eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
24.1هزار دنبال‌کننده
18.1هزار عکس
18هزار ویدیو
36 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از گسترده پارسه
😱😱😱 آخه انقد بی حیا⁉️😱😱😱 😟😟بیچاره سرخ شد از خجالت😫 سر به میگه...🤦‍♀️🤦‍♀️ وای ببین چیکار کرد🤯🤯 https://eitaa.com/joinchat/1819082945Cc5f57c1a0b https://eitaa.com/joinchat/1819082945Cc5f57c1a0b مجردا نیان لطفا🤪🤪🔞🔞🔞
💎 یک‌ روز به خودم اومدم دیدم حال خوبم وابسته شده به چند ورق قرص که از ترس، تمام روزهامو به شکل منظمی سراغشون میرم. زنگ زدم به اتابکی گفتم دیگه قرص نمی خوام، من خوب شدم. گفت نمیتونی یکهو قطع اش کنی. گفتم می تونم... الان حس می کنم بهترم. گفت نمیتونی‌ يكدفعه دست از مصرف دارویی كه چند وقته كنترل بدن و اندام و افكارتو توی دستش گرفته برداری. بايد كمش كنی تا بتونی قطعش كنی. هيچ چيزی رو نميشه يکهو قطع كرد. پرسیدم اگه قطعش کنم چی میشه؟ گفت اون باهات رابطشو تموم کرد چی شد؟ رسیدی به همین قرص ها. نمیتونی یکی رو دوست داشته باشی بعد یکدفعه دوستش نداشته باشی. نمیشه یکی همش باشه و بعد یکهو نباشه. شاید اگر به مرور کمرنگ می شد حضورش، دیگه برات مهم نبود اما تو چون یکهو از کنارت رفت، زمین خوردی. «اون یکهو نرفت اتابکی. از خیلی وقت قبل رفته بود. از چشماش تو آخرین پرواز، از نگاهش به ابرا معلوم بود. از خنده هاش که زود خشک می شد تو صورتش، از لباس هایی که براش می خریدمو هی می گفت یادش رفته بپوشه. از وقتی داد میزدم و دیگه باهام نمی‌جنگید. از وقتی الکی می رفتو جلوشو نمی گرفتم. هربار بیشتر از قبل رفته بود. فقط من تو خواب خودم بودم و خبر نداشتم... اون یکهو نرفت، من یکهو بیدار شدم... وقتی رفته بود.» ✍ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
♨️ ♨️ 😳 کانال کیف👛 کفش👠ست کیف روسری 🔴کوله های شیک و زیبا رسید😍 😱 ✅ کیفیت عالی همراه با به تمام نقاط کشور ✅دارای و معتبر ❌خانم های خاص پسند این کانال رو از دست ندید دارند😳 https://eitaa.com/joinchat/3084976291C0fa405abb5
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
📣لوکس ترین فروشگاه برای هرسلیقه ای 🔴انواع کیف های اداری، پاسپورتی، کوله کفش های مجلسی، اسپرت،کارمندی 🔴بوت های زمستانه رسید😍 شیک ترین کیف و کفش ها اینجاست🤩 زود بروتاپاک نکردم👇👇🏃‍♀🏃‍♀🏃‍♀ https://eitaa.com/joinchat/3084976291C0fa405abb5
🌟✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨ ✨✨✨ ✨✨✨ دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت. دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد. دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد. زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد. ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید. زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت. مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟ پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد. مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟ مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم. پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟ پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟ کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود: 🔸معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد. . 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
گونی برنجتو میندازی دور😱 اخه چرا😫 بیا من بهت یادبدم چه چیزایی درست کنی ارزون🤑ارزون🤑 درامدخونگی بدون هزینه انچنانی❣ باور نداری😳بیا تو👇 https://eitaa.com/joinchat/266272832Ca812c9dc84 https://eitaa.com/joinchat/266272832Ca812c9dc84 توصیه ❌ این تبلیغ رو از دست ندین 💯 ⛔️کپی بنر ممنوع⛔️
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
** ✅مادر شوهرم دستشویی حمومش رو جوری تزیین کرده بود که انگار تازه عروسه از دستشوییش بوی گل و گلاب میاد، بر خلاف دستشویی ما که جرات نداریم درشو باز کنیم😷😷 یواشکی عکس گرفتم گذاشتم 😱 https://eitaa.com/joinchat/266272832Ca812c9dc84 ❌ خواهشن زود ببینید میخوام بردارم، الان جاریم می‌بینه گزارش میده **
🍁🍂🍁🍂 🍂🍁🍂 🍁🍂 🍂 متن_تاثیر_گذار ▪️ یکی از قهرمانان مشهور گلف جهان، وقتی در یک مسابقه پیروز شد، زنی به سویش دوید و گفت:.. بچه ام مریض است، به من کمک کن و گرنه خواهد مرد. او بلافاصله همه ی پولی را که برنده شده بود به آن زن داد هفته بعد، یکی از مقامات ورزش گلف با او تماس گرفت و گفت: خبر بدی برایت دارم. آن زن کلاه بردار بوده و اصلا ازدواج نکرده بوده که بچه ای داشته باشد. قهرمان مشهور گلف در پاسخ گفت: این که خبر خوبی است، یعنی بچه ای مریض نبوده که در حال مرگ باشد، خدا را شکر. مدل ذهنی انسان های بزرگ و موفق این گونه است. . 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🥵تا حالا به ترساتون فکر کردین؟ 😰 ترس از تنها موندن ،ترس از پایان رابطه، ترس از مرگ،ترس از بی پولی،ترس از بیماری و....😱 ✅ تو قدم اول باید ترساتون و شناسایی کنید ❇️ بعد بنویسید تا بتونید کم کم پاکسازیش کنید 😰برای پاکسازی ترسها😨 🔴 یه تکنیک گذاشتم کافیه وارد کانال زیر بشید هر سوالی م داشتین بپرسید😍😍😍 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
🥵 هر ترسی از دل یه خاطره یا اتفاق شروع شده 😱 ⚠️ پیدا کردن منشا ترس خیلی مهمه ⚠️ 😰 تا مادامی که ترس هاتون رو پاکسازی نکنید مدام تکرار میشن و بزرگ تر میشن🙁 🔴 تکنیک پاکسازی ترس رو توی کانال گذاشتم تا پاکش نکردم وارد کانال زیر شو: 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2119565536Cedeb2b7fa6
📖 اتوبوس وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود. همان جا روبروی در، دستم را به میله گرفتم. پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های آقایون گره کرده که می شود گفت تقریبا در قسمت خانم ها است. خانم دیگری وارد اتوبوس شد. کنار دست من ایستاد. چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غر زدن. ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی! ـ خانم جان این طوری نگو، حتما نمی تونسته بره! ـ دستش کجه، نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟ ـ خب پیرمرده! شاید پاش درد می کنه نمی تونه بره بشینه! ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون می خوره، این روزها حیا کجا رفته؟! سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند. فقط خدا خدا می کردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد. بی خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف ها را تماشا کنم. به ایستگاه نزدیک می شدیم، پیرمرد می خواست پیاده شود. دستش را داخل جیبش برد. پنجاه تومنی پاره ای را جلوی صورتم گرفت. گفت دخترم، این چند تومنیه؟ بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود. خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد. . 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده تاج👑
👣 کف پاهام همیشه و بود 😐 خیلی و و هزار تا راه دیگه رفتم تا بتونم درستش کنم 😞 پیش دیگران همیشه بدون جوراب خجالت می‌کشیدم 😓 حتما پیش خودشون خیال میکردن 😢 تا اینکه با کمک این کانال اتفاقی مشکلم حل شد 😍 حیف اونهمه پول دکتر و کرم که من خرج کردم 😒 😌👇 http://eitaa.com/joinchat/1835204620Caca641af13
📗حکایت پندآموز یک کشیش، خود را شبیه به یک شخص فقیر و بی‌ خانمان با لباس‌های ژولیده در می آورد و روزی که قرار بوده اسمش به عنوان کشیش جدید یک کلیسای ده هزار نفری اعلام شود با همین قیافه به کلیسا می رود. خودش ماجرا را این طور تعریف می کند: نیم ساعت قبل از شروع جلسه به کلیسا رفتم، به خیلی ها سلام کردم اما فقط 3 نفر از این همه جمعیت جواب سلام من را دادند... به خیلی ها گفتم، گرسنه هستم اما هیچ کس حاضر نشد یک دلار به من کمک کند... سپس وقتی رفتم در ردیف جلو بنشینم، انتظامات کلیسا از من خواست که از آن جا بلند شوم و به عقب برگردم... به هر حال وقتی شبان کلیسا اسم کشیش جدید را اعلام می کند، تمام کلیسا شروع به کف زدن می کنند و این مرد ژولیده از جای خود بلند می شود و با همین قیافه به جلوی کلیسا دعوت می شود... مردم با دیدن او سرهایشان را از خجالت خم می کنند، عده ای هم گریه می کنند و این مرد سخنانش را با خواندن بخشی از انجیل آغاز می کند: گرسنه بودم، غذا دادید... تشنه بودم، آب دادید... مریض بودم به عیادتم آمدید... خیلی ها به کلیسا می روند، اما شاگرد و پیرو راستین عیسی مسیح نیستند... ✅خدا به دنبال جمعیت نیست، ✅خدا به دنبال دستیست که کمک می کند، ✅قلبی که محبت می کند، ✅چشمی که برای دیگران نگران است ✅و پایی که برای ناتوانان برداشته می شود... .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده موج 🌊
⚫⚫خَِبَِرَِ فَِوَِرَِیَِ⚫⚫ 🖤🖤اَِنَِاَِلَِلَِهَِ وَِ اَِنَِاَِ اَِلَِیَِهَِ رَِاَِجَِعَِوَِنَِ🖤🖤 😔بازیگر سینما و تلویزیون درگذشت😔 🔴جامعه هنری بار دیگر عزادار شد 🔴 🔴قوه قضائیه علت فوت رو اعلام کرد🔴 جزئیات خبر در کانال زیر👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/847183978C6a7fe6f0ab https://eitaa.com/joinchat/847183978C6a7fe6f0ab 🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
😔😔😔عکسهای دردناک نسرین مقانلو بعد فوت پسرش😔😔 داغ فرزند از پا درآوردش🤦‍♀️🤦‍♀️ این همه تغییر واقعا دردناکه 😔😔😔🖤🖤🖤 https://eitaa.com/joinchat/847183978C6a7fe6f0ab https://eitaa.com/joinchat/847183978C6a7fe6f0ab ورود بیماران قلبی ممنوع⛔⛔
💕 داستان کوتاه "انصاف در گرفتن اجرت" شیخ در گرفتن اجرت برای کار خیاطی، بسیار با انصاف بود... به اندازه‌ای که سوزن می‌زد و به اندازه کاری که می‌کرد مزد می‌گرفت. به هیچ‌وجه حاضر نبود بیش از کار خود از مشتری چیزی دریافت کند. یکی از روحانیون نقل می‌کند که عبا و قبا و لباده‌ای را بردم و به جناب شیخ دادم بدوزد، گفتم چقدر بدهم؟ گفت: دو روز کار می‌برد، چهل تومان. روزی که رفتم لباسها را بگیرم گفت: اجرتش بیست تومان می‌شود.! گفتم: فرموده بودید چهل تومان؟ گفت: فکر کردم دو روز کار می‌برد ولی یک روز کار برد. در حدیث است که امام علی (ع) فرمود: الانصاف افضل الفضائل "انصاف برترین فضیلت‌ها است" .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
تندخوانی کتابدانه، آغاز تحول ها ✅ با تندخوانی حافظه ام قوی تر شد و زندگیم راحت تر ✅ با تندخوانی تمرکزم بالاتر رفت و کارهام دقیق تر ✅ با تندخوانی ،سرعتم ۳ برابر شد و کتاب خوندنم سریع تر ⚜ دوره تندخوانی و تقویت حافظه کتابدانه ۴۵ درصد تخفیف🤩 فقط تا ۲۴ ساعت آیندهبرای ۲۰ نفر اول 👌 بدو ک وقت تنگه🏃👇 https://eitaa.com/joinchat/373162168C47f446d8a1
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
سفر سی روزه تحول 🛫 با سه ماه پشتبانی صمیمانه 🥰 نتیجه نگرفتی،خیالت راحت سرمایه ت رو بهت برمی گردونیم♥️ 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/373162168C47f446d8a1
📗 جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماه‌ها از شروع جنگ می‌گذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند. فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند. فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه‌ حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکه‌ای از جیب خود بیرون آورد و گفت: «سکه را بالا می‌اندازم. اگر شیر آمد پیروز می‌شویم و اگر خط آمد شکست می‌خوریم.» سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوق‌العاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت: «قربان آیا شما واقعا می‌خواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟» فرمانده لبخندی زد و گفت: «بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود. 👤 آنتونی رابینز 📚 . 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
اگر هم درد دیسک کمر و گردن خیلی اذیتت می کنه و هم هزینه های زیاده، اصلا نگران نباش، بیا تا بهت یه راه درمانی عالی معرفی کنم به طوری که اگر بعد اتمام دوره درمانی، عکس ام ار ای گرفتید از نتیجه مثبت اون شگفت زده شی لازمه لینک زیر رو بزنید و عضو کانال بشی https://eitaa.com/joinchat/3498508525Cc3548bddf5
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
دیسک کمرت طبیعی درمان کن!! اگر وزنه سنگین بلند کردید یا کار سنگین باعث شده دیسک کمر بگیری و کارهای روزمره رو به سختی انجام بدی، باشگاه رو تعطیل و دویدن شده برات ارزو و راه های درمانی زیادی رفتی و هنوز خوب نشدی، نگران نباش؛ بیا اینجا تا یه محصول بی نظیر معرفی کنم. لازمه لینک زیر رو بزنید و عضو کانال بشی https://eitaa.com/joinchat/3498508525Cc3548bddf5
✨✨✨✨ ✨🌙⭐️ ✨⭐️ ✨   ✨✨✨ ✨✨✨ پادشاهی دو شاهین کوچک به عنوان هدیه دریافت کرد. پس آنها را به مربی پرندگان دربار سپرد تا برای استفاده در مراسم شکار تربیت کند. یک ماه بعد، مربی نزد پادشاه آمد و گفت که یکی از شاهین‌ها تربیت شده و آماده شکار است. اما نمی‌دانم چه اتفاقی برای آن یکی افتاده و از همان روز اول که آن را روی شاخه‌ای قرار داده تکان نخورده است. این موضوع کنجکاوی پادشاه را برانگیخت و دستور داد تا پزشکان و مشاوران دربار، کاری کنند که شاهین پرواز کند. اما هیچکدام نتوانستند. روز بعد پادشاه دستور داد تا به همه مردم اعلام کنند که هر کس بتواند شاهین را به پرواز درآورد پاداش خوبی از پادشاه دریافت خواهد کرد. صبح روز بعد پادشاه دید که شاهین دوم نیز با چالاکی تمام در باغ در حال پرواز است. پادشاه دستور داد تا معجزه‌گر شاهین را نزد او بیاورند. درباریان کشاورزی متواضع را نزد شاه آوردند و گفتند اوست که شاهین را به پرواز درآورد. پادشاه پرسید: تو شاهین را به پرواز درآوردی؟ چگونه این کار را کردی؟ شاید جادوگر هستی؟ کشاورز که ترسیده بود گفت: سرورم، کار ساده‌ای بود، من فقط شاخه‌ای را که شاهین به آن وابسته بود‌، بریدم شاهین فهمید که بال دارد و شروع به پرواز کرد. 🔸گاهی اوقات باید شاخه عادتها و باورهای غلط رو ببریم تا بتوانیم رها زندگی کنیم. . 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
‼️شال و روسری برند ارزان‌تر از تولیدی😲‼️ ‼️حتما قیمت‌های ما را مقایسه کنید😍‼️ 🔥روسری های متفاوت و خاص 👌👌 🔥ارسال به سراسر کشور💌📦💌 ‼️برای دیدن اینجا ضربه بزنید👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3766223046C2bb8be2420