هدایت شده از روانشناسان بزرگ
#ویژه_استوری
#سلام_بانو
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ فَاطِمَةَ وَ خَدِیجَة
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِین
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ الْحَسَنِ وَ الْحُسَیْن
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا أُخْتَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا عَمَّةَ وَلِیِّ اللَّه
السَّلامُ عَلَیْکِ یَا بِنْتَ مُوسَى بْنِ جَعْفَر
يَا فَاطِمَةُ اشْفَعِي لِي فِي الْجَنَّةِ
🔸السلام علیک یافاطمه المعصومه🔸
◀️هر روز صبح با سلام به حضرت فاطمه معصومه سلامالله علیها روز خود را آغاز میکنیم
📚#حکایت
شیخی پای منبر در مورد حلال و حرام صحبت میکرد و می گفت :
روزی سه تا دزد به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون!!
تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن!!
بعدش آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!!
شب که شد دزد آخر دلدرد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلیش در غذایش ریخته بود ، مُرد!!
الاغ که تنها مانده بود ، راه صاحبخونه را در پیش گرفت و بهمراه مال به خانه تاجر دیندار برگشت...
این یعنی مال حلال به صاحبش برمیگردد!!
مردم پای منبر صلواتی بلند فرستادند که ، معتادی بلند شد و گفت:
ای شیخ!
تمام دزدا که مردند، پس جریان رو کی واستون تعریف کرده!؟؟ خره؟!
بعد از آنروز دیگر کسی شیخ را ندید!
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍒🍒🍒
بنا بر داستانی کهن از مکتب صوفیگری، زمانی پادشاهی در سرزمینی از خاورمیانه زندگی می کرد که همواره میان شادی و ناامیدی در نوسان بود.
کوچکترین مسأله ای موجب اندوه و واکنش شدید پادشاه میشد و شادی او نیز خیلی زود به اندوه و ناامیدی تبدیل می گشت.
زمانی رسید که پادشاه سرانجام از خود و زندگی اش به تنگ آمد و در راه چاره ای برای بیرون آمدن از این حالت به جست و جو پرداخت.
شاه به دنبال مرد فرزانه ای فرستاد که در قلمرو پادشاهی او زندگی می کرد و به روشن بینی معروف بود.
هنگامی که مرد فرزانه به دربار آمد، پادشاه به او گفت:
«می خواهم مانند تو باشم. آیا می توانی رهنمودی به من بدهی که توازن، آرامش و حکمت را به زندگی ام ارمغان بیاورد؟
در آن صورت هر چه بخواهی، به تو خواهم داد».
مرد فرزانه گفت: شاید بتوانم به شما کمک کنم، اما بهای این رهنمود بسیار بالاست و سراسر قلمرو پادشاهی شما هم برای ارزش آن کافی نخواهد بود.
از این رو چنان چه به آن احترام بگذارید، آن را به شما هدیه خواهم کرد.
پادشاه او را مطمئن ساخت که به آن احترام خواهد گذاشت و مرد فرزانه آنجا را ترک گفت.
چند هفته بعد او بازگشت و جعبه عجیبی را که از سنگ یشم ساخته شده بود، به شاه تقدیم نمود. پادشاه جعبه را باز کرد و یک حلقه طلایی ساده در آن یافت.
روی آن حلقه این عبارت حک شده بود :
«این نیز بگذرد»
پادشاه از مرد فرزانه معنی این نوشته را جویا شد. مرد فرزانه گفت:
«این انگشتر را همیشه در انگشت خود نگاه دارید. هر آنچه که روی دهد، پیش از این که آن را بد یا خوب بنامید، بر این انگشتر دست بکشید و این عبارت را بخوانید. شما با این کار همیشه در آرامش خواهید بود».
این نیز بگذردا چه مفهومی در این واژگان ساده نهفته که این چنین نیرومند است؟
هرگاه گذرا بودن همه چیزها وچاره ناپذیری تغییر را ببینید و بپذیرید، بدون ترس ونگرانی از آینده میتوانید از خوشی های جهان تازمانی که ادامه دارند، بهرمند شوید.
هنگامی که وابسته نباشید، به مزایای عالی تر وابستگی نداشتن دست میابید که از آن نقطه میتوانید به رویدادهای زندگی خود بنگرید.
به جای اینکه در درون آنها گیر بیفتید آنگاه شما مانند فضا نوردی میشوید که از آن بالا سیاره زمین راکه در بی کرانگی فضااحاطه شده، میبینید.
وبه تناقض ذاتی این حقیقت که سیاره زمین ارزشمند ودر عین حال ناچیز است پی میبرید.
" این نیز بگذرد"، ناگهان فضای پیرامون آن وضعیتی که در آن قرار دارید را فرا میگیرد.
این فضا آرامشی که " این دنیایی" نیست انتشار میابد.
زیرا این جهان، شکل است
و آرامش، فضاست
این است آرامش پروردگار
جهانی نو_اکهارت تله
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
بهترین مدرک تحصیلی جهان چیست ؟!
دکتر ویکتور فرانکل ؛ تنها کسی بود که
موفق شد از زندان آشويتس در لهستان
معروف به قتلگاه آدم سوزی فرار کند ،
او در نامهای خطاب به معلمان سراسر
جهان برای تمام تاریخ اینگونه می نویسد:
چشمان من چیزهایی دیده است
که چشم هیچ انسانی نباید ببیند ؛
من اتاقهای گازی را ديدم كه توسط
بهترين مهندسين طراحی میشدند.
من پزشكـان مـاهـری را ديدم كه
کودکـانی معصوم و بی گناه را به
راحتی مسموم میكردند.
من پرستارانی کاربلد را دیدم که انسانها
را با تزریق یک آمپول به قتل میرسانند.
من فارغ التحصیلان دانشگاهی را دیدم
که میتوانستند انسان دیگری را در
آتش بسوزانند. و مجموع این دلایل
مرا به آموزش مَشکوک کرد.
از شما تقاضا میکنم که تلاش کنید قبل از
تربیت دانشآموزانتان به عنوان یک دکتر
یا یک مهندس از آنها یک انسان بسازید ،
تا روزی تبدیل به جانوران روانی دانشمند نشوند.
پزشک یا مهندس شدن کار چندان دشواری
نيست و هرکسی میتواند با چند
سال تلاش به آن برسد .
اما به دانشآموزان خود بیاموزید که
بهترین و بزرگترين ثروت هر کدام از
آنها " انسانیت " است كه با هيچ مدرک
تحصیلی در جهان قابل مقايسه نيست...
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚#حکایت
شیخی پای منبر در مورد حلال و حرام صحبت میکرد و می گفت :
روزی سه تا دزد به خونه یک تاجر دینداری زدند و کلی پول و سکه رو روی خر صاحبخونه گذاشتن و زدن بیرون!!
تو مسیر دوتاشون دسیسه چیدن که سومی رو بکشن تا سهمشون بیشتر بشه و همین کارو هم کردن!!
بعدش آب و غذایی خوردن و باز راه افتادن که یه دفعه یکیشون خنجر کشید و رفیق دومیش رو هم کشت!!
شب که شد دزد آخر دلدرد شدیدی گرفت و بر اثر سمی که شریک قبلیش در غذایش ریخته بود ، مُرد!!
الاغ که تنها مانده بود ، راه صاحبخونه را در پیش گرفت و بهمراه مال به خانه تاجر دیندار برگشت...
این یعنی مال حلال به صاحبش برمیگردد!!
مردم پای منبر صلواتی بلند فرستادند که ، معتادی بلند شد و گفت:
ای شیخ!
تمام دزدا که مردند، پس جریان رو کی واستون تعریف کرده!؟؟ خره؟!
بعد از آنروز دیگر کسی شیخ را ندید!
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌹🌹🌹
#قصه_و_عبرت
💟 ماجرایی حقیقی و تأثیر گذار ...
در اولین شب ازدواج ولید ، به همسر زیبایش نگاه کرد ، احساس کرد که خوشبخت ترین مرد دنیاست و برای اولین بار زندگی به روی او لبخند زده است....
نزد هدی رفت ، اما هدی گریه می کرد و داد زد به من نزدیک نشو !!
ولید گفت : چرا ؟
گریه کنان گفت : من آن کسی نیستم که تو می خواهی ، من قبلا بی عفت شده ام و خطا کرده ام با کسی ..
این سخن مانند صاعقه ای بر سر ولید فرود آمد ، واحساس کرد که دنیا برسرش خراب شده ، وقلبش تند تند می زد ، اما زود جلوی خشمش را گرفت وبه اتاق دیگری رفت و خوابید .
صبح هنگام به نزد هدی آمد و گفت :
اگر من اکنون تو را طلاق دهم روی زبان مردم می افتی و آبرویت می رود ، و خانواده ات معلوم نیست باتو چکار کنند ، پس من تو را یک سال کامل نزد خود نگه می دارم ، و بعد تو را طلاق خواهم داد ، تو در اتاقی می خوابی و من در اتاق دیگر ..
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
روزها می گذشتند و ولید چنانکه گفته بود هدی را به حال خود رها کرده بود ، هر کدام در اتاقی جداگانه می خوابیدند ، و حتی با هدی حرف نمیزد ..
وقتی هدی به ولید نگاه می کرد او را مرد کاملی می یافت که تمام صفات یک مرد خوب را دارد و به حال خودش تأسف می خورد که با خود چه کرده است ...
ولید در کودکی مادرش را از دست داده بود ، و نامادری اش با او مهربان نبود ، اما ولید با همه سختی ها ساخته بود و به نامادری اش پشت نکرده بود ..
و این مشکلات از او مردی با اخلاق ساخته بود ..
اما هدی همیشه ترسی از آخرین برگهٔ سال داشت ، با آمدن آن طلاقش حتمی می شد .
وقتی ولید را در حال بازی با کودکان فامیل می دید ، می دانست که او به بچه ها علاقه دارد ، با خود می اندیشید که به ولید ظلم کرده است و خوشیها را از او گرفته است .
روزی از روزها باران شدیدی می بارید و ولید ماشین خریده بود ، آن را روشن کرد اما از شدت بارش آن را متوقف کرد وخودش نیز سرمای شدیدی احساس می کرد بنابراین به داخل منزل برگشت ، وقتی هدیٰ در را باز کرد ولید بیهوش به داخل افتاد .
هُدیٰ بالا تنه او را گرفت و کشان کشان به اتاقش برد و مثل یکمادر تمام شب را بر بالین او منتظر ماند ، ولید تب زیادی داشت ، وهدی تب او را با دستمال خیس کم کم پایین آورد ، بالاخره تبش رفع شد و چشمانش را باز کرد ، هدی را با چشمان خیس در انتظار خود دید ، احساس کرد که هدی را در احساساتش به خوبی درک کرده و با او صادق بوده است ...
ولید شفا یافت ، چند روزی سپری شد و به آخر سال رسیدند ، مدت ماندن هدی به اتمام رسیده بود ..
افکار پریشان به هدی هجوم آورده بودند ..به خانواده اش چه بگوید ؟
وسایل خود را جمع نمود ، آماده برای طلاق شد ..
ولید گفت : قبل از رفتن نزد خانواده ات به سالن برو چیزی هست که باید ببینی .
هدی نمی دانست برای چه باید به آنجا برود ؟
اما آنجا چیزی را دید که توقعش را نداشت !!
ولید روی کاغذی برایش چنین نوشته بود :
همسر عزیزم ؛
سالی گذشت ، و من مراقب تو بودم ،تو را در نماز و روزه دیدم ، تو را در حال دعا یافتم ، ومن تو را بخشیدم ، و از امروز شوهرت هستم و تو همسر من هستی ...
رسول الله صلی الله علیه وسلم می فرماید :
هرکس عیب مسلمانی را بپوشاند ، خداوند در روز قیامت عیب او را می پوشاند ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
برای خواندن داستان های بیشتر به ما بپیوندید
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✅ یادمه کسی زیاد نمیدونست شلوار لی چیه!؟
ولی همه خوشتیپ به نظر میومدن...
✅ یادمه کسی نمیدونست اینستاگرام چیه؟
ولی همه ازحال هم خبردار بودن بدون لایک وکامنت...
✅یادمه کسی نمیدونست تِری'جی یا فُور'جی چیه!؟
اما درعوض سرعت رفت و آمد خانوادگی و سرزدن وبزرگترها زیاد بود
بدون نیاز به بسته و گیگ وحجم...
✅یادمه کسی نمیدونست پرتقال توقرمز و قهوه اسپرسو چیه!؟
اما همون لقمه غذای محلی که داشتن بامزه و باهم میخوردن...
✅یادمه اگرکسی می اُفتاد روزمین همه دستشو میگرفتن بلندش میکردن ،،
الان پیرمرد میفته کف خیابون طرف داره فیلم ازش میگیره...
✅ یادمه با یه قوطی 18 کیلویی روغن ، یه ضبط شارژی ، یه کیسه برنج و چندتا مرغ ، شلوغترین و گرمترین عروسی را میگرفتیم ،،
الان میخواد 20 میلیون بدی تالار 2 میلیون فیلمبردار ، 1 میلیون آرایشگاه ، بعد از یـکسال هم مُـهر طلاق را بزنیم داخل شناسنامه ها...
✅یادمه با یک تایر موتوری 10 تا بچه بازی میکردن و سرگرم بودن، ....
الان بچه را میبری سرزمین موجهای آبی روز بروز هم بیشتر سوار آدم میشه...!
✅یادمه عید که میشد هر شبی خونه یکی ازفامیل میرفتیم،،...
الان کل فامیل به مودم یه نفر وصل میشن ، کسی نمیدونه چی بگه فقط هر چند دقیقه یک بار رفع تکلیفی میگن دیگه چه خبر؟!
✅ قشنگ یادمه عروس میرفت آریشگاه تا میومد همه نگاهش میکردن که ببینیم عروس چه شکلیه...!
الان 5 نفر با عروس میره آرایشگاه موقعی که میان بیرون نمیدونی کدومش عروسه...؟!
✅یادمه قبلا ساعت 4 شب بلند میشدیم سحری میخوردیم روزه میگرفتیم!
الان ساعت 4 شب شام میخوریم آخرین بازدیده نگاه میکنیم و میخوابیم...!
*" آخ روزای خوب "*
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💫بچه که بودم
آنقدر از خدا می ترسیدم ،
که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...
من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !
با خودم می گفتم :
" یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! "
من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...
می دانید ؟!
چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،
فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ...
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...
به او می گویم "خدا بخشنده است" ...
اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،
تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...
من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...
می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...
من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...
من برایش از جهنم نخواهم گفت ...
اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،
و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...
من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...
کاش همه این را می فهمیدیم ...
باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !
اگر باور نکرده اید ؛
لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
#خدا
#ترسناک
#نیست...💚🦋
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
سال ها پیش پدربزرگ از مکه آمده بود و برایمان سوغاتی آورده بود.
برای من یک تفنگ آورده بود که با باتری کار می کرد. هم نور پخش می کرد و هم صدایی شبیه به آژیر داشت. آنقدر دوستش داشتم که صبح تا شب با خودم تفنگ بازی میکردم. همه را کلافه کرده بودم.
می گفتند انقدر صدایش را در نیار؛ انقدر تفنگ بازی نکن؛ باتری اش تمام می شود.
🚨
یادم می آید می خندیدم و میگفتم: خوب تمام شود میروم باتری می خرم و باز بازی می کنم.
چند روزی گذشت تا برایمان مهمان آمد. وسط تفنگ بازی با پسر مهمان، دقیقا جایی که حساس ترین نقطه ی بازی بود باتری تفنگم تمام شد! دیگر نه نور داشت و نه آژیر. نمی توانستم شلیک کنم و... بازی را باختم!
🚨
امروز به این فکر می کنم که چقدر شبیه کودکیم هست این روز ها.
تمام انرژی ام را بیهوده هدر دادم.
برای انسان هایی که نبودند یا نماندند،
برای کار هایی که مهم نبودند.
حالا که همه چیز مهم و جدی ست، حالا که مهمترین قسمت بازی ست،
انرژی ام تمام شده،
بعضی وقتا نمی دانی چقدر از انرژیت باقی مانده، فکر میکنی همیشه فرصت هست، ولی حقیقت این ست گاهی هیچ فرصتی نداری!
🚨
اگر روزی صاحب فرزند شدم به او خواهم گفت: مراقب باتری زندگی ات باش،
بیهوده مصرفش نکن،
شاید درست جایی که به آن نیاز داری، تمام شود...!
🌹ارسالی پروانه
از اعضای کانال داستان و پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
㊙️☢☢☢☢㊙️
🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃🍎🍃
دﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ، ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺭﻧﮓ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺭﻓﺘﻨﯽ ﻧﯿﺴﺖ...
🍃🍎🍃
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﮐﻢ ﻫﺴﺘﯽ، ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﺷﻮﯼ ﻭ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻗﻠﺐ ﻫﺎ ﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻫﺎ ﺍﺯ ﭘﺲ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻧﺸﺎﻥ ﺑﺮ ﺑﯿﺎﯾﯽ...
🍃🍎🍃
ﺑﺎﯾﺪ ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺟﻤﻊ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺿﺮﺏ ﺑﺎﺷﺪ،
ﺑﺎﯾﺪ ﺗﺎ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻨﺸﺎﻥ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻧﺸﺪﯼ ﺩﺭ ﮔﻮﺷﺸﺎﻥ ﻋﺎﺷﻖ ﺷﺪﻥ ﺭﺍ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ ﻧﮑﻨﯽ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﯽ ﻭ ﻧﻤﺎﻧﺪﯼ،
🍃🍎🍃
ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﯼ، ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﺷﮑﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺑﺎ ﺳﺎﺩﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺑﻐﻀﺸﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﺵ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮔﺮﻓﺖ...
ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﻗﻠﺒﺸﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﻧﯿﺎﯾﺖ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﯾﺨﺖ...
🍃🍎🍃
ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯼ ﺳﺎﺩﻩ ﻣﯽ ﭘﻮﺷﻨﺪ، ﺩﺧﺘﺮﻫﺎﯾﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺁﺳﺘﯿﻦ ﺭﻭﯾﺎﻫﺎﯾﺸﺎﻥ ﺧﯿﺲ ﮔﺮﯾﻪ هاییست ﮐﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺻﺪﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺍﻧﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﻧﺪ ﻣﺮﻫﻢ ﻫﺴﺘﻨﺪ...
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺷﺎﻧﺲ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺷﺖ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﻮﯼ.
🍃🍎🍃
ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﻬﺎﯾﺖ ﺯﻝ ﺑﺰنند ﺗﺎ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﮐﺸﻒ ﮐﻨﯽ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻌﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﺫﺭﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻧﺒﻮﺩﻧﺪ. ﮐﺎﻓﯿﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﯾﺖ ﺯﻝ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺑﺎﻭﺭﺕ ﺷﻮﺩ ﺩﺭﺩﺍﻧﻪ ﺧﺪﺍ ﺷﺪﻩ ﺍﯼ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺖ از آسمان ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ...
🍃🍎🍃ارسالی مهدیه
از اعضای کانال داستان و پند
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔮🔮🔮⚜
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⚜
📚داستان واقعی و آموزنده ای
تحت عنوان👈 دختری بنام سودابه
#سودابه_قسمت_یازدهم
خودمو کشوندم به پای مامانم
گفتم مامان بزار برم رو در رو حرف بزنم
مامان خواهش میکنم
فقط دوساعت وقت بده
مامان تا عمر دارم کنیزت میشم
فقط زجه میزدمو پای مامانو گرفته بودم
مامان سرشو برگردوند گفت برو
دویدم سمت اتاقم لباسمو پوشیدم
مامان تو اشپزخونه با بغض گغت دو ساعت دیگه خونه هستی
دویدم سمت کوچه تاکسی گرفتم
رفتم دفتر، در دفترو باز کردم
سهیل داشت سیگار میکشید
گفتم سهیل تکلیفم و روشن کن
عصبانی,شد ، داد زد،تکلیف چی ؟
من شرایط ازدواج ندارم،گفتم سهیل تو قول دادی،گفت تو حال خودم نبودم
گریم گرفت نشستم زمین،گفتم زندگیمو خراب کردی،برگشت سمتم گفت خودت خواستی خودت،درمونده بودم
اشک میریخت،داد زد ، زر زر نکن اعصاب ندارم ، داد زدم سهیل خودمو میکشم
داد,زد هر غلطی میخوای بکن هری
بلند شدم ، زدم از دفتر بیرون
متنفر بودم ازش، رسیدم خونه
یه نامه نوشتم زدم به آینه اتاقم
مامان تو حال مشغول تلویزیون دیدن بود، گفت نتیجه، گفتم حل شد فردا میان خواستگاری، من میرم حمام
تو حموم دوش اب,سرد و باز کردم
تمام بدنم خورد بود، گلوم میسوخت،قلبم تیر میکشید، نشستم کف حموم
دیگه اشکی نمونده بود تا گریه کنم
تقصیر خودم بود، سهیل راست میگه
من دوست داشتم مثل شادی و امثال اون باشم، من خودم خواستم
به جریان اب که تو چاه میرفت نگاه کردم، مثل خودم که ته چاه بودم
سهیل نجاتم نداد..
سهیل سنگ بود
تیغ ریش تراشی بابا تو جای وسایل بود
نگاش کردم،محوش شدم، تصمیمو گرفته بودم ، مرگ تنها راه حله
از حموم برم بیرون یا باید بگم من زن سهیلم یا اینجا بمیرم بهتره، بلند شدم
اول تیغ و کشیدم رو انگشتم سوخت
خون اومد،بغضم گرفت
اخه مگه چند سالمه ؟
بعد چشامو بستم
به لحظه ایی که عروس پسر عموم شدم فکر کردم ، شب عروسی بعد کلی بزن و بکوب فهمیده،تف میکنه تو صورتم
ابروی همه رفته ، بابام سکته کرده
مامان سیاه پوش
شوهر خواهرم ،خواهرم و طلاق میده
زن عمو به همه فامیل رسوایی منو میگه
تیغ کشیدم رو رگم،اره بمیرم بهتره
آب سرد،خون گرم، میسوخت
حموم پر خون
چشام تار شد، تار شد
سهیل حتما عذاب وجدان میگیره
چقدر گریه میکنه؟
مامان نامرو حتما میخونه
مراسمم کسی نمیاد
مامان حتما خوشحال میشه از مرگم
خوبه نمیبینم عذاب های اینجارو
من میمونم اونور با خدای خودم
انگار خوابم میاد
همه جا سیاه میشه
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند📚
🔮 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮🔮
🌸🍃🌸🍃
روزی شیطان پیش حضرت موسی رفت.
کلاهش را برداشت و سلام کرد.
موسی گفت: تو کیستی؟
گفت: من شیطانم.
موسی گفت: پس شیطان تویی !
خدا آوارهات کند.
شیطان گفت: من به خاطر مقامی که داری
آمدهام به تو سلام کنم.
موسی گفت: بگو ببینم چه گناهی است
که اگر مردم مرتکب شوند،
بر آنها مسلط میشوی؟
گفت: وقتی از خودشان خوششان بیاید
و فکر کنند اعمال خوبشان زیاد است و
گناهانشان کم !!
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💫بچه که بودم
آنقدر از خدا می ترسیدم ،
که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...
من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !
با خودم می گفتم :
" یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم ؟! "
من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...
می دانید ؟!
چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،
فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ...
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...
به او می گویم "خدا بخشنده است" ...
اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،
تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...
من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...
می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...
من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...
من برایش از جهنم نخواهم گفت ...
اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،
و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...
من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...
کاش همه این را می فهمیدیم ...
باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !
اگر باور نکرده اید ؛
لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
#خدا
#ترسناک
#نیست...💚🦋
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
شخصی بر سفره امیری مهمان بود، دید که در میان سفره . دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد . امیر علت این خنده را پرسید، مرد پاسخ گفت: در ایام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم. روزی راه بر کسی بستم آن بینوا التماس کرد که پولش را بگیرم و از جانش در گذرم اما من مصمم به کشتن او بودم. در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بود رو کرد و گفت: شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است. اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه آن مرد افتادم
امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد میکند و میگوید: کبکها شهادت خودشان را دادند. پس از این گفته امیر دستور داد سر ان مرد را بزنند.
(پیامبر اکرم (ص)می فرمایند:
از نفرین مظلوم بترسید اگر چه کافر باشد،زیرا در برابر نفرین مظلوم پرده و مانعی نیست.)
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
امیرالمؤمنین علی (ع) بالای بام خانه، خرما تناول می کرد، حضرت در سنین جوانی بودند، سلمان فارسی در حیاط آن خانه لباس خود را می دوخت.
حضرت علی (ع) دانه خرمایی از باب مزاح به سمت سلمان رها کرد. سلمان گفت: یا امیر المؤمنین (ع) با من شوخی می کنید در حالیکه من پیرمرد و شما جوان کم و سن و سال هستید؟ حضرت فرمودند: ای سلمان من را از نظر سن و سال کوچک و خود را بزرگ می بینی. قصه دشت ارژن را فراموش کرده ای؟
چه کسی تو را در آن بیابان که گرفتار شیر درنده شده بودی نجات داد؟ سلمان با شنیدن این کلمات با تعجب از امیرالمؤمنین (ع) کیفیت جریان را خواست.
حضرت علی فرمودند: در وسط آب ایستاده بودی و از شیر بزرگی که آنجا بود می ترسیدی. دستهایت را به دعا بلند کردی و از خدا کمک خواستی. و خداوند اجابت فرمود.
من همان اسب سوار هستم که زره به روی شانه اش و شمشیری به دستش بود که با یک ضربه شمشیر آن شیر را به دو نیم کرد و شما را خلاص کرد. سلمان عرض کرد: نشانه دیگری در آنجا بود، برایم بیان فرمایید.
امام علی (ع) دست به آستین برد و یک شاخه گل تازه بیرون آورد و فرمود: این همان هدیه شماست که به آن اسب سوار دادید. سلمان با دیدن آن گل بیشتر دچار حیرت و سرگردانی شد، با عجله خدمت رسول خدا (ص) شرفیاب شد و عرض کرد: ای رسول خدا، من اوصاف شما را در انجیل خوانده ام. محبت شما در دلم جای گرفت، دینم را رها کرده و دین شما را قبول کردم، ولی از پدرم مخفی نمودم و وقتی پدرم فهمید نقشه بر قتل من کشید ولی بخاطر مادرم از من گذشت و من را به کارهای سخت و دشوار وادار می کرد تا من فرار کردم.
به محلی به نام دشت ارژن رسیدم ، در حال استراحت بودم وقتی احتیاج به آب پیدا کردم لباسهای خود را در آورده و داخل رودخانه شدم، ناگهان شیر بزرگی آمد و روی لباسهای من ایستاد وقتی او را دیدم به وحشت افتادم و از خداوند کمک خواستم که ناگاه اسب سواری پیدا شد و با یک ضربه شیر را دو نیم کرد، من از آب بیرون دویدم و لباس به تن کردم و خودم را به رکابش انداختم و آن را بوسیدم. از همان اطراف گلی کندم و به ایشان هدیه دادم، بعد از نظرم ناپدید شد و رفت، از این اتفاق بیش از صد سال می گذرد و این قصه را برای کسی تعریف نکرده ام. امروز امام علی (ع) تمام قضیه را برای من بیان فرمودند و همان شاخه گل را به من نشان دادند.
رسول خدا فرمودند: ای سلمان، هنگامیکه مرا به آسمان بردند تا جایی که جبرئیل توقف نمود و من تا کنار عرش بالا رفتم، درحالیکه پروردگارم بدون واسطه با من سخن گفت. وقتی سفر معراج تمام شد و به زمین برگشتم علی بن ابی طالب (ع) بر من وارد شد و تمام گفتگوهای من با پروردگارم را خبر داد. بدان ای سلمان هرکدام از انبیاء و اولیاء از زمان آدم تاکنون که گرفتار شده اند علی بن ابی طالب (ع) آنها را نجات داده است.
القطره، جلد1، صفحه 282
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
امیرالمؤمنین علی (ع) بالای بام خانه، خرما تناول می کرد، حضرت در سنین جوانی بودند، سلمان فارسی در حیاط آن خانه لباس خود را می دوخت.
حضرت علی (ع) دانه خرمایی از باب مزاح به سمت سلمان رها کرد. سلمان گفت: یا امیر المؤمنین (ع) با من شوخی می کنید در حالیکه من پیرمرد و شما جوان کم و سن و سال هستید؟ حضرت فرمودند: ای سلمان من را از نظر سن و سال کوچک و خود را بزرگ می بینی. قصه دشت ارژن را فراموش کرده ای؟
چه کسی تو را در آن بیابان که گرفتار شیر درنده شده بودی نجات داد؟ سلمان با شنیدن این کلمات با تعجب از امیرالمؤمنین (ع) کیفیت جریان را خواست.
حضرت علی فرمودند: در وسط آب ایستاده بودی و از شیر بزرگی که آنجا بود می ترسیدی. دستهایت را به دعا بلند کردی و از خدا کمک خواستی. و خداوند اجابت فرمود.
من همان اسب سوار هستم که زره به روی شانه اش و شمشیری به دستش بود که با یک ضربه شمشیر آن شیر را به دو نیم کرد و شما را خلاص کرد. سلمان عرض کرد: نشانه دیگری در آنجا بود، برایم بیان فرمایید.
امام علی (ع) دست به آستین برد و یک شاخه گل تازه بیرون آورد و فرمود: این همان هدیه شماست که به آن اسب سوار دادید. سلمان با دیدن آن گل بیشتر دچار حیرت و سرگردانی شد، با عجله خدمت رسول خدا (ص) شرفیاب شد و عرض کرد: ای رسول خدا، من اوصاف شما را در انجیل خوانده ام. محبت شما در دلم جای گرفت، دینم را رها کرده و دین شما را قبول کردم، ولی از پدرم مخفی نمودم و وقتی پدرم فهمید نقشه بر قتل من کشید ولی بخاطر مادرم از من گذشت و من را به کارهای سخت و دشوار وادار می کرد تا من فرار کردم.
به محلی به نام دشت ارژن رسیدم ، در حال استراحت بودم وقتی احتیاج به آب پیدا کردم لباسهای خود را در آورده و داخل رودخانه شدم، ناگهان شیر بزرگی آمد و روی لباسهای من ایستاد وقتی او را دیدم به وحشت افتادم و از خداوند کمک خواستم که ناگاه اسب سواری پیدا شد و با یک ضربه شیر را دو نیم کرد، من از آب بیرون دویدم و لباس به تن کردم و خودم را به رکابش انداختم و آن را بوسیدم. از همان اطراف گلی کندم و به ایشان هدیه دادم، بعد از نظرم ناپدید شد و رفت، از این اتفاق بیش از صد سال می گذرد و این قصه را برای کسی تعریف نکرده ام. امروز امام علی (ع) تمام قضیه را برای من بیان فرمودند و همان شاخه گل را به من نشان دادند.
رسول خدا فرمودند: ای سلمان، هنگامیکه مرا به آسمان بردند تا جایی که جبرئیل توقف نمود و من تا کنار عرش بالا رفتم، درحالیکه پروردگارم بدون واسطه با من سخن گفت. وقتی سفر معراج تمام شد و به زمین برگشتم علی بن ابی طالب (ع) بر من وارد شد و تمام گفتگوهای من با پروردگارم را خبر داد. بدان ای سلمان هرکدام از انبیاء و اولیاء از زمان آدم تاکنون که گرفتار شده اند علی بن ابی طالب (ع) آنها را نجات داده است.
القطره، جلد1، صفحه 282
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
9 عبارتی که هرگز نباید در مکالمههایمان به کار ببریم؛
1. خسته به نظر میرسی
2. وای! چقدر لاغر شدی
3. لیاقتت بیشتر از اینهاست
4. تو همیشه… یا تو هیچوقت…
5. نسبت به سنات خیلی جوان به نظر میرسی
6. به تو گفته بودم که…
7. موفق باشی
8. حق انتخاب با توست یا هر طور خودت صلاح میدانی
9. حداقل من هرگز…
ختم کلام
در مکالمات روزانه، چیزهایی به ظاهر کوچک وجود دارند که میتوانند همه چیز را عوض کنند. این پیشنهادات را در صحبتهایتان لحاظ کنید و از بکار بردن عبارات منفی اجتناب کنید تا بازخوردهای مثبت آن را در زندگی ببینید.
#روانشناسی ✨
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
پند یک پدر پیر در حال مرگ به فرزندش:
منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش و اشکهایت را با دستان خود پاک کن《همه رهگذرند》
زبان استخوانی ندارد ولی اینقدر قوی هست که بتواند به راحتی قلبی را بشکند《مراقب حرفهایت باش》
به کسانی که پشت سرت حرف میزنند بی اعتنا باش آنها جایشان همانجاست دقیقا پشت سرت《گذشت داشته باش》
گاهی خداوند برای حفاظت از تو کسی یا چیزی را از تو میگیرد اصرار به برگشتنش نکن پشیمان خواهی شد《خداوند وجود دارد پس حکمتش را قبول کن》
انسان به اخلاقش هست نه به مظهرش. اگرصدای بلند نشانگر مردانگی بود سگ سرور مردان بود
قبل از اینکه سرت را بالا ببری و نداشته هایت را به پیش خدا گلایه کنی نظری به پایین بینداز و داشته هات را شاکر باش.
+ انسان بزرگ نمیشود جز به وسیله ی فکرش !
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
بازرگان و انوشیروان
بازرگانى در زمان انوشیروان مى زیست و مالى فراوان گرد آورد. پس از سال ها، او که در مملکت نوشیروان غریب بود، تصمیم به بازگشت به دیار خویش گرفت، ولى بدخواهان، نزد پادشاه بدگویى کردند که فلان بازرگان، از برکت تو و سرزمین تو، چنین مال و منال به هم رسانده است و اگر او برود، دیگر بازرگانان هم روش او را در پیش مى گیرند و اندک اندک رونق دیار تو، هیچ مى شود.
انوشیروان هم رأى آنها را پسندید و بازرگان را احضار کرد و گفت که اگر مى خواهى، برو؛ ولى بدون اموال.
بازرگان گفت: «آنچه پادشاه فرمود، به غایت صواب است و از مصلحت دور نیست. اما آنچه آورده بودم و در شهر تو به باد رفت، اگر پادشاه دو چندان باز تواند داد، ترک همه مال گرفتم.
نوشروان گفت: اى شیخ! در این شهر چه آورده اى که باز نتوانم داد؟
گفت: اى مَلِک! جوانى آورده بودم و این مال بدو کسب کرده. جوانى به من باز ده و تمامت مال من باز گیر.
نوشیروان از این جواب لطیف متحیّر شد و او را اجازت داد تا به سلامت برفت.
جوامع الحکایات
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانهی مردی زندگی میکرد.
زیرک دربارهی زندگی خود چنین میگوید:
«هرگاه مرد صاحبخانه خوراکی برای روز دیگر نگه میداشت، من آن را ربوده و میخوردم و مرد هرچه تلاش میکرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمیبرد.
تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد.
او انسانی جهاندیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود.
هنگامی که مهمان برای مرد سخن میگفت، صاحب خانه برای آنکه ما را از میان اتاق رفت وآمد میکردیم براند(فراری دهد)، دستهایش را بههم میزد.
مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت:
من سخن میگویم آنگاه تو کف میزنی؟ مرا مسخره میکنی؟
مرد گفت:
برای آن دست میزنم که موشها بر سر سفره نریزند و آنچه آوردهایم را ببرند.
مهمان پرسید:
آیا هرچه موش در این خانهاند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟
مرد گفت:
نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است.
مهمان گفت:
بیگمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان میکنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام میدهد. پس تیشهای برداشت و لانهی مرا کند. من در لانهی دیگری بودم و گفتههای او را میشنیدم.
در لانهی من 1000 دینار بود که نمیدانم چهکسی آنجا گذاشته بود اما هرگاه آنها را میدیدم و یا به آنها میاندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر میشد.
مهمان زمین را کند تا به زر رسید
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانهای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید.
من این سخنها را میشنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست میکردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت.
چندی نگذشت که در بین موشهای دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند.
پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد.
مهمان و صاحبخانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحبخانه زر را در کیسهای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم،
هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آنکه دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم.
مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آنچنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم.
درد آن زخمها، همهی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آنجا بود که دریافتم، پیشآهنگ همهی بلاها طمع است.
پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آنچه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانهی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.
📚#کلیله_و_دمنه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقای موتاز عیسی ابراهیم یکی از همین دلگندههای دنیا و پیامبر صلح است. باور ندارید؟ فیلم را ببینید.
در مسابقه پرش ارتفاع المپیک، عیسی ابراهیم (بارشیم) –پرنده قطری- و جانمارکو تامبری – پرنده ایتالیایی- هر دو از مانع 2 متر و 37 سانتیمتری عبور کرده بودند و در تعداد خطا هم برابر بودند. اما هیچکدام قادر به عبور از مانع 2 متر و 39 نشدند.
وقتی داور مسابقه از عیسی ابراهیم سوال کرد که ادامه میدهند یا خیر؟ همان موقع که تامبری (حریف ایتالیایی) کنار ابراهیم ایستاد، عیسی ابراهیم از داور پرسید با این شرایط، هر دو میتوانیم صاحب مدال طلا شویم؟ وقتی داور میگوید «بله»، عیسی ابراهیم که میتوانست با وجود ادامهدادن و تواناییهایش بهتنهایی صاحب مدال طلا شود، از ادامهدادن صرفنظر میکند و در اتفاقی نادر، مسابقات پرش ارتفاع المپیک، بدون نفر دوم، با دو برنده صاحب مدال طلا به پایان میرسد.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان کوتاه
"بشنو و باور نکن"
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی میکرد.
او تعدادی شیشه برای پنجرههای خانهاش سفارش داده بود.
شیشهبر، شیشهها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانهات ببرد من هم عصر برای نصب شیشهها میآیم.
از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!
چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکییکی سخنانت را بگوئی.!
مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.
به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچهای این مطلب را میدانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...
باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل میبردم.
یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...
مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که میخواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...
بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشههای این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!
* از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته میشود که؛ بشنو و باور مکن!! *
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
گویند که در شهر نیشابور موشی به نام «زیرک» در خانهی مردی زندگی میکرد.
زیرک دربارهی زندگی خود چنین میگوید:
«هرگاه مرد صاحبخانه خوراکی برای روز دیگر نگه میداشت، من آن را ربوده و میخوردم و مرد هرچه تلاش میکرد تا مرا بگیرد، کاری از پیش نمیبرد.
تا اینکه شبی مهمانی برای مرد آمد.
او انسانی جهاندیده و سرد و گرم روزگارچشیده بود.
هنگامی که مهمان برای مرد سخن میگفت، صاحب خانه برای آنکه ما را از میان اتاق رفت وآمد میکردیم براند(فراری دهد)، دستهایش را بههم میزد.
مهمان از این کار مرد خشمگین شد و گفت:
من سخن میگویم آنگاه تو کف میزنی؟ مرا مسخره میکنی؟
مرد گفت:
برای آن دست میزنم که موشها بر سر سفره نریزند و آنچه آوردهایم را ببرند.
مهمان پرسید:
آیا هرچه موش در این خانهاند همگی جرات و توان چنین کاری را دارند؟
مرد گفت:
نه! یکی از ایشان از همه دلیرتر است.
مهمان گفت:
بیگمان این جرات او دلیلی دارد و من گمان میکنم که این کار را به پشتیبانی چیزی انجام میدهد. پس تیشهای برداشت و لانهی مرا کند. من در لانهی دیگری بودم و گفتههای او را میشنیدم.
در لانهی من 1000 دینار بود که نمیدانم چهکسی آنجا گذاشته بود اما هرگاه آنها را میدیدم و یا به آنها میاندیشیدم، شادی و نشاط و جرات من چندبرابر میشد.
مهمان زمین را کند تا به زر رسید
و آن را برداشت و به مرد گفت:
که دلیل دلیری موش این زر بود. زیرا که مال پشتوانهای بس نیرومند است. خواهی دید که از این پس موش دیگر زیانی به تو نخواهد رسانید.
من این سخنها را میشنیدم و در خود احساس ناتوانی و شکست میکردم. دانستم که دیگر باید از آن سوراخ، به جایی دیگر رفت.
چندی نگذشت که در بین موشهای دیگر کوچک شمرده شدم و جایگاه خود را از دست دادم و دیگر مانند گذشته بزرگ نبودم. کار به جایی رسید که دوستان مرا رها کردند و به دشمنانم پیوستند.
پس من با خود گفتم؛
که هرکس مال ندارد، دوست، برادر و یار ندارد.
مهمان و صاحبخانه، زر را بین خود بخش کردند. صاحبخانه زر را در کیسهای کرد و بالای سر خود گذاشت و خوابید، من خواستم از آن چیزی باز آرم تا شاید از این بدبختی رهایی یابم،
هنگامی که به بالای سر او رفتم، مهمان بیدار بود و یک چوب بر من زد که از درد آن بر خود پیچیدم و توان بازگشت به لانه را نداشتم. به سختی خود را به لانه رساندم و پس از آنکه دردم اندکی کاسته شد، دوباره آز مرا برانگیخت و بیرون آمدم.
مهمان چشم به راه من بود، چوبی دیگر بر سر من کوفت، آنچنان که از پای درآمدم و افتادم. با هزار نیرنگ خود را به سوراخ رساندم.
درد آن زخمها، همهی جهان را بر من تاریک ساخت و دل از مال و دارایی کندم. آنجا بود که دریافتم، پیشآهنگ همهی بلاها طمع است.
پس از آن، به ناچار کار من به جایی رسید که به آنچه در سرنوشت است خشنود شدم. بنابراین از خانهی آن مرد رفتم و در بیابانی لانه ساختم.
📚#کلیله_و_دمنه
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان کوتاه
"بشنو و باور نکن"
در زمانهای دور، مرد خسیسی زندگی میکرد.
او تعدادی شیشه برای پنجرههای خانهاش سفارش داده بود.
شیشهبر، شیشهها را درون صندوقی گذاشت و به مرد گفت: باربری را صداکن تا این صندوق را به خانهات ببرد من هم عصر برای نصب شیشهها میآیم.
از آنجا که مرد خسیس بود، چند باربر را صدا کرد...
ولی سر قیمت با آنها به توافق نرسید.!
چشمش به مرد جوانی افتاد، به او گفت:
اگر این صندوق را برایم به خانه ببری، سه نصیحت به تو خواهم کرد که در زندگی بدردت خواهد خورد.
باربر جوان که تازه به شهر آمده بود، سخنان مرد خسیس را قبول کرد.
باربر صندوق را بر روی دوشش گذاشت و به طرف منزل مرد راه افتاد.
کمی که راه رفتند، باربر گفت:
بهتر است در راه یکییکی سخنانت را بگوئی.!
مرد خسیس کمی فکر کرد.
نزدیک ظهر بود و او خیلی گرسنه بود.
به باربر گفت: اول آنکه سیری بهتر از گرسنگی است و اگر کسی به تو گفت گرسنگی بهتر از سیری است، بشنو و باور مکن!!
باربر از شنیدن این سخن ناراحت شد زیرا هر بچهای این مطلب را میدانست، ولی فکر کرد شاید بقیه نصیحتها بهتر از این باشد.!
همینطور به راه ادامه دادند تا اینکه بیشتر از نصف راه را سپری کردند...
باربر پرسید: خوب نصیحت دومت چیست؟!
مرد که چیزی به ذهنش نمی رسید پیش خود فکر کرد کاش چهارپایی داشتم و بدون دردسر بارم را بمنزل میبردم.
یکباره چیزی به ذهنش رسید و گفت:
بله پسرم نصیحت دوم این است، اگر گفتند پیاده رفتن از سواره رفتن بهتر است، بشنو و باور مکن.!!
باربر خیلی ناراحت شد و فکر کرد، نکند این مرد مرا سر کار گذاشته ولی باز هم چیزی نگفت.
دیگر نزدیک منزل رسیده بودند که باربر گفت:
نصیحت سومت را بگو، امیدوارم این یکی بهتر از بقیه باشد...
مرد خسیس از اینکه بارهایش را مجانی به خانه رسانده بود خوشحال بود و به مرد گفت:
اگر کسی گفت باربری بهتر از تو وجود دارد، بشنو و باورمکن!!
مرد باربر خیلی عصبانی شد و فکر کرد باید این مرد را ادب کند بنابراین هنگامی که میخواست صندوق را روی زمین بگذارد آنرا ول کرد و صندوق با شدت به زمین خورد...
بعد رو کرد به مرد خسیس و گفت:
اگر کسی گفت که شیشههای این صندوق سالم است بشنو و باور مکن.!!
* از آن پس، وقتی کسی حرف بیهوده می زند تا دیگران را فریب دهد یا سرشان را گرم کند، گفته میشود که؛ بشنو و باور مکن!! *
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk