📔#حکایتی_تأمل_برانگیز
بودا به دهی سفر کرد ، زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد ، بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن هرزه است به خانهی او نروید ! بودا به کدخدا گفت : یکی از دستانت را به من بده کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت آنگاه بودا گفت : حالا کف بزن ! کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت : هیچ کس نمیتواند با یک دست کف بزند ؟!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمیتواند به تنهایی بد و هرزه باشد ، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند....!!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🔘 داستان ، عبرت آموز👌
قشنگه, قابل تامل🌹
"کشتی" در طوفان شکست و "غرق شد."
فقط "دو مرد" توانستند به سوی جزیره ی کوچک بی آب و علفی شنا کنند و "نجات یابند."
دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند؛
"بهتر است از خدا کمک بخواهیم."
بنابراین دست به "دعا" شدند و برای این که ببینند دعای کدام بهتر "مستجاب" می شود به گوشه ای از جزیره رفتند...
"نخست،" از خدا "غذا" خواستند؛
فردا "مرد اول،" درختی یافت و "میوه ای" بر آن، آن را خورد.
اما "مرد دوم" چیزی برای خوردن نداشت.
هفته بعد، مرد اول از خدا "همسر و همدم" خواست، فردا کشتی دیگری غرق شد، "زنی" نجات یافت و به مرد رسید.
در سمت دیگر، مرد دوم هیچ کس را نداشت.
مرد اول از خدا "خانه، لباس و غذای بیشتری" خواست، فردا، به صورتی "معجزه آسا،" تمام چیزهایی که خواسته بود به او رسید.
مرد دوم هنوز هیچ نداشت.
دست آخر، مرد اول از خدا "کشتی" خواست تا او همسرش را با خود ببرد.
فردا کشتی ای آمد و در سمت او "لنگر" انداخت، مرد خواست به همراه همسرش از "جزیره" برود و مرد دوم را همانجا "رها" کند..!
پیش خود گفت:
مرد دیگر حتما "شایستگی" نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواستهای او پاسخ داده نشد، پس همینجا بماند بهتر است!
زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: «چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟»
مرد پاسخ داد: «این همه نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است و خودم درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد. پس چه بهتر که همینجا بماند.»
آن ندا گفت:
اشتباه می کنی!
تو مدیون او هستی...
هنگامی که تنها "خواسته او" را اجابت کردم، این "نعمات" به تو رسید...
مرد با تعجب پرسید:
«مگر او چه خواست که من باید مدیونش باشم؟»
* و آن ندا پاسخ داد:
«از من خواست که تمام دعاهای تو را مستجاب کنم!!..» *🙏🙏
نکته:
* شاید داشته هایمان را مدیون کسانی باشیم که برای خود هیچ نمی خواستند و فقط برای ما دعا می کردند...🌹
ممکن است همه موفقیت و ثروت و هر چیز دیگر که داریم را...
"مدیون آن دو فرشته ای" باشیم که ما را بزرگ کردند... * (پدر و مادر)🌹🌹
بدون هیچ توقعی! 💚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃🌸🍃🌸🍃
☀️ نتیجه احسان به خلق و حسن رفتار
🍃 مرشد چلویی که دربازار تهران چلوکبابی داشت به بهترین کاسب قرن معروف شده بود، روزی چند نفر جلوی مرشد چلویی را گرفتند و به او گفتند؛ پول دخل امروزت را رد کن بیاد. مرشد گفت محال است بدهم، گفتند می کشیمت، گفت بکشید،
🍃 گفتگو ادامه پیدا کرد و مرشد گفت به یک شرط پول دخل امروز را به شما می دهم، آنها گفتند به چه شرطی؟
🍃 گفت به شرطی که بیاید به منزل من و یک چایی باهم بخوریم، آنها قبول کردند و رفتند و چای خوردند و مرشد پول ها را به آنان داد. آن ها از مرشد پرسیدند که چرا همون اول در کوچه پول را ندادی؟
🍃 مرشد گفت اون موقع اگر پول را می دادم آن پول دزدی می شد ولی الان شما مهمان من هستید و من دوست دارم به مهمانم هدیه بدهم...سال ها گذشت و آن سه نفر از معتمدین بازار شدند.
🍃 بخشندگی چنین تاثیری در زندگی انسان ها می گذارد. بچه ها باید بخشندگی را از والدین در عمل ببینیند و یاد بگیرند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
📔#داستان_کوتاه_آموزنده
«مرد جوانی پدر پیرش مریض شد»...
«چون وضع بیماری پیرمرد شدت گرفت او
را در گوشه جاده ای رها کرد و از آنجا دور شد، پیرمرد ساعت ها کنار جاده افتاده بود و به زحمت نفس های آخرش را می کشید».
«رهگذران از ترس واگیر داشتن بیماری و
فرار از دردسر روی خود را به سمت دیگری می چرخاندند و بی اعتنا به پیرمرد نالان راه خود را می گرفتند و می رفتند».
«شخص مهربانی از آن جاده عبور می کرد، به محض اینکه پیرمرد را دید او را بر دوش گرفت تا به نزد حکیم ببرد و درمانش کند، یکی از رهگذران به طعنه به آن شخص گفت»:
«این پیرمرد فقیر است و بیمار و مرگش نیز نزدیک! نه از او سودی به تو می رسد و نه کمک
تو تغییری در اوضاع این پیرمرد باعث می شود، حتی پسرش هم او را در اینجا به حال خود رها کرده و رفته است، تو برای چی به او کمک می کنی؟».
«آن شخص به رهگذر گفت: من به او کمک
نمی کنم! من به خودم کمک می کنم، اگر من هم مانند پسرش و رهگذران او را به حال خود رها کنم چگونه روی به آسمان برگردانم و از خالق هستی تقاضای هم صحبتی داشته باشم، من به خودم کمک می کنم!».
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
💟✨ #یڪ_داستانـــ
✳️⇦•خواجه ثروتمندی که کلاهبردار بازار بغداد بود، از بغداد عزم حج کرد. بار شتری بست و سوار بر شتر و عازم شد. تا با آن به مکه رود.
✳️⇦•چون مراسم عید روز قربان شد، شتر خود را قربانی کرد و بعد از اتمام حج شتری خرید تا برگردد.
✳️⇦•از حج برگشت. بعد از یک ماه در بغداد باز در معامله دروغ گفت و توبه خود بشکست. عهد کرد تا سال دیگر به مکه رود و رنج سفر بیند تا خدا گناهان او را ببخشد. باز شتری برداشت و سوار شد تا به مکه رود.
✳️⇦•خواجه را پسر زرنگی بود پدر را در زمان وداع گفت: «ای پدر! باز قصد داری این شتر را در مکه قربانی کنی؟» پدر گفت: «بلی.»
✳️⇦•پسرش گفت: «این بار شتر را قربانی و آنجا رها نکن. این بار نفس خودت را قربانی کن همانجا تا برگشتی دوباره هوس گناه نکنی. تو اگر نفس خود را قربانی نکنی اگر صد سال با شتری به مکه روی و گلهای قربانی کنی، تأثیر در توبه تو نخواهد داشت.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺
🍃🍂🍀🍃🍂
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍀🍂
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
#بنام_بازیچه
#قسمت_اول
سلام و خسته نباشید به مدیر و ادمینهای کانال خوب داستان و پند😊
من در رشته مهندسی رایانه تحصیل می کردم که خانواده «سروش» به خواستگاری ام آمدند. آن زمان 20 سال بیشتر نداشتم که به عقد سروش درآمدم و دو سال بعد همزمان با پایان تحصیلاتم در مقطع کاردانی در حالی زندگی مشترک مان را آغاز کردیم.
که همسرم کارگر معمولی بود و اصرار داشت بدون برگزاری جشن عروسی به خانه بخت برویم. من هم که عاشق شوهرم بودم با وجود مخالفت شدید خانواده ام با خواسته او موافقت کردم
و این گونه زندگی ما در یک منزل 40 متری اجاره ای آغاز شد اما در کنار همه مشکلات اقتصادی و اجتماعی متوجه شدم که صاحبخانه تعادل روانی ندارد و هنگامی که خانواده اش بیرون از منزل بودند برایم مزاحمت ایجاد می کرد.
آن روزها دخترم را باردار بودم و از شدت ترس هر روز به خانه مادرم پناه می بردم تا همسرم از سر کار بازگردد.
بالاخره بعد از تحمل سختی های زیاد، زیرزمینی نمناک و پر از سوسک را در محله دیگری اجاره کردیم و من هم برای کمک به مخارج زندگی در بیرون از منزل مشغول کار شدم.
آرام آرام وضعیت اقتصادی مان بهتر شد تا جایی که همسرم با پس اندازها و پول رهن منزل مغازه ای در منطقه طلاب خرید و من مجبور شدم در یکی از اتاق های منزل پدرشوهرم زندگی کنم.
اگرچه این شرایط برای من بسیار سخت بود اما توانستم خودرو و یک منزل کلنگی خریداری کنم....
ادامه دارد...
✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🍃
🌸🌼
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌼🍃🌸🍃🌺🍃
عجیب و پر ابهام🥶
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺
🍃🍂🍀🍃🍂
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍀🍂
🌈کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
#بنام_بازیچه
#قسمت_دوم
خلاصه در حالی که سرگرم کار و تربیت دو فرزندم بودم ناخواسته سومین فرزندم را باردار شدم وقتی مشخص شد فرزندم پسر است مادرشوهرم در پوست خودش نمی گنجید،
چرا که هیچ کدام از نوه هایش پسر نبودند و او هر روز دست به دعا برمی داشت تا یکی از عروس هایش فرزند پسری به دنیا بیاورد.
ولی روزی که در بیمارستان پسرم را به آغوشم دادند اشک هایم سرازیر شد. پسرم معلول ذهنی و جسمی بود به طوری که پزشکان نیز تشخیص نداده بودند. شوک روانی عجیبی را تحمل می کردم.
سر پسرم خیلی بزرگ تر از حد معمول بود، دست و پاهایش حرکتی نداشت و راه گلویش بسیار تنگ بود. پرستاران قطره شیر را به وسیله شیلنگ و از راه دماغش به او میخوراندند.
همسرم با دیدن این وضعیت در حالی که شوکه شده بود از بیمارستان رفت و دیگر هرچند وقت یک بار آن هم به اکراه به دیدارم می آمد خلاصه شش ماه از فرزند معلولم نگهداری کردم تا این که روزی در آغوشم جان سپرد.
من هم که به خاطر این ماجرا دچار افسردگی شده بودم از محل کارم استعفا کردم و به تربیت فرزندان دیگرم پرداختم. همسرم نیز صبح زود به مغازه اش می رفت و نیمه شب بازمی گشت گاهی نیز به بهانه کار زیاد شب ها را در مغازه می خوابید.
به طوری که کم کم من و فرزندانم را فراموش کرد و حتی به تماس های شبانه ام پاسخ نمی داد. در این وضعیت بود که مشاجرات خانوادگی ما آغاز شد...
ادامه دارد...
✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🍃
🌸🌼
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌼🍃🌸🍃🌺🍃
عجیب و پر ابهام🥶
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺 🍃🍂🍀🍃🍂 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @
🌺🍃🍂🌺🍃🍂🍀🍃🍂🌺
🍃🍂🍀🍃🍂
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍀🍂
🌈کانال داستان و پند
📬داستان ارسالی از اعضای کانال داستان و پند
#بنام_بازیچه
#قسمت_آخر
دختر بزرگم گرفتار دوستان ناباب شده بود و من هم احساس تنهایی و کمبود محبت می کردم...
تا این که شبی به سختی بیمار شدم ولی همسرم که مدعی بود در مغازه اش می خوابد تماس هایم را پاسخ نمی داد. صبح زود و با همان حالت بیماری تاکسی تلفنی گرفتم و به مغازه اش رفتم ولی او آن جا نبود.
همسایگانش که فکر می کردند من مشتری او هستم گفتند ک با زنش به منزل رفته و هنوز نیامده...ومن متوجه شدم که پای زنی دیگه به زندگیمون بازشده...
واینگونه همسایه ها ندانسته ماجرای زن دوم شوهرم را فاش کردند ولی سروش به شدت آن را انکار کرد. تا این که بعد از مدت ها جست و جو و کنکاش فهمیدم همسرم از سه سال قبل زن جوانی را به عقد خودش درآورده است.
و روزهای زیادی را به تفریح و خوشگذرانی می پردازد. آن زن برای شوهرم ولخرجی می کرد.مهریه اش را بخشیده و نفقه هم نمی خواست.
تا این که بالاخره این ماجرا لو رفت و سروش بارها مرا به خاطر اعتراض هایم کتک زد و تهدیدم کرد که به کسی چیزی نگویم و... حالا هم نه تنها نفقه من و فرزندانم را نمی پردازد بلکه اصرار به طلاق دارد.
می خواهم به زن های جوانی که همسر دوم می شوند توصیه کنم مواظب باشند با متلاشی کردن کانون یک خانواده سرنوشت چند نفر را تغییر ندهند...
پایان
✅داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🍃
🌸🌼
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌼🍃🌸🍃🌺🍃
🌱حکایت قیمت حاکم
روزی بهلول به حمام رفته بود اتفاقا حاکم شهر هم برای استحمام آمد حاکم برای اینکه با بهلول شوخی کرده باشد رو به او کرد و گفت : بهلول قیمت من چقدر است؟
بهلول گفت : بیست دینار.
حاکم ناراحت شد و گفت : مردک نادان اینکه تنها قیمت لنگی حمام من است.
بهلول هم گفت: منظورم همین بود و الا خودت ارزش نداری!
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
#داستانک
#اخلاقی
بهمنیار شاگرد بوعلی بود. روزی بوعلی سینا او را در حالت دست به یقه شدن با یک نادان دید ، به او گفت: بهمنیار ، مدت ها به دنبال این سوال بودم که خدا چرا به هیچ پرنده ای شاخ نداده است؟
سرانجام فهمیدم، چون پرنده در زمان برخورد با خطر می تواند پر بکشد و پرواز کند نیازی به شاخ در آفرینش او نیست.
پس انسان نیز زمانی که می تواند از جرو بحث با یک نادان پر بکشد و فرار نماید، نباید بایستد و با او جر و بحث کند. بدان زمانی که پر پرواز داری، نیازی به شاخ گاو نداری. و این پر پرواز را فقط علم به انسان می دهد و شاخ گاو را جهالت.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•••✾~🍃🌸🍃~✾•••
👑قسمت اول👑
#اولین_اشتباه🔴
سلام دوستان 🌹
میخام داستان بزرگترین #اشتباه #زندگیمو براتون بگم 💫
من خانمی هستم 25 ساله از سن 15 تا 17 سالگی یازده نفر از فامیل از پدرم خواستگاریمو کرده بودن چون هیکلم درشت نشون میداد و #زیبایی_دخترونه خودمو هم داشتم🔹🔹
✨✨توی فامیل #با_نجیب ترین دختر بودم همه روسرم #قسم میخوردن؛همیشه #نمازمو میخوندم #محجبه بودم و خیلی #با_شخصیت✨✨
تا اینکه بین اطرافیان یکی انتخاب شد و در سن 17 سالگی ازدواج کردم ❣
شوهرم مرد بسیار بسیار #خوبی هستن و همیچوقت #محدودم نمیکرد چون خانواده همسرم اهل #تیپ زدن بودن منم برا اینکه کم نیارم تیپ میزدم و زمان بیرون رفتن واقعا بخودم میرسیدم‼️
🔴این اولین اشتباه من بود😔
این باعث شد خیلیا بهم با #چشم بد #نگاه کنن ک متوجه نگاه ها میشدم ولی میگفتم من و چه ب این کارا؛من هیچوقت دچار این #گناه ها نمیشم چون واقعا #عاشق شوهرم بودم و همیشه #خدا دو درنظر داشتم 🔰🔰
تا اینکه با یکی از دوستان همسرم #رابطه_خانوادگی_برقرار کردیم🌀🌀
🔴هیچوقت با #غریبه ها رابطه #خانوادگی_برقرار نکنین و اجازه ندین پای غریبه ها ب زندگیتون باز بشه⛔️⛔️
#ادامه_داستان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
👑قسمت اول👑 #اولین_اشتباه🔴 سلام دوستان 🌹 میخام داستان بزرگترین #اشتباه #زندگیمو براتون بگم 💫 من خا
🗯🥀🗯🥀🗯🥀🗯🥀🗯
👑قسمت دوم👑
#قربانی_رابطه⚠️
بعد ازرفت وامدهای #مکرر متوجه نگاه های دوست #شوهرم میشدم چندین بارپیام و #زنگ ک خیلی #محترمانه پاسخ میدادم وکم کم ‼️
باورتون نمیشه ک اصلا نفهمیدم چطور شد ک گرفتار شدم❗️از چت کردن های معمولی شروع شد 🔰
میخام بگم اولش ادم با خودش میگه ن من اهل این صحبتا نیستم ولی وقتی متوجه میشی ک گرفتار شدی😔
تا اینکه یه روز #تماس گرفت و گریه میکرد و میگفت من بدون تو نمیتونم این رفتارا و پیاماش باعث شد منم #وابسته بشم😔
اوایل ازروی #ترحم بودولی بعدها فهمیدم ک بهش #علاقه دارم
کم کم #نمازم_ترک شداز خدا دورشدم از همسرم سرد شدم و و و 🌀🌀
بارها بهش میگفتم من وتو #بچه داریم #عذاب_وجدان راحتم نمیزاشت؛میگفتم گناهه ولی اون میگفت ما فقط همدیگه رو دوست داریم گناهی نکردیم و منو #دلداری میداد😔💔
تا اینکه بعد از ماه هاگرفتارگناه اصلی شدیم😭😭
ومن #ناپاک شدم ازاون روز بارها و بارها ب بهانه های مختلف رابطه رو #قطع میکردم ولی وقتی خونه ما میومدن یا ما میرفتیم اونجا باز هم رابطه دوستی برقرار میشد 📛⚠️
اون میگفت تمام #دنیای منی و حاضرم جونمو برات بدم🙄❣
ولی اینا همه حرفه #عشقی وجود نداره همیشه هم #پاسوز این رابطه ها خانما هستن این رابطه ها فقط باعث ایجاد #افسردگی میشه #عذاب_وجدان راحتم نمیزاشت تا اینکه یکبار خواب دیدم
یه خواب ک #داغونم کرد😭💔
ادامه دارد#
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk