❤🌷 مادرانه ها .....
در خانه گلاب ناب قمصر دارم
چون شاه همیشه تاج بر سر دارم
انگار که پادشاه عالم هستم
تا بر سر خود سایه ی مادر دارم
#فرامرزاکبری
❤
اَلا مادر نبینم شیوَنَت را
ببوسم چادر و پیراهنت را
میان زندگی هر جا که ماندم
گرفتم گوشه ای از دامنت را
#فرامرزاکبری
❤
در صفحه ی قلب من نوشته مادر
با عشق تو جان من سرشته مادر
من با تو بهشت خانه را فهمیدم
هستی تو برای من فرشته مادر
#فرامرزاکبری
❤
ای جان و تنم همه فدای مادر
قربان محبت و صفا ی مادر
هر کس که بهشت ابدی می خواهد
باید بزند بوسه به پای مادر
#فرامرزاکبری
🌷
یک عمر به اشک دیده رویش تر شد
از غصه ی بچّه های خود پر پر شد
از مهر خدای مهربان روی زمین
یک قطره چکید و نام آن مادر شد
#فرامرزاکبری
❤
تقدیر جهان من تو هستی مادر
عشق و هیجان من تو هستی مادر
با هر تپشی دلم چنین می گوید...
کل شریان من تو هستی مادر
#فرامرزاکبری
❤
تنها تو به پای من نشستی مادر
از غصه و درد من شکستی مادر
با خلقت تو جهانیان فهمیدند
معنای درست عشق هستی مادر
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
😀بنگ ...طنز عاشقانه
وقتی که بعد از چند روزی زنگ می زد
با زنگ هم گاهی به من نیرنگ می زد
اندامی از طاوس و طوطی داشت اما
گنجشک را جای قناری رنگ می زد
ما را به رقص آورده بود و حال می کرد
با ساز خود هر روز یک آهنگ می زد
با دیگران دل می گرفت و قلوه می داد
یک کوچه را با من نرفته لنگ می زد
وقتی به هم می ریخت فوری بی مروت
آیینه ی احساس را با سنگ می زد
چون قوی زیبا چرتهایش دیدنی بود
من مطمئنم این اواخر بنگ می زد
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
🌷مجازات... عاشقانه
آیینه ی حُسنی و سرا پات قشنگ است
هر شمه ای از قامت رعنات قشنگ است
لبخند تو یاد آور گلهای بهشتیست
خندیدن تو در همه حالات قشنگ است
بر نخل پر از ناز تو شیرین و مُطَنطَن
خرمای لب سرخ و مهیات قشنگ است
آن چاله ی پر از نمک گونه ی سرخت
با خال لب صورت زیبات قشنگ است
سر می کشی از پنجره تا سر بتکانم
با این سر سرگشته مماشات قشنگ است
با روسری گل گلی و دامن چین چین
از پنجره هر روز تماشات قشنگ است
فریاد بزن در دل من شور به پا کن
فریاد تو با لهجه ی شیوا ت قشنگ است،
زندانی آغوش خودت کن بدنم را
با دست شما نیز مجازات قشنگ است
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
🌷سهراب...غزل عاشقانه...
آنگونه که در دیده ی تو خواب نشسته
بر گونه ی زیبای تو مهتاب نشسته
دندان ردیف تو به روی لب پایین
چون قایق زیباست که بر آب نشسته
چرخیدن مو گیر تو در حلقه ی گیسو
طفلی ست که از شور تو بر تاب نشسته
از روی سرت گرم تماشای تو گشته
آن روسری آبی ِ بی تاب نشسته
لبخند ملیح تو که چون غنچه ی نازاست
بر گوشه ی لب های تو شاداب نشسته
آنگونه که آراسته ای چشم و لبت را
مدهوش به در گاه تو ارباب نشسته
از عشق تو ترسم بدرد سینه ی خود را
رستم که سر سینه ی سهراب نشسته
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
😀شوهر یک لا قبا....از زبان یک خانم....شعر طنز
آن ادا اطـوارهــای بنــدری مال خودت
قهر و ناز لحظه های دلبری مال خوت
آن النگوی طلا و ســاعتی که سالهاست.
قول دادی که برایم می خری مال خودت
ناز وچشم و جان و قربان وعزیز و عشق من....
یا از این دختر از آن دختر سری مال خودت
از توی بی چشم و رو یک مو اگر کندم بگیر
این لباس و کیف و کفش و روسری مال خودت
چرخ بازی های دور حوض کاشی سهم من
اخم و تخم و قیل وقال زرگری مال خودت
آن همه قـمپــوز در آوردی برای مــادرم.
بندر عباسی که گفتی می بری مال خودت
هدیه ی دوران خدمت را نمی خواهم بیا.
این پتوی کهنه ی خاکستری مال خودت
بعد از آن دل دادن و قلوه گرفتن با پری.
پیش من گفتی به چشم خواهری مال خودت
پنج سالی منترم کردی که با صد طمطراق
خانه می گیری و زودم می بری مال خودت
ورپریده تازگیها با پری ها می پری
این پری و آن پری و صد پری مال خودت.
از زبان من بگو رفتی اگر پیش پری
شوهر یک لا قبای بندری مال خودت
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
🌳🌷 ماه مدینه ( شعر کودک و نوجوان ) تقدیم به امام هادی علیه السلام
قربان مولائی که مالش را عطا کرد
حاجات ما را لطف بی حدّش روا کرد
آن کودک شش ساله که او را خداوند
بر کل موجودات عالم مقتدا کرد
آقای ما هادی ، امام مهربانی
او که جهانی را پر از مهر و صفا کرد
وقتی که آمد در قفس آن ماه تابان
شیر از نگاه مهربان او حیا کرد
بخشید هر چه داشت در راه خداوند
بر روی شن ها روز و شب ها را دعا کرد
وقتی که خواند آن شعر زیبا را در آن شب.....
در مجلس دشمن چه غوغایی به پا کرد
یک زن که خود را زینب کبری لقب داد
مولای ما این فتنه را هم بر ملا کرد
دشمن گزید انگشت حیرت را به دندان
از پرده شیر خفته را وقتی صدا کرد
دستش همیشه دستگیری کرده از ما
دستش گره از دست هر درمانده وا کرد
بعد از شهادت گنبد او را خداوند
خورشید عالمتاب شهر سامرا کرد.
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
🌳 کلاغ دل شکسته (ترانه اجتماعی )
دَم غروب کلاغ پر شکسته
تنها به روی شاخه ای نشسته
حال و هواش دوباره داغون شده
از دست مردم جگر ش خون شده
خسته شده به شاخه تکیه داده
دلش گرفته ، غصه هاش زیاده
با تیر کمون زدن به روی بالش
زخمی شده ، خیلی گرفته حالش
هر جا نشسته هی اونو پروندن
حتی یه لحظه هم پیشش نموندن
هر جا نشسته هی اشاره کردن
با سنگ و چوب چرتش و پاره کردن
یادش می آد همیشه غصه خورده
فقط خودش رو به خدا سپرده
خسته شده از این همه بلایا
داد می کشه : چکار کنم خدا یا....
چرا منو سرخ و سفید نکردی
یا یه پرنده ی جدید نکردی
چرا منو کشیدی با سیاهی
همش تو اضطراب و بی پناهی
چرا کسی منو نشون نمی ده
حتی بهم یه ذره دون نمی ده
چرا کسی برام نساخته لونه
تو خونه ها ندارم آ شیونه
رو بوم خونه لونه ای ندارم
صدای عاشقونه ای ندارم
خسته شدم از این همه بلایا
چکار کنم ، کجا برم خدایا
منم همون کلاغ دل شکسته
تو کنج خونه بی صدا نشسته
حال و هوا م دوباره داغون شده
از دست مردم جگرم خون شده
خسته شدم از این همه سیاهی
از این همه بلا و بی پناهی
دلم از این غربت و غم گرفته
از این همه ظلم و ستم گرفته
یه عده ای هیچ گونه غم ندارن
یه عده ای نون شبم ندارن
یکی چنان خورده که جا نداره
یکی مریض شده دوا نداره
یارو خریده صد تا صد تا خونه
یکی نداره حتی آشیونه
گور خوابیا فت و فراون شده
چقد جون آدما ارزون شده
اون همه غیرت و صفا کجا رف
رحم و مروت و وفا کجا رف
اون همه دید و بازدید شبونه
خبر گیری فقط به یک بهونه
دوستی و مهربونی و وفا کو
همسایه ی عزیز و با صفا کو
اون همه دور هم نشستن چی شد
کنار هم تخمه شکستن چی شد
همسایه هم همسایه ی قدیمی
مثل داداش با هم دیگه صمیمی
همسایه هم حالا پی شکاره
همسایه از کسی خبر نداره
همسایه ها حالا دلاری شدن
از هم دیگه حالا فراری شدن
نون که نبود رفیق بهش نون می داد
تا پای جون باهاش می رف جون می داد
شب که می شد فانوسو ور می داشتن
با هم دیگه تو کوچه ها می ذاشتن
بین همه محبت و صفا بود
شب نشینی همیشه روبرا بود
یکی مریض می شد کنارش بودن
دور و بری ها همه یارش بودن
یه آدم خوبی که کدخدا بود
فرقی نداش با ما و مثل ما بود
خونه ی کدخدا تو برجا نبود
توی خُونَش شبنم و ژیلا نبود
سفرهای دور اروپا نداش
تو مملکت دویس تا ویلا نداش
سوار بنز و پورشه ها نمی شد
از مردم عادی جدا نمی شد
وضعش اگه یک کمی روبرا بود
در پی حل مشکلات ما بود
دیگه از اون روز ای مهربونی
کیه برام بیاره یک نشونی ؟؟
حیف از اون خنده های تو کوچه
بین همه تقسیم یک کلوچه
حیف از اون روزهای بی ریائی
بهم می گفتیم که ( داری فدائی)
حیف از اون خوردن هندوونه
باهم دیگه تو کوچه و تو خونه
حالا من و توی قفس نشستن
تنها شدن پنجره ها رو بستن
حالا من و هزار هزار خاطره
حالا من و کشیدن کرکره
منم همون کلاغ دل شکسته
تویِ چهل متر قفس نشسته
خسته شدم از این همه بلایا
داد می کشم ، چکار کنم خدایا....
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
🌳دهکده............
می رسد گاهی به گوش من صدای دهکده
ساکن شهرم ولی جانم فدای دهکده
آنقدر دلتنگ می گردم که گاهی با خیال
می کشم پر مثل قمری در هوای دهکده
کنج مرداب بلا افتاده ام ای شهروند
من کجا و چشمه های با صفای دهکده
ما کجا و دره های سبز لبریز از بلور
رقص باران در میان کوچه های دهکده
ما کجا و تپه های لاله خیز و رنگ رنگ
خیزش بوی علف از جای جای دهکده
جوشش فواره ی گنجشکها از دشتها
چتربازان .، چرخ بازان رهای دهکده
چرخش بزغاله ها در لابلای بوته ها
دست وپا سرخان خوشرنگ از حنای دهکده
میش های پا به ماه و بره های شیر مست
دختران گاو دوش کدخدای دهکده
زنگ شب ترس مترسکها سر جالیز ها
خواب گندم زارها با لای لای دهکده
ما در این گرداب شهراندود گیر افتاده ایم
دست ما را هم بگیر ای نا خدای دهکده
بسته بر پاهای ما زنجیر و می آید به گوش
خنده ی شیطان شهر و وای وای دهکده
ما میان دخمه های آهن و سیمان و سنگ
حرف می سازیم گاهی هم برای دهکده
چاق می گردیم و لاغر می شود هر روز ده
جشن می گیریم آخر در عزای دهکده
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
خدا شناسی ( دو جنین.....)
در دهکده ای یک زن محجوب و متین است
از فضل خدا در شکم او دو جنین است
روزی بدهد لطف خدا این دو جنین را
اینگونه که چرخانده به تدبیر زمین را
دنیای جنین ها همه چون دخمه ی گور است
تاریک و پر از وحشت و بسیار نمور است،
خو کرده چنین نیز به آن کیسه ی تاریک
خون خورده فقط از سر یک رشته ی باریک.
پرسید شبی از قُل دوّم ؛ قُل اوّل
این مسئله را جان برادر بنما حل...
اوقات زیادی که مرا خواب ربودهَ ست
انگار که قفل در اسرار گشودهَ ست
در عالم روءیاست مرا حال غریبی
پر می زنم از شوق به دنیای عجیبی
من فکر کنم خارج از این کیسه ی تاریک
دنیای قشنگیست پر از منظره و شیک
در خارج از این مرحله شهریست درخشان
باغیست پر از میوه و گل های فراوان
آزاد و رهائیم در آن عالم دیگر
از ناف جدائیم در آن عالم دیگر
شیر و عسل و آب گواراست در آنجا
در اصل فقط زندگی ماست در آنجا
دختر که پر از عشوه و ناز است ؛ در آنجاست
باغی که درش بر همه باز است ؛ در آنجاست
نهری که به هر سوی روان است ، در آنجاست
انگور که سرمستی جان است ، در آنجاست
تخت و قدح و میکده آنجاست. برادر
بد مستی و هم عربده آنجاست ، برادر
چشم و دهن و دست و زبان است در آنجا
پائیست که چون رود روان است در آنجا
اینجا که فقط دخمه گور است ، برادر
آنجاست که سر چشمه ی نور است ، برادر
رقصیدن و خندیدن و آواز در آنجاست
آموخنتنِ حرفه و پرواز در آنجاست
از پنجره از هر طرفی منظره دیدن
در دشت پر از لاله چنان باد دویدن
اینجا که هنر نیست ؛ بساط هنر آنجاست
شعر و قلم و دفتر و علم و اثر آنجاست
مجنون ستمدیده و فرهاد در آنجاست
آیینه و آب و چمن و باد در آنجاست
از بی کسی و گوشه نشینی خبری نیست
از خوردن خون های جنینی خبری نیست
انواع غذا هاست در آن عالم دیگر
صد عیش مهیاست در آن عالم دیگر
شیرینی و شوری و صفا هست در آنجا
قهر و غضب و عشق و وفا هست در آنجا
نوشیدنی و چرخش ِ انواع شراب است
یا بهتر از آن خوردن انواع کباب است
البته در آن رنج و غم و آتش و دود است
بیماری و بد بختی و هم اوج و فرود است
هر کس که در آن مرحله اندیشه نماید
قفل از در درماندگی خود بگشاید
آنجاست عمو و پدر و عمه و خاله
چون رود ِ روانیم ، نه اینگونه مچاله
امروز اگر زنده و پر جوش و خروشیم
خون از دل یک مادر رنجور بنوشیم
یک مادر خوبیست که دائم نگران است
هر روز به فکر من بی تاب و توان است
آزرده برای من و تو جان خودش را
هر لحظه دهد بر من و تو نان خودش را
او ساخته بهروزی هر روزی ما را
خونی که دهد شام و سحر روزی ما را
او داده به ما از دل و جان شیره ی جان را
بخشیده به ما از از کرمش تاب و توان را
ما در شکم اوست که آرام گرفتیم
از موهبت اوست اگر کام گرفتیم
هر چند نبینیم ولی او همه جا هست
او در همه ی مرحله ها حافظ ما هست
انکار نباید بکنی مادرمان را
نزدیک تر از رگ به همین پیکرمان را
خون خوردن و تاریکی این مرحله بس نیست؟ ؟!
دنیای من و تو که در این کنج قفس نیست!!
یک روز از این پیله در آئیم ، من و تو
در اوج فلک پر بگشائیم ، من و تو
پرواز از این کیسه به یک عالم دیگر
پرواز از آن مرحله تا عالم ِ محشر
هر مرحله ای باعث رشد است و کمال است
این ها همه از فضل خدای متعال است
باید که که در این مرحله هوشیار بمانیم
در حلقه ی آرامش دلدار بمانیم
#
خندید به افکار برادر ؛ قُل دوّم
آن لخته ی سر بسته ی کافر ؛ ؛قُل دوّم ؛
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
🌳 یادش بخیر قدیما ( ترانه اجتماعی)
یادش بخیر عجب صفائی داشتیم
اون قدیما چه روستائی داشتیم
یادم می آد از اون قدیم مَدیما
عطر گل و بوی خوش نسیما
صدای قمری توی کوچه باغا
چهچه بلبل و صدای زاغا
کنار هم تو کوچه ها نشستن
تخم کدو با هم دیگه شکستن
پریدن پرنده های رنگی
رو پله های خونه های سنگی
کوچه ی ما محله ی صفا بود
چقد در اون بوی خوش خدا بود
شادی و مهربونی و وفا بود
صب تا غروب در اون برو بیا بود
صب که میشد آشِ اُماج می کردن
سفره ها رو پر نون ساج می کردن
هر چی که بود با هم دیگه می خوردن
کاسه کاسه تو کوچه ها می بردن
یادش بخیر اون همه مهربونی
بردن هندوونه ها تو گونی
خندیدن و به هم اشاره کردن
خربزه و هندونه پاره کردن
دویدن بزغاله ی حنائی
دنبال جوجه های پر طلائی
چیدن تخم مرغ ماکیون ها
تو سفره ی گل گلی چوپون ها
شیر دوشی و شیر رو پیاله کردن
دنبال بچه های خاله کردن
دنبال بز دویدنا تو بندا
صدای برره ها و ِ گوسفندا
الک دولک بازی و جفتک زدن
قایم موشک بازی و پاتک زدن
قایم شدن توی تنور دائی
ترسیدن از موهای بور دائی
به گردوها دَس درازی کردن
رو تپه ها سُر سُره بازی کردن
یادش بخیر عجب صفائی داشتیم
اون قدیما چه روستائی داشتیم
تو جاده ها مردم صاف و ساده
سوار خر بودن و یا پیاده
ماشین باری مون فقط الاغ بود
عصرونه مون از میوه های باغ بود
ال نود و ماشین شاسی نبود
این همه حرفای سیاسی نبود
مردم اگه یه لقمه نون می داشتن
تو سفره ها برای هم می ذاشتن
دور تنور نشستنا کجا ر َف
طناب به شاخه بستنا کجا رَ ف
تُشله بازی تو کوچه هامون چی شد
تو خونه ها برو بیامون چی شد
تو خونه هامون نمد و گلیم بود
آبی و سر خمون فقط یه تیم بود
دخترامون گاهی گلیم می بافتن
لباس بافتنی با سیم می بافتن
گل دوزی رو پرده یادش بخیر
طرح خروس رو نرده یادش بخیر
هیچ کسی از همسایه بیزار نبود
تو بین مون این همه دیوار نبود
از همسایه یه روی باز می خواستیم
وقت نهار نون و پیاز می خواستیم
با هم که بودیم دیگه غم نداشتیم
تو خونه هامون چیزی کم نداشتیم
ترسی نداشتن زنای حامله
وقتی که بود پیر زن قابله
تو جمع مون فقیر و نادار نبود
جوون هامون این همه بی عار نبود
دََم غروب دخترا دسته دسته
دور کمر چادراشون رو بسته
دَبه به دست و کوزه رو دوششون
گوشواره ها می خندید از گوششون
چَرقَد گل گلی به سر کشیده
غنچه ی گل رو دامنا دمیده
دامن چین چین سر زانوهاشون
می رقصیدن پروونه ها براشون
با شادی و قهقهه و کرشمه
میومدن از طرفای چشمه
دم غروب یه دسته از پسرها
از خستگی شده سوار خرها
کلاه سربازی به سر گذاشته
بغچه روی پالون خر گذاشته
گندما رو به خرمنا رسونده
کوزه ها رو به خورجینا چپونده
باهم دیگه دلی دلی می خوندن
از رو کتل خرها شونو می روندن
خزون میشد میوه فراوون می شد
سبد سبد تقدیم مهمون می شد
مردم ده مشغول میوه چینی
روی اُلاغ گونی ِ سیب زمینی
از کوچه باغ تشت انار میومد
زن های ده مثل قطار میومد
رو پشت بوم لواشکای آلو
نشسته با زردآلو های خالو
هلو نشسته با حیا تو سینی
انار دون شده تو ظرف چینی
آقای گردو با سه تا عیالا
نشسته روی ِ شاخه های بالا
خانم سیب زرد و ترش و شیرین
نشسته روی شاخه های زیرین
انگور و غوره های دسته دسته
با طمطراق رو دیوارا نشسته
پرنده ها نوک می زدن به میوه
ما می زدیم پرنده رو با گیوه
اون زمونا عجب صفائی داشتیم
تو باغمون برو بیائی داشتیم
اون قدیما هیچ کسی تنها نبود
اسیر و زندونی غم ها نبود
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
😙🌷 روز پدر ( طنز تلخ )
روز پدر بود و من ِ خسته دل
واله و درمانده و وابسته دل
مرغ شکسته پر و پر بسته دل
چله ی از دام کمان جسته دل
شرکت مان بسته شد و وِل شدم ....
با هیجان راهی منزل شدم !
گرچه هوا سرد و کمی باد بود...
روز پدر بود و دلم شاد بود...
در سر من شورش و فریاد بود
خانه ی تن بی جهت آباد بود
ذره ای از رنج خود آزاد بود
باز در آن عشق پریزاد بود
چون که خریدم گل و کامل شدم
در زدم و وارد منزل شدم..
خانه که نه ، لانه ی زنبورها
دخمه ای از هَمهَمه ی مورها
ساحلی از شورش ناجورها
پهن شده هر طرفی تور ها
بی خبر از شادی مسرورها
بی اثر از جلوه ی انگورها
دل که نچید از طبقی خوشه ای
ول شدم از غصه و غم گوشه ای
خانه ی ما باز قاراشمیش بود
وضع ِ همه دَرهَم و کشمیش بود
هر که پی خواسته ی خویش بود
حرف و بیان ها همه با نیش بود
دختر بیچاره که حالیش بود
حیف که او در سفر کیش بود ...
نه کسی از روز پدر یاد کرد
نه پسری قلب مرا شاد کرد..
هر کسی از بنده طلب کار شد
خواسته ها بر سرم آوار شد
نیش زبان ها همه چون مار شد
روحم ازاین واقعه بیمار شد
آنچه که در آخر این کار شد...
روز پدر بنده بده کار شد...
زار زدم سخت به هم ریختم
بر جگرم غصه و سَم ریختم
رفتم و یک گوشه نشستم زمین
بال و پرم زخمی و حالم غمین
درد فراوان شد و گشتم حزین
اشک گرفتم به سر آستین
روحم از این واقعه شد چین چین
زمزمه کردم به دلم اینچنین .....
این همه هر روز دویدی چه شد ؟
این همه که بار کشیدی چه شد ؟
تا که به جا آورم آداب را....
خواستم اوّل بخورم آب را...
از دل خود باز کنم تاب را
هدیه کنم بر بدنم خواب را
همسرم آورد گلی ناب را
داد سپس بسته جوراب را....
شکر خدا هدیه ی من جور شد
نور علی نور علی نور شد
#فرامرزاکبری
@shearozendegi
🌷🕌 حضرت لبخند ( غزلی در ستایش مولای متقیان )
ای حجت حق آیتی از لطف خداوند
ای مهر تو در سینه چنان مهر به فرزند
ای صورت زیبای تو آئینه ی رحمت
ای حضرت آئینه و ای حضرت لبخند
سر چشمه ای از حُسن خدا در تو خروشان
انگار بهشتی زده با روی تو پیوند
بی خلقت نور ِتو زمین مثل جهنم
با خلق تو دنیا زده هر روز شکر خند
ای پنجره ی رو به زمین از طرف نور
نام تو گشاینده ی قفل و گره و بند
تیغ تو به دوزخ بکشد هرزه دلان را
تدبیر تو در هم شکند حلقه ی ترفند
هر بی خردی از تو جدا گشت فنا گشت
هستند به دنبال تو دانا و خردمند
ای نور علی نور علی نور علی نور
ای قند وعسل قندو عسل قند وعسل قند
با مهر تو پرورده مرا مادر هستی
از یاد تو سرشارم و با عشق تو خرسند
از دل نرود نام قشنگ ِتو علی جان
سوگند به دل های پر از عشق تو سوگند
#فرامرزاکبری
@shearozendegi