قشنگه بخونید💐
یه شرکت بزرگ بزرگ قصد استخدام تنها یک نفر را داشت. بدین منظور آزمونی را برگزار کرد که تنها یک پرسش داشت.
پرسش این بود: شما در یک شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یک ایستگاه اتوبوس در حال عبور کردن هستید.
سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند. یک پیرزن که در حال مرگ است. یک پزشک که قبلا جان شما را نجات داده و یک نفر که در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید.
شما می توانید تنها یکی از این سه نفر را برای سوار نمودن انتخاب کنید. کدامیک را انتخاب خواهید کرد؟ دلیل خود را بطور کامل شرح دهید.
قاعدتا این آزمون نمی تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
پیرزن در حال مرگ است، شما باید او را نجات دهید هر چند او خیلی پیر است و به هر حال فوت خواهد شد
شما باید پزشک را سوار کنید زیرا او قبلا جان شما را نجات داده و این فرصتی است که می توانید جبران کنید. اما شاید هم بتوانید بعدا جبران کنید.
شما باید شخص مورد علاقه تان را سوار کنید زیرا اگر این فرصت را از دست بدهید ممکن است هرگز قادر نباشید مثل او پیدا کنید.
از دویست نفری که در این آزمون شرکت کردند، تنها شخصی که استخدام شد دلیلی برای پاسخ خود نداد. او نوشته بود:
سوئیچ ماشین را به پزشک می دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم زیر باران منتظر اتوبوس می مانیم.
پاسخی زیبا و سرشار از متانتی که ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می پذیرند که پاسخ فوق بهترین پاسخ است اما هیچکس در ابتدا به این پاسخ فکر نمی کند.
چرا؟ زیرا ما هرگز نمی خواهیم داشته ها و مزیت های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت) از دست بدهیم.
اگر قادر باشیم ، محدودیت ها و مزیت های خود را از خود دور کرده یا ببخشیم گاهی اوقات می توانیم چیزهای بهتری به دست بیاوریم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
بخاطر فوت خواهرم جهت مراسم تدفین در خانه اش حضور یافته بودم
شوهر خواهرم کشوی پایینی دراور خواهرم را باز کرد و بسته ای را که میان کاغذ کادو پیچیده شده بود،بیرون آورد و گفت:"لای این تکه کاغذ
یک پیراهن خواب بسیار زیباست ."
او پیراهن خواب را از میان کاغذ کادو بیرون آورد و آن را به دستم داد.
پیراهن خوابی بسیار زیبا،از پارچه ی ابریشمی با نوار های حاشیه دوزی شده.هنوز قیمت نجومی پیراهن خواب روی آن چسبیده بود.
او گفت:
"اولین بار که به نیویورک رفتم،
هشت-نه سال پیش،"ژانت" آن را خرید.
او هرگز آن را نپوشید، آن را برای موقع بخصوصی نگه داشته بود.به هرحال، گمان میکنم آن موقع فرا رسیده است."
او پیراهن خواب را از دست من گرفت و آن را همراه با لباس های دیگر روی تخت گذاشت تا پیش مدیر بنگاه کفن و دفن ببرد.او با تاسف دستی روی پیراهن نرم و ابریشمین کشید،سپس کشو را محکم بست و رو به من کرد
و گفت:"هرگز چیزی را برای موقع بخصوص نگذار.هر روزی که زنده هستی،خودش زمانی بخصوص است."
در هواپیما،هنگام برگشت از مراسم سوگواری خواهرم،حرف های شوهر او را به خاطر آوردم.
یاد تمام آنچه خواهرم انجام نداده بود،ندیده بود یا نشنیده بود افتادم.
یاد کار هایی افتادم که خواهرم بدون اینکه فکر کند آنها منحصر به فرد هستند، انجام داده بود.
حرف های شوهر خواهرم مرا متحول کرد.
هم اکنون بیشتر کتاب میخوانم،
کمتر گردگیری میکنم.
توی ایوان مینشینم و از منظره ی طبیعت لذت میبرم،
بدون اینکه علف های هرز باغچه کفرم را در بیاورند.
اوقات بیشتری را با خانواده و دوستانم سپری میکنم و اوقات کمتری را صرف جلسات میکنم.
سعی میکنم از تمام لحظات زندگی لذت ببرم و قدر آنها را بدانم.
هرگز چیزی را نگه نمیدارم. از آوردن غذا در ظروف بلور و چینی های نفیس برای هر رویداد بخصوصی مثل وزن کم کردن،اتمام شست و شوی ظروف داخل ظرفشویی یا سرزدن به اولین شکوفه ی کاملیا استفاده میکنم.
وقتی به فروشگاه میروم ،بهترین کتم را میپوشم.
مرام من این است:"سعادتمندانه زندگی کن."
من عطر های گران قیمت خود را برای مواقع بخصوص نگه نمیدارم،
نهایت تلاش خود را میکنم که کاری را به تعویق نیندازم،
یا از کاری که خنده و شادی به زندگی ام می آورد ،امتناع نکنم.
هر روز صبح که چشمانم را باز میکنم، به خودم میگویم:
"امروز منحصر به فرد است."
در واقع،
هر دقیقه،هر نفس...موهبتی یکتا محسوب میشود.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان کوتاه
#قدرت_عشق
گویند که ...
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند
کریمخان از سیاه پرسید
چه شده نکنه نون نخوردی؟؟!!
قبلا حتی یک آجر هم به هدر نمی رفت
و همه به بالا میرسید!
سیاه خان ساکت ماند و چیزی نگفت
اما استاد معمار پایین آمد و یواشکی
بیخ گوش کریمخان گفت
قربان تمام زور و قدرت سیاه خان و دلگرمی او زنش بود
چند روزست که زن سیاه خان قهر کرده
و به خانه ی پدرش رفته
سیاه خان هم دست و دل کار کردن ندارد
اگر چاره ای نیاندیشید کار ساخت بازار
یک سال عقب می افتد
او تنها کسی است که میتواند آجر را تا ارتفاع ده متری پرت کند
کریمخان فورا به خانه پدر زن او رفت
و زنش را به خانه آورد
بعد فرستاد دنبال سیاه خان و وقتی او به خانه رسید با دیدن همسرش از شدت خوشحالی مثل بچه ها شروع به گریه کرد
کریمخان مقدار پول به آنها داد و گفت
امروز که گذشت اما فردا میخواهم همان سیاه خان همیشگی باشی
این را گفت و زن و شوهر را تنها گذاشت
فردا کریمخان مجددا به بازار رفت
و دید سیاه خان طوری آجر را به بالا
پرت میکند که از سر معمار هم رد میشود
بعد رو به همراهان کرد و گفت
ببینید عشق چه قدرتی دارد
آنکه آجرها را پرت میکرد عشق بود نه سیاه خان
آدم برای هرچیزی باید انگیزه داشته باشه.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان کوتاه
گویند: روزی ابلیس ملعون خواست با فرزندانش از جایی به جای دیگر
نقل مکان کند، خیمهای را دید، و گفت:
اینجا را ترک نمیکنم
تا آنکه بلایی بر سر آنان بیاورم.
به سوی خیمه رفت و دید گاوی به
میخی بسته شده و زنی را دید
که آن گاو را میدوشد،
بدان سو رفت و میخ را تکان داد.
با تکان خوردن میخ، گاو ترسید و به هیجان درآمد و سطل شیر را بر زمین ریخت و پسر آن زن را که در کنار مادرش نشسته بود لگدمال کرد و او را کشت.
مادر بچه با دیدن این صحنه عصبانی
شد و گاو را با ضربه چاقو از پای درآورد و او را کشت.
شوهر آن زن آمد و با دیدن فرزند کشته شده و گاو مرده، همسرش را زد و او را طلاق داد.
سپس خویشاوندان زن آمدند و آن مرد را زدند، و بعد از آن نزدیکان آن مرد آمدند و همه با هم درگیر شدند و جنگ و دعوای شدیدی به پا شد!!
فرزندان ابلیس با دیدن این ماجرا تعجب کردند و از پدر پرسیدند: ای وای، این چه کاری بود که کردی؟!
ابلیس گفت:
کاری نکردم فقط میخ را تکان دادم.
🔸بیشتر مردم فکر میکنند کاری نکردهاند، در حالی که نمیدانند چند کلمهای که میگویند و مردم می شنوند، سخن چینی است.
مشکلات زیادی را ایجاد میکند.
آتش اختلاف را بر میافروزد.
خویشاوندی را بر هم میزند.
دوستی و صفا صمیمیت را از بین میبرد.
کینه و دشمنی میآورد.
طراوت و شادابی را تیره و تار میکند.
دلها را میشکند.
بعدا کسی که اینکار را کرده فکر میکند کاری نکرده است فقط میخ را تکان داده است!
قبل از اینکه حرفی را بزنی، مواظب سخنانت باش !
مواظب باش میخی را تکان ندهی !
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان کوتاه
روزی ملانصرالدین به دهكده ای می رفت، در بين راه زير درخت گردوئی به استراحت نشست و در نزديكی اش بوته كدوئی را ديد.
ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوی به اين بزرگی از بوته ی كوچكی بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكی از درختی به آن بزرگی؟
سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق می كردی و گردو را از بوته كدو؟
در اين حال، گردوئی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم...
زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!
هیچ کار خدا بی حکمت نیست
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان کوتاه
مسافر تاکسى آهسته روى شونهى راننده زد. چون ميخواست ازش يه سوال بپرسه.
راننده داد زد، کنترل ماشين رو از دست داد، نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس، از جدول کنار خيابون رفت بالا، نزديک بود که چپ کنه، اما کنار يه مغازه توى پياده رو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.
تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت:
هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!
مسافر عذرخواهى کرد و گفت:
من نميدونستم که يه ضربهى کوچولو،
آنقدر تو رو ميترسونه.
راننده جواب داد: واقعآ تقصير تو
نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان
يه رانندهى تاکسى، دارم کار ميكنم،
آخه من 25 سال، راننده ماشين
نعش کش بودم…
گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى
عادت ميکنيم که فراموش ميکنيم جور
ديگر هم ميتوان بود
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان کوتاه
#نجات_عشق❤️
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشـــق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.»
پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.»
غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.»
عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.
آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
آدمهای صبور یکباره ترکتان میکنند،
آنهم وقتی که سخت مشغول اولويتهای غير از آنها هستيد!
با یک لبخند سرد برای همیشه میروند و جای خالیشان برای همیشه یخ میبندد. آنها هرگز برنمیگردند!
آدمهایی که صبور هستند، شاید بودنشان خیلی معلوم نشود، اما نبودنشان قطعا زجر آور است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان کوتاه
خانهی دوستم غوغایی بود.
باباجان، پدر دوستم، شب خوابیده بود و صبح دیگر بیدار نشده بود.
همه در ناباوری عمیقشان سوگواری میکردند و به سر و صورت خودشان میزدند اما هیچکس کاری نمیکرد.
میدانید... تشریفات، خاکسپاری، پذیرایی... طبیعی هم هست.
هیچکس تصورش را نمیکند که این شتر روزی در خانهی خودش خواهد خوابید، و در چنین روزی باید به چه چیزهایی فکر کند.
ناگهان آقای همسایه پیدایش شد. خیلی آرام و متین آمد، جلوی مادر دوستم روی زمین زانو زد و گفت اجازه بفرمایید کارها رو من انجام بدم. همسرتون به من وصیت کرده و من از خواستههای ایشان اطلاع دارم.
و آقای همسایه کارها را دست گرفت. همسر و فرزندانِ خودش را بسیج کرد. غیر از صاحبان عزا به هر کسی مسئولیتی داد. و خلاصه مراسم تا روز آخر مرتب و منظم و آبرومندانه برگزار شد.
یک روز به دوستم گفتم خوشا به سعادتِ باباجانت که دوست و رفیقی اینچنین صمیمی و جانی داشتند، انگار خودش صاحب عزاست.
دوستم گفت: راستش ما هم از این رفاقت خبری نداشتیم. باباجانِ من اهل دوست و رفیق بازی نبود. خانهای بود. ولی یکی دو بار در پارک روبهروی خانه آقای همسایه را دیده بودم کنارِ باباجان روی نیمکتی نشستهاند و گپ میزدند. همین...
اینها را گفتم تا هرکدام برای خودمان یک آقای همسایه آرزو کنیم.
یکی که سر وقت به دادمان برسد. جلویمان بنشیند، بگوید نگران هیچ چیزی نباش. بگوید همهچیز را بگذار به عهدهی من.
یک آقای همسایه که بعد از یک پیادهروی نیمساعته دوستمان داشته باشد. چه در زندگی، چه در مرگ... آن هم بی هیچ منتی.
آخرین سطر: قدر آدمهای ساده و بیشیلهپیلهی زندگیتان را بدانید. همانها که قادرند روی نیمکتِ یک پارک، از آخرین وصیت خود صحبت کنند...
👤 نیکی فیروزکوهى
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان کوتاه
باورش برایم سخت است!
اینکه از نگاه مردم قضاوت میشوم،
آنها یک حرف را در چند ثانیه میزنند و من ساعت ها جلوی آینه فقط نگاه خودم میکنم؛
دیروز بود، داشتم از خیابان رد میشدم
دونفر از کنارم عبور کردند و ناخودآگاه صدایشان را شنیدم؛
یکی از آنها میگفت چقدر دماغش بزرگ است،
چه قد کوتاهی دارد،اصلا کفش هایش به لباسش نمیخورد آنها رفتند
ولی تا ساعت ها جملات آن دونفر بارها در ذهنم مرور شد؛
اصلا از آن لحظه به بعد اعتماد به نفسم را از دست دادم،
میدانم که نباید برایم مهم باشد
اما مگر دست من است؟
آن روز به هر سختی که بود سر به زیر به خانه برگشتم،دیگر یادم نمیاید آن کفش ها را پوشیده باشم!
آن روز ساعت ها خودم را نگاه کردم و تمام معایبم را نوشتم.
کمی با خودم حرف زدم و درد و دل کردم
و خودم را قانع کردم که حرف ها و رفتار های مردم برایم مهم نباشد.
فردایش به خیابان رفتم؛
لباس هایی را که دوست داشتم پوشیدم سرم را بالا گرفتم و با اعتماد به نفس راه رفتم دیگر حرف های مردم برایم اهمیتی نداشت خودم بودم،خود واقعی من!
کاش یاد بگیریم که آدم ها یک حریم خصوصی دارند،
کاش یاد بگیریم که درباره همه چیز نظر ندهیم،
کاش برای یکدیگر احترام قائل باشیم؛
این روز ها دنیا و این جهان یک مشکل بزرگ دارد؛
و آن هم این است که آدم ها بدون فکر کردن و بدون تحقیق کردن هر حرفی را میزنند.
ولی یادتان باشد ممکن است شما از روی شوخی یا حتی از روی دلسوزی حرفی را بزنید
ولی همان حرف ممکن است یک آدم را به سمت تنهایی و به سمت افسردگی هدایت کند،
پس مراقب حرف زدن های خودمان باشیم
پس تا وقتی از ما نظر نخواستن سکوت کنیم!
گاهی سکوت کردن سخت است ولی لطفا برای اینکه دلی را نشکنید سکوت کنید.
✍️ #پیمان_چینی_ساز
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان کوتاه
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﺭﮎ ﺑﻪ ﺣﺞ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻓﺮﺷﺘﻪﺍﯼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﺷﺸﺼﺪﻫﺰﺍﺭ ﺣﺎﺟﯽ ﮐﺴﯽ ﺣﺎﺟﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﻣﮕﺮ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ، ﮐﻔﺸﮕﺮﯼ ﺩﺭ ﺩﻣﺸﻖ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﯿﺎﻣﺪ.
ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺩﻣﺸﻖ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻋﻠﯽ ﺑﻦ ﻣﻮﻓﻖ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﭘﺎﺭﻩﺩﻭﺯﯼ (ﭘﯿﻨﻪﺩﻭﺯﯼ، ﺗﻌﻤﯿﺮ ﻭ ﻭﺻﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻔﺶﻫﺎﯼ ﺧﺮﺍﺏ ﻭ ﭘﺎﺭﻩ) میکند.
ﭘﺮﺳﯿﺪ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﺑﻪ ﺣﺞ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﻤﻪی ﺣﺠﺎﺝ ﻓﻘﻂ ﺣﺞ ﺗﻮ ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﺷﺪ.
ﮔﻔﺖ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺁﺭﺯﻭﯼ ﺣﺞ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﭘﺎﺭﻩﺩﻭﺯﯼ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭﻫﻢ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺍﻣﺴﺎﻝ ﻋﺰﻡ ﺣﺞ ﮐﺮﺩﻡ. عیالم ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪی ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﻮﯼ ﻃﻌﺎﻡ ﻣﯽﺁﻣﺪ. ﻣﺮﺍ ﮔﻔﺖ: ﺑﺮﻭ ﻭ ﭘﺎﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻃﻌﺎﻡ ﺑﺴﺘﺎﻥ. ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ. ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﻔﺖ ﺷﺒﺎﻧﻪﺭﻭﺯ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻃﻔﺎﻝ ﻣﻦ ﻫﯿﭻ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺧﺮﯼ ﻣﺮﺩﻩ ﺩﯾﺪﻡ. ﭘﺎﺭﻩﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﻃﻌﺎﻡ ﺳﺎﺧﺘﻢ. ﺑﺮ ﺷﻤﺎ ﺣﻼﻝ ﻧﺒﺎﺷﺪ.
ﭼﻮﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﺸﻨﯿﺪﻡ ﺁﺗﺸﯽ ﺩﺭ ﺟﺎﻥ ﻣﻦ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﺁﻥ ﺳﯿﺼﺪ ﺩﺭهم ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺑﺪﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻔﻘﻪی ﺍﻃﻔﺎﻝ ﮐﻦ ﮐﻪ ﺣﺞ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ.
ﺗﺬﮐﺮة ﺍﻻﻭﻟﯿﺎ
عطارنيشابوری
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔘 داستان کوتاه
*مادرى قبل از فوتش به دختر خود گفت: این ساعت را مادر بزرگت به من هدیه داده است ، تقریبا 200 سال از عمرش میگذرد. پیش از اینکه به تو هدیه بدهم ، به فروشگاه جواهرات برو و بپرس که آن را چه مقدار میخرند.دختر به جواهر فروشی رفت و برگشت به مادرش گفت: صد و پنجاه هزار تومان قیمت دادند.*
*مادرش گفت: به بازار کهنه فروشان برو ، دختر رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*ده هزار تومان قیمت کردند و گفتند بسیار پوسیده شده است.
مادر از دحترش خواست به موزه برود و ساعت را نشان دهد.*
*دختر به موزه رفت و برگشت و به مادرش گفت:*
*مسئول موزه گفت که پانصد میلیون تومان این ساعت را میخرد و گفت موزه من این نوع ساعت را کم دارد و آن را در جمع اشیای قیمتی موزه میگذارد.*
*مادر گفت: میخواستم این را بدانی که ، جاهای مناسب ارزش تو را میدانند. هرگز خود را در جاهای نامناسبت جستجو مکن و اگر ارزشت را هم پیدا نکردی خشمگین نشو. کسانی که برایت ارزش قائل میشوند ، از تو قدردانی میکنند. در جاهایی که کسی ارزشت را نمیداند حضور نداشته باش ؛ ارزش خودت را بدان!*
*گوهر خود را مزن بر سنگ هر ناقابلی*
*صبر کن پیدا شود گوهر شناس قابلی*
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستان کینه شتری
حکایت است روزی مردی کِرمی به شتری ریخت، شترِ آرام یهو قاطی وار مرد را دنبال میکند. مرد به چاهی پناه میبرد، شتر میرود روی چاه مینشیند تا مرد خفه بشود و یا آنجا گیر کند. ملت رد میشوند میبینند شتر از نیش عقربی مرده ولی بیخیال مرد نشده.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
مردی، شبی را در خانه ای روستایی می گذراند و پنجره های اتاق باز نمی شد. نیمه شب احساس خفقان کرد و در تاریکی به سوی پنجره رفت.
نمی توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه کوبید و هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب راحت خوابید.
صبح روز بعد فهمید که شیشه ی کتابخانه را شکسته است!
و همه ی شب، پنجره بسته بود.
او تنها با فکر "اکسیژن" ، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
یه تیکه از یه کتاب خوندم که واقعا حالمو خوب کرد، میگفت:
«از رها کردن نترس…
هیچکس نمیتواند چیزی که مال توست را از تو بگیرد؛ و تمام دنیا نمیتوانند؛ چیزی که مال تو نیست را حفظ کنند..»
همینقدر ساده و قشنگ!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
❌اگر فرزند خردسال دارید نه نگویید!
🔹️بچهها فوقالعاده سَرکِشند. تا به آنها «نه» بگویید دلخور و رنجور میشوند. بنابراین نه نگویید! برای این که بچههایتان آن طور که میخواهید بار بیایند، باید در سختگیری و عادتهای خود اصلاحاتی انجام دهید. بنابراین، عادت کنید بگویید «بله، اما... ».
🔹️وقتی فرزندتان از شما میخواهد کاری را که نمیخواهید انجام دهید، مستقیماً از این کار امتناع نورزید. فقط بگویید: «باشه، اما شما باید قبل از آن تکلیف خود را انجام بدهی.» این کار، یک روش تربیتی مثبت است و فرزندتان سعی خواهد کرد آن چه را که به او میگویید درک کند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙🦋💙
خسرو شکیبایی چه زیبا گفت:
تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی...
مسئولی در برابر اشکهایش،
در برابر غمهایش،
در برابر تنهاییش...
اگر روزی فراموشش کردی دنیا به یادت خواهد آورد...
گاهی باید نبخشید کسی را که بارها او را بخشیدی و نفهمید،
تا این بار در آرزوی بخشش تو باشد!
گاهی نباید صبر کرد باید رها کرد و رفت تا بدانند که اگر ماندی رفتن را بلد بوده ای!
گاهی بر سر کارهایی که برای دیگران انجام میدهی باید منت گذاشت تا آنرا کم اهمیت ندانند! گاهی باید بد بود برای کسی که فرق خوب بودنت را نمی داند!
و گاهی باید به آدمها از دست دادن را متذکر شد!
آدمها همیشه نمی مانند خدا یکجا در را باز میکنند و برای همیشه میرود
گاهی یک نفر
با نفس هایش
بانگاهش
باکلامش
با وجودش
با بودنش....
بهشتی میسازد از این دنیا برایت
که دیگر بدون او
بهشت واقعی را هم نمیخواهی...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🔘 داستان کوتاه
#دعا
واقعی و خیلی زیبا که در پاکستان اتفاق افتاد:
پزشک و جراح مشهور - دکتر ایشان - برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت و تکریم او بخاطر دستاوردهای پزشکی اش برگزار می شد، باعجله به فرودگاه رفت. بعد از پرواز ناگهان اعلام کردند که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه که باعث از کارافتادن یکی از موتورهای هواپیما شده، مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه داشته باشیم.
پس از فرود، دکتر بلافاصله به دفتر استعلامات فرودگاه رفت و خطاب به آنها گفت: من یک پزشک متخصص جهانی هستم و هر دقیقه برای من برابر با جان خیلی از انسانها هاست ولی شما می خواهید من 16ساعت در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت: جناب آقای دکتر! اگر خیلی عجله دارید میتوانید یک ماشین کرایه کنید؛ تا مقصد شما سه ساعت بیشتر نمانده است، دکتر ایشان با کمی درنگ پذیرفت و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد. در بین راه ناگهان وضعیت هوا نامساعد شد و بارندگی شدید شروع شد، بطوری که ادامه حرکت برایش مقدور نبود.
ساعتی گذشت تا اینکه متوجه شد راه راگم کرده است. خسته و درمانده و نا امید به راهش ادامه داد که ناگهان کلبه ای کوچک توجهش را به خود جلب کرد. کنار کلبه توقف کرد و در زد. صدای پیرزنی راشنید: هرکه هستی بفرما داخل؛ در باز است. دکتر داخل شد و پیرزنی زمین گیر در خانه دید. از او درخواست کرد که از تلفنش استفاده کند.
پیرزن لبخندی زد و گفت: کدام تلفن فرزندم؟ اینجا نه برق هست و نه تلفن... ولی بفرما کمی استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی از تنت بدر شود. کمی غذا هم هست بخور تا جان بگیری. دکتر از پیرزن تشکرکرد و مشغول خوردن شد درحالی که پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود.
در این هنگام دکتر، متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت در گهواره ای نزدیک پیرزن خوابیده بود که هرازگاهی بین نمازهایش او را تکان می داد. پیرزن مدتی طولانی به نماز و دعا مشغول بود. دکتر گفت: بخدا من شرمنده این لطف و کرم و اخلاق نیکوی شما شدم؛ امیدوارم همه دعاهایت مستجاب شود.
پیرزن گفت: و اما شما، رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش شما را کرده است. ولی دعاهایم همه قبول شده است بجز یک دعا... دکتر ایشان گفت: کدام دعا؟ پیرزن گفت: این طفل معصومی که جلوش چشم شماست نوه من است که نه پدر دارد و نه مادر. به بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا از علاج آن عاجزند.
به من گفته اند که فقط یک پزشک و جراح بزرگ بنام دکتر ایشان قادر به درمانش است ولی او خیلی از ما دور است و دسترسی به او مشکل. من هم نمیتوانم این بچه را پیش او ببرم. می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود. پس از خداوند خواسته ام که این کار سخت را برایم آسان کند.
دکتر ایشان در حالی که گریه می کرد گفت: به والله که دعای تو، هواپیماها را ازکار انداخته است... باعث زدن صاعقه ها شده است... و آسمان را به باریدن وا داشته تا اینکه مرا بسوی تو سوق دهد و من، هرگز اعتقاد نداشتم که خداوند عزوجل با دعایی این چنین، اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند و بسوی آنها روانه می کند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
🔘 داستان کوتاه
یکی از دوستانم یه قانون جالب برای خودش داشت.
قانونش این بود که با وجود داشتن همسر، دو بچه و زندگی مستقل و کار پرمسئولیت، ماهی یک شب باید خانه پدر و مادرش باشه.
میگفت کارهای بچه ها رو انجام میدم و میرم..
خودم تنهایی.. مثل دوران بچگی و نوجوانی.
چندین ساله این قانون رو دارم. هم خودم و هم همسرم.
میگفت خیلی وقتها کار خاصی نمیکنیم. پدرم تلوزیون نگاه میکنه و من کتاب میخوانم. مادرم تعریف میکنه و من گوش میدم.
من حرف میزنم و مادر یا پدرم چرت میزنند و .. شب میخوابیم و صبح صبحانه ای میخورم و برمیگردم به زندگی..
دیروز روی فیسبوکش یه عکس گذاشته بود و یه نوشته که متوجه شدم مادرش چند ماهی ست فوت شده اند.
براش پیام خصوصی دادم که بابت درگذشت مادرت متاسفم و همیشه ماهی یک شبی که گفته بودی رو به خاطر دارم..
جوابی داده، تشکری کرده و نوشته که "مادرم توی خاطرات محدودش از اون شبها بعنوان بهترین ساعتهای سالها و
ماههای گذشته اش یاد کرده."
و اضافه کرده که "اگه راستش رو بخوای بیشتر از مادرم برای خودم خوشحالم که از این فرصت و شانس زندگیم نهایت استفاده رو برده ام."
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
داستانک
استادى از شاگردانش پرسید: «چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد میزنیم؟ چرا مردم هنگامى که خشمگین هستند صدایشان را بلند میکنند و سر هم داد میکشند؟»
شاگردان فکرى کردند و یکى از آنها گفت: «چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست میدهیم.»
استاد پرسید: «این که آرامشمان را از دست میدهیم درست است امّا چرا با وجودى که طرف مقابل کنارمان قرار دارد، داد میزنیم؟ آیا نمیتوان با صداى ملایم صحبت کرد؟ چرا هنگامى که خشمگین هستیم داد میزنیم؟»
شاگردان هر کدام جوابهایى دادند امّا پاسخهاى هیچکدام استاد را راضى نکرد. سرانجام او چنین توضیح داد: «هنگامى که دو نفر از دست یکدیگر عصبانى هستند، قلبهایشان از یکدیگر فاصله میگیرد. آنها براى این که فاصله را جبران کنند مجبورند که داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر کنند.»
سپس استاد پرسید: «هنگامى که دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى میافتد؟ آنها سر هم داد نمیزنند بلکه خیلى به آرامى با هم صحبت میکنند. چرا؟ چون قلبهایشان خیلى به هم نزدیک است. فاصله قلبهاشان بسیار کم است.»
استاد ادامه داد: «هنگامى که عشقشان به یکدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى میافتد؟ آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمیزنند و فقط در گوش هم نجوا میکنند و عشقشان باز هم به یکدیگر بیشتر میشود. سرانجام، حتى از نجوا کردن هم بینیاز میشوند و فقط به یکدیگر نگاه میکنند. این هنگامى است که دیگر هیچ فاصلهاى بین قلبهاى آنها باقى نمانده باشد.»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁
معروف است كه خداوند به موسی گفت: قحطی خواهد آمد، به قومت بگو آماده شوند !
موسی به قومش گفت و قومش از دیوار خانه ها سوراخ ایجاد کردند که در هنگام سختی به داد هم برسند که این قحطی بگذرد !
مدتی گذشت اما قحطی نیامد ، موسی علت را از خدا پرسید خدا به او گفت من دیدم که قوم تو به هم رحم کردند !
من چگونه به این قوم رحم نکنم ؟
«به همدیگه رحم کنیم که خدا هم بهمون رحم کنه»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌨❄️❄️⛈❄️❄️🌧
🔘داستان کوتاه
👈 داستان سه همسر
🌴در زمان های گذشته، در بنی اسرائیل مرد عاقل و ثروتمندی زندگی می کرد.
او سه تا پسر داشت یکی از آنها از زن پاکدامن و پرهیزگاری به دنیا آمده بود و به خود مرد خیلی شباهت داشت و دوتای دیگر از زن ناصالحه.!
🌴هنگامی که مرد خود را در آستانه مرگ دید به فرزندانش گفت: این همه سرمایه و ثروت که من دارم فقط برای یکی از شماست.
پس از مرگ پدر، پسر بزرگتر ادعا کرد منظور پدر من بودم.
پسر دومی گفت: نه! منظور پدر من بودم.
پسر کوچک تر نیز همین ادعا را کرد.
برای حل اختلاف پیش قاضی رفتند و ماجرا را برای قاضی توضیح دادند.
قاضی گفت: در مورد قضیه شما من مطلبی ندارم تا بتوانم از عهده قضاوت برآیم و اختلافتان را حل کنم، شما پیش سه برادر که در قبیله بنی غنام هستند بروید، آنان درباره شما قضاوت کنند.
سه برادر با هم نزد یکی از برادران بنی غنام رفتند، او را پیرمرد ناتوان و سالخورده دیدند و ماجرای خودشان را به او گفتند.
وی در پاسخ گفت: نزد برادرم که سن و سالش از من بیشتر است بروید و از او بپرسید.
آنها پیش برادر دومی آمدند، مشاهده کردند او مرد میان سالی است و از لحاظ چهره جوانتر از اولی است، او هم آن ها را به برادر سومی که بزرگتر از آنان بود راهنمایی کرد.
هنگامی که پیش ایشان آمدند، دیدند که وی در سیما و صورت از آن دو برادر کوچکتر است، نخست از وضع حال آنان پرسیدند (که چگونه برادر کوچکتر، پیرتر و برادر بزرگتر جوانتر است؟) سپس داستان خودشان را مطرح کردند.
او در پاسخ گفت: این که برادر کوچکم را اول دیدید او زنی تند خو و بداخلاق دارد که پیوسته او را ناراحت می کند و شکنجه می دهد، ولی وی در برابر اذیت و آزارش شکیبایی می کند، از ترس این که مبادا گرفتار بلایی دیگری گردد که نتواند در برابر آن صبر داشته باشد از این رو او در سیما شکسته و پیرتر به نظر می رسد.
اما برادر دومی ام همسری دارد که گاهی او را ناراحت و گاهی خوشحال می کند، بدین جهت نسبت به اولی جوانتر مانده است.
اما من همسری دارم که همیشه در اطاعت و فرمانم می باشد، همیشه مرا شاد و خوشحال نگاه می دارد، از آن وقتی که با ایشان ازدواج کرده ام تاکنون ناراحتی از جانب او ندیده ام، جوانی من به خاطر او است.
اما داستان پدرتان! شما هم اکنون بروید و قبر او را بشکافید و استخوانهایش را خارج کنید و بسوزانید، سپس بیایید درباره شما قضاوت کنم و حق را از باطل جدا سازم.!!
فرزندان مرد ثروتمند برگشتند تاگفته های ایشان را انجام دهند.
هر سه برادر با بیل و کلنگ وارد قبرستان شدند، وقتی که دو برادر تصمیم گرفتند که قبر پدرشان را بشکافند، پسر کوچکتر گفت: قبر پدر را نشکافید من حاضرم سهم خود را به شما واگذار نمایم، پس از آن برادران نزد قاضی برگشتند و قضیه را به او گفتند.
وی پاسخ داد: این کار شما در اثبات مطلب کافی است، بروید مال را نزد من بیاورید.
امام محمد باقر علیه السلام می فرماید: هنگامی که مال را آوردند قاضی به پسر کوچک گفت: این ثروت مال تو است، زیرا اگر آنان نیز پسران او بودند، مانند تو از شکافتن قبر پدر شرم و حیا می کردند.
📚 بحار ج 14، ص 92
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔘داستان کوتاه
#الاغ_و_امید
كشاورزی الاغ پیری داشت كه یك روز اتفاقی به درون یك چاه بدون آب افتاد.
كشاورز هر چه سعی كرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد.پس برای اینكه حیوان بیچاره زیاد زجر نكشد، كشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاك پر كنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاك می ریختند اما الاغ هر بار خاك های روی بدنش را می تكاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاك زیر پایش بالا می آمد، سعی می كرد روی خاك ها بایستد.
روستایی ها همینطور به زنده به گور كردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینكه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد ...نتیجه اخلاقی : مشكلات، مانند تلی از خاك بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم: اول اینكه اجازه بدهیم مشكلات ما را زنده به گور كنند و دوم اینكه از مشكلات سكویی بسازیم برای صعود!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔘 داستان کوتاه
دزدان سحرخیز!
❄️ داستان معروفی است از بوذرجمهر و پادشاه معاصرش انوشیروان. میگویند بوذرجمهر همیشه این پادشاه را به سحرخیزی نصیحت میکرد و خودش هم صبح زود میآمد؛ شاه هم خوشش نمی آمد که به این زودی بیاید؛ آخرش گفت من یک نقشه ای میکشم که این دیگر مزاحم نشود.
❄️ به افرادش گفت هنگام سحر که او از خانه اش بیرون می آید و حرکت میکند شما بروید تمام لباسهای او را و هرچه دارد از وی بگیرید که او دیگر این کار را نکند. همین کار را کردند. بین راه، هنوز هوا تاریک بود، او را گرفتند، لختش کردند، پولها و لباسهایش را گرفتند و رهایش کردند.
❄️ مجبور شد به خانه برگردد، لباس دیگر بپوشد، آماده بشود و بیاید. آن روز دیرتر از روزهای دیگر آمد. شاه از او پرسید تو چرا امروز دیر آمدی؟ گفت امروز حادثه ای برایم پیش آمد. حادثه چیست؟ من با دزد برخورد کردم و دزد مانع شد، چنین و چنان کرد، رفتم خانه و بالأخره یک ساعت تأخیر شد.
❄️ گفت جنابعالی که میگفتید: «سحرخیز باش تا کامروا باشی»، چطور شد؟ گفت: دزد از من سحرخیزتر بود.
پانزده گفتار، ص: 105 و 106
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk