#جنگدیروز
و
#جنگامروز
🤦♂ و ما هنوز نیاموختیم که هنگام وقوع اتفاقات پر تنش یا شرایط بحرانی ، بجای دست پاچگی و نقل خبر یا تحلیل از منابع ناشناس و متشنّج تر کردن اوضاع جامعه ، صبر کنیم تا گرد و غبار حادثه فروکش کند و خود را در معرض اطلاعات سالم قرار دهیم و دست به انتشار اخبار موثق بزنیم...
#سواد_رسانهای، ما را ببخش که آنقدر به تو بی توجهیم!!!
✍ حجت الاسلام خـورسـنـدی
دلمرده ایم و یاد تو جان می دهد به ما
قلبیم و بودنت ضربان می دهد به ما
ماه خدا دومرتبه بی ماه روی تو
دارد بشارت رمضان می دهد به ما
برگرد! ای که لحظه ی #افطار، عاقبت
یک روز دست های تو نان می دهد به ما
روزی سه بار غرق غریبی و بی کسی ست
حسی که بی تو وقت اذان می دهد به ما
این ماه، فرصتی ست که باز عاشقت شویم
ماه خدا دوباره زمان می دهد به ما
محمدبیابانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"صوت الشهدا ۳۴
در محضر شهدا🕊
صوتی ماندگار از «شهید مصطفی ردانی پور»... ترس از عدم انجام مسئولیت
#اللهم_ارزقنا_کربلا_بحق_الحسین_ع
مے دانیـد!
بِینِ خُودِمـان بِمـانَد
گـاهے!
دلمـان مےخواهَـد
دِلِ شما هَـم بـرای ما تَنگـ شَود... !
#گاهی_نگاهمان_ڪنید
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍ وَعَجِّلْفَرَجَهُمْ
وقتی گرسنه ای،
یه لقمه نون خوشبختیه.
وقتی تشنه ای،
یه قطره آب خوشبختیه.
وقتی خوابت میاد،
یه چرت کوچک خوشبختیه . . .
خوشبختی یه مشتی از لحظاته . . .
یه مشت از نقطه های ریز که وقتی کنار هم قرار می گیرن یه خط رو می سازن به اسم زندگی،،،
🌷قدر خوشبختی هاتونو بدونید . .
😉
#خدایا شکرت
#خدایا شکرت
#خدایا شکرت
📿 اَللَّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وعَجِّل فَرَجَه 📿
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 نخستین مسجد عظیم و بدون ستون جهان در عربستان
#
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 نخستین مسجد عظیم و بدون ستون جهان در عربستان
#
سرلشگر خلبان، شهید مصطفی اردستانی، در طول جنگ تحمیلی، همواره داوطلب مأموریتهای مشکل بود و بارها اتفاق میافتاد که در یک روز، هفت بار به خاک دشمن حمله میبرد و بدون شک او با انجام دادن 400 پرواز برون مرزی بر فراز خاک دشمن و 1724 ساعت پروازهای مختلف در خاک میهن اسلامی، یکی از قهرمانان جنگ به حساب میآید که چندین بار تا مرز شهادت پیش رفت، تا سرانجام در تاریخ 15/10/1373 بر اثر سانحه هوایی، به همراه فرمانده فقید نیروی هوایی، سرلشکر شهید منصور ستاری و چند تن دیگر از همرزمانش، به آروزی دیرینهاش رسید و به لقاء معبود پیوست.
👈سرداری که از ناراحتی خانواده شهدای فاطمیون بیمار شد
🌷خیلی وقتها که از سوریه به ایران بازمیگشت، به دیدن خانواده شهدای فاطمیون میرفت یک بار در دیدارهایش متوجه شد که نحوه شهادت یکی از شهدای فاطمیون در فضای مجازی پخش شده و خانواده آن شهید با دیدن صحنههای دردناک از لحظه شهادت عزیزشان خیلی منقلب بودند. حاجاحمد به قدری ناراحت شده بود که چند روز تب داشت.
#سیداحمدقریشی بعد از بازنشستگی وارد نیروی قدس سپاه شد؛ فرماندهای که هیچ حقوقی بابت کارهایش در این نیرو نمیگرفت به دلیل عوارض ناشی از دوران دفاع مقدس و جنگ سوریه به شهادت رسید.
🌟یاد شهدا با ذکر صلوات 🌟
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━
.🌹🌿🕊
💐امام خمینی(ره):
این وصیتنامههایی که این عزیزان مینویسند مطالعه کنید، پنجاه سال عبادت کردید و خدا قبول کند، یک روز هم یکی از این وصیتنامهها رو بگیرید و مطالعه کنید.
مقام معظم رهبری:
این وصیتنامههاى شهدا که امام(ره) توصیه به مطالعهى آن مىکردند، به خاطر این است که نمایشگر انقلاب درونی یک نفر است. هر کدام از این وصیتنامهها را که انسان مىخواند، تصویرى از انقلاب یک نفر را در آن مىبیند و خودش منقلبکننده و درسدهنده است. ما باید این حالت را تعمیم بدهیم و این، ممکن است.
شادی روح تمام شهدا از صدر اسلام تا کنون صلوات🕊🌷
🔰زندگینامه شهید والامقام سید مجتبی علمدار
[☘🕊🌤]
🌹سید مجتبی در سحرگاه 11دی ماه 1345 در خانواده ای مذهبی و عاشق اهل بیت در شهرستان ساری دیده به جهان گشود.
دوران تحصیلش را در ساری طی نمود و برای اولین بار در حالی که تنها 17 سال داشت به عضویت بسیج درآمد و در اواخر سال 1362 به کردستان رفت.
سید برای اولین بار در عملیات کربلای یک شرکت کرد و مدتی پس از آن وارد گردان مسلم بن عقیل در لشکر25 کربلا شد و تا پایان جنگ در آنجا ماند.
او در عملیات کربلای 4و5 حضور داشت، در کربلای 8 مجروح شد و مدتی بعد به جبهه بازگشت و در عملیات کربلای10 در جبهه شمالی محور سلیمانیه- ماووت شرکت نمود.
سید مجتبی علمدار در سال 1366 مسئوولیت فرماندهی گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل - از گردانهای خط شکن لشکر 25 کربلا - را برعهده گرفت و در عملیات والفجر10نقش آفرینی موثری داشت.
شهید علمدار در سه راهی خرمال،سید صادق، دوجیله در منطقه کردستان عراق رشادتهای فراوانی را ازخود نشان داد و از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و بشدت مجروح شد.
او که مردانه در مقابل دشمن می جنگید. چندین باردیگر هم مجروح شد و از همه مهمتر اینکه او در دی ماه 1364، در عملیات والفجر 8، به شدت شیمیایی شد.
سید مجتبی بعد از اتمام جنگ در واحد طرح و عملیات لشکر ۲۵ کربلا در ساری مشغول خدمت شد و در دی ماه سال ۱۳۷۰ با خانم سیده فاطمه موسوی ازدواج کرد که ثمره آن دختری به نام زهرا بود.
سید علاوه بر مسئولیت در واحد تربیت بدنی لشکر بعنوان عضو اصلی هیأت رهروان حضرت امام (ره) هم ایفای وظیفه می کرد.
او مداح اهل بیت بود، همیشه مراسم را با نام حضرت مهدی (عج) شروع می کرد و در حالیکه به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت.
مظلومیت آن خاندان را صدا می زد.
بیت الزهرا مسجد جامع، امام زاده یحیی، مصلی امام خمینی، هیأت عاشقان کربلا و منازل شهدا همیشه با نفس گرم حاج سید مجتبی معطر می شد و بچه ها نیزبا صوت داوودیش مداحی را می آموختند.
او که بعد از جنگ، با یاد و خاطره همرزمان شهیدش زندگی می کرد از دوری آنان سخت آزرده خاطربود و در همه مداحی ها آرزوی وصال آن راه یافتگان شهید را داشت.
حاج سید مجتبی علمدار در اوایل دی ماه سال ۱۳۷۵ به دلیل جراحت شیمیایی روانه بیمارستان شد و بعد از یک هفته بی هوشی کامل هنگام اذان مغرب روز یازدهم دی ماه نماز عشق را با اذان ملکوتیان قامت بست و به یاران شهیدش پیوست.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🌹🍃🌾🌷🌾🍃🌹
✅چند خاطره کوتاه از زبان دوستان نزدیک شهید گرانقدر سید مجتبی علمدار
|🌺🕊🌿|
💐شیوه خاصی در جذب جوانان داشت گاهی حتی خود من هم به سّید می گفتم: اینها کی هستند می آوری هیأت؟
به یکی می گویی بیا امشب تو ساقی باش. به یکی می گویی این پرچم را به دیوار بزن و .. ول کن بابا!
می گفت: نه !
کسی که در این راه اهل بیت(ع) هست که مشکلی ندارد ، اما کسی که در این راه نیست ، اگر بیاید توی مجلس اهل بیت(ع) و یک گوشه بنشیند و شما به او بها ندهید می رود و دیگر هم بر نمی گردد اما وقتی او را تحویل بگیرید او را جذب این راه کرده اید.
برنامه هیات او اول با سه، چهار نفر شروع شد اما بعد رسیده بود به سیصد، چهارصد جوان عاشق اهل بیت(ع) که همه اینها نتیجه تواضع، فروتنی و اخلاص سید بود.
یکبار یکی از بچه های هیأت آمد و به سید گفت: تو مراسم ها و روضه اهل بیت(ع) اصلاً گریه ام نمی گیرد و نمی توانم گریه کنم!
سید گفت: اینجا هم که من خواندم گریه ات نگرفت؟!
گفت: نه!
سید گفت: مشکل از من است! من چشمم آلوده است. من دهنم آلوده است که تو گریه ات نمی گیرد!
این شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی!
من به هر کس گفتم، گفت: تو مشکل داری برو مشکلت را حل کن،گریه ات می گیرد! اما این سید می گوید مشکل از من است! بعدها می دیدم که او جزء اولین گریه کنندگان مصائب ائمه اطهار بود.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
دو تا برادر بودند که به ظاهر هیأتی نبودند و به قول بعضی ها آن هیپی ..!!
این دو شیفته سید شده بودند و به خاطر دوستی با سید وارد هیأت شدند.
یک روز مادر اینها شک می کند که چرا شب ها دیر به خانه می آیند؟!
یک شب دنبال آنها راه می افتد، می بیند پسرانش رفتند داخل یک زیرزمین!
این خانم هم پشت در می نشیند و گوش می دهد متوجه می شود از زیرزمین صدای مداحی می آید.
بعد از اتمام مراسم مادر متوجه می شود فرزندانش مشغول نماز شده اند؛ با دیدن این صحنه مادر هم تحت تاثیر قرار می گیرد و او هم به این راه کشیده می شود.
خود سید بعدها تعریف کرد که این دو تا برادر یک شب آمدند گفتند: سید! مادرمان می خواهد شما را ببیند. رفتم دیدم خانمی است چادری؛ گفت: آقا سید شما من را که نماز نمی خواندم ،نمازخوان کردید!
چادر به سر نمی کردم، چادری کردید! ما هر چه داریم! از شما داریم.
این خانم بعدها تعریف کرد که سید به من گفت: من هر چه دارم از این فرزندان شما دارم!
اینها معلم اخلاق من هستند!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شبی در بین راه در خصوص مسایل مربوط به زندگی و معضلات جامعه و مسایل روز صحبت می کردیم. در پایان وقتی همه ساکت شدند سید مجتبی با خنده گفت:
ای آقا سی سال عمر که این حرفها را ندارد!
و به مصداق همان حرفی که سید گفته بود، همگان دیدیم که سرانجام در سی امین بهار زندگی، سید مجتبی جاودانه شد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
من کنار سید نشسته بودم و سید هم طبق معمول شال سبزش را روی سرش انداخته بود و با سوز و گداز خاصی مشغول خواندن زیارت عاشورا و مداحی بود.
بعد از اتمام مراسم ناگهان شال سبزخود را بر گردن من گذاشت.
با تعجب پرسیدم: این چه کاری است؟
گفت: بگذار گردن تو باشد.
بعد از لحظه ای دیدم جمعیت حاضر به سوی من آمدند و شروع کردند به بوسیدن و التماس دعا گفتن.
با صدای بلند گفتم: اشتباه گرفته اید، مداح ایشان است.
امّا سیّد کمی آنطرف تر ایستاده بود و با لبخند به من نگاه می کرد.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
شبی که حال سید بسیار وخیم و تنفس او بسیار تند و مشکل شده بود، او را به اتاقی که دستگاه تنفس مصنوعی بود بردیم در حالیکه تنفس بسیار سریعی داشت و تشنه هوا بود.
پزشک دستور داد که داروی بیهوشی به او تزریق شود تا لوله جهت تنفس گذاشته شود و من آخرین جمله ای که از سید شنیدم و بعد از آن تا زمان شهادت بیهوش بود، این بود: یا عمه سادات! یا زینب کبری!
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹خاطره ای از شهید سید مجتبی علمدار از زبان همسرشان
《معجزه ی انگشتر》
[☀️🦋🌻]
شهید در جبهه، هر 45 روز يا 35 روز مأموريت داشتند.
ايشان انگشتري داشتند که خيلي برايش عزيز بود. ميگفت اين انگشتر را يکي از دوستانش موقع شهادت از دست خود درآورده و دست ايشان ميکند و در همان لحظه هم شهيد ميشود.
ايشان وقتي به آبادان براي مأموريت ميرود، اين انگشتر را در حمام بالای طاقچه جا ميگذارند.
وقتي ميخواهند به ساري بيايند، در راه يادش می افتد که انگشتر بالاي طاقچه حمام جامانده است. وقتي آمد، خيلي ناراحت بود. (من معمولاً «آقا» صدايش ميکردم چون سختم بود که اسمش را صدا کنم و بگويم مجتبي، فکر ميکردم خيلي سبک است، اگر اسمش را صدا بزنم.
ايشان هم مرا هميشه «خانم» صدا ميزدند.)
گفتم: آقا! چرا اينقدر دلگيري؟ ناراحتي؟
گفت: والله انگشتر بهترين عزيزم را در آبادان جاگذاشتم. اگر بيفتد و گم شود، واقعاً برايم سنگين تمام ميشود.
گفت: بيا امشب دوتايي زيارت عاشورا و دعاي توسل بخوانيم، شايد اين انگشتر گم نشود.
يا از آن بالا نيفتد و گم نشود و خيلي جالب اينجا بود که ما زيارت عاشورا خوانديم و راز و نياز کرديم و خوابيديم.
💥صبح که بلند شديم، ديديم انگشتر روي مفاتيحالجنان است. اصلاً باورمان نميشد.
الآن هم آن انگشتر را دارم. ميخواهم سر سفره عقد دخترم به همسرش تقديم کنم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔴عنایات شهید سید مجتبی علمدار
《سرباز امام زمان عج》
🔹🔸🔹
زماني که مجتبي تازه شهيد شده بود، پدر يکي از شهدا آمده بود و دنبال شهيد علمدار ميگشت.
گفت: «من چند وقت پيش درخواب ديدم جنازهاي را دارند ميبرند.
گفتم: اين جنازه کيه؟
يکي از تشييعکنندگان گفت: اين شهيد علمدار ساري است.
يکي از دوازده سرباز آقا امام زمان(عج) بود. دوازده تا سرباز مخلص در مازندران داشت که يکي علمدار بود که شهيد شد.
يازده تاي ديگرش هنوز هستند. گفت: اتفاقاً خود امام زمان هم تشريف آوردند که با دست خودشان شهيد را داخل قبر بگذارند.»
علاوه بر اين چندين بيمار از طريق شهيد شفا پيدا کردهاند. مثلاً دختر دانشجويي از تبريز خودش ميگفت: من سرطان داشتم و دکترها نااميد شده بودند و ساعت مرگم را تعيين کردند.
يکي از بچههاي مازندران در خوابگاه دانشگاه تبريز بود. عکس شهيد علمدار را داشت. به من گفت: اين شهيدي است که جدش خيلي معجز دارد. اگر توسل به جدش کنی حتماً شفا ميگيري.
من آن شب و چند مدت بعد هم، پشت سر هم خواب شهيد علمدار را ديدم که ميگفت: من براي تو جور ميکنم که با دانشجويان بيايي شلمچه.
آنجا مرا ميبيني. نوار مرا بگير وقتي برگشتي، شفا ميگيري و همين هم شد.
خيلي از اين موارد پيش آمد...
يک خانم تهراني بود که سرطان داشت و دکترها هم جوابش کرده بودند. تعريف ميکرد که من تازه از تهران به ساري آمده بودم. شوهرم کارمند يکي از ادارات بود. سر قبر شهيد آمدم و به جدش توسل کردم.
در خواب شهيد را ديدم که گفت تو سه روز ديگر شفا ميگيري و همين هم شد و او هم يکي از مريدهاي خاص شهيد علمدار شده و الآن هم پس از 4 سال راحت زندگي ميکند.
مهم ايمان و اعتقاد به ائمه اطهار است. اصل ايمان به خداوند است که باعث ميشود اتفاقاتي بيفتد که خارج از تفکر انسان است.
🔸راوی: همسر شهید علمدار
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─