8.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
“وقتی پدری به پسرش محبت می کند،
هر دو می خندند،
وقتی پسری به پدرش محبت می کند،
هر دو گریه می کنند"
تقدیم به همه پدران مهربان ❤️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ریتم زندگی ات را کندتر کن!
شتابزدگی، تو را از تماشای
زندگی باز می دارد
و لذت درک اکنون را از دست می دهی.
آهسته و آگاه راه برو!
آهسته و شمرده صحبت کن!
آهسته و نظاره گر غذا بخور!
هر لقمه باید جویده شود و
طعمش چشیده شود.
نسیم و گل و آفتاب را حس کن،
لمس کن، بو کن..
به ماه نگاه کن و همچون
برکه ای ساکت، نظاره گر باش؛
آنگاه ماه با زیبایی بسیار در تو منعکس خواهد شد.
در گذران زندگی همیشه نظاره گر بمان!
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
➕فرد مثبت همیشه برنامه دارد.
➖فرد منفی همیشه بهانه دارد.
➕فرد مثبت همیشه خود جزئی از جوابهاست
➖فرد منفی همیشه خود بخشی از مشکلات است
➕فرد مثبت در کنار هر سنگی سبزه ای می بیند
➖فرد منفی در کنار هر سبزه ای سنگی می بیند
➕فرد مثبت برای هر مشکلی راهکاری می یابد
➖فرد منفی برای هر راهکاری مشکلی می بیند
➕فرد مثبت همیشه دوستی ها را زیاد می کند
➖فرد منفی دشمنی ها را زیاد می کند
➕فرد مثبت میگوید اجازه بده انجام پذیر است
➖فرد منفی میگوید نمی توانم انجام پذیر نیست
➕فرد مثبت همیشه با صبر مشکلات را حل می کند
➖فرد منفی همیشه با خشم مشکلات را زیاد می کند
منفی بافی و منفی گویی همیشه راحت تره اما مثبت بودن مفیدتر! مثبت باشیم 👌
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆این دعــاهای خـــوب👆
در اولین روز تابستان تقدیــــــم به؛
کسانــی که دوسشــــون داریم....💞
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ببینید خدا چطور جون ادمو نجات میده وقتی زمان مرگش نرسیده
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔴امام رضا(ع) و عاقبتِ شنیدنِ صدای جن!
در«شیعه نیوز»، در کتاب گرانسنگ الکافی اثر شیخ کلینی آمده است:
محمدبن جحرش میگوید حکیمه دختر امام موسی کاظم(علیه السلام) به من گفت دیدم امام رضا (علیه السلام) بر درِ انبار هیزم ایستاده، آهسته با کسی سخن میگوید و من هیچکس را نمیبینم. گفتم: «آقای من، با که آهسته سخن میگویید؟» فرمود: «ابنعامر زهرایی (از جنّیان) است. آمده از من سؤال کند و دردش را به من بگوید.» گفتم: «آقای من! دوست دارم صدایش را بشنوم.» فرمود: «اگر صدایش را بشنوی، یکسال تب میکنی.» گفتم: «آقای من! دوست دارم بشنوم.» فرمود: «بشنو.» در این حال، من صدایی شبیه سوت شنیدم، تب به سراغم آمد و یکسال تب کردم.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🟣کپی بدون ذکر منبع جایز نیست
14.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره ای به شدت شنیدنی و تکان دهنده از غزل بانوی ایرانی، زنده یاد سیمین بهبهانی، از مادرش که محال است کسی آن را بشنود و لذت نبرد!
در عالم کودکی به مادرم قول دادم
که تا همیشه هیچکس را بیشتر از او دوست نداشته باشم!
مادرم من را بوسید و گفت :
نمیتوانی عزیزم! گفتم می توانم!
تو را از پدر و خواهر و برادرم بیشتر دوست دارم! اما مادرم گفت :
یکی می آید که او را بیشتر از من ؛
دوست خواهی داشت!
تا انتها گوش کنید و تقدیم کنید به مادرانتان❤️🙏❤️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
حضرت موسی (ع) از محلی عبور می کرد، شخصی از بنی اسرائیل گفت:
یا موسی، من پیغامی دارم، آن را به خدا برسان.
به خدا بگو من هیچگاه به یاد تو نیستم، اما وضع دنیای من خیلی هم خوب است و هیچ مشکلی ندارم.
وقتی حضرت موسی(ع) به کوه طور رسیدند، به خاطر اینکه این پیغام حرف سنگینی بود آن را بیان نکردند.
اما خدای متعال به موسی فرمود:
موسی! پیغام بنده ما را بگو.
موسی عرض کرد: خدایا اینطور می گوید.
خدای متعال خطاب به موسی کرد و فرمود: به او بگو که تو به یک عذابی گرفتار هستی که خودت هم از آن غافلی و آن عذاب این است که شیرینی ذکر و یادم را از تو گرفته ام و از من بیگانه شده ای!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
اسب سواری مرد چلاقی را سرراه خود دید که از او کمک می خواست مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت:اسب را بردم.
و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی جوانمردی را هم بردی.
اسب مال تو اما گوش کن ببین چه می گویم.
مرد چلاق اسب را نگه داشت .
مرد سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی.زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
آﺩﻣﻬﺎ ﺩﻭﺩﺳﺘﻪ ﺍﻧﺪ ...
← ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﻣﺎﻝ ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺭ....
ﯾﺎ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﮔﺪﺍ ﮔﺸﻨﻪ.
← ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﻬﺘﺮ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﺧﺮﺣﻤﺎﻝ....
ﯾﺎ ﮐﻤﺘﺮﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﺗﻨﺒﻞ.
← ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺳﺮﺳﺨﺖ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﮐﻠﻪ ﺧﺮ....
ﯾﺎ ﺑﯿﺨﯿﺎﻝ ﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﻣﺸﻨﮓ.
← ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻫﻮﺷﯿﺎﺭﺗﺮﻧﺪ ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﭘﺮﺍﻓﺎﺩﻩ....
ﯾﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮند ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﻫﺎﻟﻮ.
← ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﻭﻟﺨﺮﺝ.... ﯾﺎ ﺍﻫﻞ ﺣﺴﺎﺏ ﻭ ﮐﺘﺎب هستند ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﺧﺴﯿﺲ.
← ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮند ﮐﻪ به آنها ﻣﯿﮕوییم ﮔﻨﺪﻩ ﺑﮏ.....
ﯾﺎ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮند که به آنها ﻣﯿﮕوییم ﻓﺴﻘﻠﯽ.
← ﯾﺎ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻣﺮﺩﻡﺩﺍﺭﺗﺮند که به آنها ﻣﯿﮕوییم ﺑﻮﻗﻠﻤﻮﻥﺻﻔﺖ..... ﯾﺎ ﺭﻭﺭﺍﺳﺖ ﺗﺮند که به آنها ﻣﯿﮕوییم ﺍﺣﻤﻖ !!!
در شگفتم که ﻣﻌﯿﺎﺭ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﻴﻢ؛ ﻧﻪ ﺣﻘﯿﻘﺖ!!
همه چیز را بر اساس خودمان قضاوت میکنیم..
اما عزیزِ جانم ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻨﺎﺧﺘﻦ ﺁﺩﻣﻬﺎ، برای قضاوت کردنشان، ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ! ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ، ﺫﺍﺕ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ میدﻫﺪ ﻭ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻧﺠﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ ﻭ ﻗﻀﺎﻭﺗﻬﺎﯼ ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﯼ ﺯﻭﺩ ﻫﻨﮕﺎﻣﺖ... ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻭ ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ میکردی ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻭ ﻓﮑﺮ میکردی ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺖ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ میگیرند ﺯﻣﯿﻨﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺤﮑﻢ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﯼ ...
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ با معیارهای خودت ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ !!
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺎﺿﯽ ﺍست 👌🏻
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید وزیرش گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.» . پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.
روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند. اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت. در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد.
وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬ شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟» وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: «برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده
بودم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #داستان_زیبای_بهلول_عاقل
🔹 روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟
بهلول گفت: نه!
پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم (شراب) حرام می شود؟
🔹 بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه!
سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد!
مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk