🌹🕊🥀🏴🥀🕊🌹
#شهیدانه
#شهید_والامقام
#احمد_نعمت_بخش
قبل از اینکه #احمد را پس از ۱۵ سال بیاورند ، یک شب خواب دیدم در یک بیابانی بودم و گریه می کردم و خدا را صدا می زدم که بچه ام را بمن نشان بده ، همون موقع در خواب دیدم که یک سیّد نورانی جلو آمد و گفت : اینقدر گریه نکن . می خواهی بدانی پسرت کجاست ؟
گفتم بله ..
با دست به یک جای دوری اشاره کرد و من دیدم سه تابوت اون دور هست .
سیّد گفت :
تابوت وسطی فرزند توست و این دو تابوتِ اطرافش ، دو سیّد هستند که از پسر تو محافظت می کنند !
از خواب که بیدار شدم به کسی نگفتم . تا وقتی که می خواستند او را تشیع کنند .
بعد از به خاکسپاری دیدم دو #شهید دیگر هم همراه #احمد بخاک سپردند دقیق نگاه کردم و دیدم که یکی از #شهیدان طرف راست #احمد سیّد است و طرف چپ #احمد هم سیّد است .
بعد از تشیع جنازه #احمد که بسیار باشکوه برگزار شد . دیدم #احمد دقیقا میان قبر دو سیّد در گلستان #شهدای اصفهان به خاک سپرده شده است.
راوی
#مادر_شهید
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🏴 🕊🌹
🌴🕊🌷🌴🌷🕊🌴
#مــادرانه
کسی چه میداند
من امروز چند بار فرو ریختم و
چند بار دلتنگ شدم؟!!
از دیدنِ کسی که
فقط پیراهنش شبیه تو بود ...!
#پنجشنبه_های_دلتنگی
🌴 🕊🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 «چه کربلا نرفتهها، که کربلایی شدن....»
🔸بی قراری #شهید_فخری_زاده برای سفر کربلا
◇ میدونستید دانشمند شهید محسن فخری زاده، کربلا نرفته بود؟!
◇ ایشون خیلی دوست داشتن کربلا برن، ولی بخاطر محدودیتهای امنیتی که داشت نمیتونست از کشور خارج بشه و کربلا و مکه نرفته بود.
◇ یک بار به حاج قاسم گفته بودند: امکانش هست، اینقدر تو عراق نفوذ داری، من تا حالا حرم امام حسین(ع) نرفتم یه بار برم و بیام.
◇حاج قاسم بهشون گفته بودند: محال نیست، اما من موافق نیستم. چون اگر من شهيد بشم جایگزین دارم، ولی تو معادل نداری، هیچ کسی نیست که جاتو پر کنه!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۱۰۰ میدونید چیه؟
مسافتی که کاروان اسرای کربلا، از کربلا به کوفه و بعد دمشق رفتند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 حمله شهرام همایون به سیما ثابت، مجری سابق اینترنشنال: بالاترین حجم گفتگو را با جریان تجزیهطلب داشتی، آن وقت دنبال کرامت انسانی در اینترنشنال بودی؟!
🔺مدیر شبکه سلطنتطلب در ادامه با دروغ خواندن نظرسنجی ساختگی عوامل اینترنشنال گفت:
🔸به چه قیمتی دروغ میگویید و معتبرترین رسانه را اینترنشنال معرفی میکنید؟! نتیجه نظرسنجی ۱۱۳ درصد؟!
🔸خدا لعنت کند دولتهای بیگانهای را که پول به این شبکهها و سازمانها برای تخریب مردم ایران میدهند!
|🇮🇷ایرانقوی
بهائیت کثیف ترین فرقه!!!!!
چرا بهائیان نجس هستند؟
بهائیت یک فرقه کاملا" شیطانی است که اکثر پیروان آن حرامزاده هستند و سیاهترین تفکر را دارند. و بشدت مورد حمایت اسرائیل و انگلیس است. و تو خود بخوان حدیث مفصل از این مجمل. زنی فاحشه بنام قره العین که سالها بین سران فرقه دست به دست می شده نقش مهمی در جذب زنان و به فساد کشیدن آنان داشته است.
۱- لواط برای فاعل شرعا" حلال، و برای مفعول تمرین تواضع و مستحب است!
٢- ازدواج با خواهر و مادر و خاله و عمه جایز است!
٣- زنا و دزدیدن دختر مورد پسند قبل از ازدواج جایز و نشانه علاقه و جنم مرد است!
۴- شرب خمر و استعمال تریاک و حشیش جایز است!
۵- حجاب حرام و نشانه بردگی است!
۶- محمد(ص) خاتم(نگین) انبیا بوده و نه اخرین آنها، پس پیامبرانی بعد از او امده اند!
٧- امام زمان فردی به نام بهاءالله بوده و ظهور کرده اند و شهید شده اند!
٨- تمام احکام قران باطل شده و اقای بهاءالله کتابی جدید به اسم بیان نازل کرده!
۹.هرساله مراسمی برپا می کنند به نام کلید اندازان طوریکه در پایان مهمانی کلید هرخانه قرعه به نام هر کس افتاد همسر آن خانه شب را در تمکین مردی دیگر است وآنها معتقدند اینگونه بر تعداد پیروان فرقه اضافه می شود.
۱۰.پدر می تواند از فرزندانش چه دختر وچه پسر تمتع جنسی برد و فرزند و مادر خانواده حق اعتراض ندارد .
تاریخچه:
فردی بنام علی محمد شیرازی معروف به باب حدود ۱۸۰ سال پیش در شیراز ادعا کرد باب (راه رسیدن به ) امام زمان است. بعد از مدتی ادعا کرد خود امام زمان است. بدستور امیر کبیر او را دستگیر و در میدان شهر تبریز فلک کردند و او در حضور علماء با دستخط خود نوشت که ادعایش دروغ بوده و مردم را فریب داده است. توبه نامه موسس بهائیت الآن در موزه ایران باستان تهران موجود است. او پس از آزادی ادعا کرد پیامبر است و به او وحی می شود. این بار امیر کبیر او را دستگیر و در زندان چهریق ارومیه زندانی کرد. او در زندان شروع به نوشتن کتابی بنام بیان کرد. که گفت جایگزین قرآن است. و سپس ادعا کرد که خدا در او حلول کرده و خداست. که امیر کبیر او را در تبریز تیر باران کرد. سپس فردی معتاد به حشیش،به اسم حسین علی نوری که خواهر زاده باب (بانام مستعار بهاءالله) بود. با تحریک انگلیس، در ابتدا ادعا کرد نائب امام زمان است، سپس گفت من امام زمان هستم و قبلا تقیه کرده بودم، و بعد گفت پیامبری با دین و کتاب جدید هستم؛ در نهایت هم مدعی شد که خداست!
درحال حاضر مقدس ترین مکان بهائیان و مقر فرماندهی آنها به اسم بیت العدل در اسرائیل است.
بهائیان در دوران پهلوی:
تمام پست های کلیدی ایران قبل از انقلاب به دست این فرقه بود، و به نوعی شاه نوکر حلقه به گوش انها بود، پس ازین جهت، بدترین ضربه از انقلاب اسلامی را بهائیان خوردند، چون دستشان از منابع کشور کوتاه شد.
اقدامات بر علیه انقلاب:
1-ترویج بی بند وباری از سنین کم با تاسیس مهد کودک.
2-پیاده روی الزامی زیباترین دختران بهایی با بدترین حجاب ممکن در خیابان ها و مراسمات و محافل مذهبی، برای ترویج و عادی سازی بی حجابی.
3-تأسیس شبکه من و تو برای القای حس عقب ماندگی به شیعیان ایران.
4-همکاری گسترده با بی بی سی برای سم پاشی و شایعه پراکنی.
5-شرکت گسترده در کودتای ٨٨ طبق دستورات رژیم اسرائیل.
6-پهن کردن دام برای جوانان با برگزاری پارتی های مختلط با توزیع مواد مخدر و مشروبات الکلی.
7-نفوذ در دستگاهای دولتی برای جاسوسی و خرابکاری و خیانت...
8-تاسیس ارتش ٨۰۰۰ نفریِ سایبریِ فارسی زبانان اسرائیل!.
9-ترویج فساد اخلاقی مثل همجنس بازی و تشویق جوانان به زنا در فضای مجازی با تأسیس کانال های مبتذل اخلاقی و منحرف سیاسی، مثل به سوی دموکراسی درتلگرام.
10-فعالیت گسترده اقتصادی، با تأسیس عینک فروشی، ساعت فروشی و بوتیک های لوکس در شهرهای بزرگ.
حالا ببینید فائزه هاشمی دختر هاشمی رفسنجانی از خاندان هاشمی برای چندمین بار از چه گروهک کثیفی حمایت میکند.
این روزها جهاد تبیین همان همراهی مُسلم در زمان امام حسین(ع) است
جهاد تبیین
واجب
عینی
فوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥فراخوان ٢٥ شهريور
دردسر جديدى واسه من و توئه جَوون
و خانواده هامونه…
اینو بازیگری میگه که خودش قبلا اینکاره بوده
📣آگاه باشيم
📣عاقل باشيم
📣هوشيار باشيم
📌درود بر محسن افشانی و توصیه های خوبش 👌👌👌
امیدواریم این نصیحت ها و توصیه های دلسوزانه ، آویزه ی گوش بعضی ها بشه. 🤔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دوربین مخفی؛ نذاشتن پیرمرد از سفر جا بمونه...
🔹پیرمرد و پیرزن بعد از مدتها میخواستن برن سفر که متوجه شدن اتوبوس زودتر راه افتاده و جا موندن
🔹واکنش مردم، وقتی ماجرا رو فهمیدن، خودمونو هم غافلگیر کرد!
🏴 @Roshangari_ir
روبیکا: Rubika.ir/roshangari_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از 💞💞🇵🇸 آرامش 🇵🇸💞💞
۳ نکته در مورد سالمرگ مهسا امینی:
۱.عزاداری نزد اهل سنت فقط برای ۳ روز است و مراسم سالگرد،معنایی ندارد.
۲.روز ۲۵ شهریور امسال مصادف است با شهادت امام رضا«ع»،لذا مشکی پوشی مردم و تعطیلی مغازه ها ربطی به اعتراضات و اعتصابات ندارد.
۳.دشمن قصد ایجاد شوک خبری از طریق انجام خرابکاری و عملیات تروریستی دارد.
هوشیار باشیم...
به صورت گسترده منتشر بشه و حتما برای همه مخاطبینتون ارسال کنید.
راز آن سالها
به یاد دلاورمرد نیروی هوایی ایران، سرلشکر خلبان شهید بهرام عشقی پور
شرح ماموریت از زبان یکی از همرزمان
"شامگاه روز 31 شهریور ماه سال 1359 طرح عملیات 140 فروندی کمان 99 رسیده بود و همه خلبانان و فرماندهان مشغول کار برروی این طرح بودند لیست خلبانان شرکت کننده نیز توسط فرمانده و معاون عملیات پایگاه در حال تکمیل بود . روز یکم مهرماه سال 1359 برای نیروی هوایی ایران روزدیگری بود من در آنزمان در پایگاه سوم شکاری خدمت می کردم . در آن روز بین 45 تا 50 فروند فانتوم مسلح از پایگاه هوایی همدان به پرواز درآمدند تا مواضع از پیش تعیین شده را در خاک عراق بمباران کنند . روزباشکوهی بود تا به آن روز پایگاه ما این تعداد جنگنده را در یک روز به پرواز در نیاورده بود . گروه های پروازی مشخص شده بودند و من نیز هدفی را که باید بمباران می کردم می دانستم . ماموریت من دوربردترین هدف در آن روز بود شاید هم دلیل آن این بود که من در آن زمان لیدر طبقه سوم بودم و از تجارب خوبی برخوردار بودم . لیدر طبقه سوم به خلبانانی اطلاق می شد که می توانستند فرماندهی دو تا چهار فروند هواپیما را در روز یا شب برعهده گیرد ، به همراه آنان به پرواز درآید و بعد از طی مسافتی طولانی فرود آید .
🚀هدف پایگاه هوایی حبانیه🚀
هدف دسته ما پایگاه حبانیه بود این پایگاه در 70 مایلی غرب بغداد بود و بعد از پایگاههای الولید دورترین پایگاه هوایی عراق بود . قرار بر این بود که 8 فانتوم در دسته های دوفروندی با فواصل زمانی کوتاه به این پایگاه حمله کنند که من در دسته دوم قرار داشتم و قرار بود بعنوان شماره دو این پرواز باشم هواپیمای شماره یک را یکی از بهترین خلبانان نیروی هوایی که استاد خلبان هم بود و بدها به درجه رفیع شهادت نایل آمد برعهده داشت . قرار بود تمامی پروازها در صبح زود انجام شود .
راس ساعت مقرر نوبت به ما رسید که پرواز کنیم همانطور که گفتم ما به صورت دوفروندی پرواز می کردیم هر دو فانتوم مسلح روی باند رفتیم ، هواپیمای شماره یک با هدایت شهید سرهنگ خلبان محمد حسن قهستانی و فانتوم دیگر به خلبانی من پرواز می کرد به یاد دارم که کابین عقب من هم ستوان حدادی بود که یک هفته بعد در یک پرواز برون مرزی مورد هدف قرار گرفت و مجبور به ترک هواپیما شد و به اسارت درآمد . با اشاره شهید قهستانی که لیدر دسته بود به پرواز در آمدیم . بلافاصله بعد از بلند شدن ارتفاع گرفتیم و به همین شکل ادامه دادیم تا وارد خاک عراق شدیم .
تا چند روز اول جنگ ما با ارتفاع بالا پرواز می کردیم و وارد خاک عراق می شدیم که چند روزی از جنگ نگذشته بود که متوجه شدیم اگر بخواهیم با این ارتفاع وارد خاک عراق شویم به راحتی هدف قرار می گیریم و از آن به بعد برخلاف آموزشهایی که در تمرینات برای بمباران ، از ارتفاع بالا دیده بودیم تغییر رویه دادیم و برای مخفی ماندن از دید رادارهای دشمن با ارتفاع خیلی پایین وارد خاک عراق می شدیم
عراقیها فکر حمله از طرف ما را نمی کردند
بهرحال ما در آن روز با ارتفاع بالا وارد خاک عراق شدیم . به محض ورود به خاک دشمن تمام حواس خود را جمع کردم و به کابین عقب هم تاکید کردم که مراقب سامانه های موشکی دشمن باشد هر چه در خاک عراق جلوتر می رفتیم من بیشتر هراسان می شدم بخاطر اینکه هیچ مانعی روبروی ما نبود نه پدافندی کار می کرد نه موشکی شلیک می شد و نه خبری از جنگنده های رهگیر آنها بود و ما بدون هیچ مزاحمتی در حال پرواز بودیم که البته بعد از ورود به خاک خودمان علت دستگیرم شد که عراقی ها که بخیال خود در حمله روز قبل توان نیروی هوایی را از بین برده بودند با خیال راحت در تدارک حملهایی دیگر به خاک ما بودند و اصلا فکر نمی کردند که مورد حمله قرار گیرند که در هنگام برگشت ما متوجه این موضوع شدیم . در حال عبور از خاک عراق گهکاه چند تیر پدافند آنها به سمت ما شلیک می شد که خطری برای ما ایجاد نمی کرد .
به هدف رسیده و آنجا را در هم کوبیدیم
هدف بسیار دور بود ما باید از شمال شهر بغداد می گذشتیم و 70 مایل ادامه می دادیم . بدون هیچ مشکلی به پایگاه حبابنیه رسیدیم که با فرمان شهید قهستانی شروع به بمباران نمودیم پدافند پایگاه که تازه متوجه ما شده بود با تمام قدرت به سمت ما شلیک می کرد که البته بخاطر ارتفاع بالا هیچ کدام از تیرهای آنها به ما اصابت نکرد با اتمام بمباران بلافاصله گردش کردیم و با سرعت از همان مسیر به سمت مرز حرکت کردیم .
در همین زمان نیروی هوای عراقی با تعداد کمی هواپیما به پایگاههای ایران حمله کرده بود . تا مرز فاصله ای نداشتم و بالاخره به سلامت از مرز گذشتیم با ورود به خاک کشور احساس خوبی داشتم چون اولین عملیات جنگی خودم را با موفقیت به پایان رسانده بودم غافل از اینکه ماجراهایی هنوز در انتظارم بود .👇👇
با ورود به خاک کشور متوجه شدم به بسیاری از پایگاها از جمله پایگاه همدان حمله هوایی شده است و اکثر خلبانانی که از ماموریت برگشتند بدلیل کمبود سوخت مجبور به فرود اضطراری هستند که رادار به نوبت به آنها اجازه فرود داد البته تعدادی هم به پایگههای کمکی رفتند و در آنجا فرود آمدند .
نوبت فرود خودم را به دیگر دوستانم دادم
در نزدیکی پایگاه همدان نیز خلبانانی که کمبود سوخت داشتند درخواست می کردند که زودتر فرود بیایند من نگاهی به عقربه های سوخت جنگنده کردم و دیدم به دلیل اینکه ما در ارتفاع بالا پرواز کردیم سوخت مورد نیاز را داریم تا دقایقی برروی آسمان بمانین که تصمیم گرفتم فرصت خودم را به بقیه که سوخت کمتری دارند بدهم پس به رادار اعلام کردم من ارتفاع لازم را دارم و می توانم برای دقایقی در همین ارتفاع بمانم و دیرتر فرود بیایم . بلافاصله به حریم پایگاه رسیدم و شروع به گشت زنی نمودم تا اینکه بالاخره نوبت به من رسید . با اعلام برج مراقبت ارتفاع خود را کم کرده و آماده فرود شدم همه چیز مرتب بود چرخهای هواپیمایم ابتدای باند را لمس نمود و به محض اینکه بر زمین نشستم ....
دو فروند میگ عراقی آماده بمباران بودند
دو فروند هواپیمای عراقی از روبرو دیدم که در حال نزدیک شدن هستند ، درست حدس زده بودم هدف آنها باند فرود پایگاه بود .
دچار تردید شده بودم که باید چتر دم را بزنم یا نه ؟ اگر از چتر دم استفاده می کرم بعلت اینکه سرعت هواپیما به یکباره کم می شد مطمئنا به انتهای باند نرسیده توسط میگهای عراقی هدف قرار می گرفتم اگر این کار را نمی کردم ، سرعت هواپیما کم نمی شد و به سختی باید آنرا در انتهای باند متوقف می کردم ، در یک لحظه بالاخره تصمیم خود را گرفتم و چتر دم را زدم ولی همزمان قدرت موتورها را افزایش دادم هواپیما را تا اواسط باند به همین شکل جلو بردم و سپس به کمک کابین عقب با تمام قدرت شروع به فشار دادن پدالهای ترمز نمودیم و بالاخره موفق شدیم قبل از رسیدن میگهای عراقی از باند خارج شویم .
فانتوم دیگر اوج گرفت و میگها بمباران کردند
در همین هنگام با خروج من از باند یک فروند فانتوم دیگر که سوخت کافی نداشت آماده فرود شد ، خلبان این هواپیما شهید سرگرد خلبان خدابخش (بهرام) عشقی پور و خلبان کابین عقب شهید سروان خلبان عباس اسلام نیا بودند . آنها به محض اینکه برروی باند نشستند میگها به انتهای باند رسیده بودند که با دستور برج مراقبت شهید عشقی پور بلافاصله قدرت موتور را به حداکثر رساند و دوباره به پرواز درآمد . پرواز او به موقع بود چون میگها از انتهای باند شروع به بمباران کردند و به سرعت از روی باند گذشتند ، آتش و دود همه جا را پر کرده بود ولی خوشبختانه به دلیل بی تجربگی خلبانان عراقی تمامی بمبها به کنار باند برخورد کرد و آسیب جدی به باند نرسید چون بعد از آن هم هواپیماهای دیگر برروی باند نشستند .
عشقی پور و اسلام نیا پروازی دیگر را ادامه دادند
ولی حادثه ای که نباید اتفاق رخ دهد روی داد ، در حین اوج گیری هر دو موتور هواپیمای آنان بدلیل گردش شدید دچار واماندگی شد و آنها در شرایط اضطراری قرار گرفتند ، شهید عشقی پور و شهید اسلام نیا می توانستند اجکت نمایند و جان خود را نجات دهند ولی اگر اجکت می نمودند هواپیما برروی خانه های مسکونی پایگاه می افتاد .
شهیدان بزرگوار عشقی پور و اسلام نیا در جنگنده خود باقی ماندند و سعی در هدایت آن به محلی دیگر کردند و در نهایت هواپیما به ساختمانی برخورد کرد که از قضا [نزدیک] خانه شهید عشقی پور بود و هر دوی این عزیزان به درجه رفیع شهادت نایل شدند.
هنوز با یاد و خاطره آن روزها ...
من خود در آخرین لحظات هواپیمای این عزیزان را در حال گردش دیدم و برخورد آنرا نیز با ساختمان مشاهده کردم الان بعد از گذشت 28 سال از آن روزها هنوز هم به یاد دوستان شهیدم می افتادم و برای آنان طلب آمورزش می نمایم، کسانی که صادقانه پای در رکاب نبرد و دفاع از وطن نهادند و گمنام رفتند ولی یاد آنها در بین من و دیگر دوستان خلبانم همیشه جاودان است."
راوی: سرتیپ خلبان جعفر عمادی
🌹🕊 روایت وداع آخر🕊🌹
شهید عشقی پور علی رغم اینکه فانتوم آخرین قطرات بنزین خود را مصرف می کرد مجبور به کنسل کردن فرود و اوج گیری مجدد با حالت پس سوز می شود که به علت پیچیدن بسیار شدید به چپ، موتور هواپیما دچار استال (واماندگی) می شود. به دلیل پرواز بر فراز خانه های سازمانی پایگاه این دو خلبان شریف به جای ایجکت تصمیم به دور کردن هواپیما از منازل مسکونی می گیرند، منازلی که خانواده خود و دیگر دوستانشان در آنها زندگی می کردند و در نهایت هواپیمایشان به جای منازل سازمانی به ساختمانی نیمه کاره در پایگاه برخورد می کند.
شهید عشقی پور که هدایت هواپیما را بر عهده داشت در آن لحظات آخر که می دانست کار دیگری از دستش بر نمی آید، دستش را بالا می آورد و تکان می دهد. نکته شگفت آور و تاسف برانگیز این رویداد این بود که آن ساختمان نیمه کاره درست روبروی خانه شهید عشقی پور بود و آن لحظه که او دستش را تکان داد همسرش نظاره گر سقوط هواپیمای شوهرش بود. همسر شهید که در لحظه حادثه در آشپزخانه منزل خود بود، در حالی که دستان پسربچه 3 ساله اش را در دست داشت از پنجره شاهد آخرین لحظات زندگی شوهر قهرمان خود بود. همسر شهید به علت اضطراب شدید چنان به دست فرزندش فشار وارد کرده بود که دست کودک از دو ناحیه شکست که به لطف خدا بعدها بهبود یافت. پس از برخورد هواپیما به ساختمان، فرزند شهید در اثر موج انفجار چند دوری به دور خود زده و سپس به زمین خورده بود و به دلیل شوک ناشی از این واقعه تا مدتها از لکنت زبان رنج می برد.
آری! به راستی صحنه غریبی بوده است واپسین وداع در کابین هواپیما ...
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🥀نگاهی به زندگی شهید «رضا چراغی»🥀
. پس از اسارت حاج احمد متوسلیان در تیرماه سال ۱۳۶۱ در لبنان و قبول فرماندهی تیپ ۲۷ توسط حاج همت، شهید چراغی در عملیات رمضان و عملیات مسلم بن عقیل در سومار، بهعنوان قائممقام لشکر خدمت کرد و از مهرماه سال ۱۳۶۱ برای مدت کوتاهی، معاونت سپاه ۱۱ قدر را که فرمانده آن حاج همت بود، پذیرفت.
به گزارش ایسنا، رزاق «رضا» چراغی در سال ۱۳۳۶ در شهرستان ساوه متولد شد. در ۶ سالگی قدم به مدرسه گذاشت و با استعداد خوبی که داشت، همواره در درسهایش موفق بود. او علاوه بر تحصیل، به مطالعات و فعالیتهای مذهبی علاقهمند بود و در مجالس مذهبی، با شور و اشتیاق حضور مییافت. پس از گذراندن دوره ابتدایی، وارد دبیرستان شد و در آن مقطع با برخی مسائل سیاسی آشنا شد.
رضا در شروع انقلاب اسلامی، در سال آخر دبیرستان بود و در راهپیماییها علیه رزیم منحوس پهلوی و در توزیع اعلامیههای امام خمینی (ره) فعال بود. همچنین در روزهای پیروزی انقلاب، در تسخیر مراکز نظامی و دولتی رژیم، حضوری پررنگ داشت. او پس از شروع غائله کردستان توسط ضدانقلاب، فوری به همراه جمعی از دوستان، خود را به مریوان رساند و در مبارزه با گروههای محارب، از هیچ کوششی دریغ نکرد.
چراغی در مدت حضورش در کردستان، مدتی مسئول جانشینی سپاه دزلی بود و زمانی نیز بهعنوان مسئول محور مریوان انجاموظیفه کرد و خدمات درخشانی را از خود به یادگار گذاشت. رضا چراغی که ارادت خاصی به حاج احمد متوسلیان داشت و خصوصیات اخلاقی و نظامی او را الگوی خود قرار داده بود، بعد از شکلگیری تیپ ۲۷ محمد رسولالله (ص)، به همراه تیپ در عملیاتهای مختلف شرکت کرد.
وی از اواسط سال ۱۳۶۰ تا اواخر تیرماه سال ۱۳۶۱، فرماندهی گردان حمزه را در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس بر عهده داشت. پس از اسارت حاج احمد متوسلیان در تیرماه سال ۱۳۶۱ در لبنان و قبول فرماندهی تیپ ۲۷ توسط حاج همت، شهید چراغی در عملیات رمضان و عملیات مسلم بن عقیل در سومار، بهعنوان قائممقام لشکر خدمت کرد و از مهرماه سال ۱۳۶۱ برای مدت کوتاهی، معاونت سپاه ۱۱ قدر را که فرمانده آن حاج همت بود، پذیرفت.
از آبان ماه سال ۱۳۶۱ تا فروردینماه سال ۱۳۶۲ در عملیاتهای «والفجر مقدماتی» و والفجر یک، بهعنوان فرمانده لشکر انجاموظیفه کرد.
🕊 شهادت🕊
در عملیات والفجر یک در منطقه عمومی فکه که حاج همت فرماندهی قرارگاه ظفر را بر عهده گرفت، رضا همچنان فرمانده لشکر بود. لشکر ۲۷ وظیفه داشت که با نیروهای ارتش ادغام کند و ارتفاعات «پیچ انگیزه» و «جبل فوقی» را فتح کند و به سمت عمق خاک دشمن برای تصرف تأسیسات نفتی پیش برود.
گردان میثم و دیگر گردانها نیز به سمت ارتفاعات ۱۴۳ و پاسگاه بجیله و در امتداد آن به تأسیسات نفتی قزلبان حمله کردند که محور عملیات لشکر را تشکیل میداد.
یکی از همرزمان شهید چراغی میگوید: «دشمن در ارتفاع ۱۴۳ فکه پاتک سنگین زده بود. به هر ترتیبی بود خود را به آنجا رساندم. رضا چراغی، عباس کریمی، اکبر زجاجی و سه نفر بسیجی، مجموعاً ۶ نفر، روی ارتفاع سالم مانده بودند که سخت مقاومت میکردند. هرچه اصرار کردم به عقب برگردند، قبول نکردند.
دشمن تصور میکرد که نیروهای زیادی روی ارتفاع است. عصر که دوباره به ارتفاع رفتم، دیدم عباس کریمی و دو نفر از بسیجیان، پیکر غرق به خون چراغی را با برانکارد حمل میکنند. شهید چراغی ۱۱ بار در طول سالهای دفاع مقدس مجروح شده بود و خودش گفته بود که اگر خدا بخواهد بار دوازدهم شهید میشوم و چنین شد.»
شهادت شهید چراغی به روایت همت
شهید محمدابراهیم همت، فرمانده سپاه ۱۱ قدر، شرح آخرین دیدارش با رضا چراغی را اینگونه بیان کرده است: «آن شب پیش ما ماند و دو، سه ساعتی خوابید. اذان صبح روز ۲۵ فروردینماه که بیدار شد، بعد از خواندن نماز، دیدم شلوار نظامی نویی را که در ساکش داشت، از آن درآورد و پوشید. با تعجب پرسیدم «آقا رضا هیچوقت شلوار نو نمیپوشیدی، چی شده؟» با لبهای خندان به من گفت «با اجازه شما میخواهم بروم خط مقدم. الآن اونجا بچههای لشکر خیلی تحتفشار هستند.»
در همین اثنا از طریق بیسیم مرکز پیام، خبر رسید که لشکر ۱ مکانیزه سپاه چهارم بعثیها، پاتک سختی را روی خط دفاعی ما انجام داده. رضا رفت جلو. چند ساعت بعد خبر دادند فرمانده لشکر ۲۷ در خط مقدم دارد با خمپاره شصت کماندوهای بعثی را میزند. گوشی بیسیم را برداشتم و شروع کردم به صدا زدن برادر چراغی. مدام میگفتم «رضا، رضا، همت، رضا، رضا، همت» ناگهان یک نفر از آنطرف خط گفت «حاجی جان دیگر رضا را صدا نزنید، رضا رفته موقعیت کربلا! و من فهمیدم رضا شهید شده.»»
رضا چراغی، نخستین فرمانده لشکر سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که خرقه شهادت پوشید و راه دیگر سرلشکران سپاه را به سوی آسمان گشود.
نذری که پدر شهید برای سلامتی رضا کرده بود
احمد چراغی میگوید: پدرم اعتقاد داشت که هر وقت رضا به مرخصی میآمد، فردای آن روز را به نشانه شکر به درگاه خدا روزه میگرفت؛ یک روز که رضا آمده بود، گفت: «بابا باز که روزه گرفته ای؟» پدر گفت: «بله، برای اینکه تو سالم آمده ای؛ برای سلامتی تو نذر کرده ام». رضا گفت: «بابا، آن قدر روزه میگیری که نمیگذاری به کارمان برسیم؛ نذر کن روزی که جنازه من میآید، روزه بگیری». بر حسب اتفاق روزی که پیکر رضا را در بهشت زهرا (س) دفن میکردیم، روز اول رجب بود؛ پدر و مادرم روزه بودند.
🌷 کانال شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌹🕊 خاطرات روحانی شهید محسن درودی🕊🌹
نام ونام خانوادگی: محسن درودی
نام پدر: الله قلی
تحصیلات: طلبه سطح سه
مسئولیت: عقیدتی سیاسی لشکر10 سیدالشهداء علیه السلام
تاریخ تولد: 1346/5/30
تاریخ شهادت: 1366/10/25
محل تولد: تهران
محل شهادت: ماووت عراق
محل دفن: بهشت زهرا سلام الله علیها تهران - قطعه 29 ردیف 4 شماره 7
طلبة مدرسه شهید حقانی بود. آنقدر کمحرف و محجوب بود که کسی رویش نمیشد با او حرف بزند. کم حرف میزد، ولی درست و به جا. یک دنیا صداقت و عفت روی هر کلمة حرفی بود که از دهانش خارج میشد. مثل ما نبود، از هر ده کلمهای که حرف میزد، نُه تای آن به درد آدم میخورد. اهل روزه مستحبی بود؛ توی تابستانهای طولانی و گرم خوزستان. کمتر پیش میآمد برود مرخصی. به قول معروف، جبهه که میرفت لنگر میانداخت. بعد از شهادتش یک شب آمد توی خواب یکی از دوستانش، نورانی بود و لطیف. درست مثل همان روزها، لبخند روی لبش بود. گفت: جای من خیلی خوب است، با بچهها بگوبخند داریم. جای شما خالی…***
عصبانیتش را ندیدم
به قول بچههای مسجد، کلاسش خیلی بالا بود. کافی بود نامی از امام زمان(عج) ببری، زار زار گریه میکرد. رفتار و منش محسن با همه بچههای مسجد حضرت علیاکبر(ع) فرق داشت، کارها و رفتارش پخته و حساب شده بود. واقعاً بعضی وقتها به سن و سالش شک میکردیم. آدم عجیبی بود، بحث امام و انقلاب که میشد، کوتاه نمیآمد. علمش را هم داشت. میایستاد با طرف به صحبت. آنقدر میگفت و میگفت تا مجابش میکرد. توی هر بحث و صحبت یک آیهای، حدیثی، روایتی توی آستینش داشت.یادم نمیآید عصبانیت او را دیده باشم. دعاهایی که توی قنوت میخواند هنوز گاهی توی سرم زمزمه میشود. انگار صدایش توی گوشم است: اللهم ارزقنی توفیق الشهاده… این بزرگترین آرزویش بود. آرزویی که مطمئن بودیم دیر یا زود به آن میرسد.خاطره از داود کاکاوند**
از شهادت بچه ها خوشحالی می کرد
سال ۱۳۶۳ توی مسجد حضرت علیاکبر(ع) دیدمش. آنقدر رفتار و برخوردش گیرا و جذاب بود که به دلم نشست. چیزی که توی اولین برخورد مجذوبت میکرد علم و معنویتش بود.دیپلم گرفته بود و توی مدرسه حقانی درس خارجفقه و اصول میخواند. در حالت عادی باید ده سال وقت بگذاری تا به این سطح برسی ولی محسن آنقدر مستعد بود که چهار ساله این مسیر را طی کرد. مداح اهلبیت بود و به ائمهاطهار عشق میورزید ولی حسش به سیدالشهد(ع) عجیب و غریب بود. جور دیگری آقا را دوست داشت.مسجد حضرت علیاکبر(ع) محل برخورد آرا بود. همه جورهاش را داشتیم، از هر فرقه و گروه فکری که حسابش را بکنید ولی جالب این بود که محسن، محبوب تمام گروهها بود. خیلی قبولش داشتند. هیچ علاقهای به دنیا نداشت، آرزوهایش هم آخرتی بود. هر وقت یکی از بچهها شهید میشد، خوشحالی میکرد. به قول خودش به فیضاکبر رسیده بود ولی بابت ماندن خودش نگران بود.خاطره از محمد رضا شفیعی**
اهل مرخصی رفتن نبود
بچهمحل بودیم، با هم رفتیم جبهه. من از مسجد اعزام گرفتم، محسن از ستاد اعزام مُبلغ. جفتمان افتادیم توی یک گردان. اوایل، روحانی گردان بود ولی خیلی طول نکشید که شد مسئول عقیدتی سیاسی لشکر. مطیع محض امام بود. وقتی امام فرمودند: «رفتن به جبهه واجب کفایی است» خیلیها بهانهجویی کردند، دلیل و آیه آوردند که نروند ولی محسن گفت: وقتی امام اینطور فرمودهاند باید برویم، تحت هر شرایطی. میگفت: هرچه امام بگوید همان است. شب عملیات کربلای۵ پشت سر من میآمد. مدام توی گوشم میگفت: محمد اگه ترسیدی ذکر بگو، ذکر بگو.اهل مرخصی رفتن نبود. یکبار گفتم: محسن نمیخوای یه سر تهران بزنی؟ بابا! چند روز برو مرخصی، جنگ که تموم نمیشه، هست تا تو برگردی! گفت: سیدجون! کجا بهتر از اینجا؟!خاطره از سید محمد اعرابی**
دکتر چشم و گریه بر حسین
از بیمارستان شهید نمازی اهواز منتقلش کردند به یکی از بیمارستانهای تهران. آن روز من همراهش بودم. دکتر لشگری آمد چشمش را معاینه کرد. محسن ساکت بود، اصلاً نپرسید خوب میشوم یا نه؟ نپرسید میتوانم دوباره ببینم یا نه؟ کار دکتر که تمام شد به دکتر گفت: ببخشید آقای دکتر، میتونم یه سؤالی از شما بپرسم؟ دکتر با مهربانی گفت: بله پسرم، بپرس. گفت آقای دکتر، مجاری اشک چشم من از بین نرفته؟ من میتونم دوباره با این چشم گریه کنم؟ دکتر با تعجب پرسید: پسرجان تو هنوز خیلی جوونی، برای چی این سؤال رو میپرسی؟ اصلاً برای چی میخوای گریه کنی؟ گفت: آقای دکتر، چشمی که نتونه برای امام حسین گریه نکنه به درد من نمیخوره.خاطره از محمود درودی**
مجروح اما روزه(1)
ماه رمضان سال ۶۵ توی فکه مجروح شد، ترکش خورده بود به چشمش. آنقدر خون ازش رفته بود که رنگ و رویش به زردی میزد. مادر بودم، دلم میسوخت. هربار میرفتم ملاقات کمی جگر، کباب میکردم برایش میبردم. هربار میگفت «نمیخورم، میل ندارم». بعد از چند روز فهمیدم که با آن حال و روزش روزه است. گفتم: محسنجان! تو اینجا، با این وضعیت، طهارت آنچنانی هم که نداری، آخه این چه روزهایه که میگیری، برات ضرر داره. گفت: اشکال نداره مادر، ما کار خودمون رو میکنیم.خاطره از مادر**
مجروح اما روزه(2)
یکبار با حاجآقا رضوی امام جماعت مسجد علیاکبر(ع) رفتیم عیادتش. مادرش برایش جگر فرستاده بود. هر کاری کردم نخورد. حاجآقا گفت: محسنجان! چرا نمیخوری؟ آرام گفت: روزهام. حاجآقا زد زیر خنده و گفت: چی؟ روزهای؟! با این حال و روز! بحثشان بالا گرفت. محسن میگفت من مجروحم، نه بیمار. بر طبق فلان خط، فلان صفحه، فلان کتاب من میتوانم روزه بگیرم. حاجی آن روز کوتاه آمد ولی بعدها به من گفت: آقای درودی، این همه توی فیضیه درس خوندم، اما اسم کتابهایی رو که خوندم فراموش کردهام. اون وقت محسن حتی خط و صفحه کتابها رو یادشه!
خاطره از پدر*
رفت و دیگه نیومد
محسن و محمود با هم مجروح شده بودند. محمود درب و داغونتر بود تا محسن، دو تا اتاق کوچک داشتیم، دو دست رختخواب انداخته بودم برایشان. صبح تا شب دوستان و بچههای جبهه میآمدند عیادت. وقتی میآمدند، خانه را میگذاشتند روی سرشان، میگفتند و میخندیدند و از سر و کول هم بالا میرفتند. یکبار یکی از همرزمانشان که همسایهمان هم بود، آمد عیادت. دست او هم پانسمان بود، معلوم بود که مجروح است. کمی نشست و بلند شد و گفت: فردا اعزام است.گفتم: پسرم، با این حال و روزت کجا میری؟ بمون یه کم بهتر شی. گفت: نمیتونم حاجخانوم، باید برم. رفت و دیگر نیامد؛ شهید شد.
خاطره از مادر**
چشمم، هدیه به خدا
هنوز سرپا نشده بودند که اسممان برای حج درآمد. مانده بودم با این حال و روزشان چه کنم. دوست محمود آمد و محمود را با خودش برد، گفت «خودم مراقبش هستم». محسن هم گفت: یک پتو و بالش و ملافه به من بدید، میرم دانشگاه امام جعفرصادق(ع) پیش دوستام.رفتم، ولی با کلی دلشوره. دلم پیش بچهها بود. وقتی برگشتم، هر دو آمدند فرودگاه استقبالمان. محمود سرپا شده بود ولی محسن نه. گفتم: محسنجان چشمت چطوره؟ کلی نذر و نیاز کردم تا چشمت رو تخلیه نکنن. گفت: مادر، دیگه از من درباره چشمم نپرس. آدم وقتی چیزی رو در راه خدا داد، دیگه حرفش رو نمیزنه.
خاطره از مادر**
دم مکه رفتن گفتم: محسنجان چی میخوای از اونجا برات بیارم؟ فکر کرد و گفت: یه ساعت برام بیار. منتهی آخوندی باشه. نری از این امروزیها بخری! برایش خریدم. هنوز هم هست منتها روی مچ برادرش عباس. هر وقت میبینمش یاد محسن میافتم.خاطره از مادر**
خارج نمیرم
چشمش را چندبار عمل کردند؛ خوب نشد. حاجآقا رضوی برایش نامه اعزام به خارج گرفت که برود آنجا درمان کند. هرکاری کردم زیر بار نرفت. گفت: اگه خوب شدنی باشه، همینجا خوب میشه. همه چی دست خداست. گفت: اونقدر مجروح بدحالتر از من هست که نیاز به درمان دارن، اون وقت من بیام با هزینه بیتالمال برم خارج!خاطره از مادر**یکبار به محمود گفتم: محمودجان، تو رو خدا نذار محسن بیاد جبهه. حال و روزش رو که میبینی. انداخت به شوخی و گفت: قربونت برم، برای چی دلت میسوزه؟ من، تو خاک و خولم، جلوی توپ و تانکم، محسن که کاری نمیکنه. میاد چهار تا کلمه حرف میزنه و میره. غذاشم میارن میذارن جلوش! خندیدم. میدانستم اینطوری میگوید که من نگران نشوم. محسن بچة یکجا نشستن و حرفزدن نبود.**
بذار یادشون بمونم
یک روز گفت: مامان، خیلی از درسهام عقب افتادم. میخوام یه مدت بمونم و سر و سامونی به درسهام بدم. رفت مسجد. محسن که رفت، عباس آمد پی محسن. گفتم: رفته مسجد. چی کارش داری؟ گفت: از منطقه زنگ زدن که حاجمحسن رو به ما برسونید. گفتم: بعید میدونم، بیاد. داره میره قم.سر ظهر بود که آمد. سر سفره ناهار بودیم. گفت: میرم سرم رو اصلاح کنم. آن روز خواهرش خانه ما بود. از سلمانی که آمد دوش گرفت و مشغول بازی با خواهرزادهاش شد. خانه را گذاشته بودند روی سرشان. صدا به صدا نمیرسید. عصبانی شدم و گفتم: محسن، بچه شدی؟ این چه کاریه میکنی؟ گفت: مامان با بچه باید بچه باشی، بذار اینا از من خاطره داشته باشن، بذار یادشون بمونم.خاطره از مادر**
چادری که برای تشییعش برام خرید
بار آخری که آمد مرخصی، برای من و خواهرهایش یکی یک قواره چادر مشکی آورد. گفت: مامان اون قواره شش و نیم متری مال شماست، گرفتم که باهاش چادر و مقنعه بدوزید. قربان صدقهاش رفتم. سرش را انداخت پایین و گفت: این چادرها را بدوزید و همهتون توی تشییع من سر کنید. دلم گرفت. خندة روی لبم خشکید.با ناراحتی گفتم: اصلاً نمیخوام.حالا یک بار برامون چادر خریدی اینطوری میگی! فهمید ناراحت شدهام. دست خودم نبود. بچههایم را خیلی دوست داشتم. گفت: مامان، شوخی کردم. ولی توی آن دو روزی که تهران بود پایش را کرد توی یک کفش که یالا! چادرهایتان را بدوزید. کوتاه آمدیم و هر سه قواره را دوختیم. همان شد که گفته بود. سر کردیم برای مراسم تشییع.
خاطره از مادر**