💎نفس بادکنک
پسر کوچولو بادکنکش را به مادر بزرگ داد تا آن را باد کند. مادر بزرگ که بر تراس خانه نشسته بود، شروع به دمیدن در بادکنک کرد.
هی در آن میدمید و هر قدر باد بیشتری در بادکنک میرفت پسرک خوشحالیاش بیشتر میشد.
مادر بزرگ نیز از این که نوهاش را خوشحال میکرد خوشحال بود. بالاخره مادر بزرگ به سختی بادکنک را پر از باد کرد، آن را گره زد و خواست تا به پسرک بدهد که بادکنک از دست او رهید و به هوا رفت.
برای مادر بزرگ حادثه آن قدر ناگوار بود که قلبش گرفت و نفسش بند آمد.
پسرک که دید نفس مادر بزرگش تمام شد به دنبال بادکنک دوید تا نفس دمیده در بادکنک را به او باز گرداند، کوچه به کوچه دنبال بادکنک دوید، اما بادکنک با نفس مادر بزرگ بیشتر اوج میگرفت تا آن قدر بالا رفت که از دیدگان او ناپدید شد. پسرک هنوز هم که پدر بزرگ است به دنبال بادکنکی است که نفسهای مادر بزرگ در آن حبس شد.
✍ #حمید_سلیمانی_رازان
مجموعه داستان: حسرتهای کوچک
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده تاج👑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من این کیک رو تو #پلوپز پختم😍
طعم و مزش عالیی شد😊
ببینید چه #بافت_ابری داره🤗
بعد بعضیا باچندتا فربرقی و سولاردام و گازفردار نمیتونن نصف اینو بپزن😂
#با_یه_پلوپز یا #قابلمه میتونین
#خوشمزه ترین و بهترین کیکو بپزین😍👌
من دستورشو با فیلم #رایگان میذارم هرکی خواست استفاده کنه☺️💝
http://eitaa.com/joinchat/4105371656Cef4cada4cd
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
آموزش 40مدل ساندویچ خونگی😍😉
اگه دوست داری غذاهای فست فودی یاد بگیری و کیفیتشون مثل غذاهای بیرونی باشه من این کانال رو بهت پیشنهادمیکنم😍😍
از وقتی اینجا عضو شدم یه پا سراشپز شدم😉👇
http://eitaa.com/joinchat/4105371656Cef4cada4cd
آموزش #همبرگر 🍔 #سوسیس🥓 #کالباس خانگی 🌭
آموزش #پنیر_پیتزا سالم و مطمئن 🧀
💎 من شیوه کارتان را خوب فهمیدهام...
شما مردم را گرسنه نگه داشتهايد و آنها را از هم جدا كردهايد تا عصيان و شورش آنها را از بين ببريد... شما آنها را ضعـيف و درمانده مىكنيد و وحشيانه نيروی آنها را مىبلعيد و اوقاتشان را مشغول مىكنيد تا از وحشت نه جوشش بكنند و نه مجالى براى جوشش داشته باشند. آنها يكجا ايستادهاند و «درجا» مىزنند... راضى باشيد! عليرغم جمعيتى كه دارند تنها هستند. من هم تنها هستم.
«همهى ما» تنها هستيم.
زيرا ديگران ترسو هستند، امّا با وجود تنهايى و اسارت، با وجود اينكه مانند آنها خوار و پست شدهام، به شـما اعلام مىكنم كه شما هيچ نيستيد. و اين كه اين قدرتى كه تا چشم كار میكند گسترش دارد و تا اعماق آسمان را به «سياهى» و «تاريكى» كشانده است چيزى نيست مگر سايه كوچكى كه به روى قطعه خاكى سنگينى میكند و بر اثر «بادیخشمگين» نابود میشود!
#آلبر_كامو (برندهی جایزه ادبی نوبل 1957 )
📚حکومت نظامی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
#لوازم خانــــــــــــگی نقد و اقساط فاطیما#
هرهفته اف جمعه برای کلی اجناس دارن با قیمتهای عالی
😍ی کانال #عالیی برات اوردم😍
🤩لوازم #خانگـــــی شیک و جذاب🤩
#طرح اقساطی دارن،، کانال رضایت مشتری دارن👏
#قیمت_فوق_العاده😎
#تخفیف_های_ویژه🤤
#سرویس_جهیزیه💗
#فروش_نقدی_حتی_قسطی💸سبد خرید
#با کانال ما با کمترین پس اندازت #وسایلت رو نوکن😌❤️
♥️🍃♥️🍃♥️
https://eitaa.com/joinchat/692977714C8dcb0435ed
♥️🍃♥️🍃♥️
هرچی #دوست داری اینجا داره👆🌸
عضو شو #ضرر نمیکنی😍👍
💎 یه داستان تعریف کنم؟ داستان قشنگیه:
یه میلیاردر آمریکایی تصادف میکنه، یه چشمش رو از دست میده. میده براش یه چشم مصنوعی درست میکنن.
روز اولی که برمیگرده دفتر کارش، از منشیاش میپرسه: «حالا اگه میتونی بگو ببینم کدوم چشمم شیشهایه؟»
منشی یه لحظه بهش نیگا میکنه و میگه: «چشم چپتون قربان».
میلیاردره میگه: «عجب! از کجا فهمیدی؟»
منشی میگه: «آخه توی چشم چپتون هنوز ذرهای احساس دیده میشه.»
✍ #کورت_توخولسکی
مترجم: #محمد_حسین_عضدانلو
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎 زبان گمشده
یکبار به زبان گلها حرف زدم.
یکبار هر کلمهای که کرم ابریشم میگفت متوجه شدم.
یکبار یواشکی به حرفهای خالهزنکی سارها خندیدم، و با مگس در رختخوابم درد دل کردم.
یکبار تمام سوالهای جیرجیرکها را جواب دادم و با هر دانهی برفی که پس از بارش میمرد گریه کردم.
یکبار به زبان گلها حرف زدم ...
چرا دیگر نمیتوانم؟
چرا دیگر نمیتوانم؟
✍ #شل_سیلور_استاین
مترجم: محمدرضا مهرزاد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از گسترده "شما'
🔴 کـدام زن #فقیر است؟؟🤐
💡هر دو این زنها مجرد هستند اما یکی از آنها سال هاست که در فقر به سر می برد و به تازگی هم برای پرداخت قرض هایش از بانک دزدی کرده ⛔️
⁉️حدس میزنید زن مورد نظر کدام یک از آنها باشد؟؟؟
🧜♀↬↬A 🧜♀↬↬B
🔵پاسخ در کانال زیر سنجاق شده🖇👇🏿
https://eitaa.com/joinchat/470220841Cf12daa7732
⭕️ نابغهها میتوانند پاسخ درست بدهند❗️
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
🔴پسری خوش سیما که داماد جنیان شد😰😨🤯
اجنه ای که عاشق پسری بسیار زیبا شده بود هر شب به خواب پسر میرفت و او را مجذوب خود میکرد. پسر غرق عشق او شده بود، غافل از اینکه با چه کسی ارتباط برقرار می کند. پسر هرچه میخواست در خواب به دختر می گفت و وقتی بیدار می شد در خانه اش بود! یک شب از دختر میخواهد در بیداری او را ببیند تا از او خواستگاری کند ، دختر اجنه به او می گوید برای دیدن من فردا نیمه شب تنها به قبرستان بیا وقتی رسیدی دور خود حلقه ای بکش و منتظر من باش پسرک عاشق چنین کرد مدتی منتظر ماند که دید شخصی از دور به سمتش می آید همینکه نزدیک شد ناگهان پسر.... برای مشاهده داستان اینجا را کلیک کنید🔞
💎 وای اگر پرندهای را بیازاری
پسرک بی آنکه بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بیآنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت.
بالهایش شکست و تنش خونی شد. پرنده میدانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دست هایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود.
پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش میدانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقهاش درخت است و یک حلقهاش پرنده. یک حلقهاش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقهای ماه و حلقهای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پارهای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟!
و وای اگر شاخهای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگریزهای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد.
وای اگر پرندهای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسستهای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.
وای اگر پرندهای را بیازاری...!
✍ #عرفان_نظرآهاری
📚 #هر_قاصدکی_یک_پیامبر_است
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎... در حالی که پرستار مشغول تزریق بود. ورونیکا دوباره پرسید : "چقدر وقت دارم؟"
"بیست و چهار ساعت، شاید کمتر"
ورونیکا سرش را پایین انداخت و لبش را گزید. اما توانست بر خودش غلبه کند.
" میخواهم دو خواهش بکنم. اول، دارویی به من بدهید تزریقی یا هر طور دیگر تا بتوانم بیدار بمانم واز هر لحظه باقی مانده زندگیام لذت ببرم. من خیلی خستهام اما نمیخواهم بخوابم. کارهای زیادی دارم کارهایی که همیشه در روزهایی که فکر میکردم زندگی تا ابد ادامه دارد به آینده موکول کردهام. کارهایی که وقتی به این فکر افتادم که زندگی ارزش زیستن ندارد، علاقهام را به آنها از دست دادم. " "و خواهش دوم چیست؟"
میخواهم اینجا را ترک کنم تا خارج از اینجا بمیرم. میخواهم قلعه لیوبلینا را ببینم. همیشه همان جا بوده و من هیچوقت کنجکاو نبودهام که بروم و از نزدیک ببینمش. میخواهم با زنی که در زمستان شاه بلوط و در تابستان گل میفروشد، صحبت کنم. بارها از کنار هم رد شدهایم، و هیچ وقت از او نپرسیدهام حالش چطور است. و میخواهم بدون بالاپوش بیرون بروم و در برف قدم بزنم میخواهم بفهمم سرمای بیش از حد یعنی چه؟!! من که همیشه گرم میپوشیدم، همیشه آنقدر از سرما خوردگی میترسیدم.
خلاصه دکتر، میخواهم باران را روی صورتم احساس کنم، به هر مردی که خوشم میآید لبخند بزنم، تمام قهوههایی را که ممکن است مردها برایم بخرند بپذیرم.
میخواهم مادرم را ببوسم بگویم دوستش دارم در دامنش گریه کنم بدون اینکه از نشان دادن احساسم خجالت بکشم. احساسات من همیشه بودهاند، فقط پنهانشان میکردم.
✍ #پائولو_کوئیلو_کوئلیو
ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎 زبان گمشده
یکبار به زبان گلها حرف زدم.
یکبار هر کلمهای که کرم ابریشم میگفت متوجه شدم.
یکبار یواشکی به حرفهای خالهزنکی سارها خندیدم، و با مگس در رختخوابم درد دل کردم.
یکبار تمام سوالهای جیرجیرکها را جواب دادم و با هر دانهی برفی که پس از بارش میمرد گریه کردم.
یکبار به زبان گلها حرف زدم ...
چرا دیگر نمیتوانم؟
چرا دیگر نمیتوانم؟
✍ #شل_سیلور_استاین
مترجم: محمدرضا مهرزاد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از گسترده پارسه
😱😱😱#داماد آخه انقد بی حیا⁉️😱😱😱
😟😟بیچاره #عروس سرخ شد از خجالت😫
سر #سفره_عقد به #عروس میگه...🤦♀️🤦♀️
وای #پدر #عروس ببین چیکار کرد🤯🤯
https://eitaa.com/joinchat/1819082945Cc5f57c1a0b
https://eitaa.com/joinchat/1819082945Cc5f57c1a0b
مجردا نیان لطفا🤪🤪🔞🔞🔞
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
منفورترین اخلاق متولدین هر ماه...🤫🤪😝
🙈💦سریع بزن روی ماه تولدت 😌🤨👇🏻
•🔮♈️ـــ|فـــروردین🔞
•🔮♉️ـــ|اردیبهشت🚭
•🔮♊️ـــ|خــــرداد🚱
•🔮♋️ـــ|تـــــیــــر 🚯
•🔮♌️ـــ|مــــــــرداد🚳
•🔮♍️ـــ|شــهــــریور🚷
•🔮♐️ـــ|بـهــمـــن🚫
•🔮♑️ـــ|اسـفـنـد🚭
•🔮♒️ـــ|آذر مـــاه🔞
•🔮♓️ـــ|دی مـــــاه🚱
کدوم رفتارت خیلی رو مخه😁😁😁
💎 یک روز به خودم اومدم دیدم حال خوبم وابسته شده به چند ورق قرص که از ترس، تمام روزهامو به شکل منظمی سراغشون میرم. زنگ زدم به اتابکی گفتم دیگه قرص نمی خوام، من خوب شدم. گفت نمیتونی یکهو قطع اش کنی. گفتم می تونم... الان حس می کنم بهترم. گفت نمیتونی يكدفعه دست از مصرف دارویی كه چند وقته كنترل بدن و اندام و افكارتو توی دستش گرفته برداری. بايد كمش كنی تا بتونی قطعش كنی. هيچ چيزی رو نميشه يکهو قطع كرد.
پرسیدم اگه قطعش کنم چی میشه؟
گفت اون باهات رابطشو تموم کرد چی شد؟ رسیدی به همین قرص ها. نمیتونی یکی رو دوست داشته باشی بعد یکدفعه دوستش نداشته باشی. نمیشه یکی همش باشه و بعد یکهو نباشه. شاید اگر به مرور کمرنگ می شد حضورش، دیگه برات مهم نبود اما تو چون یکهو از کنارت رفت، زمین خوردی.
«اون یکهو نرفت اتابکی. از خیلی وقت قبل رفته بود. از چشماش تو آخرین پرواز، از نگاهش به ابرا معلوم بود. از خنده هاش که زود خشک می شد تو صورتش، از لباس هایی که براش می خریدمو هی می گفت یادش رفته بپوشه. از وقتی داد میزدم و دیگه باهام نمیجنگید. از وقتی الکی می رفتو جلوشو نمی گرفتم. هربار بیشتر از قبل رفته بود. فقط من تو خواب خودم بودم و خبر نداشتم... اون یکهو نرفت، من یکهو بیدار شدم... وقتی رفته بود.»
✍ #امیرعلی_ق
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از تبلیغات گسترده ماهان
#کیف100تومان♨️
#کفش160تومان♨️
#ست_کیف_روسری225تومان😳
#متنوع_ترین کانال
کیف👛 کفش👠ست کیف روسری
🔴کوله های شیک و زیبا رسید😍
#زیر_قیمت_بازار😱
✅ کیفیت عالی همراه با
#ارسال_رایگان به تمام نقاط کشور
✅دارای #رضایت_مشتری و معتبر
❌خانم های خاص پسند این کانال
رو از دست ندید #حراج دارند😳
https://eitaa.com/joinchat/3084976291C0fa405abb5
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
📣لوکس ترین فروشگاه برای هرسلیقه ای
🔴انواع کیف های اداری، پاسپورتی، کوله
کفش های مجلسی، اسپرت،کارمندی
🔴بوت های زمستانه رسید😍
شیک ترین کیف و کفش ها اینجاست🤩 زود بروتاپاک نکردم👇👇🏃♀🏃♀🏃♀
https://eitaa.com/joinchat/3084976291C0fa405abb5
🌟✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود:
🔸معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از تبلیغات گسترده ماهان
گونی برنجتو میندازی دور😱
اخه چرا😫
بیا من بهت یادبدم چه چیزایی درست کنی ارزون🤑ارزون🤑
درامدخونگی بدون هزینه انچنانی❣
باور نداری😳بیا تو👇
https://eitaa.com/joinchat/266272832Ca812c9dc84
https://eitaa.com/joinchat/266272832Ca812c9dc84
توصیه ❌ این تبلیغ رو از دست ندین 💯
⛔️کپی بنر ممنوع⛔️
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
** ✅مادر شوهرم دستشویی حمومش رو جوری تزیین کرده بود که انگار تازه عروسه
از دستشوییش بوی گل و گلاب میاد، بر خلاف دستشویی ما که جرات نداریم درشو باز کنیم😷😷
یواشکی عکس گرفتم گذاشتم 😱
https://eitaa.com/joinchat/266272832Ca812c9dc84
❌ خواهشن زود ببینید میخوام بردارم، الان جاریم میبینه گزارش میده
**
🍁🍂🍁🍂
🍂🍁🍂
🍁🍂
🍂
متن_تاثیر_گذار
▪️ یکی از قهرمانان مشهور گلف جهان، وقتی در یک مسابقه پیروز شد، زنی به سویش دوید و گفت:..
بچه ام مریض است، به من کمک کن و گرنه خواهد مرد.
او بلافاصله همه ی پولی را که برنده شده بود به آن زن داد
هفته بعد، یکی از مقامات ورزش گلف با او تماس گرفت و گفت:
خبر بدی برایت دارم. آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه ای داشته باشد.
قهرمان مشهور گلف در پاسخ گفت:
این که خبر خوبی است، یعنی بچه ای مریض نبوده که در حال مرگ باشد، خدا را شکر.
مدل ذهنی انسان های بزرگ و موفق این گونه است.
.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده طلایی💛
🥵تا حالا به ترساتون فکر کردین؟
😰 ترس از تنها موندن ،ترس از پایان رابطه، ترس از مرگ،ترس از بی پولی،ترس از بیماری و....😱
✅ تو قدم اول باید ترساتون و شناسایی کنید
❇️ بعد بنویسید تا بتونید کم کم پاکسازیش کنید
😰برای پاکسازی ترسها😨
🔴 یه تکنیک گذاشتم کافیه وارد کانال زیر بشید هر سوالی م داشتین بپرسید😍😍😍
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
🥵 هر ترسی از دل یه خاطره یا اتفاق شروع شده 😱
⚠️ پیدا کردن منشا ترس خیلی مهمه ⚠️
😰 تا مادامی که ترس هاتون رو پاکسازی نکنید مدام تکرار میشن و بزرگ تر میشن🙁
🔴 تکنیک پاکسازی ترس رو توی کانال گذاشتم تا پاکش نکردم وارد کانال زیر شو:
👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
📖 اتوبوس
وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود.
همان جا روبروی در، دستم را به میله گرفتم.
پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های آقایون گره کرده که می شود گفت تقریبا در قسمت خانم ها است.
خانم دیگری وارد اتوبوس شد.
کنار دست من ایستاد.
چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر زدن.
ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!
ـ خانم جان این طوری نگو، حتما نمی تونسته بره!
ـ دستش کجه، نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟
ـ خب پیرمرده! شاید پاش درد می کنه نمی تونه بره بشینه!
ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون می خوره، این روزها حیا کجا رفته؟!
سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند.
فقط خدا خدا می کردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد.
بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف ها را تماشا کنم.
به ایستگاه نزدیک می شدیم، پیرمرد می خواست پیاده شود.
دستش را داخل جیبش برد.
پنجاه تومنی پاره ای را جلوی صورتم گرفت.
گفت دخترم، این چند تومنیه؟
بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود.
خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده تاج👑
👣 کف پاهام همیشه #ترک_خورده و #پینه_بسته بود 😐
خیلی #کرم و #پماد و هزار تا راه دیگه رفتم تا بتونم درستش کنم 😞
پیش دیگران همیشه بدون جوراب خجالت میکشیدم 😓
حتما پیش خودشون خیال میکردن #چقد_زن_کثیفیه 😢
تا اینکه با کمک این کانال اتفاقی مشکلم حل شد 😍 حیف اونهمه پول دکتر و کرم که من خرج کردم 😒
#خیلــــــی_ســـــادس 😌👇
http://eitaa.com/joinchat/1835204620Caca641af13