🌹شهیدی که مادرش او را نذر امام رضا کرده بود
🔸شهید «احمد نیکجو» رزمنده خوش سیمای لشکر ویژه 25 کربلا بود که در بیست و سوم دی 1365 در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. او رساله امام را حفظ بود و برای بچهها تو سیدمحله قائمشهر کلاس احکام میگذاشت به طوری که بچهها تا وقتی او را میدیدند، میگفتند: آیتالله احمد نیکجو آمد.
پدر شهید میگوید: شب شهادت احمد، خواب دیدم در کربلا هستم، جمع زیادی را دیدم که کلاهخود بر سرشان هست و شال سبزی را هم به کمر بستهاند و همگی به من میگویند: احمد شهید شده!
احمد در عملیات ثامن الأئمه (شکست حصرآبادان) به همراه شهید بزرگوار محمدحسین باقرزاده شرکت کرده بود، در حین عملیات ترکشی به شکم احمد اصابت میکند و روده بزرگش پاره میشود. تا 6 ماه برای معالجه و درمان بستری بود. در طول این مدت همیشه میگفت: خدایا! چرا من دارم خوب میشوم؟ چرا من شهید نمیشوم؟
برادر شهیدمیگوید: به عنوان سرباز در کردستان خدمت میکردم. روزی احمد پیشم آمد. آخرین باری بود که میدیدمش. حال و هوای دیگری داشت. وقتی میخواست به جنوب برگردد تا ترمینال بدرقهاش کردم، در حال رفتن به من گفت: داداش! مراقب زن و بچهام باش.- این چه حرفیه؟ انشاءالله زودتر بر میگردی.- من خواستهای از خدا داشتم و فکر میکنم مستجاب شده. اگه شهید شدم منو با لباس بسیجی دفنم کنید.
خواهر شهید نیز روایت کرد: احمد نذر امام هشتم، حضرت علی بن موسی الرضا(ع) بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام هشتم شد و امام رضا(ع)، احمد را به ما هدیه کرد.
شیرینی زندگی با احمد آنقدر زیاد بوده است که هنوز بعد از اینهمه سال ماهتابه وقتی از او سخن می گوید، بغض گلویش را می فشارد و قطرات اشک بر گونه هایش جاری می شود و از سفر مشهد می گوید:
دو ـ سه روزی در مشهد ماندیم و بسیار بهمان خوش گذشت. دیگر پولی برای ماندن نداشتیم، انگشتری را که احمد برایم خریده بود، فروختیم و دو روز دیگر ماندیم، دلمان می خواست بیشتر بمانیم، یکی از سه النگویی را که احمد خریده بود، فروختیم و چند روز دیگر ماندیم و به ترتیب سفر دو روزه مان شد یک سفر ده روزه در جوار آقا علی بن موسی الرضا(ع).
مدتی از رفتن احمد گذشته بود، صبح بانو برای کاری به بانک می رود، باید زمان زیادی در نوبت می ایستاد به خانه پدر احمد می آید تا محمدرضا را آنجا بگذارد و به بانک برگردد که چشمان خیس پدر حکایتی غریب دارد اما بانو قصد باور ندارد، سراسیمه و با پاهایی برهنه به در خانه پاسداری می رود که چند دقیقه پیش او را سر کوچه دیده بود به او می گویند که احمد زخمی شده و در بیمارستان بستری است، شما به خانه بازگردید تا عصر برای دیدن او شما را به بیمارستان ببریم کمی آسوده خاطر می شود و بازمی گردد اما این بار کوچه مملو از جمعیت است...
بیشتر از سه دهه است که احمد رفته اما بانو همچنان او را احمد من خطاب می کند و این حکایت از عشقی جاودان میان آنها دارد.
دفعه آخری است که احمد قصد رفتن دارد و به دلش برات شده که این رفتن دیگر برگشتی در کار ندارد. محمدرضا را بغل می کند و مدام او را می بوسد ولی او خواب خواب است و قصد بیدار شدن ندارد. احمد وضو می گیرد و به حیاط می رود و سرش را به آسمان می گیرد و به تماشای ستاره ها می نشیند. نماز می خواند باز هم در حیاط قدم می زند، به داخل می آید و باز هم فرزندش را در آغوش می گیرد، بانو را نوازش می کند. دیگر وقت خداحافظی است. ساعت 12 شب بود که از خانه خارج می شود و می رود.
بانو می گوید: 20 دقیقه ای گذشت که ضربه ای به در خورد، قلبم از نگرانی از حرکت ایستاد، به روی خودم نیاوردم اما کسی با سنگریزه آرام به در می زد، جلو رفتم آرام گفت: بانو جان نگران نباش احمد هستم در را باز کن. داخل آمد و به سراغ رضا رفت و باز هم او را بوسید از من خداحافظی کرد و با او به حیاط رفتیم. به داخل کوچه رفت هر چند قدم که می رفت برمی گشت و نگاهی به من می کرد و...
همسر شهید می گوید : 👇 👇
شب میلاد منجی دو عالم (عج) بود که پیمان زناشویی آنها امضا شد و رفت و آمدهایشان بیشتر. علاقه احمد به بانو بسیار زیاد بود تا جایی که حتی خم می شد و بند کفش های ماهتابه را نیز می بست و هر بار به او می گفت که تو همیشه در قلب منی.
با اینکه احمد بسیار زیبا بود و به عنوان زیباترین فرد لشکر 25 کربلا مطرح بود اما وقتی ماهتابه از او پرسید که تو با این همه زیبایی چرا به سراغ من آمدی؟! پاسخ داد: مگر از تو زیباتر هم پیدا می شود؟!
خدایا اگر روی نیکویت را از من
بگردانی، غیر از تو وسیلهای برای
هیچیک از آرزوهای نخواهم داشت..
-صحیفهسجادیه، دعای۲۱-