eitaa logo
شهدای مدافع حرم
378 دنبال‌کننده
38هزار عکس
30.8هزار ویدیو
65 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم سلام وصلوات بر محمد وال محمد صل الله علیه واله السلام علیک یا ابا عبدالله سلام دوستان شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
‏به کدامین گناه؟! به او سیلی زدند تن مطهرش را روی زمین کشاندند هرکس هرچه در دست داشت به پیکرش میکوفت عریانش کردند و هرکس می‌رسید لگدی میزد! خیلی شبیه حسین(ع)است مخاطبمان نه!؟ اما او حسین نیست آرمانِ حسین است جهت پیوستن به جمع ما در گروه دشمن شناسی ، لینک ذیل را لمس نمایید👇 گروه دشمن شناسی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
وقتۍ‌مۍگویَم‌ : ‹مَن‌‌لِۍ‌غَیرُڪ‌‌›یَعنۍ بُریده‌ام‌ا‌زایـن‌‌دنیـٰاۍ‌بۍ‌اَرزِش‌ از‌این‌دُنیـٰاۍ‌بۍ‌مَھدۍ...'!💚
🌷🕊🍃 برای با شهدا بودن بهانہ زیاد است؛ بهاے این بهانہ‌ها، هم نفس شدن است با شهدایی ڪہ روزگارے در این خاڪ زیستہ اند... 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهید سید محمد شعاعی در 12 خرداد ماه 1345 در شیراز دیده به جهان گشود. تحصيلات ابتدايي خود را در مدرسه گلستان آغاز کرد و پس از اتمام دوره راهنمايي و هنرستان به دانشگاه رفت و در رشته الکترونيک مشغول به تحصيل شد . با آغاز جنگ تحمیلی به جبهه رفت و سرانجام در 11 اردیبهشت 65 به شهادت رسید.
فرازهایی از وصیت نامه شهید : 👇 👇 مادر مهربانم : مادر نمیگویم در عزای من گریه مکن چون رسول خدا نیز در سوگ فرزندش ابراهیم گریست . در شهادتم گریه کن لیکن میدانم هر وقت گریه کنی آشنایان و همسایگان هستند که تسلای دلت باشند پس یاد کن از آن شهید سر از تن جدائی که عزادارش کودکی خردسال بود و هر وقت میخواست گریه کند بجای تسلای دلش او را با تازیانه ساکت میکردند. آری مادرم هر وقت خواستی گریه کنی بیاد آقای غریبمان حسین (ع) گریه کن و نیز بیاد سید الشهدای مظلوم انقلابمان شهید بهشتی . مادرم در تشیع جنازه ام مردم محبت دارند شرکت میکنند نمیگذارند تنها باشی ولی دلا بسوزد برای آن شهیدی که پیکر بی سرش سه روز و سه شب در صحرای گرم کربلا افتاده بود . مادرم اگر خواستی گریه کنی برو شریک غم ام البنین باش او که پس از واقعه کربلا گفت دیگر مرا مادر پسران نخوانید چون دیگر پسری نداشت و تو هم دیگر پسر نداری و چه خوب وجه اشتراکی دارید .
آری مادرم هر وقت دلت گرفت و یاد فرزند افتادی برو در مجلس فرزند زهرا (س) شرکت کن که زهرا داغ بسیار دیده و دلی پردرد و دردی جانکاه از پهلوی شکسته دارد ، اما مادرم دوست دارم در عزایم همچون مادر وهب که سر فرزند را بسوی دشمن پرتاب کرد و گفت چیزی را که در راه خدا دادم پس نمیگیرم تو نیز چون او مقاوم و استوار در مقابل منافقین و آنهائی که ممکن است بیایند و با سخنان نیشدار دل تو را بدرد بیاورند با صبر و بردباری خود ایستادگی کنی و پوزه کثیفشان را به خاک مذلتی که در آنند بیشتر بمالی . در ضمن اگر جنازه ام پیدا نشد بی قراری مکن چون جده ام زهرا نیز مفقود الاثر است و ان شاءالله آقا امام زمان می آیند و همراه قبر مادرشان قبر مرا نیز پیدا میکنند .
سخنی چند با برادران دانشگاهیم : عزیزان شما که خود منبع علمید و نیازی به صحبت من حقیر ندارید ، فقط چند کلمه ای من باب تذکر عرض میکنم برادران ، خوب میدانید که ما بیش از هر چیز احتیاج به متخصص داریم و چه کسی باید این نیاز را برآورد آیا از ضد انقلابهای از فرنگ برگشته باید انتظار داشت آیا از آنانی که تا دیروز در همین دانشگاهها با آنها درگیر بودیم آنها آقا بالاسر ما باشند؟ خیر برادر عزیز دانشجوی حزب الهی ، چشم امام و امت شهیدپرور به بازوان کارای شماست پس برادران از شما عاجزانه تقاضا میکنم درس بخوانید و دوباره به نوکران اجانب ، آنها که بحول و قوه خداوند و پشتکار امت حزب الله از صحنه کنار زده شدند اجازه ندهید از در تخصص وارد شوند و هرچه بخواهند بسر ملت بیاورند . برادران: سنگر انجمن اسلامی را حتی لحظه ای خالی نگذارید که انجمن اسلامی پشتوانه و پناهگاه و سنگر دانشجوی مسلمان و معرف اسلام است در دانشگاه .
سخن آخرم با برادران گروههای مقاومت است عزیزانی که هر وقت دلم میگرفت رو به بسیج می آوردم و قلبم از زیارتشان شاد میگشت و بجرات میتوانم بگویم بهترین لحظات عمرم وقتی بود که در جمع عزیزان بسیجی بودم و به چهره های پاک و معصوم نوجوانانی مینگرستم که شب سرد زمستان رختخواب گرم را رها کرده و با عشق به خدا و برای رضایت محبوب با خلوصی وصف ناشدنی به نگهبانی و حراست از انقلاب خونبار اسلامیمانن مشغول بودند . آری برادران حتماً گروههای مقاومت را با حضور گسترده خود پر کند که هرچه خیر و برکت است در همین مساجد است و شالوده و زیربنای اسلام از مساجد پاگرفته و چه خوب فرموده اند اماممان که مساجد سنگرند و شما نیز چون همیشه به پیروی از رهبر عزیزمان سنگر مساجد و گروههای مقاومت را همچنانکه تاکنون حفظ کرده اید با حال و شور نگهدارید و سعی در جذب و شکل دادن به نوجوانان این امیدهای آینده اسلام داشته باشید. . در خاتمه از تمام عزیزانی که به نحوی به آنها برخورد داشته ام عاجزانه تقاضا میکنم ان شاءالله به بزرگواری خود این بنده حقیر را مورد عفو قرار دهند و از دعای خیر فراموش نکنند . ربنا اننا سمعنا منادی للایمان ان آمنو بربکم و امنا "ربنا فاغفرلنا ذنوبنا و کفر عنا سیئاتنا و توفنا مع الابرار " و ما توفیقی الا بالله مورخه 17/11/1364 ساعت 10/3 بعدازظهر جبهه آبادان . سید محمد شعاعی
نحوه شهادت دانشچوی شهید سید محمد شعاعی بی سیم چی لشکر 19 فجر ا تک فرزند خانواده تاریخ شهادت 1365/02/11 فاو آتش دشمن برای باز پس گیری فاو بسیار شدید بود، برای همین گردان هایی که خط را تحویل می گرفتند بیش از یکی دو روز نمی ماندند و سریع برای بازسازی، جای خود را با گردان های تازه نفس عوض می کردند. غروب پنج شنبه ای بود، در خط پدافندی فاو. آقا منصور با اینکه گردانش، خط را تحویل داده بود در خط مانده بود و عقب نمی آمد. بیسیم چی شهید حاج منصور خادم الصادق در این خط، «سید محمد شعاعی» بود و این خاطره روایت اوست. همراه با حاج نبی رودکی ، فرمانده لشکر کنار سنگر مخابرات نشسته بودیم. سید محمد هم پای بیسیم بود. چندین دفعه رفت و برگشت و گفت: «آقا مجید اجازه بده برم جلو!» من هم می گفتم: «نه! حاج نبی گفته هیچ کس اجازه رفتن به خط نداره!» گفت: «حاجی، شب جمعه است، بگذار به دعای کمیل حاج منصور برسم!» گفتم:«نه!» یاد چند ماه پیش افتادم. شهید حاج منصور خادم الصادق مسئول خط پدافندی آبادان بود و سید محمد مسئول محور مخابرات خط. روزی یکی از بچه های مخابرات گفت: «انگار شب جمعه پیش برای سید محمد و آقا منصور اتفاق عجیبی افتاده... » از خود سید جریان را پرسیدم. تعریف کرد: « حاج منصور بین دعای کمیل، توسلی به حضرت زهرا(س) پیدا کرد. آرام آرام نور فانوس کم سو شد و در نهایت سنگر در تاریکی فرو رفت و چند لحظه بعد نوری دیگر آمد....» هر چه کردم سید ما بقی جریان را نگفت، تنها گفت: «حاج منصور اجازه بیان بیش از این را نداده! » حالا سید محمد باز اصرار داشت که امشب هم به دعای کمیل حاج منصور در خط برسد. حاج نبی گفت: «چرا دعای کمیل حاج منصور!» سید محمد گفت: «آخه روضه هایی که حاجی می خواند از یک جنس دیگر است! حاجی وقتی روضه می خواند با زبان حال می خواند، انگار که دارد می بیند و می گوید...» بعد شروع کرد به خواندن روضه های حاج منصور: کاروانی را می بینم که کاروان سالاری خسته دارد... کمی که از روضه های حاج منصور را خواند اشک توی چشم های ما هم حلقه زد. اما باز نتوانست ما را قانع کند، با نا امیدی پای بیسیم برگشت. دقایقی بعد با خوشحالی آمد و گفت: «بچه ها باطری بی سیم نیاز دارند، من می خواهم باطری ببرم. » یک موتور آنجا بود که نیم ساعت با هاش ور رفت اما روشن نشد که نشد. هرچه هندل زد، هل داد فایده نداشت. نا امید نشسته بود که یکی از بچه های اطلاعات به اسم راستی آمد که می خواست به خط برود. سوار موتورشد و با اولین هندل آن را روشن کرد. سید محمد هم سریع پشت آن نشست آقای راستی تعریف می کرد. به سه راه شهادت که نزدیک شدیم، صدای سوت خمپاره ای شنیدم. طبق عادت سرم را روی فرمان موتور خم کردم. خمپاره که چند متری ام منفجر شد، سرم را بلند کردم. دیدم سید محمد آرام روی زمین افتاد. ترکش ها از بالای سرم رد شده و به سر و سینه سید نشسته بود. به سیّد که نگاه کردم صورتش رو به آسمان بود، چشم راستش بیرون آمده بود و خون تمام صورتش را پوشانده بود. دست چپش هم قطع شده بود و فقط با یک مقدار پوست به بدن متصل مانده بود. رفتم زیر بغلش رو گرفتم و گفتم: «سیّد جان چیزی نیست ! می برمت بهداری.» خندید و با صدای آرام همیشگی جواب داد: «من رو به حالت سجده برگردون . طرف قبله!» با چشم سالمش دنبال کسی می گشت، یک دفعه به نقطه ای خیره شد و گفت:«سبحان الله، سبحان الله، الحمدلله رب العالمین...» دیدم خودش رو جمع کرد، بدن خونینش می لرزید و می گفت: «السلام علیک یا سیّدی و مولای یا جدا یا ابا عبدالله ...» سه بار سلام داد و بعد خیلی آرام به سمت چپ افتاد... فرمانده لشکر می گفت: «می دانستم، اگر برود شهید می شود اما هر چه کردم به زبانم نیامد که مانعش شوم.» عبدالمجید فادضی