eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
24.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
18هزار ویدیو
36 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره زیبا از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه می‌توانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟ سرانجام یکی از نقاشان گفت که می‌تواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد. نقاشی او فوق‌العاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف قرار داده بود؛ نشانه‌گیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده. چه پسنديده است نقاط ضعف هركس را ناديده گرفته و نقاط قوتش را برجسته كنيم. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 رازهای موفقیت در زندگی؛ ☆راز اول از كارهایی كه ناچاری انجام دهی لذت ببـــر نق زدن تنها تو را خسته تر می كند و نمی گذارد كار را درست انجام دهی اما اگر با موفقیت مانند یک دوست رفتار كنی همه جا به دنبالت خــــــواهد بود. ☆راز دوم سعی كن كارهایت را از صمیم قلب انجام دهی نه به صرف این كه ناچاری انجام دهی باید به كارت ایمان داشته باشی یک جریان آب ضعیف ، تنها نیمی از باغچه را آبیاری می كند. ☆راز سوم همه چیز را همانطور كه هست بپذیر خواستن تنها، چیزی را تغییر نمی دهد. خواستن، باد را از وزیدن باز نمی دارد و برف را به آب نبات تبدیل نمی كند اگر می خواهی چیزها را بهتر از خودشان تبدیل كنی، با آنها همان گونه كه هستند مواجه شو. ☆راز چهارم تمرین كن تا از درون شاد باشی. اجازه نده دیگران برای شاد كردن تو تصمیم بگیرند خودت رئیس كارخانه شادی سازی باش. ☆راز پنجم ذهنت را همانند ابر سفیدی كه در آسمان است، آزاد كن تلاش كن، اما نتایج كار را واگذار تا با هم كار بیایند برای ابر چه فرقی می كند باد از كدام سو بوزد چرا وقتت را برای چیزی كه در كنترل تو نیست، تلف می كنی؟ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 آرامش یعنی قایق زندگیتان را دست کسی بسپارید که صاحب ساحل آرامش است... الابذکرالله تطمئن القلوب و امشب از خدای مهربان قشنگترین، آرامش‌بخش‌ترین و بهترین ها را برایتان آرزومندم شبتون بخیر .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 وقتی با یکی قهر کردی، پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی وقتی ناراحتی تصمیم نگیر وقتی دیر میشه عجله نکن وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن وقتی بغضت گرفته پیش هرکسی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه، از ته دل خوشحال بشه و آخرش اینکه اگر خودت دلت صافه فکر نکن همه مثل خودتن!!! .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 روزی کفاشی در حال تعمیر کفشی بود ناگهان سوزن کفاشی در انگشتش فرو رفت از شدت درد فریادی زد سوزن را چند متر دور تر پرت کرد . مردی حکیم که از ان مسیر عبور می کرد ماجرا را دید سوزن را اورد به کفاش تحویل داد و شعری را زم زمه کرد درختی که پیوسته بارش خوری تحمل کن انگه که خارش خوری . این سوزن منبع درامد توست این همه فایده حاصل کردی یک روز که از ان دردی برایت امد ان را دور می اندازی! درس اخلاقی اینکه اگر از کسی یا وسیله ای رنجشی امد ، بیاد آوریم خوبی های که از جانب آن شخص یا فوایدی که از آن وسیله در طول ایام به ما رسیده , ان وقت تحمل آن رنجش آسان تر می شود ... .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 سدید الدین محمد عوفی در جوامع الحکایات مینویسد: در کتب حکما آمده است: وقتی در مرغزاری با نُزهت که ازهار آن آسایش جان بود، شیری شورانگیز کین آور خون ریز مسکن داشت و گرگی و روباهی در خدمت او بودند و از بقایای شکار او می‌خوردند. یک روز، شیر صیدی را بکشت و به گرگ اشارت کرد که «این گوشت میان ما قسمت کن. » گرگ آن گوشت به سه قسم کرد: یک قسم نزد شیر نهاد و یک قسم نزد روباه نهاد و قسم دیگر را برای خود نگه داشت. شیر چون مساوات بدید، مواسات را بگذاشت و پنجه بزد، چنان که سر گرگ را در پای افتاد. پس روباه را گفت: «این گوشت را میان من و خود قسمت کن. » روباه جمله را نزد شیر نهاد. شیر را از ادب او عجب آمد و گفت: «ای روباه! این ادب از که آموختی؟ » گفت: «از شیر و گرگ. » و این حکایت، تنبیه است مر جمله ی عاقلان را که در افعال و اقوال از دیگران اعتبار گیرند و اخلاق دیگران را امام سازند و از آنچه به دیگری رنج رسد گرد آن نگردند تا سر دفتر مکارم اخلاق محصول ایشاند. ص: 66 گردد و مؤدب و مهذب گردند. جوامع الحکایات /190. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 سخت ترین آیه جهنم در قرآن را اگر بپرسی همه می گویند مار غاشیه، آب جوش و....ولی سخت ترین آیه جهنم در سوره مبارکه ابراهیم است. می فرماید: "مرگ از هر طرف به سراغ فرد می اید ولی نمی میرد..." زیباترین آیه توصیف بهشت هم اگر بپرسی می گویند: نهرهای جاری از عسل و...ولی کامل ترین توصیف از بهشتی که نرفته ایم در سوره کهف است. می فرماید:" اهل بهشت دوست ندارند از بشهت بروند" شما هر جا بروی بعد چند روز خسته می شوی. چون در قرآن آمده که "خالدین فیها ابدا"( در آن جاودانه اند) آدم با خود فکر می کند چقدر در بهشت بمانیم! ولی اینقدر برایت شیرین می کنند که دوست خواهی داشت بمانی... از بیانات استاد فاطمی نیا .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
گذشته را به گذشته بسپارید ظالم را به چوب خدا ! تعریف قانون کارما : اگر زدی زندگی و هست و نیست و و آبروی یکی رو نابود کردی فکر نکن تموم شده و رفته باور کن این اصلا به اعتقاد و باور ربطی نداره که بگی من باور ندارم یا اعتقاد ندارم و بالاخره یه روزی یه جایی در همین دنیا تقاص پس خواهی داد دلی که می شکنی تاوان دارد به صورت خلاصه قانون کارما رو در تصویر بالا می بینید. اعمال انسانها یک دومینو است که به خودشان بر می گردد و اون آقا زرنگه که خیلی زرنگه در واقع فکر میکنه زرنگه چون به زودی خواهد فهمید که دنیا حساب و کتاب دارد ! بدی مکن که درین کشتزار زود زوال به داس دهر همان بدروی که می‌کاری .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 در زندگی از چیزهای زیادی میترسیدم ونگران بودم, تا اینکه آنهاراتجربه کردم وحالا ترسی از آنها ندارم. از "شکست" میترسیدم, یاد گرفتم "تلاش نکردن یعنی شکست" از "نفرت" میترسیدم, یاد گرفتم "به هر حال هر کسی نظری دارد" از "درد" میترسیدم, یاد گرفتم "درد کشیدن برای رشد روح لازم است" از "سرنوشت" میترسیدم, یاد گرفتم "من توان تغییر آن را دارم" از "گذشته" میترسیدم , فهمیدم "گذشته توان آسیب رساندن به من را ندارد" و درآخر از " تغییر " میترسیدم, تا اینکه یاد گرفتم, حتی زیباترین پروانه ها هم قبل از پرواز کرم بودند, و "تغییر آنهارا زیباکرد" .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 به آدم ها ، ايده هايت را نگو . اگر بدانند كه توان اجرا كردن آن ايده را دارند ، زود تر از تو آن ايده را اجرا ميكنند و تو ميمانى و يك احساس حماقت ، احساس سادگى ... و اگر بفهمند توان اجرا كردن آن ايده را ندارند ، تو را از اجرايى كردن آن ايده ، به عناوين مختلف ميترسانند ، تا تو موفق و درخشان نشوى و همان آدم معمولى باقى بمانى ... اين روزها مغز آدمها خاليست از ايده ، از تفكر نو و ناب . در اكثر مواقع ايده هاى جديد تو را ميدزدند و بنام خود ثبت ميكنند ... تو ميمانى و يك حسرت عظيم ، كه چرا ايده هايم را قبل از اجرا ، به زبان آوردم ... ؟ صميمانه عرض ميكنم : در هنر ، در زندگى ، در كسب و كار ، ايده هايتان را قبل از بمب شدن ، به زبان نياوريد ... بمب كه تركيد ، تمام دنيا با خبر ميشوند . زحمت اطلاع رسانى را به صداى بمب بسپاريد ... .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 مرحوم آیت الله اراکی درباره شخصیت والای میرزا تقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم، جایگاهی متفاوت و رفیع داشت. پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم: چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در حمام فین کاشان زدند؛ چون خون از بدنم میرفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید؛ ناگهان به خود گفتم میرزا تقی خان! 2 تا رگ بریدند این همه تشنگی! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم، لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد. آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی؛ آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ، باشد تا در قیامت جبران کنیم. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 وقتی ، مظفرالدین شاه از سفر قم به تهران مراجعت می نمود . در بین راه کجاوه اش شکست . ناچار شد که آن شب را تاصبح در راه بماند . لذا خود را به کاروانسرایی که در آن نزدیکی بود رسانید و شخصا" خود درب کاروانسرا را کوبید . سرایدار پرسید : " کیست ؟" مظفرالدین شاه پاسخ داد :" ما ، السلطان بن سلطان بن سلطان و الخاقان بن خاقان بن خاقان ، مظفرالدین شاه بن ناصرالدین شاه صاحبقران ، شاهنشاه شهید سعید فقید قاجار ، از نواده ی فتحعلی شاه قاجار علیه الرحمه هستیم ." دالاندار از همان پشت درب کفت :" آقایان ما فقط یک اتاق کوچک داریم که برای این همه آدم جا ندارد ." .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 حضرت امام صادق (ع) میفرمایند: كسي كه درخواست مسلمان را براي پس گرفتن جنس بپذيرد خداوند تعالي روز قيامت از لغزش او در گذرد . كافي ج 5 ص 153 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸 🍒داستان آموزنده 🍒 مردی صالح و زاهد عاملان و كارگزاران خود را سفارش می كرد كه عيب كالايش را هنگام فروش به مردم بگويند و آنها را فريب ندهند. بعد از اين تذكر هر خريداری كه به قصد خريد كالا وارد مغازه او می شد عيب كالا و اجناس را به اطلاع او می رساندند. روزي شخصی يهودی به قصد خريد پيراهن وارد مغازه شد. از قضا پيراهنی را انتخاب كرد كه ايراد داشت. آن مرد در مغازه نبود و شاگردش به اين نيت كه خريدار يهودی است، ضرورتی نديد كه ايراد پيراهن را به او گوشزد كند. آن مرد پيراهن را خريد و از مغازه بيرون رفت. بعد از مدتی صاحب مغازه برگشت و متوجه شد كه شاگردش سه هزار درهم از آن شخص يهودی دريافت كرده است و عيبی كه در پيراهن بود به مشتری ابلاغ نكرده است. .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk صاحب مغازه وقتی از اين جريان مطلع شد بسيار ناراحت شد و از شاگردش سراغ آن مرد را گرفت و به دنبال او رفت. آن مرد يهودی با قافله‌ای رهسپار منطقه‌ای شده بود. اما آن مرد آرام نگرفت، پول دريافتی را برداشت و به دنبال آن قافله رفت. بالاخره آن مرد را بعد از سه روز پيدا كرد و به او گفت: ای فلانی تو پيراهنی را با اين نام و نشان از مغازه من خريده ای كه در آن ايرادی وجود دارد و تو متوجه نشده اي و شاگرد من هم كوتاهی كرده و آن را به تو نگفته است. پولت را بگير و پيراهن را به من باز گردان! .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk مرد يهودی گفت: چه چيزی تو را به اينجا كشانده است؟ مرد صالح گفت: اسلام و سخن پيامبر – صلي الله عليه و سلم – كه می فرمايد: «من غَشّنا فليس منا» يعنی هر كس كه تقلب كند از ما نيست. مرد يهودی گفت: پولی كه من بابت آن پيراهن پرداخت كرده ام پول جعلی و تقلبی است پس شما هم به جای آن پول واقعی بگير و بيشتر از آنچه تو انتظار داری انجام می دهم كه: اشهد ان ‌لا‌اله‌الا‌الله وان محمدا‌رسول‌الله 🍒در نتيجه اين اخلاق نيكو مرد يهودی مسلمان شد.🍒 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌷🌷🌷 یادم هست آن قدیمتر ها، پدر بزرگم همیشه وقتی دو ساعت بعد اذانِ ظهر ، از سرِ کارش می آمد، به خانم جان می گفت : " غذایم را که می آوری ، نرو ... بنشین، بگذار غذا به من بچسبد ..." من هم که بی خبر از همه جا، عالَمِ کودکی بود و نافهمیِ کمالات ....! به خودم می گفتم : چه ربطی دارد "نشستنِ خانم جان و چسبیدنِ غذا به آقا جان ؟!" بزرگتر که شدم ، اوّلش در کتابها خواندم حسّی در دنیا هست به نامِ "عشق"... که بی خبر می آید و اوّلین نشانه اش ، تپشهای ناهماهنگ قلب است ... خواندم آدمها تنها ازراهِ چشمهایشان به دلِ هم نفوذ می کنند ، نه حرف اهمیتی دارد و نه بودنِ کسی که دلت را به تپیدن وامیدارد ... یک وقتهائی شاید ، آن غریبه ی آشنا ، هرگز قسمتِ آدم هم نباشد، ولی همان یک بار که ناغافل ، صیدِ مردمکهای بی قرارش می شوی، کافی ست برای هزار سال رؤیا بافتن و خواب دیدن ! اینها همه، مربوط به داستانها بود و کتابهای ادبیات ، تا آن روز که... اوّلین شعرم به نامِ نگاهِ تو به دنیا آمد ، "یارجان"...! همان "تو" که نه دارَمَت و نه ، نداشتنت را بلد می شوم ...! حالا دیگر خوب می دانم چیزی که آن وقتها باید به آقاجان می چسبید ، غذا نبود ... چشمهای خانم جان بود که "عشق" را در همۀ ثانیه های زندگی ، لقمه می گرفت و می گذاشت در تنورِ دلِ آقا جان... مهر خانم جان بود که باید به وجود آقاجان می چسبید... حالا خوب می فهمم "زنده بودن" ، بی آنکه دلت عاشقی را زندگانی کند ، به هیچ کجای نامِ آدمیزاد ، نمی آید ... .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🌷🌷
💟داستان کوتاه در دامنه دو کوه بلند، دو آبادی بود که یکی «بالاکوه» و دیگری «پایین کوه» نام داشت؛ چشمه ای پر آب و خنک از دل کوه می جوشید و از آبادی بالاکوه می گذشت و به آبادی پایین کوه می رسید. این چشمه زمین های هر دو آبادی را سیراب می کرد. روزی ارباب بالا کوه به فکر افتاد که زمین های پایین کوه را صاحب شود. پس به اهالی بالاکوه رو کرد و گفت: «چشمه آب در آبادی ماست، چرا باید آب را مجانی به پایین کوهی ها بدهیم؟ از امروز آب چشمه را بر ده پایین کوه می بندیم.» یکی دو روز گذشت و مردم پایین کوه از فکر شوم ارباب مطّلع شدند و همراه کدخدایشان به طرف بالا کوه به راه افتادند و التماس کردند که آب را برایشان باز کند. اما ارباب پیشنهاد کرد که یا رعیت او شوند یا تا ابد بی آب خواهند ماند و گفت: «بالاکوه مثل ارباب است و پایین کوه مثل رعیت. این دو کوه هرگز به هم نمی رسند. من ارباب هستم و شما رعیت!» این پیشنهاد برای مردم پایین کوه سخت بود و قبول نکردند. چند روز گذشت تا اینکه کدخدای پایین ده فکری به ذهنش رسید و به مردم گفت: بیل و کلنگ تان را بردارید تا چندین چاه حفر کنیم و قنات درست کنیم. بعد از چند مدت قنات ها آماده شد و مردم پایین کوه دوباره آب را به مزارع و کشتزارهایشان روانه ساختند. زدن قنات ها باعث شد که چشمه بالاکوه خشک شود. این خبر به گوش ارباب بالاکوه رسید و ناراحت شد اما چاره ای جز تسلیم شدن نداشت؛ به همین خاطر به سوی پایین کوه رفت و با التماس به آنها گفت: «شما با این کارتان چشمه ما را خشکاندید، اگر ممکن است سر یکی از قنات ها را به طرف ده ما برگردانید.» کدخدا با لبخند گفت: «اولاً؛ آب از پایین به بالا نمی رود، بعد هم یادت هست که گفتی کوه به کوه نمی رسد. تو درست گفتی: کوه به کوه نمی رسد، اما آدم به آدم می رسد.» .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
❖ آبروی عالَمین خوش آمدی به فَلَک نور دو عین خوش آمدی... ای رسول خاتم ای جان جهان دلخوشیِ حَسَنِین خوش آمدی "یا مصطفی یا احمد" … ولادت پیامبر اکرم حضرت محمد (ص)♥️ بر همه مسلمانان جهان مبارک باد ☘🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اولین یکشنبه و 2 آبان ماهتون🍁 سرشار از لطف و کرامت خدا🍂 خدایا ...!!! "دستانمان خالی" و دلمان پر از "آرزوست" ... به قدرت بیکرانت دستانمان را "توانا گردان" یا دلمان را از آرزوهای دست نیافتنی خالی کن ... خدایا ...!! آنگونه "زنده مان" بدار که🍂 نشکند دلی از "زنده بودنمان"...🍁 ❖
💕 داستان کوتاه قابل تامل, بخونید "ﺍﻻﻏﯽ ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ، ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ!" ﻫﻤﻪ "ﻓﺮﺍﺭ" ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ "ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ" ﺑﻮﺩ ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ "ﻧﻌﺮﻩ" ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.! "ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ" ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﻣﺪﺗﯽ "ﻣﮑﺚ" ﮐﺮﺩ!! ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ، ﺩﯾﺪ "ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ" ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ... ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ: «ﺍﮔﺮ "ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ" ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ... ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ "ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ" ﺍﺣﻤﻖ!» "" ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ بتوان ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ داد، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ..."" * ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥِ فرد، ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ...* 👈 ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻃﻼ ﻧﺒﺎﺵ؛ ﻃﻼﺋﯽ ﺷﻮ...👌 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
💎از استادی پرسیدند: آیا قلبی که شکسته باز هم میتواند عاشق شود؟ استاد گفت: بله میتواند!! پرسیدند: آیا شما تاکنون از لیوان شکسته آب خورده اید؟ استاد پاسخ داد: آیا شما بخاطر لیوان شکسته از آب خوردن دست کشیده اید؟ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
سیر معنوی در لب لباب مثنوی (2) چون به آخر فرد خواهم ماندن خو نباید کرد با فرزند و زن رو چو بخواهم کرد آخر در لحد آن به آید که کنم خو با احد رو به خاک آریم کز وی رسته ایم دل چرا در بی وفایان بسته ایم چون سر انجام تنها خواهم ماند پس نباید با هر مرد و زنی مأنوس شوم. چنانکه در آیه 94 سوره انعام فرماید : (وَلَقَدْ جِئْتُمُونَا فُرَادَىٰ كَمَا خَلَقْنَاكُمْ أَوَّلَ مَرَّةٍ ..و به راستی که نزد ما تنها آیید همانطور که نخستین بار آفریدیم تان ..) چون من سر انجام رو به سوی گور خواهم نهاد ،همان بهتر که با خداوند یکتا انیس باشم . سر انجام به خاک روی خواهیم آورد ،زیرا ازخاک پدید آمده ایم .چرا به بی وفایان دل بسته ایم .ینی چرا ما آدمیان به چیز هایی علاقه مند شده ایم که بقا ندارد و روزی از ما جدا می شود ؟ مولانا دین محمد درکانی .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ❀═🌸~🌼═❀ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد: گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زاییده بود و سه چهار توله داشت و اوائل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و‌ بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌،خرگوشی ،بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌ گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی، وحشی‌بودن‌ و حیوانیت ‌شناخته‌ میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب....!! "به نقل از دکتر الهی قمشه ای" .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
می‌گویند روزی ملک‌الشعرای بهار، در مجلسی نشسته بود و حضار برای آزمایش طبع وی، چهار کلمه را انتخاب کردند تا وی آنها را در یک رباعی بیاورد. کلمات انتخاب شده عبارت بودند از: خروس، انگور، درفش و سنگ ملک الشعرای بهار گفت: برخاسـت خروس صبح برخیز ای دوست خون دل انگور فکن در رگ و پوست عشق من و تو صحبت مشت است و درفش جور دل تو صحبت سنگ است و سبوست جوانی خام، که در مجلس حاضر بود گفت: این کلمات با تبانی قبلی انتخاب شده‌اند. اگر راست می‌گویید، من چهار کلمه انتخاب می‌کنم و شما آنها را در یک رباعی بیاورید. سپس این چهار کلمه را انتخاب نمود: آئینه، اره، کفش و غوره. بدیهی‌ست آوردن این کلمات دور از ذهن، در یک رباعی کار ساده‌ای نبود، لیکن ملک‌الشعرا شعر را این‌گونه گفت: چون آینه نورخیز گشتی احسنت چون ارّه به خلق تیز گشتی احسنت در کفش ادیبان جهان کردی پای غوره نشده موَیز گشتی احسنت! .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﺑﺮ ﺳﺮ ﻗﻄﻌﻪ ﺍﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﻧﺰﺍﻉ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﺮ ﯾﮏ میگفت: ﺍﯾﻦ ﺯﻣﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ‏ﻧﺰﺩ ﻋﯿﺴﯽ مسيح ﺭﻓﺘﻨﺪ ، ‏ﻋﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ: ﺍﻣﺎ زمین چیز دیگری می گوید، گفتند: چه می گوید. عیسی گفت: میگوید هر دو از آن منند.... وتو ای انسان که به خودمغروری و خود را حق به جانب میدانی و بر سر ضعیف میکوبی آخر نصیب همین خاکی ... .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .
بود، که پس از پایان هر روزش از درد و از سختیهایش مینالید.. ، از او پرسید:علت این همه درد چیست که از آن رنجوری.. گفت: دو بازشکاری دارم، که باید آنها را رام کنم،دوتا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، به هرسویی نروند. 🍃دوتا عقاب هم دارم که باید آنها را هدایت و تربیت کنم،ماری، هم دارم که آنرا حبس کرده ام.. ، نیز دارم که همیشه، باید آنرا درقفسی آهنین، زندانی کنم،بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم،، و در خدمتش باشم.. گفت: چه میگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر میشود انسانی اینهمه حیوان را باهم دریکجا،، جمع کند و مراقبت کند.. گفت: شوخی نمیکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست آن دو باز شکاری، چشمان منند، که باید با تلاش و کوشش از آنها مراقبت کنم. 💥آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند 💠آن دو عقاب نیز، دستان منند، که باید آنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم 💥آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی از او، سر بزند.. 🍃شیر، قلب من است که باوی همیشه درنبردم که مبادا، کارهای شروری از وی سرزند 🌷و آن بیمار، جسم و جان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد 💥این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده، و امانم را بریده .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ✵━━┅═🌸‿🌸═┅━━✵ .