شهید ابراهیم هادی
ابراهیم دراول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد.
وی فرزند چهارم از ۶ فرزند خانواده بود.
با این حال پدرش مشهدی محمد حسین علاقه خاصی به او داشت.
وی نیز منزلت پدر خویش را به درستی شناخته بود.
پدری که توانسته بود با شغل بقالی به بهترین نحو فرزندانش را تربیت نماید.
هنگامی که ابراهیم نوجوان بود، پدرش فوت کرد و از آن جا بود که زندگی را مانند مردان بزرگ، به پیش برد.
شهید ابراهیم هادی به علت ویژگی هایی اخلاقی، فرماندهی و شخصیتی که داشته تا کنون بعنوان یکی از شهدای مفقودالجسدی شناخته می شود.
او در عملیات والفجر مقدماتی بهمراه بچه های گردان کمیل و حنظله در کانال های فکه به مدت پنج روز مقاومت کرد ولی تسلیم نشد و سرانجام در ۲۲ بهمن سال ۶۱ پس از فرستادن بچه های باقی مانده به عقب، تنهای تنها با خدا همراه شد و کسی دیگر او را ندید. ابراهیم همیشه از خدا تقاضا داشت گمنام شود؛ به دلیل آنکه یکی از صفات یاران خدا، گمنامی است.
او به مادر خود حضرت زهرا (س)اقتدا کرد و جسمش مفقود و نامش برای همیشه ماندگار شد.
(برای آشنایی بیشتر به کتاب سلام بر ابراهیم مراجعه شود.)
روحش شاد و یادش گرامی🥀
_🖤_
آن کس که پناهم بدهد باز حسین است.
9.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
17.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 بفرمایید آغوش رایگان...
واقعاً دیدنیه👌
✳️ جھاد تبیین
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
۱۴۰۲-۴-۲۷شهید مدافع امنیت تبریزی از نوع دکتر و کراواتی تبریز امروز شاهد تشییع شهیدی بود که از آن جوانهای امروز مارکپوش و عطرزده و البته دکتری بود که جانش را داد برای شهرش و عزای حسینی.
خبرگزاری فارس_تبریز؛ کتایون حمیدی: امروز تبریز برای یک جوان آمده است، جوانی امروزی! از همان جوانهای نسل زِد، جوانی که گاهی کراوات میزد و گاهی زنجیر گردنی میانداخت، لباسهای رنگی میپوشید، عینک آفتابیاش مارک بود، بوی عطرش تا ساعتها هوای جایی که حضور داشته را پُر میکرد؛ از امیر حسینپور میگویم، همان جوانی که دکتر بود. جوانی که میتوانست بار سفر ببندد و به فرنگ رود برای ساختن قابهای رنگی رنگی. یا اصلا میتوانست در آغوش وطناش جای بگیرد و جایی هم نرود و مدام عکس و استوری از قشنگیهای روزش بگذارد! میتوانست آن شب وقتی فرمانده پایگاه همه را دعوت کرد تا جلوی یک نابرادر را بگیرند، بهانه بیاورد و بگوید به من چه! بگوید من کار دارم و نمیتوانم همراهتان بیایم.
ایستادهام وسط میدان شهدا، میدانی که شاهد تشییع پیکرهایی به پاکی شهدا بود. امروز هم قرار است امیرمان را تشییع کنند. به عکسهای فضای مجازیاش نگاه میکنم، عکسهای شیک و پیک دارد با کپشنهایی پُر از حیات. همه حرفهایش از وطن است و عشقاش به آن.
متنهایی در وصف مادرش هم هست، نوشته بود او تنها کسی است که در صعبترین شرایط پناه میبرد به آغوش او؛ در مورد پدرش هم گفته است که چقدر شبیه اوست. متنهایش را خوانده و خیره به پدر و مادر داغدارش میشوم؛ انصافا راست گفته است، خیلی شبیه هماند، چشمهایشان عین هم است اما نگاهش شبیه به مادر.
نگاهم میچرخد به سمت خواهرش "سمیرا"، معلوم است از آن خواهر برادرهایی بودند که با هم قدرتمند بودند، کنار هم امنیت و دلگرمی داشتند؛ گریههایش فریاد میزد که داداش امیر چقدر بیچشم داشت دوستت داشتم! چهرهاش میگفت که دلم میخواست بنشینم در مراسم عروسی و خیره بشوم به تابلو عکس دامادیات نه عکس بنر شهادتاش.
مادر داغدیده خیره به عکس تک پسرش کرده و خواهر نمیداند چه کند، انگار که گیر کرده در پیچک بیتابی! اما امان از نگاه پدر، پدری که گویا یکی شبیه خودش را از دست داده است.
قشنگ میتوان فهمید که مادر و پدرش هیچ صدایی نمیشنوند جز آخرین صدای امیر را که بهششان گفته بود که برای شام قیمه بار بگذار تا بروم و زود برگردم، یا آن آخرین نگاه و آخرین وداع.
چقدر نوشتن لحظه به لحظه این خبر تلخ است، چطور میتوان روبروی یک خواهر و مادر داغدیده ایستاد و توصیف کرد آن روز زمخت روزگار را که دردانهشان را از آنها گرفت.
چطور میتوان محکم ایستاد در مقابل اشکهایی مادری و کمر شکسته پدری و چشمهای بیرمق خواهری و گفت: دُردانهتان چرا رفت؟ عزیز تهتغاریتان چه چیزهایی دوست داشت؟ نازکردهتان را توصیف کنید؟ اصلا مگر میشود آن 27 سال با هم بودنشان و عاشقی کردنشان را در عرض چند دقیقه پرسید؟ چطور میشود مادر یک خاطره از آن 27 سال را انتخاب کند و برایم بگوید. مثلا از شیطنتهای کودکیاش بگوید که آنقدر در روزهای آفتابی و نهایت گرمیِ هوا شیطنت میکرد و از گرما تبخیر میشد اما باز هم دست از بازی بر نمیداشت.
یا از روزی که تصمیم گرفت تا بزرگ شود و برود در پایگاه سر محلهشان بشود بسیجی خوشتیپ و امروزی.
نفسم را حبس کرده و میروم سراغ مادرش؛ امیر خوب نوشته بود، مادرش برای منِ هفت پشت غریبه هم آغوش باز کرد. میگفت همگی میهمان امیر هستید، امیر هیچ وقت برای میهمانهایش اخم نمیکرد اصلا پسرم بلد نبود که اخم کند. لبش هم نمیخندید چشمهایش میخندید. دوباره قربان قد و بالای رعنای تک پسرش میشود.
گفتم قربان دلت شوم مادر، دستم را محکم فشار داد: امیر را کاش میدیدی، آنقدر مومن بود، آنقدر قشنگ بود؛ میگفت مامان وطن برای همه ماست و آنقدر دوست دارم که همه در آرامش و امنیت در شهر قدم بزنند و شادی کنند.
هنوز مراسم به صورت رسمی شروع نشده بود، کنار مادر نشستم و او حرف میزد از امیر: به لحظه به لحظه پسرم افتخار میکنم، اسماش را امیر گذاشتم تا زیر ولایت امیرالمومنین(ع) باشد. آن طور هم شد، امانت خدا را امروز پس دادم تا برود پیش بابایش امیرالمومنین(ع).
به چهره بابایش خیره شدم، نگاهم کرد و بدون اینکه سوالی بینمان رد و بدل شود، شروع کرد تا از امیرش برایم بگوید: میدانی دختر جان، این پسر آنقدری خاص بود که هر چقدر هم بگویم باز هم ناگفتههای زیادی میماند! هی میگفت میخواهم مدافع حرم شوم! آن موقعها کم سن و سال بود و اجازه ندادم؛ مدام میگفت کاش در کربلا شهید شوم.
گفتم در کربلا شهید نشد ولی به نظرم هیچ فرقی با کربلا نداشت، هر چه باشد برای عزاداری امام حسین(ع)مان رفت، سرش را چرخاند به طرف بنر دُردانهاش: وقتی به مراسم تشییع شهدا در میدان شهدا میآمد تا چند مدت کیفور بود، میگفت دیدید چقدر با عزت رهسپار شدند، برای ما این چیزها دور است الان میخواهم به امیر بگویم دیدی بابا! اصلا دور هم نبود نگو دقیقا این تشییع برای تو شایسته بود.
بابا دستهایش را بهم فشرد: وقتی از پایگاه به امیر زنگ زدند که انگار چند نفر میخواهند بنرهای امام حسین(ع) را که به مناسبت محرم در میدان ساعت نصب شده است را آتش بزنند، طاقت نیاورد، لباس رزم پوشید و رفت. میگفت نابرادرها به امام حسین(ع) زورتان نمیرسد به جان بنرهایش افتادهاید؟ پسرم دست خالی بود! آن نابرادر چند ضربه به او زد و چاقو به یکی از چشمهایش زده بود که شدت جراحت به قدری زیاد بود که بعد از 4 روز به شهادت رسید همان آرزویی که داشت.
دیگر صدای تشریفات نظامی به صدا در آمد؛ پیکر شهید غرق در گلهای گلایول و در میان دستهای رفقایش از میان مردم رد شد. سمیرا را نگاه میکنم که سرش را به کنار میلههای سِن تکیه داده و خیره به پیکر برادرش یواشکی اشک میریزد.
مداح ناله میکند از زخمهای حضرت عباس! همه یکصدا با او تکرار میکنند: یارالاریوا قربان یا ابوالفضل.
🌺
🔹خود را به کشتی نجات برسانیم
حر، اول کسی بود که راه بر امام حسین علیهالسّلام بست. این سفینة النجاة یکشبه انسان را از کجا به کجا میرساند!
لذا خودمان را به این کاروان برسانیم، جا نمانیم. الان وقتش است. فکر کن کجا بودی؟ کجا میرفتی؟ چکار میکردی؟ کجا میبایستی بروی؟ با چه کسی میبایستی همراه باشی؟
«كُونُوا مَعَ الصَّادِقِينَ»(توبه/١١٩) برگردیم، به خود بیاییم.
این کشتی نجات، لنگر انداخته. یکی از این طنابهای محبت، اشک است. تو با این اشک، داری ابراز محبت میکنی. و کسی که این طنابها را میکشد و تو را از غرقابها نجات میدهد، مادرش فاطمهی زهرا سلاماللّهعلیهاست.
حضرت زهرا سلاماللّهعلیها تو را دعوت کرده تا اشک بریزی و این طناب را بالا بکشد. این اشک، مال ما نیست. قلب سخت که گریه نمیکند. قلبی که با گناه آلوده شده اشک از آن جاری نمیشود. این اشک از مادرش فاطمه زهرا سلاماللّهعلیهاست.
🔰استاد حاج آقا زعفریزاده
#اللهم_عجـل_لولیڪ_الفـرج🌤
✨امام رضا علیه السلام فرمودند:
اگر دوست دارى كه ثواب شهيدان كربلا را داشته باشى، هرگاه به ياد آن حادثه افتادى بگو: كاش من نيز با آنان بودم و با آنان به رستگارى بزرگ مىرسيدم
📚وسائل الشيعه ج14 ص417