثبت قرار داشته باشید با تمام اهداف و آرزوهای خود هم ارتعاش و هم فرکانس هستید و اگر احساسات منفی داشته باشید یا در واقع در طیف احساسات منفی قرار داشته باشید با هیچکدام از اهداف و آرزوهای خود هم ارتعاش و هم فرکانس نیستید.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
〇⠀
#تلنگر
اگر کاسهٔ خود را بیش از اندازه پُر کنید
لبریز میشود
چاقوی خود را بیش از حد تیز کنید
کند میشود
در پیِ پول و راحتی باشید
دلتان هرگز آرام نمیگیرد...
دنبال تایید دیگران باشید
برده آنها خواهید بود...
کار خود را انجام دهید، سپس رها کنید
این تنها راه آرامش یافتن است...
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد