#داستانزیبا📚
جواب ابلهان خاموشیست از کجا اومده؟
ابو علی سینا در سفر بود. در هنگام عبور از شهری ،جلوی قهوه خانه ای اسبش را بر درختی بست و مقداری کاه و یونجه جلوی اسبش ریخت و خودش هم بر روی تخت جلوی قهوه خانه نشست تا غذایی بخورد.
خر سواری هم به آنجا رسید ،از خرش فرود آمد و خر خود را در پهلوی اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خودش هم آمد در کنار ابوعلی سینا نشست.
شیخ گفت : خر را پهلوی اسب من نبند، چرا که خر تو از کاه و یونجه او میخورد و اسب هم به خرت لگد میزند و پایش را میشکند.
خر سوار آن سخن نشنیده گرفت به روی خودش نیاورد و مشغول خوردن شد.
ناگاه اسب لگدی زد و پای خر را لنگ کرد.
خر سوار گفت : اسب تو خر مرا لنگ کرد و باید خسارت دهی.
شیخ ساکت شد و خود را به لال بودن زد و جواب نداد.
صاحب خر ، ابوعلی سینا را نزد قاضی برد و شکایت کرد.
قاضی سوال کرد که چه شده؟ اما ابوعلی سینا که خود را به لال بودن زده بود ،هیچ چیز نگفت.
قاضی به صاحب خر گفت : این مرد لال است ......؟
روستایی گفت : این لال نیست بلکه خود را به لال بودن زده تا اینکه تاوان خر مرا ندهد، قبل از این اتفاق با من حرف میزد....
قاضی پرسید : با تو سخن گفت ..؟ چه گفت؟
صاحب خر گفت : او به من گفت خر را پهلوی اسب من نبند که لگد میزند و پای خرت را میشکند......
قاضی خندید و بر دانش ابو علی سینا
آفرین گفت.
قاضی به ابوعلی سینا گفت حکمت حرف نزدنت پس چنین بود؟!!!
ابوعلی سینا جوابی داد که از آن به بعد درزبان پارسی به مثل تبدیل شد:
✅"جواب ابلهان خاموشی ست"✅
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
خدا داده ولي كور ! ـ خر مفت و زن زور
زن و مردي با يك بار گندم که روی خرشان بود و زن سوار بود و مرد پياده، داشتندبه آسياب ميرفتند. سر راه برخوردند به يك مرد كور. زن تا مرد كور را ديد به شوهرش گفت: «اي مرد! اين مرد كور را سوار خر بكن گناه داره مرد از حرف زنش اوقاتش تلخ شد و گفت: «اي زن! ولش،کن بیا بریم
زن باز التماس كرد : «نه والله! گناه داره » مرد قبول كرد و كور را بغل كرد و گذاشت روي خر، پشت زنش. بعد از چند قدم مرد كوردستي به كمر زن كشيد و گفت: «ببينم پيرهنت چه رنگه؟» زن گفت: رنگ پيرهنم گل گليه بعد مرد كور دستش را روي پاهاي زن كشيد و گفت: «تنبونت چه رنگه؟» زن گفت: «سياهه» بعد دستش را روي شكم او كشيد و گفت: «انگار آبستن هستي؟» زن گفت: «بله شش ماههام» ديگر حرفي نزدند تا نزديك آسياب رسيدند. شوهر زن به مرد كور گفت: «باباجون ديگه پياده شو تا ما هم بريم اسیاب» اما مرد كور ب گفت: «چرا پياده بشم؟»
و زن بيچاره را محكم گرفت و داد و فرياد سر داد كه: «اي مردم! اين مرد غريبه ميخواد زنم و بارم و خرم را از من بگيره به دادم برسين مردم جمع شدند و گفتند: «چه روزگاري شده مرد گردنكلفت ميخواد اين كور بدبخت را گول بزنه!» بعد به مرد كور گفتند: «اگر اين زن، زنت هست پس بگو پيرهنش چه رنگه؟» او گفت: «گل گليه» بعد فرياد زد: «بابا تنبونش هم سياه، شش ماهه هم آبستنه» مردم گفتند «بيچاره راس ميگه»
بعد آنها را بردند پيش داروغه. داروغه حكم كرد آن سه نفر را توي سه تا اطاق كردند و درهارا بستند
بعد به يك نفر گفت: «برو پشت در اطاقها گوش بده ببين چي ميگن مأمور اول به پشت در اطاقي كه زن در آن بود رفت و گوش دادديد كه زن بيچاره گريه ميكند و ميگويد: «ديدي چه بلايي به سر خودم آوردم، همهاش تقصير خودم بودـ مأمور داروغه از آنجا رفت پشت در اطاقي كه شوهر زن در آن بود. ديد مرد بيچاره دارد آه و ناله ميكند و ميگويد: «ديدي اين زن ناقص عقل چه بلايي به سرم آورد. اي كور لعنتی کذاب مأمور رفت پشت در اطاقي كه مرد كور توش بود، ديد كه كور دارد ميزند و ميرقصد و ميگويد: «خدا داده ولي كور! ـ خر مفت و زن زور» مأمور رفت پيش داروغه و گفت:قربان ببين كه اين مرد مكار چه خوشحالي ميكنه داروغه يواشكي رفت پشت در اطاق و يقين كردفرمان داد آنها را بيرون آوردند و مرد كور نمك ناشناس را به اسب تور بستند و به بيابان سر دادند
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانزیباوآموزنده💕✨
♥✨حدود صد سال پیش مردی ثروتمند در مکه زندگی میکرد… او خدمتکاری داشت که همهی کارهایش را انجام میداد… یک روز وقتی اذان صبح داده شد، او نیز بیدار شد و صاحب خود را بیدار کرد و برایش آب وضو آورد و فانوس را روشن کرد و در حالی که روبروی وی حرکت میکرد به مسجد رفتند…
♥✨آن زمان هنوز در مکه برق نبود و کوچهها خاکی بودند و تاریک و پرسنگلاخ…وقتی آن ثروتمند به تلاش غلامش برای خدمت به او فکر کرد به وی گفت: ببین سعید، من در وصیتنامهای که برای ورثهام نوشتهام این را قید کردهام که تو به خاطر اخلاص در خدمتگزاری من در این ده سال، آزاد خواهی بود.
♥✨غلام که این را شنید چیزی نگفت!
نماز صبح فردا سعید مانند همیشه بیدار شد و فانوس را روشن کرد، اما این بار پشت سر آقایش حرکت کرد!مرد ثروتمند که تعجب کرده بود گفت: سعید مشکلی پیش آمده؟ چرا روبرویم حرکت نمیکنی تا راه را برایم روشن کنی؟!
♥✨خدمتکار گفت:
سرورم، شما وقتی به من وعده دادی بعد از وفاتتان آزادم کنی، نورت را پشت سر خود قرار دادی… چرا کاری میکنی که من برای آزادیام منتظر مرگ شما بمانم، به جای آنکه آرزو کنم عمرتان در طاعت خداوند طولانی باشد؟!
♥✨نمیدانی که اگر مرا آزاد کنی با وجود آنکه دیگر بردهات نیستم همچنان خدمت شما را خواهم کرد؟!آن مرد که درسِ خدمتکارش را فرا گرفته بود گفت: سعید، تو از همین لحظه آزاد هستی!و خدمتکارش هم گفت: و من از این لحظه خادم فرمانبر شما هستم!
♥✨درسی که گوینده از این داستان آموخت این است که هرگاه تصمیم گرفت کاری را انجام دهد، در حالی که زنده است آن را عملی سازد نه آنکه انجام آن را به بعد از مرگش محول کند. به طوری که نورش در برابرش باشد نه پشت سر!
♥✨وی به این حد اکتفا نکرده بلکه این داستان را برای همهی کسانی که تصمیم داشتند برای پس از وفاتشان برای ساخت یک مسجد یا یتیم خانه یا مدرسهی حفظ قرآن و دیگر کارها وصیت نامه بنویسند، تعریف میکرد و میگفت: آیا تضمین میکنی ورثهات وصیت تو را همانطور که دوست داری انجام دهند؟
تلاش کنیم نورمان در برابر ما باشد نه پشت سرمان.
♥✨خداوند ما را از جمله کسانی قرار دهد که دربارهشان میفرماید:
{َیوْمَ تَرَى الْمُؤْمِنِینَ وَالْمُؤْمِنَاتِ یَسْعَىٰ نُورُهُم بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَبِأَیْمَانِهِم }
[حدید: 12]
(روزی که مردان و زنان مومن را میبینی که نورشان در برابرشان و به جانب راستشان دوان است).
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔘داستان کوتاه📚
"مردانگی"
♥✨او "دزدى ماهر" بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکیل داده بودند.
روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند.
در حین صحبتهایشان گفتند:
چرا ما همیشه با "فقرا و آدمهایى معمولى" سر و کار داریم و قوت لایموت آنها را از چنگشان بیرون مى آوریم؟! بیائید این بار خود را به "خزانه سلطان" بزنیم که تا آخر عمر برایمان بس باشد.
البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود.
آنها ...
تمامى "راهها و احتمالات" ممکن را بررسى کردند، این کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام "بهترین راه ممکن" را پیدا کردند و خود را به خزانه رسانیدند.
♥✨خزانه "مملو از پول و جواهرات قیمتى" و ... بود.
آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام "طلاجات و عتیقه جات" در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند.
در این هنگام چشم سر کرده باند به "شى ء درخشنده و سفیدى" افتاد، گمان کرد "گوهر شب چراغ" است، نزدیکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد "نمک" است!
♥✨بسیار ناراحت و عصبانى شد و از شدت "خشم و غضب" دستش را بر پیشانى زد بطورى که رفقایش متوجه او شدند و خیال کردند اتفاقى پیش آمد یا نگهبانان خزانه با خبر شدند.
خیلى زود خودشان را به او رسانیدند و گفتند: چه شد؟
چه "حادثه اى" اتفاق افتاد؟
او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پیدا بود گفت:
افسوس که تمام زحمتهاى چندین روزه ما "به هدر رفت" و ما "نمک گیر سلطان" شدیم، من ندانسته نمکش را چشیدم، دیگر نمى شود "مال و دارایى پادشاه" را برد، از مردانگى و مروت به دور است که "ما نمک کسى را بخوریم و نمکدان او را هم بشکنیم و ..."
♥✨آنها در آن دل سکوت سهمگین شب، بدون این که کسى بویى ببرد "دست خالى" به خانه هاشان باز گشتند.
صبح که شد و "چشم نگهبانان" به "درهاى باز خزانه" افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهایى بوده است، سراسیمه خود را به "جواهرات سلطنتى" رسانیدند، دیدند "سر جایشان" نیستند، اما در آنجا بسته هایى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند دیدند جواهرات در "میان بسته ها" مى باشد، بررسى دقیق که کردند دیدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد و ...
♥✨بالاخره خبر به "گوش سلطان" رسید و خود او آمد و از نزدیک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر این کار برایش عجیب و "شگفت آور" بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت:
عجب!
این چگونه دزدى است؟
براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چیز را ببرد ولى "چیزى نبرده" است؟!
آخر مگر مى شود؟!
چرا؟...
ولى هر جور که شده باید ریشه یابى کنم و ته و توى قضیه را در آورم ...
♥✨در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده "در امان" است او مى تواند نزد من بیاید، من بسیار مایلم از نزدیک او را ببینم و بشناسم.
این اعلامیه سلطان به گوش "سرکرده" دزدها رسید، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت:
♥✨سلطان به ما امان داده است، برویم پیش او تا ببینیم چه مى گوید. آنها نزد سلطان آمده و خود را "معرفى" کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسید:
این کار تو بوده؟!
گفت: آرى...
سلطان پرسید:
"چرا آمدى دزدى" و با این که مى توانستى همه چیز را ببرى ولى چیزى را نبردى؟
گفت:
"چون نمک شما را چشیدم و نمک گیر شدم و بعد جریان را مفصل براى سلطان گفت ..."
♥✨سلطان به قدرى "عاشق و شیفته کرم و بزرگوارى" او شد که گفت:
حیف است جاى "انسان نمک شناسى" مثل تو، جاى دیگرى باشد، تو باید در "دستگاه حکومت" من "کار مهمى" را بر عهده بگیرى، و حکم "خزانه دارى" را براى او صادر کرد.
آرى...
"او "یعقوب لیث صفاری" بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود "سلسله صفاریان" را تاسیس نمود."
♥✨ یعقوب لیث صفاری "سردار بزرگ و نخستین شهریار ایرانی"(پس از اسلام) قرون متوالی است که در آرامگاهش واقع در روستای شاه آباد واقع در 10 کیلومتری دزفول بطرف شوشتر آرمیده است. *
گفتنی است در کنار این آرامگاه بازمانده های شهر گندی شاپور نیز دیده می شود.
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#حکایتزیباوآموزنده✨💕
♥✨حکایت کنند مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت.
همسرش او را تحریک کرد به دریا برود،
شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند.
مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد.
♥✨قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد.
او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد.
او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟
همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد،
♥✨پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود.
پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟
او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است،
پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد.
♥✨او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود.
پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است.
همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد...
♥✨پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت.
پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد.
♥✨وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد...
پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است.
♥✨پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند.
بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد.
♥✨پادشاه به او گفت:
-آیا مرا میشناسی...!؟
-آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی.
-میخواهم مرا حلال کنی.
-تو را حلال کردم.
-می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟
♥✨گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم :
پروردگارا!
او قدرتش را به من نشان داد،
تو هم قدرتت را به او نشان بده!👌
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#یک_داستان_یک_پند
گویند: پادشاهی فرزندش در بستر مرگ افتاد و همه اطباء را برای طبابت، نزد او جمع کردند. اطباء از تشخیص بیماری او عاجر شدند. بوعلی سینا را نزد او آوردند. بر بالین او نشست و گفت: تو را دردی در جسم نمیبینم، روح تو مریض است. شاهزاده چون حاذقبودن بوعلی را فهمید: گفت مکان خلوت کنید با طبیب کار دارم.
شاهزاده گفت: مرا دردی است که تو فقط یافتی! من پسر این پادشاه از یک کنیزم. پدرم با وجود پسران دیگر مرا ولیعهد خود کرد و دشمنی آنان به جان خود خرید. پدرم از دست هیچ کس جز من باده نمینوشد، اطرافیان مرا تطمیع کردند سمّ در باده کردم تا پدر خویش بُکشم. پدرم باده را چون دست گرفت و چهره مرا دید داستان را فهمید و باده نخورد. منتظر بودم مرا دستور قتل دهد، نه تنها دستور قتل مرا نداد بلکه روزبروز بر محبت خویش بر من افزود که اطبای جهان بر بالین من حاضر ساخت. ای طبیب! من با این درد خواهم مُرد، مرا رها کن و برو!
گاهی خوببودن کسی چنان آزاردهنده است که هرگز با بدبودنش نخواهد توانست کسی را چنین آزار کند. پس همیشه برای آزار کسی که آزارت کرد به بدیکردن در حق او برای آزارش فکر نکن، به این راه هم بیندیش.
️یوسف (ع) با نیکبودن خود چنان زلیخا را آتش زد که هیچ کس نمیتوانست.
وَيَدْرَءُونَ بِالْحَسَنَةِ السَّيِّئَةَ أُولَٰئِكَ لَهُمْ عُقْبَى الدَّارِ (22 - رعد)
و در عوض بدیهای مردم نیکی میکنند، اینان هستند که عاقبت منزلگاه نیکو یابند.
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان نجمالدینایوبی تکریتی ...
«نجمالدينايوبی، امير تكريت (شهری در عراق) برای مدتی طولانی ازدواج نمیکرد، برادرش اسدالدین شیرکوه از او پرسید: چرا ازدواج نمیکنی؟
نجمالدین گفت: کسی را که من میخواهم، هنوز پیدا نکردهام.
اسدالدین گفت: من برایت خواستگاری نکنم!؟
نجمالدین گفت: چه کسی را؟
اسدالدین گفت: دختر ملکشاه سلجوقی یا دختر وزیر پادشاه.
نجمالدین گفت: آنها مناسب من نیستند.
اسدالدین گفت: مگر تو چه کسی را میخواهی؟
گفت: زنی صالح که دستم را بگیرد و بسوی بهشت ببرد و از او صاحب فرزندی صالح شوم که خوب و نیکو تربیتش کند تا بالغ شود و جنگجویی شایسته شود و بیتالمقدس را برای مسلمین باز پسگیرد.
اسدالدین گفت: این از کجا برای تو فراهم میشود؟
نجمالدین گفت: هر کس نیتش را برای خدا خالص گرداند، خداوند عطایش میکند.
روزی از روزها نجمالدین کنار شیخی از شیوخ تکریت نشسته بود و با او صحبت میکرد که زن جوانی از بیرون شیخ را صدا کرد تا با او صحبت کند.
شیخ از نجمالدین اجازه گرفت که بیرون برود و با او صحبت کند. نجمالدین از داخل شنید که شیخ به دختر میگوید: چرا آن جوانی که به خواستگاریت فرستادم را رد کردی؟
دختر گفت: ای شیخ؛ آن جوان، جوانِ زیبا و ثروتمندی بود ولی مناسب من نبود.
شیخ گفت: مگر چه کسی مناسب توست؟
گفت: مردی که دست مرا بگیرد و بسوی بهشت ببرد و از او صاحب فرزندی شوم که بیتالمقدس را از کفار باز پسگیرد.
اللهاکبر؛ این همان سخنانی است که نجمالدین به برادرش گفته بود. نجمالدین دختر پادشاه و دختر وزیر را که زیبا و ثروتمند بودند را رد کرد و این دختر هم آن جوان را که زیبا و ثروتمند بود را رد کرد. هر دو هم یک چیز را میخواستند.
پس نجمالدین برخاست و به شیخ گفت: من میخواهم با این دختر ازدواج کنم.
شیخ گفت: ولی او از فقرا است!
نجمالدین گفت: این همانی است که من میخواهم.
نجمالدین، با این دختر ستملکخاتون ازدواج کرد. و خداوند به پاس نیت خالصشان، فرزندی به آنان عطا فرمود که جنگجویی قهرمان گردید و بیتالمقدس را به مسلمین بازگردانید. و آن فرزند کسی نبود جز صلاحالدینایوبی(رحمهالله) این میراث ماست و این چیزی است که باید به فرزندانمان آموزش دهیم».
|[ الشَّرحالممتع للشيخ ابنعثيمين رحمهالله ]|
دنبال کسی باشید که در هر امر زندگی برای پیشرفت معنویتان دستتان را بگیرد.
پیوسته مسلمانان جهان در روزگارشان این آرزو را دارند که شخصی همچون صلاحالدینایوبی بیاید تا حق سلبشده آنها را برگرداند و محافظ حقوقشان باشد!!
آیا این خواسته و آرزو بار دیگر و در زمانه و عصر ما تحقق خواهد یافت؟؟
با چنین آرزویی که این جوان پاک و همسر پاکترش داشتند و به آن هم رسیدند میتوان دوباره صلاحالدینهای دیگری در جامعهی مسلمین پدید آورد که مظلومین را به کرامت و حقشان برساند.
در آخر خاشعانه از خداوند منان مسئلت دارم که هر صاحب حقی را به حقش برساند، و توفیق نماز خواندن را در اولین قبلهگاه مسلمین که همان مسجدالاقصی مبارک است را نصیب همهی مؤمنان گرداند. (آمین)
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانزیبا📚✨
مزد دو سال چوپانی
🔶مرد جوان و با ایمانی (که ایرانی بود) به هندوستان سفر کرد.
🔶از کوچه پس کوچه ها گذر می کرد، باغ زیبایی دید که از باغ جوی آب زلالی بیرون میامد و سیب درشت و زیبایی به همراه میاورد.
🔶جوان آن سیب را برداشت و خورد اما ناگهان
بیاد آورد خوردن این سیب حرام است، شاید صاحب سیب راضی نباشد و پس از عمری عبادت چطور دست به این کار زده، درب آن باغ را زد که از صاحب سیب حلالیت بطلبد.
🔶کارگر ان منزل درب را باز کرد، جریان سیب را به او گفت آن کارگر جوان را نزد اربابش هدایت کرد.
🔶پس از عرض سلام موضوع سیب را تعریف کرد از ارباب خواست سیب را حلال کند.
🔶ارباب گفت: حلال نمیکنم
مرد جوان گفت: چه کنم حلالم کن
ارباب گفت: دو شرط دارم
🔶یک شرط: آنکه دو سال برایم چوپانی کنی.
شرط دیگر: بعد از دو سال خواهم گفت
جوان گفت: هرچه بگویی انجام خواهم داد تا خدا از من راضی باشد.
🔶از همان روز شروع کرد به چوپانی و عبادت،
دو سال گذشت.
🔶پس از دو سال نزد ارباب رفت.
گفت: شرط دوم چیست،
🔶ارباب گفت: دختری دارم هم کر است هم کور است هم لال، او را باید به عقد خود در آوری
جوان به فکر فرو رفت، بناچار قبول کرد.
🔶ارباب پس از جشن با شکوهی دخترش را به عقد آن مرد جوان در آورد.
🔶شب عروسی که داماد نزد عروس رفت، عروسی دید مثل پنجه آفتاب که نه کور بود نه لال نه کر.
🔶فردا نزد ارباب رفت سوال کرد که دختر شما سالم است، نه کور است نه کر است نه لال، علتش چیست؟؟
🔶ارباب گفت: به این دلیل گفتم کور است زیرا که چشمش به نامحرم نیفتاده، گفتم کر است چون غیبت نشنیده، لال است غیبت نکرده و این دختر پاکدامن فقط برازنده تو جوان درستکاراست که برای یک سیب دو سال چوپانی کردی.
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_سنگ_و_ریگ
این چنین روایت شده که دو رفیق در دل کویری راه می رفتند .در میانه سفر بر سر موضوعی جدالی میان شان در گرفت و یکی از آن دو سیلی محکمی بر صورت دیگری زد .
رفیقی که سیلی خورده بود بی هیچ حرفی بر روی ریگ های روان نوشت: (( امروز بهترین دوستم سیلی محکمی به من زد😞 .))
آن دو به راهشان ادامه دادند تا به واحه ای در دل کویر رسیدند و تصمیم گرفتند تا در آن آبادی شست و شو کنند تا سرحال شوند .
رفیقی که سیلی خورده بود در میان باتلاقی گرفتار شد😱 و در حال غرق شدن بود که دیگری به کمکش آمد واو را نجات داد .
رفیق سیلی خورده بر روی تخته سنگی نوشت: ((امروز بهترین دوستم مرا از مرگ نجات داد☺️.))
رفیقش با تعجب پرسید: وقتی تورا زدم و آزردم بر روی ریگ های روان نوشتی و حال که نجاتت دادم بر روی تخته سنگ ...چرا😳؟
او پاسخ داد: وقتی کسی ما را می آزارد باید آن را بر روی ریگ های روان بنویسیم تا باد های فراموشی بتوانند آن را با خود ببرند واز یادمان دور سازنداما وقتی کسی کار نیکی برای مان انجام می دهد باید آن را بر روی تخته سنگی حک کنیم تا از یادمان نرود 👌
#بیاموزیم دلخوری هارا برروی ریگ روان بنویسیم و نیکی ها را بر سنگ حک کنیم.
📒داستان های جالب وجذاب📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان عبرت آموز
قصه ای بسیار مهم ...عبرتی برای جوانانمان که تاب و تحمل هیچ سخن حقی را ندارند و به قول معروف زود از کوره در می روند ؛
چرا عمر بن خطاب رضی الله عنه خالد بن ولید را از فرماندهی عزل کرد ؟!
شیخ محمد راتب نابلسی روایت می کند :
سیدنا خالد بن ولید رضی الله عنه در اوج انتصارات و فتوحات خود بود که امام عمر رضی الله عنه او را برکنار کرد و او را به درجه سرباز تنازل داد !!
برادرانم انسانی را تصور کنید که پرچم توحید را برافراشته و فرمانده مسلمانان است ..اما او را به درجه سرباز برگردانند!!به الله قسم آن شخص انقلاب خواهد نمود ..
اما خالد نزد عمر آمد و دلیل را جویا شد ، گمان می کرد خطایی از او سرزده که عمر رضی الله عنه درباره اش چنین تصمیمی گرفته ، گفت :
ای امیر المؤمنین چرا مرا عزل کردی ؟
عمر فرمود : برای اینکه دوستت دارم !
دوباره خالد رضی الله عنه گفت : ای امیر المؤمنین چرا برکنارم کردی ؟
فرمود : بخاطر اینکه دوستت دارم !
خالد برای بار سوم پرسید : چرا برکنارم کردی ؟
امام عمر رضی الله عنه فرمود :
به الله قسم ای خالد تو را به خاطر این برکنار کردم از ترس اینکه مردم بخاطر تو در فتنه قرار گیرند .. مردم گمان کنند که خالد است که پیروزی می آورد و برکنارت کردم تا بدانند و غافل نشوند از اینکه خدای خالد است که پیروز می گرداند ..
بنابراین خالد را برکنار کرد اما مسلمانان همچنان پیروز می شدند به خاطر کلمه توحید و اینکه مردم بیشتر توحید را بفهمند ...
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💚ﻣﻌﺠﺰﺍﺕ ﻗﺮﺁﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﮏ ﺗﯿﻢ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺗﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺷﺪ💚
ﻭَﺍﻟﺘِّﻴﻦِ ﻭَﺍﻟﺰَّﻳْﺘُﻮﻥِ
ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺩﺭ ﺳﻮﺭﻩ "(ﺗﯿﻦ)"(ﺍﻧﺠﯿﺮ ) ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﯿﻮﻩ ﻗﺴﻢ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺩﯾﻦﭘﮋﻭﻩ
ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ، ﺍﺣﺘﻤﺎﻻً ﻋﻠﺖ ﺁﻥ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﻧﺠﯿﺮ، ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﻮﻩ ﻫﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺳﺖ ﻭ
ﮐﻠﮑﺴﯿﻮﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻣﻼﺡ ﻭ ﻭﯾﺘﺎﻣﯿﻦﻫﺎ ﺩﺍﺭﺩ؛ﻟﺬﺍ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﺧﺎﺹ ﻗﺮﺁﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﮔﻨﺪ، ﻭﯾﮋﮔﯽ ﻇﺮﯾﻒ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺑﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ ﺷﺪﻥ ﯾﮏ ﺗﯿﻢ
ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺗﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﻗﺼﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦﺟﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﮐﻪ ﯾﮏ ﮔﺮﻭﻩ ﭘﮋﻭﻫﺸﯽ ﮊﺍﭘﻨﯽ، ﺩﺭ ﺑﯿﻦ
ﻣﻮﺍﺩ ﺧﻮﺭﺍﮐﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﻣﻨﺒﻊ ﭘﺮﻭﺗﺌﯿﻦ ﺧﺎﺻﯽ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﮐﻢ، ﺩﺭﻣﻐﺰ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻭ
ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﯽﺷﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻭﺗﺌﯿﻦ، ﮐﺎﻫﺶ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﮐﻠﺴﺘﺮﻭﻝ ﺧﻮﻥ ﻭﻣﺴﺌﻮﻝ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﻗﻠﺐ ﻭ
ﺷﺠﺎﻋﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺎﺯﺗﻮﻟﯿﺪﺵ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ 60 ﺳﺎﻟﮕﯽ ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯽﺷﻮﺩ.
ﮊﺍﭘﻨﯽﻫﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺩﻩ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﺍﻧﺠﯿﺮ ﻭ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﺄﻣﯿﻦ ﺁﻥ، ﺑﺎﯾﺪ
ﺍﻧﺠﯿﺮ ﻭ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﯾﮏ ﺑﻪ ﻫﻔﺖ ﻣﺼﺮﻑ ﮐﺮﺩ.
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﺭﺍﺋﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻗﺮﺁﻥ ﭘﮋﻭﻫﺎﻥ ﻣﺼﺮﯼ ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﯿﻢ ﺗﺤﻘﯿﻘﺎﺗﯽ ﻣﯽﻧﻮﯾﺴﺪ
ﻭ ﺍﻋﻼﻡ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﺘﺎﺏ ﻣﻘﺪﺱ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ، ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺍﻧﺠﯿﺮ ﻭ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﻫﻢ ﻗﺴﻢ
ﺧﻮﺭﺩﻩ.
ﻧﺎﻡ ﺍﻧﺠﯿﺮ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﻭ ﻧﺎﻡ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻧﯿﺰ ﻫﻔﺖ ﺑﺎﺭ !! ﺩﺭ ﻗﺮﺁﻥ ﺁﻣﺪﻩ ﺍﺳﺖ ...
ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ❤️
📚داستان های جالب وجذاب 📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان آموزنده📚
روزگاری ساعت سازی بود که ساعت نیز تعمیر می کرد.
روزی مردی با ساعت خرابی وارد مغازه شد.گفت:«ساعتم خراب شده فکر می کنید که می توانید درستش کنید؟» ساعت ساز جواب داد:«خوب؛ البته سعی خودم را می کنم.»مرد گفت:«متشکرم اما این ساعت برای من خیلی ارزشمند است.»و ساعتش را برداشت و رفت.
بعد از او مرد دیگری وارد مغازه شد و گفت:«ساعتم کار نمی کند اما اگر این چیز کوچک را اینجا بگذاری و آن یکی را هم اینجا، مطمینم مثل روز اولش کار می کند.»ساعت ساز چیزی نگفت. ساعت را گرفت و همان کاری را کرد که مرد گفته بود.
ظهر نشده بود که مرد دیگری وارد مغازه شد.ساعتش را گذاشت و گفت:« یک ساعت دیگر بر می گردم تا ببرمش.» این را گفت و مغازه را ترک کرد.
قبل از اینکه مغازه تعطیل شود؛ چهارمین مرد وارد مغازه شد.گفت:«قربان ساعتم کار نمی کند.من هم چیزی راجع به تعمیر ساعت نمی دانم لطفا هروقت آماده شد خبرم کنید.»
به نظر شما از میان چهار مرد که به مغازه آمدند؛ کدام یک ساعتشان تعمیر شد؟؟
ما اغلب مشکلاتمان را نزد خدا می بریم و در باز گشت آنها را باخود بر می گردانیم. گاهی برای خدا تعیین می کنیم که جگونه گره از کار ما بگشاید. برای خدا زمان تعییین می کنیم که تا چه زمانی باید دعای ما را برآورده سازد. درست مثل مردانی که به ساعت سازی آمدند.باید مشکل را به خدا واگذار کنیم. او خود پس از حل آن ما را خبر میکند
📚داستان های جالب وجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk