eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
19.3هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 اسم مبارک «الله» چهار حرف است: ‌• هرگاه همزه را انداختی می‌ماند «لله» که اشاره است به « وَاللهُ کُلُّ شَی» یعنی همه چیز از اوست. ‌• و اگر لام را انداختی و الف را گذاردی «اله» می‌شود که اشاره دارد به « وَ هُوَ اِلهُ کُلُّ شَی » هر چیزی به او موجود است. ‌• و اگر لام و الف را انداختی «له» می‌شود، « وَ لَهُ کُلُّ شَی » بازگشت هر چیزی به سوی اوست. ‌• و اگر لام از از کلمه «له» انداخته شود، «ه» باقی می‌ماند و «هو» لفظی است که دلالت دارد بر سرچشمه عزت حضرت احدیت و لفظ «هو» مرکب است از دو حرف «هاء» و «واو» لفظ «هاء» اصل است نسبت به «واو» چون «واو» از اشباع ضمه «هاء» پیدا شده، پس در واقع «هو» یک حرف است و دلالت دارد بر وحدت حضرت احدیت هر کس روزی 100 مرتبه بگوید‌: «هُوَ اللهُ الَّذی لا اِلهَ اِلّا هو» خدا او را از اهل یقین گرداند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 تاجری کارگران زیادی را به کار گرفت تا برایش کار کنند، هنگامی که کار به انجام رسید، تاجر به هر یک از کارگران دستمزدش را داد مگر به یک نفر، که پیش از آنکه مزدش را بگیرد، در پی کاری فوری از آنجا رفت... تاجر مزد او را کنار گذاشت و با آن تجارت کرد تا اینکه سرمایه، سود آورد و افزایش یافت . پس از مدتی مَرد باز آمد و حقش را طلب کرد... تاجر به گلّه ای از شتر و گاو و گوسفند اشاره کرد و گفت: اینها همه مال توست!! مرد، گله را گرفت و خوشحال روانه شد مدت زمانی گذشت، تا اینکه روزی مَرد تاجر همراه با دو نفر از دوستانش به مسافرت رفتند، هنگامی که در صحرا پیش می‌رفتند به غاری رسیدند، وارد غار شدند تا کمی استراحت کنند،، چیزی نگذشته بود که ناگهان بیرون از غار، سنگی بزرگ از جا غلتید و فرو افتاد و دهانه غار را بست و مردان را در غار زندانی کرد... آنها درمانده و شگفت زده شدند، یکی از آن دو گفت: دوستان بیایید خداوند را دعا کنیم و او را به بهترین کارهایی که انجام داده‌ایم قسم دهیم تا یاریمان کند... دو مردی که همراه مرد تاجر بودند، بهترین کارهایشان را به یاد آوردند و صخره کمی شکافت اما نه آنقدر که بتوانند از آن خارج شوند... هنگامی که نوبت به مرد تاجر رسید، خداوند را به کاری خواند که برای آن مرد کارگر انجام داده بود... ناگهان صخره شکافت و آن سه مرد از غار نجات یافتند 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 تاجری انگلیسی هر روز اشیا تاریخی مصر را بار شتر می کرد تا به کشتی برساند و به انگلیس ببرد . افسار شتر را هم مرد عربی می کشید که از این که تاریخش به تاراج می رفت ناراحت بود و مدام به زمزمه به تاجر انگلیسی فحش می داد ولی برای مزد هنگفتی که می گرفت راهنمای کاروان هم بود! تاجر از مترجمش پرسید مرد عرب چه می گوید؟ مترجم گفت : به شما فحش می دهد و نفرین می کند تاجر گفت این فحش و نفرین بر کارش هم خللی وارد می کند؟ مترجم پاسخ داد : نه کارش را به خوبی انجام میدهد تاجر لبخندی زد و گفت بگذار هر چه می تواند نفرین کند و چند نفرین انگلیسی هم یادش بده! 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 بیست بار با شترش رفته بود حج، بدون اینکه حتی یک شلاق به او بزند! بعد از شهادت، شتر بدون اینکه قبر او را دیده باشد آمد همانجا، زانوهایش را خم کرد؛ افتاد روی خاک. با همان زبان بسته صیحه می کشید، خودش را می مالید به خاکها، سرش را به زمین می زد، اشک چشمهایش خاک را تر کرده بود. خبرش وقتی به امام باقر (علیه السلام) رسید، آمد و از او خواست آرام باشد. شتر از کنار قبر بلند شد و چند قدم برداشت ولی انگار دلش آرام نگرفت، برگشت و دوباره همان ضجه ها را شروع کرد. امام یکبار دیگر آمد و آرامش کرد. بار سوم ،که بی قراری اش را دید فرمود: رهایش کنید. سه روز آنجا ماند و بالاخره از درد فراق، جان داد. همانجا، کنار تربت مولایش، زین العابدین (علیه السلام)... ٤٦ص١٤٨ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 جوان 24 ساله آمریکایی جان خود را فدای مردم ایران کرد! داستان هوارد باسکرویل یکی از غم انگیز ترین داستانهای مشروطه است. او که آمده بود تا تاریخ و حقوق بین الملل تدریس کند، از رنج مردم که بر اثر قحطی و محاصره شهر توسط دربار فزونی گرفته بود به ستوه آمد و با پیوستن به یاران ستارخان به اموزش نظامی مشروطه خواهان آذربایجان همت گمارد. فشارهای سفارت آمریکا و هشدارهای متعدد به وی حتی اصرار ستارخان به او برای انصراف از مبارزه در کنار مشروطه خواهان، بی تاثیر بود. چرا که باسکرویل که تحت تاثیر مجاهدت های مشروطه خواهان قرار گرفته بود تنها تفاوت خود با این مبارزان را در محل تولدش میدانست. باسکرویل عضو فوج نجات شد و ماموریت داشت به همراه یارانش به مردم تحت محاصره تبریز آذوقه برساند. اما در همان درگیری های نخست در حالی که تیری برقلبش نشست جان به جان آفرین تسلیم کرد. او شهید آمریکایی جنبش مشروطه ایران شد و آذربایجان را در سوگی بزرگ فرو برد. چرا که در نظر مردم تبریز، آنها میهامانی بزرگ و ارجمند را از دست داده بودند. به احترام مجاهدت هایش تفنگ او به همراه پرچم ایران و فرشی نفیس که تصویرش بر آن نقش بسته بود برای مادر پیرش در آمریکا فرستاده شد. او اکنون که صرفا نه یک امریکایی که از قهرمانان ملی ما ایرانیان است. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 149 - آل عمران بعد از پایان جنگ احد ، دشمنان اسلام با یک سلسله تبلیغات مسموم کننده در لباس نصیحت و دلسوزى تخم تفرقه در میان مسلمانان مى ‏پاشیدند و آنها را نسبت به اسلام بدبین مى‏ کردند در این آیه به مسلمانان اخطار مى ‏کند و از پیروى آنها بر حذر مى ‏دارد و مى ‏گوید: «اى کسانى که ایمان آورده‏اید! اگر از کفار پیروى کنید شما را به عقب بر مى‏ گردانند (و پس از پیمودن راه پرافتخار تکامل معنوى و مادى در پرتو تعلیمات اسلام) به نقطه اول که نقطه کفر و فساد بود سقوط مى ‏دهند و در این موقع بزرگترین زیانکارى دامنگیر شما خواهد شد» (یا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِنْ تُطِیعُوا الَّذِینَ کَفَرُوا یَرُدُّوکُمْ عَلى‏ أَعْقابِکُمْ فَتَنْقَلِبُوا خاسِرِینَ). چه زیانى از این بالاتر که انسان اسلام را با کفر، و سعادت را با شقاوت، و حقیقت را با باطل معاوضه کند. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 روزی مردی با فرشته مرگ حضرت عزراییل دوست شد؛ آن شخص از جناب عزراییل درخواست نمود که مدتی قبل از آنکه زمان مرگش برسد به او اشاره‌ای نماید تا کارهایش را سامان بخشد و با خیال راحت از دنیا برود؛ ایشان نیز قبول کرد. چندسال بعد جناب عزراییل به سراغ آن مرد آمد و فرمود الان وقت گرفتن روح تو است و باید از این جهان برویم! مرد گفت: اما قرارمان این بود قبل از آنکه به سراغ من بیایی اشاره‌ای کنی تا کارهایم را روبراه کنم... جناب عزراییل فرمود: این همه اشاره کردم! مرد گفت: کِی اشاره کردی؟!!! جناب عزراییل فرمود: پدرت فوت کرد این اشاره‌ای بود برای تو؛ مادرت فوت کرد اشاره‌ای بود برای تو؛ دوستان و بستگان و عزیزانت یک به یک فوت کردند اینها همگی اشاراتی بودند برای تو که آماده شوی... اشاره‌ها زياد هستند! ما چقدر آماده‌ایم؟ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 حضرت سلمان مدتی در یکی از شهرهای شام، امیر (فرماندار) بود. سیره ی او در ایام فرمانداری با قبل از آن هیچ تفاوت نکرده بود، بلکه همیشه پیاده راه می‌رفت و خود اسباب خانه اش را تهیه می‌کرد. یک روز که در بازار راه میرفت، مردی را دید که یونجه خریده بود و منتظر کسی بود که آن را به خانه اش ببرد. سلمان رسید و آن مرد او را نشناخت و بی مزد قبول کرد بارش را به خانه اش برساند. مرد یونجه را بر پشت سلمان گذاشت و سلمان آن را برد. در راه مردی آمد و گفت: ای امیر! این را به کجا میبری؟ آن مرد فهمید که او سلمان است، به پای او افتاد و عذرخواهی کرد. سلمان فرمود: این بار را به خانه ات رساندم، اکنون من به عهد خود وفا کردم، تو نیز عهد کن تا هیچ کس را به بیگاری (عمل بدون مزد) نگیری و چیزی را که خودت می‌توانی ببری به دیگران نسپری، این کار به مردانگی تو آسیبی نمی رساند. یکصد موضوع، پانصد داستان 175/1 ؛ به نقل از: جوامع الحکایات / 178. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 فتحعلی شاه قاجار گه گاه شعر می سرود، روزی شاعر دربار را به داوری گرفت. شاعر هم که شعر را نپسندیده بود، بی پروا نظر خود را باز گفت. فتحعلی شاه فرمان داد تا او را به طویله ببرند و در ردیف چهار پایان به آخور بندند. شاعر ساعتی چند آنجا بود تا آن جا که شاه دوباره او را خواست و از نو شعر را برایش خواند. سپس پرسید: حالا چطور است؟ شاعر بینوا هم بی آنکه پاسخی بدهد، راه خروج را پیش گرفت. شاه پرسید: کجا می روی ؟ گفت: به طویله 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 حضرت عيسى از ترس مردم از شهر فرار كرد و به بيابان رفت و مادرش حضرت مريم را هم با خود برد; هر دو، روزه بودند و با حالت روزه از جنگ مردمى كه مى خواستند آنها را به قتل برسانند فرار كرده بودند. براى افطار مقدارى علف تهيه كردند، اما حضرت مريم فوت كرد، عيسى او را دفن كرد، بعد او را صدا زد و گفت: اى مادر، آيا مى خواهى با دنيا برگردى؟ حضرت مريم گفت: مى خواهم برگردم. حضرت عيسى تعجب كرد كه مادرش كه حتماً در بهشت راه يافته، چرا مى خواهد به دنيا برگردد و از او پرسيد براى چه مى خواهى برگردى؟ حضرت مريم گفت: مى خواهم به دنيا برگردم تا در روزهاى بسيار گرم روزه بگيرم و در شبهاى بسيار سرد وضو بسازم.(1) داستانها و حكايتها، ص 19. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 کشاورز مستأجری با صاحب خانه اش جر و بحث داشت. ماه ها بود که کارشان شده بود اره بده و تیشه بگیر! اما هیچ کدامشان هم یک ذره کوتاه نمی آمد. تا این که کشاورز تصمیم گرفت به دادگاه شکایت کند. بنابراین پیش وکیلی رفت و از او خواست که راه پیروز شدن را به او نشان بدهد. وکیل به او امیدواری زیادی نداد، چون بنابر صحبت های کشاورز، قانون بیش تر طرف صاحب خانه را می گرفت تا او را. بالاخره کشاورز گفت: «چه طوره برای شام قاضی پیر یک جفت مرغابی سرحال درست و حسابی بفرستم.» وکیل با ترس و لرز گفت: «تو چه کار می کنی؟! این رشوه است!» کشاورز با شرم و خجالت گفت: «نه بابا، این فقط یه هدیه ی محترمانه ست، نه بیش تر.» وکیل جواب داد: «همینه که بهت می گم، اگه می خوای فرصتت رو از دست بدی، این کار رو بکن.» خلاصه کشاورز به دادگاه رفت و وکیل را هم مثل بقیه متعجب کرد. او پیروز شد! کشاورز همین طور که دادگاه را ترک می کرد به طرف وکیلش برگشت و گفت: «مرغابی ها رو فرستادم .» وکیل گفت: «نه؟!» کشاورز گفت : «چرا، اما به اسم صاحب خونه م فرستادم .» 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌸🍃🌸🍃 ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد. حضرت پرسيد علت چيست؟ ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست. اراده خداوند غالبا از قدرت درک ما خارج است، اما همیشه به سود ماست. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk