🌸🍃🌸🍃
#افشای_راز_پادشاه
پادشاهی با وزیر و سرداران و نزدیکانش به شکار می رفت. همین که آن ها به میان دشت رسیدند پادشاه به یکی از همراهانش به نام جاهد گفت:جاهد حاضری با من مسابقه اسب سواری بدهی؟
جاهد پذیرفت و لحظه ای بعد اسب هایشان را چهار نعل به جلو تاختند تا از همراهانشان دور شدند. در این هنگام پادشاه به جاهد گفت: هدف من اسب سواری نبود ، می خواستم رازی را با تو در میان بگذارم، فقط یادت باشد که نباید این راز را با کسی در میان بگذاری .
جاهد گفت: به من اطمینان داشته باش ای پادشاه.
پادشاه گفت: من حس می کنم برادرم می خواهد مرا نابود کند و به جای من بنشیند. از تو می خواهم شبانه روز مواظب او باشی و کوچکترین حرکتش را به من خبر بدهی.
جاهد گفت: اطاعت می کنم سرور من.
دو سه ماه گذشت و سر انجام یک روز جاهد همه چیز را برای برادر پادشاه گفت و از او خواست مواظب خودش باشد.
برادر پادشاه از جاهد تشکر کرد و پس از مدتی پادشاه مرد و برادرش به جای او نشست. جاهد بسیار خوشحال شد و یقین کرد که پادشاه جدید مقام مهمی به او می دهد. اما پادشاه جدید در همان نخستین روز حکومت، جاهد را خواست و دستور کشتن او را داد.
جاهد وحشت زده گفت: ای پادشاه من که گناهی ندارم، من به تو خدمت بزرگی کردم و راز مهمی را برایت گفتم.
پادشاه جدید گفت: تو گناه بزرگی کرده ای و آن فاش کردن راز برادرم است، من به کسی که یک راز را فاش کند، نمی توانم اطمینان کنم و یقین دارم تو روزی رازهای مرا هم فاش می کنی.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#حکمت_خداوند
ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺣﺎﺩﺛﻪ 11 ﺳﭙﺘﺎﻣﺒﺮ
ﻋﺪﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮐﻨﺎﻥ ﺑﺮﺟﻬﺎﯼ ﺩﻭﻗﻠﻮ ﺯﻧﺪﻩ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ.
ﯾﮑﯽ از آنها ﺧﺎﻧﻤﯽ ﺑﻮﺩ که اون روز ﺑﺎطرﯼ ﺳﺎﻋﺘﺶ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺯﻧﮓ ﻧﺰﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﯾﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
یک ﻧﻔﺮ دیگه ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﻗﻬﻮﻩ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﻋﻮض ﮐﺮﺩﻥ ﻟﺒﺎﺳﺶ ﺩﯾﺮﺵ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ!
اتومبیل ﯾﮑﯽ ﺍﺯ آنها ﻫﺮﭼﻘﺪﺭ ﺍﺳﺘﺎﺭﺕ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ ،
و ﻧﻔﺮ بعدی ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺩﯾﺮ ﺭﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﺟﻔﺖ ﮐﻔﺶ ﻧﻮ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﯾﺶ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﻮ ﺑﻮﺩن ﮐﻔﺶ ﺗﺎﻭﻝ ﻣﯿﺰﻧﺪ و ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮﺩ، ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﭼﺴﺐ ﺯﺧﻢ ﺧﺮﯾﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ﻭ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﻣﺮ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺩﯾﺮ ﺑﻪ ﻣﺤﻞ ﮐﺎﺭﺵ ﺑﺮﺳﺪ
ﻭ این ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻤﺎﻧﺪ!
ﻫﺮﮔﺎﻩ ﺩﺭ ﺗﺮﺍﻓﯿﮏ ﮔﯿﺮ می کنید،
آﺳﺎﻧﺴﻮﺭﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ می دهید،
ﻓﺮﺯﻧﺪﺗﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺩﯾﺮ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻋﻘﺒﯽ ﺑﻪ ﺳﭙﺮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ یا ﻣﺠﺒﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮﯾﺪ ﻣﺘﻮﻗﻒ ﺷﻮﯾﺪ،
ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﻧﺸﻮﯾﺪ ﻭ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺟﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﺒﺎﺷﯿﺪ،
و ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﺍﺯ ﺷﻤﺎﺳﺖ.
اين همان حكمت خداوند است كه در تک تک ذرات هستى جاريست.
همیشه چیزای مثبت و نقاط قوت اطراف تون رو ببینید و جذب کنید بعد از مدتی شادابی به عادت های خوب تون تبدیل میشه.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#تقسیم_شکار
شیر و گرگ و روباهی با هم به شکار می روند. آن ها با همراهی هم یک گاو وحشی، بز و خرگوش شکار کردند. شیر به گرگ می گوید این سه شکار را تقسیم کن. گرگ گفت گاو وحشی که بزرگتر است از آن شماست. من از بز استفاده می کنم و خرگوش هم قسمت روباه باشد. شیر گفت چه گفتی؟ در جایی که من وجود دارم تو اظهار وجود می کنی؟ پیشتر بیا. گرگ که پیش آمد شیر با پنجه های نیرومندش او را در هم درید.
سپس شیر رو به روباه کرد و گفت حالا تو این شکارها را تقسیم کن. روباه گفت سرورم این گاو فربه برای صبحانه شما، این بز هم غذای وسط روز شما و خرگوش هم برای شام مناسب است. شیر گفت تو این تقسیم کردن را از که آموختی؟ روباه گفت از آن گرگ بدبخت. شیر گفت حالا که از گرگ عبرت گرفتی هر سه شکار را بردار و برو.
مثنوی معنوی دفتر اول
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#حمام_رفتن_بهلول
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمتکاران حمام به او بی اعتنایی نمودند و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه ننمودند
با این حال بهلول وقت خروج از حمام ده دیناری که به همراه داشت یک جا به استاد حمام داد
کارگران حمامی چون این بذل و بخشش را بدیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی نمودند
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت
ولی این دفعه تمام کارگران با احترام کامل او را شستشو نموده و بسیار مواظبت نمودند
ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول به هنگام خروج فقط یک دینار به آنها داد
حمامی متحیر گردیده پرسیدند : سبب بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده بودم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می پردازم تا شما ادب شده و رعایت مشتری های خود را بکنید.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#بخشش
بزرگی می گفت :
یک وقت جلوی شما یک سبد سیب می آورند ، شما اول برای کناریتان بر میدارید ، دوباره بعدی را به نفر بعدی میدهید
دقت کنید !!!
تا زمانی که برای دیگران بر میدارید سبد مقابل شما می ماند
ولی حالا تصور کنید همان اول برای خود بردارید ، میزبان سبد را به طرف نفر بعد می برد.
نعمتهای زندگی نیز اینطور است
با بخشش ، سبد را مقابل خود نگه دارید ...
زیستن با استانداردهای "انسانیت" بسیار زیبا خواهد بود .
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#ویژه_استوری
#سلام_بانو
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز خود را آغاز میکنیم
🌸🍃🌸🍃
سال ﺍﻭﻝ ﺩﺑﺴﺘﺎﻥ، ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻮﺩﻡ ... ﺳﺎﻝ ١٣٤٠.
ﻭﺳﻄﺎﯼ ﺳﺎﻝ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﯾﮏ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺳﻤﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ.
ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ، ﻟﻬﺠﻪ ﻏﻠﯿﻆ
ﺗﺮﮐﯽ ﻗﺸﻘﺎﯾﯽ، ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﻏﺮﯾﺐ ...
ﻣﺎ ﮐﺘﺎﺑﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍ ﺍﻧﺎﺭ ﺑﻮﺩ،
ﻭﻟﯽ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺁﺏ ﺑﺎﺑﺎ ...
ﻣﻌﻀﻠﯽ ﺑﻮﺩ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ، ﻫﯿﭽﯽ نمی ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ!
ﺍﻟﺒﺘﻪ ﺗﻮ ﺷﻬﺮ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻫﻢ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺍﺯ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻧﻢ ﻧﺒﻮﺩ.
ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺳﺨﺘﯽ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺩﺭﺳﮑﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﺪﻡ.
ﺗﻮ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺷﺪﻡ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ!
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﻭ ﺑﯽ حوﺻﻠﻪﺍﯼ
ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺩﺷﻤﻦ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﻣﻦ!
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺩﺭﺱ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ.
ﻣﯽﮔﻔﺖ: ﻣﯽﺧﻮﺍﯼ ﺑﺸﯽ ﻓﻼﻧﯽ ﻭ ﻣﻨﻈﻮﺭﺵ ﻣﻦِ ﺑﯿﻨﻮﺍ ﺑﻮﺩﻡ!
ﺑﺎ ﻫﺰﺍﺭ ﺯﺣﻤﺖ ﺭﻓﺘﻢ ﮐﻼﺱ ﺩﻭﻡ!
ﺁﻧﺠﺎ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺑﺨﺖ ﺑﺪ ﻣﻦ، ﺍﯾﻦ ﺧﺎﻧﻢ
ﺷﺪ ﻣﻌﻠﻤﻤﺎﻥ!!!
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﻭ ﮔﺎﻫﯽ ﻫﻢ ﭼﻮبی ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﺮﻭﺩ ﮐﯽ ﻫﺴﺘﻢ!
ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﻫﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ!
ﮐﻼﺱ ﺳﻮﻡ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻢ ﺟﻮﺍﻥ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺁﻣﺪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻣﺎﻥ!
ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﻗﺸﻨﮓ ﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺧﻼﺻﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﺎﺭ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻮﺩ.
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻼﺱ ﻣﺎ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ.
ﻣﻦ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻪ ﮐﻼﺱ ﻧﺸﺴﺘﻢ.
ﻣﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﺍﻭﻧﺠﺎﺳﺖ!
ﺩﺭﺱ ﺩﺍﺩ، ﻣﺸﻖ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﻱ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﯿﺎﺭﯾﻦ.
ﺍٓﻧﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺩﻟﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺗﻤﯿﺰ ﻣﺸﻘﻢ ﺭﺍ ﻧﻮﺷﺘﻢ،
ﻭﻟﯽ ﻣﯽﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺱ ﭼﯿﺴﺖ!
ﻓﺮﺩﺍﺵ ﮐﻪ ﺍﻭﻣﺪ، ﯾﮏ ﺧﻮﺩﻧﻮﯾﺲ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﮔﺮﻓﺖ ﺩﺳﺘﺶ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ
ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺍﻣﻀﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻣﺸﻖ ﻫﺎ...
ﻫﻤﮕﯽ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ!!
ﺁﺧﻪ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮﻥ ﺭو ﯾﺎ ﺧﻂ ﻣﯿﺰﺩﻥ ﯾﺎ ﭘﺎﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻥ!
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺭﺳﯿﺪ ﺑﺎ ﻧﺎﺍﻣﯿﺪﯼ ﻣﺸﻘﺎﻣﻮ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ ...
ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻣﯽﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻗﻠﺒﻢ ﺑﻪ ﺷﺪﺕ ﻣﯽﺯﺩ ...
ﺯﯾﺮ ﻫﺮ ﻣﺸﻘﯽ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﯽنوﺷﺖ ...
ﺧﺪﺍﯾﺎ ﺑﺮﺍ ﻣﻦ ﭼﯽ ﻣﯽ ﻧﻮﯾﺴﻪ؟
ﺑﺎ ﺧﻄﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻧﻮﺷﺖ: ﻋﺎﻟﯽ! 🌺
ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﮐﻠﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ
ﻣﻦ ﺑﯿﺎﻥ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﺭﺩ ﺷﺪ.
ﺳﺮﻡ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﺩﻓﺘﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ.
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯽﮔﺬﺍﺭﻡ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﻣﻦ ﺗﻨﺒﻞ ﮐﻼﺳﻢ ...
ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻗﻮﻝ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺑﺎﺷﻢ ...
ﺁﻥ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﯿﺴﺖ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪﻡ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺳﺎﻝﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪ ...
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺑﻮﺩﻡ.
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺍﺩﻡ ﻧﻔﺮ ﺷﺸﻢ ﮐﻨﮑﻮﺭ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺭﻓﺘﻢ.
ﯾﮏ ﮐﻠﻤﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ ﻣﺮﺍ ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺩﺍﺩ ...
ﭼﺮﺍ ﮐﻠﻤﺎﺕ ﻣﺜﺒﺖ ﻭ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺩﺭﯾﻎ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ؟
ﺑﻪ ﻭﯾﮋﻩ ما ﭘﺪﺭﺍﻥ، ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ، ﻣﻌﻠﻤﺎﻥ، ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻥ، ﻣﺮﺑﯿﺎﻥ، ﺭﺋﻴﺴﺎﻥ ﻭ ...
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺍﻣﯿﺮﻣﺤﻤﺪ ﻧﺎﺩﺭﯼِ ﻗﺸﻘﺎﯾﯽ/ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺭﻭﺍﻧﺸﻨﺎﺳﯽ ﻭ ﻋﻠﻮﻡ ﺗﺮﺑﯿﺘﯽ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻛﻨﺖ ﺍﻧﮕﻠﺴﺘﺎن
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
خداوند اصلا نمیخواهد بنده اش گناهی راکه مرتکب شده است به کسی بگوید،
بعضی ها می آیند به مردم میگویند که من یک وقتی فلان گناه را مرتکب شده ام!
چرا می آيي گناهت رامیگویی!؟ اگرگناهی کردی وپشیمانی، توبه کن! خداوند می بخشد.
اصلا خدا دوست ندارد مومنین لکه دار شوند! شیوه ی خدا این است که همیشه زیبایی ها را ظاهر میکند؛ ازدعاهای خیلی عظیم القدر است که میفرماید : "یامن اظهرالجمیل و ستر القبیح" ای خدایی که زیبا راظاهر میکنی و قبیح را میپوشانی
الان اگر ما در اجتماع آبرویی هم داریم ، برای این است که خداوند زیبایی های ما را ظاهر کرده است! اگر خداوند بدی های ما را ظاهر میکرد، آیا دیگر آبرویی داشتیم!؟
#استاد_فاطمی_نیا
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#عمل_فاقد_منطق
روزی لویی شانزدهم در محوطه ي کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی راکنار یک نیمکت در حال نگهبانی دید ؛از او پرسید تو برای چی اینجا قدم میزنی و از چی نگهبانی میدی؟
سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد اینجا گذاشته و به من گفته خوب مراقب باشم!
لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟
افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه ي قرار گرفتن سربازها سر پستها را به من داده من هم به همان روال کار را ادامه دادم!
مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را میدانم،زمانی که تو 3سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را اینجا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود! و از آن روز 41 سال میگذرد و هنوز روزانه سربازی اینجا قدم میزند!
فلسفه ي عمل تمام شده، ولی عمل فاقد منطق هنوز ادامه دارد!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
مسائل قدیمی را از ذهن خود پاک کنید،
اسم تمامی افرادی را که از آنها دلگیر و عصبانی هستید
بنویسید و برای هر کدام یک نامه با عنوان بخشش تهیه کنید
و پیش خودتان نگه دارید
هربار باز خواستید یادشان بیفتید به این فکر کنید که آنها الان دارند زندگی خودشان را میکنند و عصبانیت شما فقط روح شما را آزرده و کدر میکند.
مشغول بودن به اتفاقات گذشته فقط توان و نیرو را هدر می دهد.
دیگران را همان طور که هستند بپذیرید و سعی نکنید آنها را تغییر دهید.
هر اتفاقی بود تمام شد رفت، ذهنتان را با اینهمه انرژی منفی پُر نکنید.
سعی کنید به روزهای خوبِ آینده فکر کنید تا انرژی مثبت شما باعث بروز آن اتفاقات شوند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#دلیل_نامگذاری_خیابان_جردن
دکتر ابوالقاسم بختیار اولین پزشک ایرانی است که تا سن ٣٩سالگی تحصیلات ابتدایی داشت و خدمتکار یکی از خوانین بزرگ بختیاری بود او هر روز فرزندان خان را به مدرسه میبرد وهمان جا می ماند تا مدرسه تعطیل می شد و دوباره آنها را به منزل میبرد دبیرستانی که فرزندان خان در آن تحصیل می کردند یک کالج آمریکایی (دبیرستان البرز) بود که مدیریت آن برعهده دکتر جردن بود.
دکتر جردن از پنجره دفتر کارش می دید که هر روز جوانی قوی هیکل چند دانش آموز را به مدرسه می آورد.
یکروز که این جوان در شکستن و انبار کردن چوب به خدمتگذار مدرسه کمک کرد دکتر جردن از کار او خوشش آمد واو را به دفتر فرا خواند و از او پرسید که چرا ادامه تحصیل نمی دهد جوان (دکتر ابولقاسم بختیار) گفت که بعلت سن بالا و نداشتن هزینه تحصیل و همچنین با داشتن سه فرزند قادر به این کار نیست ؛
دکتر جردن پذیرفت که خود شخصا آموزش او را در زمانی که باید منتظر بچه های خان باشد بر عهده بگیرد او بعلت استعداد بالا ظرف چند سال موفق به اخذ دیپلم شد و با کمک دکتر جردن برای ادامه تحصیل به آمریکا رفت وسرانجام در سن 55 سالگی مدرک دکترای پزشکی خود را از دانشگاه نیویورک گرفت دکتر بختیار چهار فرزند داشت که همگی آنها پزشک بودند .
دکتر سامویل مارتین جردن معلم و مبلغ آمریکایی از سال ١٨٩٩تا١٩4٠ریاست کالج آمریکایی در تهران بر عهده داشت و به پاس خدماتش خیابانی در تهران بنامش نامگذاری شد.
گاهی یک خدمت ما میتواند سرنوشت فرد وحتی اجتماعی را تغییر دهد خوبی خوبیست با هر مذهب ویا هر ملییتی !!!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📗#داستان_کوتاه
جنگ عظیمی بین دو کشور درگرفته بود. ماهها از شروع جنگ میگذشت و جنگ کماکان ادامه داشت. سربازان هر دو طرف خسته شده بودند.
فرمانده یکی از دو کشور با طرحی اساسی، قصد حمله بزرگی را به دشمن داشت و آن طرح با چنان دقت و درایتی ریخته شده بود که فرمانده به پیروزی نیروهایش اطمینان کامل داشت. ولی سربازان خسته و دو دل بودند.
فرمانده سربازان خود را جمع کرد و در مورد نقشه حمله خود توضیحاتی داد. سپس سکهای از جیب خود بیرون آورد و گفت:
«سکه را بالا میاندازم. اگر شیر آمد پیروز میشویم و اگر خط آمد شکست میخوریم.»
سپس سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازها با دقت چرخش سکه را در هوا دنبال کردند تا به زمین رسید. شیر آمده بود. فریاد شادی سربازان به هوا برخاست. فردای آن روز با نیرویی فوقالعاده به دشمن حمله کردند و پیروز شدند. پس از پایان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت:
«قربان آیا شما واقعا میخواستید سرنوشت کشور را به چرخش یک سکه واگذار کنید؟»
فرمانده لبخندی زد و گفت:
«بله» و سکه را به او نشان داد. هر دوطرف سکه شیر بود.
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#خداوند_رزاق
حضرﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ (ﻋﻠﻴﻪ ﺳﻼﻡ) ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪﺍی ﭘﺮﺳﻴﺪ :
ﺩﺭ ﻣﺪﺕ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﭼﻘﺪﺭ میخوری؟
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ : ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ
ﭘﺲ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﺍی ﻛﺮﺩ
ﻭ ﺳﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﻧﻬﺎﺩ ...
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﮔﺬﺷﺖ ﻳﻚ ﺳﺎﻝ ﺣﻀﺮﺕ ﺳﻠﻴﻤﺎﻥ ﺟﻌﺒﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩ ﻭ ﺩﻳﺪ ﻛﻪ ﻓﻘﻂ ﻳﻚ ﻭﻧﻴﻢ ﺩﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺧﻮﺭﺩﻩ !
ﭘﺲ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻣﻮﺭﭼﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪ : ﭼﺮﺍ?!
ﻣﻮﺭﭼﻪ ﮔﻔﺖ :
ﭼﻮﻥ ﻭقتی که ﻣﻦ ﺁﺯﺍﺩ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﻃﻤﻴﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺭﻭﺯی ﻣﻦ ﺭﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ
ﻭ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ نمی کند ...
ﻭلی ﻭقتی ﺗﻮ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺟﻌﺒﻪ ﻧﻬﺎﺩی
ﺑﻴﻢ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻛﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ کنی ...
ﭘﺲ ﺩﺭ ﺧﻮﺭﺩﻧﻢ ﺍﺣﺘﻴﺎﻁ ﻛﺮﺩﻡ
ﺗﺎ ﺑﺘﻮﺍﻧﻢ ﻳﻜﺴﺎﻝ ﺩﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺁﻥﺗﻐﺬﻳﻪ ﻛﻨﻢ ...
ﺧــــﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽ ﻓﺮﻣﺎﯾﺪ :
ﻫﻴﭻ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺯﻧﺪﻩ ﺍی ﺑﺮ ﺭﻭی ﺯﻣﻴﻦ
ﻧﻴﺴﺖ
ﻣﮕﺮ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮﺧﺪﺍﺳﺖ ﺭﻭﺯﯼ آن
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان بسیار زیبا وقابل تامل📚
زن پاکدامن نیز ممکن نیست پرده حیا را بدرد و ممکن نیست ناموس خود را آلوده سازد حتی اگر این منجر به از دست دادن جانش شود.....
خَطّاب در کتابش «عدالت آسمان» نقل میکند که حدود چهل سال پیش در بغداد قصابی بود که با فروش گوشت زندگی میگذرانید... او پیش از طلوع خورشید به مغازهی خود میرفت و گوسفند ذبح میکرد و سپس به خانه باز میگشت و پس از طلوع خورشید به مغازه میرفت و گوشت میفروخت...
یکی از شبها پس از آنکه گوسفند ذبح کرده بود به خانه باز میگشت در حالی که لباسش خون آلود بود... در همین حال از کوچهای تاریک فریادی شنید... به سرعت به آن سو رفت و ناگهان بر جسد مردی افتاد که چند ضربهی چاقو خورده بود و خون از او جاری بود و چاقویی در بدنش بود...
چاقو را از بدن او درآورد و سعی کرد به او کمک کند در حالی که خون مرد بر لباس او جاری بود، اما آن مرد در همین حال جان داد...
مردم جمع شدند و دیدند که چاقو در دستان اوست و خون بر لباسش و خود نیز هراسان است...
او را به قتل آن مرد متهم کردند و سپس به مرگ محکوم شد...
هنگامی که او را به میدان قصاص آوردند و مطمئن شد مرگش حتمی است با صدای بلند گفت:
ای مردم، به خدا سوگند که من این مرد را نکشتهام، اما حدود بیست سال پیش کس دیگری را کشتهام و اکنون حکم بر من جاری میشود...
سپس گفت:
بیست سال پیش جوانی تنومند بودم و بر روی قایقی مردم را از این سوی رود به آن سو میبردم...
یکی از روزها دختری ثروتمند با مادرش سوار قایق من شدند و آنان را به آن سو بردم...
روز دوم نیز آمدند و سوار قایق من شدند...
با گذشت روزها دلبستهی آن دختر شدم و او نیز دلبستهی من شد...
او را از پدرش خواستگاری کردم اما چون فقیر بودم موافقت نکرد...
سپس رابطهاش با من قطع شد و دیگر او و مادرش را ندیدم...
قلب من اما همچنان اسیر آن دختر بود...
پس از گذشت دو یا سه سال...
در قایق خود منتظر مسافر بودم که زنی با کودک خود سوار قایق شد و درخواست کرد او را به آن سوی نهر ببرم...
هنگامی که سوار قایق شد و به وسط رود رسیدیم به او نگاه انداختم و ناگهان متوجه شدم همان دختری است که پدرش باعث جدایی ما شد...
از ملاقاتش بسیار خوشحال شدم و دوران گذشته و عشق و دلدادگیمان را به او یادآور شدم...
اما او با ادب و وقار سخن گفت و گفت که ازدواج کرده و این پسر اوست...
اما شیطان تجاوز به او را در نظرم زیبا جلوه داد... به او نزدیک شدم، اما فریاد زد و خدا را به یاد من آورد...
به فریادهایش توجهی نکردم... آن بیچاره هر چه در توان داشت برای دور کردن من انجام داد در حالی که کودکش در بغل او گریه میکرد...
هنگامی که چنین دیدم کودک را گرفتم و به آب نزدیک کردم و گفتم: اگر خودت را در اختیار من قرار ندهی او را غرق میکنم... او اما میگریست و التماس میکرد... اما به التماسهایش توجه نکردم...
سپس سر کودک را در آب کردم تا هنگامی که به مرگ نزدیک میشد سرش را از آب بیرون میآوردم ... او این را میدید و میگریست و التماس میکرد اما خواستهی من را نمیپذیرفت... باز سر کودک را در آب فرو بردم و به شدت راه نفس او را بستم و مادرش این را میدید و چشمانش را میبست... کودک به شدت دست و پا میزد تا جایی که نیرویش به پایان رسید و از حرکت ایستاد... او را از آب بیرون آوردم و دیدم مرده است؛ جسدش را به آب انداختم...
سراغ زن رفتم... با تمام قدرت مرا از خود راند و به شدت گریه کرد...
او را با موی سرش کشیدم و نزدیک آب آوردم و سرش را در آب فرو بردم و دوباره بیرون آوردم، اما او از پذیرفتن فحشا سرباز میزد...
وقتی دستانم خسته شدند سرش را در آب فرو بردم... آنقدر دست و پا زد تا آنکه از حرکت افتاد و مُرد... سپس جسدش را در آب انداختم و برگشتم...
هیچکس از جنایت من باخبر نشد و پاک و منزه است کسی که مهلت میدهد اما رها نمیکند...
مردم با شنیدن داستان او گریستند... آنگاه حکم بر وی اجرا شد...
📖﴿وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱللَّهَ غَٰفِلًا عَمَّا يَعۡمَلُ ٱلظَّٰلِمُونَۚ﴾ [إبراهيم: 42]
«و الله را از آنچه ستمگران انجام میدهند غافل مپندار»
به داستان این دختر پاکدامن دقت کنید... چگونه فرزندش در مقابل چشمانش کشته شد و جان خود را از دست داد اما به هتک عفت خود راضی نشد...
اما این عفت و پاکدامنی کجا و حال برخی دختران این زمانه کجا... برخی حاضر میشوند عفت خود را با یک📞تماس تلفنی یا یک هدیهی شیطانی بفروشند یا در پی سخنان شیرین یک فاسق یا شبههی یک منافق بروند...
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
🦊وقتى صداقت يک روباه زير سوال ميرود..!
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﻧﺎﻟﻬﺎﯼ خارجی یک ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻣﺴﺘﻨﺪ ﺣﯿﺎﺕ ﻭﺣﺶ ﺭا ﭘﺨﺶ می کرد...
نشاﻥ مى داد يک ﮔﺮﻭﻩ ﻣﺤﻘﻖ تعدادى ﻻﺷﻪ ﻣﺮﻍ ﺭا ﺩﺍﺧﻞ ﺗﻮﺭﯼ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩند ﻭ ﭼﻨﺪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺑﻪ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎﯼ 10-20 ﻣﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺣﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩند،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ يك ﺭﻭﺑﺎﻩ آﻣﺪ ﻭ ﮐﻤﯽ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ يك ﻣﻘﺪﺍﺭ ﺍﯾﻦ ﻻﺷﻪ ﻯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ؛ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺗﯿﻢ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺭﺑﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺍلآﻥ مى رود ﻭ ﺑﻘﯿﻪ ﻯ ﮔﻠﻪ ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺎنش را مى آورد...
ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ يك ﺭوﺑﺎﺕ ﺟﺮﺛﻘﯿﻞ، ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺟﺎﺑﺠﺎ ﮐﺮﺩند ﻭ آﻭﺭﺩند در ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ مخفى اش ﮐﺮﺩند ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﯾﻌﯽ خاص ﺍﺳﭙﺮﯼ ﮐﺮﺩﻧﺪ تا ﺍﺛﺮ ﺑﻮ ﺭا ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ببرند...
ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ همان ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻭ 7-8 ﺗﺎ ﺭﻭﺑﺎﻩ ديگر آمدند ﺳﺮ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺍﻭﻝ، ﻫﺮچه ﮔﺸﺘﻨﺪ ﻣﺮﻏﻬﺎ ﺭا ﭘﯿﺪﺍ ﻧﮑﺮﺩند؛ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺮﺩند ﻓﺎﯾﺪﻩ ﻧﺪﺍﺷﺖ؛
آن 7-8 ﺗﺎ ﺭفتند ﻭ ﺍﯾﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻟﯽ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺸﺘﻦ ﮐﺮﺩ...
ﺟﺎلب ﺍین ﺑﻮﺩ ﮐﻪ مدام ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺸﺖ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺳﺮش را ﺑﺎﻻ ﻣﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﮐﻪ ﺩاشتند ﺩﻭﺭ مى شدند ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿد!!
محققين ﺑﺎ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺳﯿﻢ ﮐﻤﯽ ﺭﻭﯼ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺭا ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩند ﺗﺎ ﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺩﻳﺪ.
ﺍﯾﻦ ﺩﻓﻌﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮﺩ؛ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺮغ ها ﺭا ﺑﺎ ﺩﻧﺪاﻥ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﺩ،
ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ آمدند ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ هماﻥ ﮐﺎﺭ ﺭا ﺗﮑﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩند ﻭ ﺗﻮﺭﯼ ﺭا ﺑﻪ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺳﻮﻡ ﺑﺮﺩﻧﺪ و بوى مرغها را با اسپرى پاک كردند؛ ﺭﻭﺑﺎه ها ﻭﻗﺘﯽ دوباره ﺭﺳﯿﺪند ﻫﺮچه ﮔﻮﺩﺍﻟﻬﺎ ﺭا گشتند ﻭ ﻫﺮچه ﺯﻣﯿﻦ ﺭا ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪند، ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺭﻓﺘﻨﺪ...
ﺩﻭﺭﺑﻴﻦ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺍﻭﻝ ﺭا نشان ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺩیگر ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺩﺍﺧﻞ ﮔﻮﺩﺍﻝ ﺩﻭﻡ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻩ ماﻧﺪ.ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ای ﺻﺒﺮ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﯾﺪﻧﺪ ﺧﺒﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺶ ﺭﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﭼﮏ ﮐﺮﺩند، ﺩﯾﺪند ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺮﺩﻩ...
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻻﺷﻪ ﺭﻭﺑﺎﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺩﺍﻣﭙﺰﺷﮑﯽ ﺑﺮﺩند ﻭ ﮐﻠﯽ آﺯﻣﺎﯾﺶ ﮐﺮﺩند؛ ﺩﯾﺪند ﺩﻗﯿﻘﺎً ﻋﮑﺴﻬﺎ ﻭ آﺯﻣﺎﯾﺸﺎﺕ نشاﻥ مى دهد ﺍﯾﻦ ﺣﯿﻮاﻥ ﺑﺮ ﺍﺛﺮ ﯾﮏ ﺷﻮﮎ ﻋﺼﺒﯽ، ﺳﮑﺘﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩﻩ!
ﺭﻭﺑﺎﻩ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺩ ﻣﮑﺮ ﻭ ﺣﯿﻠﻪ ﮔﺮﯼ ﺩﺭ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ است ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ مى كند ﺻﺪﺍﻗﺘﺶ ﺑﯿﻦ ﺩﻭﺳﺘﺎنش ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ، ﺳﮑﺘﻪ ﻣﯿﺰند ﻭ ﻣﯿﻤﯿﺮد؛ ﺍﺯ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﻤﯿﺮد...
ﻭ ﭼﻘﺪﺭ زیادند کسانی كه می آیند ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﻪ ﺯباﻥ مى آورند، ﺑﻌﺪ ﺟﺎلب اينكه ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭﻭغ هایشان آﺷﮑﺎﺭ مى شود، ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮوند ﻭ ﺍﺻﻼً ﺧﻢ ﺑﻪ ابرﻭ نمى آورند ﻭ ﺍﺳﻔﻨﺎک تر ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺗﮑﺮﺍﺭ، ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻭ ﺗﮑﺮﺍﺭ...
ﭼﻘﺪﺭ زشت است ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻪ ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮسد ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺍﺯ او ﺩﺭ ﮐﺮﺍﻣﺖ ﺍﺧﻼﻗﯽ ﭘﯿﺸﯽ ﺑﮕﯿﺮند.
ﺍﯾﻦ ﺁﺯﻣﺎﯾﺶ گرچه بى رﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﻟﯽ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ تكان دهنده اى ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻫﺎ ﺩﺍﺷﺖ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸
📚#کوتاه_و_پر_معنی
«شبلی» به مسجدی رفت تا دو رکعت نماز گزارد و قدری استراحت کند. کودکانی در مسجد مشغول تحصیل بودند و اتفاقاً وقت غذا خوردن آنها فرا رسیده بود.
دو کودک نزدیک شبلی نشسته بودند، یکی از آنها ثروتمندزاده و دیگری فرزند مرد فقیری بود.
دو زنبیل گذارده بودند و از آن غذا میخوردند. در زنبیل ثروتمندزاده نان و حلوا بود و در زنبیل فرزند فقیر تنها نان وجود داشت. وقتی فرزند مرد ثروتمند شروع به خوردن نان و حلوا کرد، فقیرزاده از او درخواست حلوا کرد.
امّا او گفت: اگر به تو حلوا دهم سگ من خواهی شد؟؟!
کودک فقیر در جواب گفت: میشوم.
ثروتمندزاده به او گفت: عوعوی سگ کن تا به تو حلوا دهم!!
آن بیچاره صدای سگ میداد و حلوا میگرفت.
شبلی به آنها نگاه میکرد و میگریست.
مریدان او گفتند: "چرا گریه میکنید؟"
در جواب گفت: "نگاه کنید طمعکاری و بی قناعتی با انسان چه میکند؟ چه میشد اگر آن فقیرزاده به نان تنهای خود قناعت میکرد و به حلوای آن کودک طمع
نمی ورزید تا او را سگ خود نگرداند."
🌱 پروکسی ملی
🌱 پروکسی ملی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃🌸
عجب حکایت پند آموزی👌
فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم ک به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید، یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد ، مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هرجایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد . استاد به او گفت: آیامیتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی ؟شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که : اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند. استاد به شاگرد گفت: همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه
اتصال به پروکسی ۱
اتصال به پروکسی ۲
اتصال به پروکسی ۳
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🔴واقعا حکیمانه اس👌👌👌
🔻طلا را به وسیله آتش...زن را به وسیله طلا ... و مرد را به وسیله زن امتحان کنید.
🔻وقتی كبوتری شروع به معاشرت با كلاغها میكند پرهایش سفید میماند، ولی قلبش سیاه میشود... دوستداشتن و رفت و آمد باكسی كه لایق نیست، اسراف محبت است.
🔻برای اداره کردن خودت از عقلت استفاده کن و برای اداره کردن دیگران از قلبت.
🔻در زندگی افرادی هستند كه مثل قطار شهربازی هستند، از بودن با آنها لذت میبری، ولی با آنها به جایی نمیرسی!
🔻همیشه از خوبیهای آدمها برای خودت دیوار بساز. پس هر وقت در حق تو بدی کردند، فقط یک آجر از دیوار بردار ! بیانصافیست اگر دیوار خراب کنی!
🔻از خدا میخواهم آنچه را که شایسته توست به تو هدیه بدهد، نه آنچه را که آرزوداری، زیرا گاهی آرزوهای تو کوچک است و شایستگی تو بسیار!
🔻هیچ وقت از مشکلات زندگی ناراحت نشو، کارگردان همیشه سخت ترین نقش ها را به بهترین بازیگر می دهد.
🔻خداوند اگر آرزویی در تو قرار داده، بدان توانایی آن را در تو دیده است!
🔻باران رحمت خدا همیشه می بارد، تقصیر ماست که کاسه هایمان را بر عکس گرفته ایم!
🔻دوست داشتن یک نوع باوره، خوش به حال آن باوری که صادقانه باشد.
🔻دوری فقط تعبیریست که فاصله ها از ما دارند، اما بی خبرند از نزدیکی دلهایمان!
🔻زندگی حکمت اوست، زندگی دفتری از حادثه هاست! چند برگی را تو برگ می زنی و مابقی را قسمت!
پروکسی مخصوص همراه اول1
پروکسی مخصوص همراه اول2
پروکسی مخصوص همراه اول3
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ ✨✨✨
مردی داشت گوسفندی را از کامیون پایین می آورد تا آن را برای روز عید قربانی کند . گوسفند ازدست مرد جدا شد و فرار کرد.مردشروع کردبه دنبال کردن گوسفند تا اینکه گوسفند وارد خانه یتیمان فقیری شد .
عادت مادرشان این بود که هر روز کنار در می ایستاد و منتظر می ماند تا کسی غذا و صدقه ای را برایشان بگذارد و او هم بردارد. همسایه ها هم به آن عادت کرده بودند.
هنگامی که گوسفند وارد حیاط شد مادر یتیمان بیرون آمد و نگاه کرد .ناگهان همسای شان ابو محمد را دید که خسته و کوفته کنار در ایستاده .
زن گفت ای ابو محمد خداوند صدقه ات را قبول کند .او خیال کرد که مرد گوسفند را به عنوان صدقه برای یتیمان آورده .مرد هم نتوانست چیزی بگوید جز اینکه گفت :خدا قبول می کند .
ای خواهرم مرا به خاطر کمکاری و کوتاهی در حق یتیمانت ببخش.
بعدا مرد رو به قبله کرد و گفت خدایا ازم قبول کن.
روز بعد مرد بیرون رفت تا گوسفند دیگری را بخرد و قربانی کند. کامیونی پر از گوسفند دید که ایستاده . گوسفندی چاق و چنبه تر از گوسفند قبلی انتخاب کرد. فروشنده گفت بگیر و قبول کن و دیگه با هم منازعه نکنیم. مرد گوسفند را برد وسوار ماشین کرد. برگشت تا قیمتش را حساب کند .فروشنده گفت این گوسفند مجانی است و دلیلش هم این است که امسال خداوند بچه گوسفندان زیادی به من ارزانی نمود و نذر کردم که اگر گوسفندان زیادی داشتم به اولین مشتری که به او گوسفند بفروشم هدیه باشد .
پس این نصیب توست ...
صدقه را بنگر که چه چیزیست! !!
صدقه دهید چونکه کفن بدون جیب است .
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨
#پدر ♥️
هر وقت میرسیدم شرکت خیس عرق بود و داشت تی میکشید
قبل از آن هم چای را دم کرده بود
کم حرف میزد و زیاد کار میکرد.
کار زیاد باعث میشد خلع وضعیت جسمانی اش جبران شود تا نکند اخراجش کنند!
یک روز داشتم در راه پله ی شرکت با تلفن حرف میزدم که صدای داد و بیداد شنیدم
بدو رفتم به سمت درب خروجی که دیدم غلامرضا روی زمین نشسته و سیگار میکشد و یک زن چادری هم کمی بالاتر روی پله ها ایستاده و دستش را روی صورت قرمز شده اش گذاشته!
زن غلامرضا بود،چند باری هم دیده بودمش وقتی برای غلامرضا ناهار می آورد
نزدیک تر نرفتم
سیگارش را خاموش کرد و آمد سمت همسرش و جای سیلی ای که زده بود را نوازش میکرد
برگه ای را از روی زمین برداشت و در جیبش گذاشت و رفت سمت آسانسور.
چند روزی از این ماجرا گذاشت..
مصرف سیگارش دو برابر شده بود و حال و حوصله هم نداشت.
وضعیت شرکت داشت روز به روز بدتر میشد و مدیر عامل دستور داد ده نفر از کارکنان را که غلامرضا هم جزوشان بود اخراج کنند.
میدانستم با وضعیتی که دارد جایی کار پیدا نمیکند اما مجبور به ترک شرکت بود.
روزی که برای تسویه آمد گفتم خدا بزرگ است و از این حرفها که مثلا امیدواری بدهم...خب همه میدانند خدا بزرگ است!
بعد ماجرای دعوای آن روز را پرسیدم که برگه ای از جیبش در آوارد و نشانم داد... برگه ی جواب آزمایش بود، خبردار شدم که همسرش باردار است!
حالا دیگر فهمیده بودم آن دعوا و سیلی برای چه بوده، با وضعیت جسمی و مالی این بنده خدا که حالا درد بی شغلی هم اضافه شده بود... آمدن یک بچه خیلی خوشحال کننده نبود، برخلاف خیلی ها که این خبر را جشن میگیرند غلامرضا ماتم گرفته بود.
چند سالی گذشت
یک شب در قطار(مترو) نشسته بودم که دیدم غلامرضا که حالا پیر و شکسته هم شده بود در حال دستفروشی ست....
خیلی خسته به نظر میرسید اما سرحال جلوه میداد!
رفتیم گوشه ای از ایستگاه نشستیم و کمی از احوالاتش پرسیدم.
می گفت روزها در خانه های مردم کار میکند و شب ها در مترو دستفروشی
تعطیل و غیر تعطیل هم نداشت
پنج صبح از پایین شهر میرفت تا بالای شهر و ساعت دوازده شب هم بر میگشت خانه
با این همه خوشحال بود و میگفت هر چیزی که پسرم میخواهد برایش میخرم تا کیف کند
میگفت وقتی لباس مدرسه را میپوشد دلم برایش میرود
میگفت خدارو شکر کاملا سالم است ..
اما یکبار هم به میان دوستانش نرفته بود که نکند پسرش از وضعیت او خجالت زده شود..
میگفت ..خدارو شکر..
آن شب تا برسم خانه خیلی فکر کردم
و برای غلامرضا
برای حال خسته و برق چشمانش
برای از خود گذشتگی هایش
برای خدارو شکر گفتنش
نامی جز" پدر " نیافتم
👤#علی_سلطانی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔷🔹🔹🔹🔹🔹
🔹 امروز در فیسبوک داستان جالبی رو خوندم که نکات زیبایی رو گوشزد میکرد:
یک ماه از ازدواجم گذشته بود و در تخت خوابم و کنار همسرم خوابیده بودم و مشغول نگاه کردن به تلویزیون بودم که ناگهان پیامی برای فیسبوکم اومد و یک نفرم ازم درخواست دوستی کرده بود و ظاهرا یک خانم بود و منم کنجکاو شدم که بدونم کی هست ...
با دوستیش موافقت کردم و پیامی رو براش فرستادم که : شما؟!
اون هم بی درنگ گفت : من فلانی ام شنیدم که ازدواج کردی و لی من هنوز مشتاق توم و به فکرتم.
بله یک رابطه دوستی نامشروع قدیمی بود با دختری زیبا و شیک ...
یه لحظه گوشیم رو خاموش کردم تا مطمئن بشم خانمم خوابیده ...
بهش نگاه نکردم و دیدم بخاطر خستگی کارهای روزانه خانه ، در خواب عمیقیه ...
کمی بهش نگاه کردم و با خودم گفتم :
این آرامش و امنیت رو چه کسی بهش داده که در یک خونه جدید و آن هم فقط بعد از گذشت یک ماه از ازدواجمان راحت خوابیده و انگار سالهای سال است با این جای خواب آشنا بوده و مثل خانه پدریش است و بلکه آْسوده تر و مطمئن تر؟ ...
دور از خانه ای که 24 سال از دوران زندگیش رو درش سپری کرده بود و دور از خانواده ای که در میانشان بزرگ شده و فقط با یک اشاره هر چی رو که میخواست براش تهیه میکردن و اگر ناراحت و عصبانی میشد بدنبالش میدویدن و با تملق و قربان صدقه رفتن راضی و خوشحالش میکردن ...
پدرش هر چیزی رو میخواست براش میخرید و برادرش همیشه براش هدیه تهیه میکرد بدون اینکه اصلا خودش بخواد یا خبر داشته باشه ...
دختری دردانه پدر و مادر و خانواده ا ش ...
چه چیزی باعث شده آن خوشی و نعمت و شادی رو ترک کنه و به خونه مردی بیاد که مدت کمیه اون رو میشناسه و بهش اعتماد کرده و به خونه ش اومده وبراش آشپزی میکنه و لباس میشوره و بلکه مهمتر از این خیلی راحت پیش این مرد میخوابه و هیچ ترسی نداره و دوستش داره و با علاقه زندگیش جدیدش رو شروع کرده در حالیکه در خونه پدریش خجالت میکشید که جلوی برادرش روسریش رو برداره ...
تمامی این افکار در ذهنم میامد ومیرفت و نفس عمیقی کشیدم و گوشیم رو خاموش کردم و طرف مقابل رو بلاک کردم و به همسرم نگاه کردم و دو باره در کنارش خوابیدم ...
من مردی هستم که به همسرم خیانت نمیکنم و زندگیم رو نابود نمیکنم و قبل از اینکه از اون بترسم از خدا میترسم..)
واقعا اگر هر کدام از زوجین با این دید به زندگی نگاه بکنن خیلی مشکلات حل میشه ...
در زندگی چیزهای خیلی زیباتری از مجرد مسائل جنسی وجود داره ...
اصلا شاید یکی از مسائل حاشیه ای همین مسئله رابطه جنسی باشه در زندگی دو طرف که خیلی سریع در روزها و هفته های اول اثرش گمرنگ میشه..
زیبایی ظاهری زن اگه همراه با زیبایی اخلاق و رفتارش نباشه زندگی به کام هر دو تلخ میشه و انیق و شیک بودن مرد هم اگر همراه با وفاداری و عطوفت و مهربانیش با همسرش نباشه طعم خوش زندگی را از بین میبره ...
زیبایی باطنی و اخلاقی و رفتاری ، امروزه در جوامع ما و در میان بشر بطور عام و بطور اخص در جوامع غربی در زیر لایه های ضخیمی از مواد آرایشی و زندگی تجملاتی و لوکس و زرق و برق های دنیوی و فرهنگهای غلط دخیل بر ما ، پنهان شده و خفه شده ...
بسیاری از مردان توجه اول و آخرشان به زیبایی زنان است که در اغلب اوقات واقعی نیست و کاذبه و چه زود این زیبایی و شکیل بودن تبدیل به یک غول و دیو میشه اگر در کنارش وفا و عطوفت و مشورت و قناعت و ساده زیستی و محبت و مهربانی و مهمتر از همه ایمان نباشه ...
و در آخر این رو اضافه کنم :
نفر اول این داستان رو بجای اینکه یک مرد باشه میتونیم یک زن در نظر بگیریم و تمامی حرفا یا بیشترشون در مورد یک زن برابر شوهرش صدق میکنه.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
دو برادر با هم در مزرعه خانوادگی كار میكردند: كه یكی از آنها ازدواج كرده بود و خانواده بزرگی داشت و دیگری مجرد بود.
شب كه میشد دو برادر همه چیز از جمله محصول و سود را با هم نصف میكردند یك روز برادر مجرد با خودش فكر كرد و گفت: (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من مجرد هستم و خرجی ندارم ولی او خانواده بزرگی را اداره میكند. )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. در همین حال برادری كه ازدواج كرده بود با خودش فكر كرد و گفت: (( درست نیست كه ما همه چیز را نصف كنیم. من سر و سامان گرفته ام ولی او هنوز ازدواج نكرده و باید آیندهاش تأمین شود. )) بنابراین شب كه شد یك كیسه پر از گندم را برداشت و مخفیانه به انبار برادر برد و روی محصول او ریخت. سال ها گذشت و هر دو برادر متحیر بودند كه چرا ذخیره گندمشان همیشه با یكدیگر مساوی است. تا آن كه در یك شب تاریك دو برادر در راه انبارها به یكدیگر برخوردند. آن ها مدتی به هم خیره شدند و سپس بی آن كه سخنی بر لب بیاورند كیسه هایشان را زمین گذاشتند و یكدیگر را در آغوش گرفتند.
💫خوبی هیچوقت در دنیا و آخرت از بین نمیرود... از "خوب" به "بد"رفتن به فاصله لذت پريدن از يک نهر باريک است اما برای برگشتن بايد از اقيانوس گذشت!
پروکسی مخصوص وایفای
پروکسی مخصوص وایفای
پروکسی مخصوص وایفای
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔘 داستان کوتاه
#زنجیره_عشق
"زنجیره عشق با مهر و محبت محکم و باثبات میمونه...
" تظاهر به مهربانی" هرگز به دل کسی نمینشینه!!
چرا که، هر آنچه از دل برآید بر دل نشیند..."
یک روز بعد از ظهر وقتی اسمیت داشت از سرِکار بر می گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود.
زن برای اسمیت دست تکان داد تا متوقف شود.
اسمیت پیاده شد و خودش رو معرفی کرد و گفت: من اومدم کمکتون کنم.
زن گفت: صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست.
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: «من چقدر باید بپردازم؟»
اسمیت به زن چنین گفت: «شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد،
همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا می خواهی که بدهیات رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه.!!»
چند مایل جلوتر، زن کافه کوچکی رو دید و داخل شد تا چیزی بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولی نتونست بی توجه از لبخند شیرین زن پیشخدمتی بگذره که احتمالا هشت ماهه باردار بود و به خاطر تامین نیازهای زندگی و کمک به همسرش کار می کرد و از خستگی روی پا بند نبود.
او داستان زندگی پیشخدمت رو نمی دانست و احتمالا هیچ گاه هم نخواهد فهمید.!
وقتی که پیشخدمت رفت تا بقیه صد دلارش رو بیاره، زن مسن از در بیرون رفته بود، درحالیکه بر روی دستمال سفره یادداشتی رو باقی گذاشته بود.
وقتی پیشخدمت نوشته زن رو میخوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در یادداشت چنین نوشته بود:
«شما هیچ بدهی به من ندارید. من هم در این چنین شرایطی بوده ام و روزی یک نفر هم به من کمک کرد، همونطور که من به شما کمک کردم اگر تو واقعا می خواهی که بدهیت رو به من بپردازی، باید این کار رو بکنی؛ نگذار زنجیر عشق به تو ختم بشه!»
همان شب وقتی زن پیشخدمت از سرکار به خونه رفت در حالیکه به اون پول و یادداشت زن فکر می کرد به شوهرش گفت: «دوستت دارم اسمیت خدا رو شکر همه چیز داره درست میشه...»
* سعی کنیم تا جایی که امکان داره به دیگران کمک کنیم بدون هیچ چشم داشتی...
و قول بدیم که نگذاریم هیچ وقت زنجیره عشق به ما ختم بشه...*👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
اصطلاحات زنان:
"خب":
این کلمه ای است که زنان برای پایان دادن به مکالمه هایی استفاده می کنند که در آن حق با آنهاست و شما باید ساکت شوید.
"پنج دقیقه":
اگر مشغول لباس پوشیدن و اماده شدن است یعنی حداقل نیم ساعت.
برو خوش بگذره:
یعنی برو وقتی برگشتی من میدونم با تو
"هیچی":
این آرامش قبل از توفان است. معنی و مفهوم آن این است که باید به شدت گوش به زنگ باشید . بحث هایی که با هیچی شروع می شوند، غالباً با خب تمام می شوند.
"بفرمایید":
این کلمه اصلاً ربطی به اجازه دادن انجام کاری ندارد.
“اگه جرئت داری” در آن مستتر است.
"آه بلند":
این در حقیقت یک کلمه محسوب میشود که معمولاً درست فهمیده نمی شود. آه بلند یعنی او فکر میکند شما هیچوقت اورا نمی فهمید و او نمیداند چرا دارد وقتش را با ماندن و بحث با شما سر هیچی تلف می کند.
"اشکال نداره":
این یکی از خطرناک ترین جملاتی است که زن شما ممکن است به شما بگوید. اشکال نداره یعنی اون به زمان طولانی تری احتیاج دارد که تصمیم بگیرد شما چگونه باید تاوان این اشتباهتان را پس بدهید.
"ممنون":
از شما تشکر میکند. فقط بگویید خواهش میکنم. هیچ حرف اضافه ای نزنید و تشریفتان را ببرید سریع.
"اصلاً هرچی":
این ترکیب برای گفتن به حسابت می رسم! یا مرده شورت رو ببرن استفاده میشود.
"نه، نگرانش نباش عزیزم، خودم انجام میدم":
یک جمله بسیار خطرناک دیگر. به معنی آنکه این کار به دفعات متعدد به شما محول شده و حالا تصمیم گرفته خودش دست به کار شود.
این حالت معمولاً منجر به حالتی خواهد شد که شما از او بپرسید:مگه چی شده؟
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
خانهی دوستم غوغایی بود.
باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود.
همه در ناباوری عمیقشان سوگواری میکردند و به سر و صورت خودشان میزدند اما هیچکس کاری نمیکرد.
میدانید... تشریفات، خاکسپاری، پذیرایی... طبیعی هم هست.
هیچکس تصورش را نمیکند که این شتر روزی در خانهی خودش خواهد خوابید، و در چنین روزی باید به چه چیزهایی فکر کند.
ناگهان آقای همسایه پیدایش شد. خیلی آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون به من وصیت کرده و من از خواستههای ایشان اطلاع دارم.
و آقای همسایه کارها را دست گرفت. همسر و فرزندانِ خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی مسئولیتی داد. و خلاصه مراسم تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد.
یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادتِ باباجانت که دوست و رفیقی اینچنین صمیمی و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست.
دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجانِ من اهل دوست و رفیق بازی نبود. خانهای بود. ولی یکی دو بار در پارک روبهروی خانه آقای همسایه را دیده بودم کنارِ باباجان روی نیمکتی نشستهاند و گپ میزدند. همین...
اینها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم.
یکی که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند، بگوید نگران هیچ چیزی نباش. بگوید همهچیز را بگذار به عهدهی من.
یک آقای همسایه که بعد از یک پیادهروی نیمساعته دوستمان داشته باشد. چه در زندگی، چه در مرگ... آن هم بی هیچ منتی.
آخرین سطر: قدر آدمهای ساده و بیشیلهپیلهی زندگیتان را بدانید. همانها که قادرند روی نیمکتِ یک پارک، از آخرین وصیت خود صحبت کنند...
👤 نیکی فیروزکوهى
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❖
خیلی زیباست حتما بخوانید 🍂🍃
زﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ، ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮشحالیهایش ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ.
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ شبها اینگونه ﻧﻮﺷﺖ :
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩخترم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ نمیزند !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎسهایم ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ !
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮرم ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ میشوم، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ هستم!
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ میکند، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ !
خوﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ.
میتوان به همه چیز خوب نگاه کرد🍂🍃
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚پيدا کردن بخت
روزى جوانى براى پيدا کردن بخت خود، بار سفر بست. از ديار به ديارى ديگر، از جنگلى به بيشهاى و در همين بيشه به شير خفتهاى برخورد. او به خيال اينکه شير خفته، بختش او است، بيدارش کرد و از شير پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نه جوان! من بخت خوابيدهٔ تو نيستم. از شدت درد اين جورى توى خواب و بيدارىاَم، حال اگر بختت را يافتى از او دواى درد من شير را بپرس!
جوان به راه خود ادامه داد تا به دختر مريض ثروتمندى برخورد، از او پرسيد:
ـ تو بخت مني؟
ـ نوجوان! من بخت تو نيستم! اگر بختت را پيدا کردي، دواى مريضيم را از او جويا شو!
باز به راه خود ادامه داد، در راه به درختى که داشت خشک مىشد، رسيد از درخت پرسيد:
ـ اى درخت! تو بخت مني!
ـ نه جوان! من کم بخت، بخت تو نيستم. اگر بخت را پيدا کردي، دوائى از او بخواه که مرا از خشکيدن نجات دهد.
و جوان همينطور آواره، سرگردان، پرسان و جويان رفت و رفت تا بالاخره رسيد به بخت خود. بخت به جوان گفت: من بخت توام و خوب مرا يافتي. حالا از من چه مىخواهي؟
جوان که از خوشحالى مىخواست پرواز کند، داروى شير دردمند، دختر مريض و درخت را از بخت خود خواست، بخت دربارهٔ شير دردمند گفت:
ـ شير دردمند بايد مغز آدم بىشعور و احمقى را بخورد تا درد از تن او برود.
دربارهٔ دختر مريض ثروتمند گفت: بايد شوهر کند تا از مريضى خلاص شود.
دربارهٔ درخت گفت: اگر گنج زير ريشهٔ درخت بيرون آورده شود، طلسم خشکيدن درخت مىشکند و درخت سرسبز و خرم خواهد شد.
جوان راه رفته را بازگشت تا به درخت رسيد، دواى او را گفت، درخت تقاضا کرد پس بيا از زير ريشهام، گنج را براى خودت دربياور. هم تو به نوائى مىرسي، هم من از خشک شدن نجات مىيابم!
جوان گفت: بختم با من يار است، ديگر گنج مىخواهم چهکار؟
به راه افتاد و در منزل بعد به دختر مريض ثروتمند رسيد. دواى شفاى او را هم گفت. دختر مريض ثروتمند هم تقاضا کرد: پس بيا با من ازدواج کن که هم صاحب من شوى و هم صاحب ثروتم!
جوان جواب داد: نه بختم را يافتهام و با من يار است، تو و ثروتت را مىخواهم چهکار؟
باز به راه افتاد و سرانجام رسيد به آن شير دردمند خفته در بيشه. شير با چشمهاى نيمهباز تا او را ديد غريد و پرسيد: اى جوان! بالاخره بختت را پيدا کردي؟ جوان با خوشحالى جواب داد: بله بعد شرح حال درخت، دختر مريض ثروتمند و داروى دردشان را هم به شير گفت و اين را هم گفت که دست رد به سينهٔ هر دو زده است. شير غريد: عجب. بعد پرسيد: حالا بگو ببينم داروى درد مرا هم از بختت پرسيدي؟ چوان گفت: بله. شير گفت: داروى دردم را چى گفت. جواب داد: به من گفت تا به تو بگويم که دواى دردت، خوردن مغز يک آدم بىشعور و احمق است.
شير پا شد خميازهاى کيد و گفت: حالا از تو سؤال مىکنم، آيا احمقتر و بىشعورتر از تو آدمى پيدا مىشود که به گنج زير ريشهٔ درخت، دختر و ثروتش پشت پا بزند!
جوان در جواب شير هاج و واج ماند، پس شير با يک حملهٔ ناگهانى جوان را به خاک و خون کشيده و مغز او را خورد و شفا يافت
پروکسی تمام اپراتورها 1
پروکسی تمام اپراتورها 2
پروکسی تمام اپراتورها 3
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💕 داستان کوتاه
آموزنده, بخونید
دختری با مادرش "مرافعه" داشت.
او بسیار "عصبانی" شد و از خانه بیرون رفت.
پس از طی راه طولانی، هنگامی که از یک فروشگاه کیک عبور می کرد، "احساس گرسنگی" کرد.
اما جیب دختر را "بید خورده" و حتی یک یوان هم نداشت.
"صاحب فروشگاه" یک "زن سالخورده مهربان" بود.
پیرزن دید که دختر درمقابل کیکها ایستاده و به آنها نگاه می کند، از وی پرسید:
عزیزم، گرسنه ای؟!
دختر سرش را تکان داد و گفت:
"بله، اما پول ندارم."
پیرزن لبخندی زد و گفت:
عیب ندارد، "مهمان من هستی."
پیرزن "کیک و یک فنجان شیر" برای دختر آورد، دختر بسیار سپاسگزار شد.
اما فقط کمی کیک خورد و سپس "اشکهایش بر گونه ها و روی کیک" جاری شد.
پیرزن از دختر پرسید:
عزیزم، چه شده است؟!
دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت:
چیزی نیست، من فقط بسیار از شما "تشکر" می کنم.
با وجود آنکه شما من را نمی شناسید، به من کیک دادید، من با "مادرم" دعوا کردم، اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت: دیگر به "خانه باز نگرد.!!"
پیرزن با شنیدن سخنان دختر گفت:
عزیزم، "چطور می توانی" این گونه فکر کنی؟
من فقط "یک کیک" به تو دادم، اما تو بسیار از من تشکر می کنی.!!
"مادرت سالها برای تو غذا درست کرده است،" چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او "دعوا" می کنی؟!
"دختر مدتی سکوت کرد."
سپس با "عجله" کیک را خورد و به طرف خانه "دوید."
هنگامی که به خانه رسید؛
* دید که "مادر" در مقابل در انتظار میکشد.*❣️
مادر با دیدن دختر بی درنگ خنده ای کرد و به دختر گفت:
عزیزم، عجله کن "غذا درست کرده ام."
اگر دیر کنی، غذا سرد خواهد شد.
در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد.
آری دوستان؛ بعضی اوقات، ما از "نیکی و مهربانی دیگران" تشکر می کنیم، اما "مهربانی اعضای خانواده مان" را نادیده می گیریم.!
دوستان عزیز؛ آیا شما در زندگی تان با چنین مسئله ای روبرو شده اید؟؟
" بله، عشق به اعضای خانواده سزاوار ستایش است."👌
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان0کوتاه
#نجات_عشق❤️
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨﷽✨
🌼صداقت
✍سال ها پیش در چين باستان شاهزاده ای تصميم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختری سزاوار را انتخاب کند .وقتي خدمتکار پير قصر ماجرا را شنيد به شدت غمگين شد. چون دختر او مخفيانه عاشق شاهزاده بود ، دخترش گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت . مادر گفت : تو شانسی نداری ، نه ثروتمندی و نه خيلی زيبا .دختر جواب داد : می دانم هرگز مرا انتخاب نمی کند ، اما فرصتی است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم . روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه ای می دهم ، کسی که بتواند در عرض 6 ماه زيباترين گل را برای من بياورد ، ملکه آينده چين می شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت . سه ماه گذشت و هيچ گلی سبز نشد ، دختر با باغبان های بسياری صحبت کرد و راه گل کاری را به او آموختند ، اما بی نتيجه بود ، گلی نروييد... روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدان های خود داشتند .لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسی کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلی سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراطور می کند : گل صداقت ...
همه دانه هايی که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk