📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💟 داستان کوتاه
شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ، آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد.
روزی یکی از شاگردانش طوطی ای برای او هدیه آورد. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد و او را در درسهایش حاضر می کرد تا آنکه طوطی توانست بگوید: لااله الا اللّه !
طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت. اما یک روز شاگردان دیدند که شیخ به شدت گریه می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد.
گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم.
شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم.
ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد...
با آن همه لااله الاالله که می گفت، وقتی گربه به او حمله کرد، آن را فراموش کرد و فقط فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود.
سپس شیخ گفت می ترسم من هم مثل این طوطی باشم! تمام عمر با زبانمان «لااله الاالله» بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم ، زیرا قلبهای ما هنوز آن را نشناخته است.
داستان و مط💟الب زیبا
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
دیوانه ای در شهر بود که میگفتن از رفتن عشقش دیوانه شده است!
روزی دیوانه از کنار جمعی میگذشت،
بزرگان جمع به تمسخر به دیوانه گفتند:
اهای دیوانه !
میتوانی برای ما شعری بخوانی که ﺩﻩ ﺗﺎ ﮐﻠﻤﻪ " ﺩﻝ " ﺩﺍﺧﻠﺶ ﺑﺎﺷد ﻭ ﻫﺮﮐﺪاﻡ ﻣﻌﺎﻧﯽ ﻣﺨﺘﻠﻔﯽ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟
دیوانه گفت: بله میتوانم!
ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮﯼ ﺩﻝ ﺍﺯ ﮐﻔﻢ ﺩﺯﺩﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﻫﺮﭼﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﻧﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﺩﻝ , ﺳﻨﮕﺪﻝ ﻧﺸﻨﯿﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ،
ﮔﻔﺘﻤﺶ ﺍﯼ ﺩﻟﺮﺑﺎ ﺩﻟﺒﺮ ﺯ ﺩﻝ ﺑﺮﺩﻥ ﭼﻪ ﺳﻮﺩ؟
ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ، ﺑﺮ ﻣﻦ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺩﻝ، ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺭﻓﺖ
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانک📝
دو پیرمرد که یکی از آنها قد بلند و قوی هیکل و دیگری قد خمیده و ناتوان بود و بر عصای خود تکیه داده بود، نزد قاضی به شکایت از یکدیگر آمدند.
اولی گفت: به مقدار ١٠ قطعه طلا به این شخص قرض دادم تا در وقت امکان به من برگرداند و اکنون توانایی ادا کردن بدهکاریش را دارد ولی تاخیر میاندازد و اینک میگوید گمان میکنم طلب تو را دادهام. حضرت قاضی! از شما تقاضا دارم وی را سوگند بده که آیا بدهکاری خودش را داده است، یا خیر. چنانچه قسم یاد کرد که من دیگر حرفی ندارم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
دومی گفت: من اقرار میکنم که قطعه طلا از وی قرض نمودهام ولی بدهکاری را ادا کردم و برای قسم یاد کردن، آماده هستم.
قاضی: دست راست خود را بلند کن و قسم یاد کن.
پیرمرد: یک دست که سهل است، هر دو دست را بلند میکنم. سپس عصا را به مرد مدعی داد و هر دو دستش را بلند کرد و گفت: به خدا قسم که من قطعات طلا را به این شخص دادم و اگر بار دیگر از من مطالبه کند، از روی فراموشکاری و نا آگاهی است.
قاضی به طلبکار گفت: اکنون چه میگویی؟
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
او در جواب گفت: من میدانم که این شخص قسم دروغ یاد نمیکند، شاید من فراموش کرده باشم، امیدوارم حقیقت آشکار شود.
قاضی به آن دو نفر اجازه مرخصی داد، پیرمرد عصای خود را از دیگری گرفت. در این موقع قاضی به فکر فرو رفت و بیدرنگ هر دوی آنها را صدا زد. قاضی عصا را گرفت و با کنجکاوی دیواره آن را نگاه کرد و دیوارهاش را تراشید، ناگاه دید که ده قطعه طلا در میان عصا جاسازی شده است.
به طلبکار گفت: بدهکار وقتی که عصا را به دست تو داد، حیله کرد که قسم دروغ نخورد ولی من از او زیرکتر بودم.
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
•🌿♥️•
این روزها ارزش لحظه ها را بیشتر بدانید ،
ارزش "دوستت دارم" گفتن ها را
ارزش "در آغوش گرفتن" ها را ،
ارزش "حال هم پرسیدن" ها را
بچه هایتان را گرمتر در آغوش بگیرید، همسرانتان را و عشق هایتان را عمیق تر ببوسید ،
بیشتر پای حرفهای پدرها و مادرهایتان بنشینید
و دستهایشان را عاشقانه تر ببوسید،
عکسهای بیشتری از همدیگر بگیرید
فیلمهای بیشتری از عزیزانتان ضبط کنید ،
در ظرف هایی که خریده بودید برای میهمانی ها با خانواده تان غذا بخورید ،
لباس هایی که گذاشته بودید در میهمانی های خاص بپوشید را چند روزی بر تن تان کنید،
کتابهایی که گذاشته بودید برای یک وقت مناسب، مطالعه شان را از همین امروز شروع کنید
فیلمهایی که گذاشته بودید سرفرصت ببینید را بنشینید و با عزیزانتان تماشا کنید،
موسیقی هایی که دلتان برایشان تنگ شده را دوباره گوش کنید
به چیزهایی که یک عمر در آرزویش بودید و گذاشته بودیدش برای روزهای مبادا ، وقت بگذارید وانجامش بدهید،
روز مبادایمان نزدیک است.
حتی اگر از این پیچ خطرناک تاریخ به سلامت عبور کنیم ،
بگذارید لذت زیستنی فرامتنی در میانه ی این شهوت بی پایان جنگ و ویرانی،
تنها افتخار مایی باشد که یک عمر با ترس و تهدید زیسته ایم.
از کجا معلوم
شاید عشق
و تنها عشق
همان چیزی باشد که این مردم بی بال و پر را برساند به امکان یک پرنده شدن.
ای دوست ، بیا تا غم فردا نخوریم
وین یک دم عمر را غنیمت شمریم
فردا که از این دیر فنا درگذریم
با هفت هزار سالگان سربه سریم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💫
قدر لحظه های زندگی را بدانیم"
مردی درحال مرگ بود،
وقتیکه متوجه مرگش شد خدا را با جعبه ای در دست دید،
خدا: وقت رفتنه.
مرد: به این زودی؟ من نقشه های زیادی داشتم
خدا: متاسفم، ولی وقت رفتنه
مرد: درجعبه ات چی دارید؟
خدا: متعلقات تو را
مرد: متعلقات من؟ یعنی همه چیزهای من؛
لباسهام، پولهایم و ....
خدا: آنها دیگر مال تو نیستند آنها متعلق به زمین هستند
مرد: خاطراتم چی؟
خدا: آنها متعلق به زمان هستند
مرد: خانواده و دوستانم؟
خدا: نه، آنها موقتی بودند
مرد: زن و بچه هایم؟
خدا: آنها متعلق به قلبت بود
مرد: پس وسایل داخل جعبه حتما بدنم هستند؟
خدا :نه؛ آن متعلق به گردوغبار هستند
مرد: پس مطمئنا روحم است؟
خدا: اشتباه می کنی، روح تو متعلق به من است
مرد با اشک در چشمهایش و باترس زیاد جعبه در دست خدا را گرفت و بازکرد؛ دید خالی است!
مرد دل شکسته گفت: من هرگز چیزی نداشتم؟
خدا : درسته، تومالک هیچ چیز نبودی!
مرد: پس من چی داشتم؟
خدا: لحظات زندگی مال تو بود ؛
هرلحظه که زندگی کردی مال تو بود .
زندگی فقط لحظه ها هستند
قدر لحظه ها را بدان و لحظه ها را دوست داشته باش
آنچه از سر گذشت، شد سر گذشت...
حیف، بی دقت گذشت، اما گذشت!.
تا که خواستیم یک دو روزی فکر کنیم،
بر در خانه نوشتند: "در گذشت"
قدر لحظه به لحظه های زندگیمان را بدانیم
تا شرمنده پیشگاه خداوند نشویم🌹
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️❤️❥✿❥●◐○
💕 #عشق_واقعی_مارمولک
شخصی دیوار خانه اش را برای نوسازی خراب می کرد.خانه های ژاپنی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند. این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین ان مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش کوفته شده است.دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد .وقتی میخ را بررسی کرد تعجب کرد این میخ چهار سال پیش هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود!!!چه اتفاقی افتاده؟
مارمولک 4 سال در چنین موقعیتی زنده مونده !!!در یک قسمت تاریک بدون حرکت.
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است.متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.تو این مدت چکار می کرده؟چگونه و چی می خورده؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر با غذایی در دهانش ظاهر شد .!!!
مرد شدیدا منقلب شد.
چهار سال مراقبت. چه عشقی ! چه عشق قشنگی!!!
اگر موجود به این کوچکی بتواند عشق به این بزرگی داشته باشد پس تصور کنید ما تا چه حدی میتوانیم عاشق شویم اگر سعی کنیم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
نقل است ساربانی در آخر عمر، شترش را صدا میزند و به دلیل اذیت و آزاری که بر شترش روا داشته از وی حلالیت می طلبد. یکایک آزار و اذیتهایی که بر شتر روا داشته را نام میبرد. از جمله؛ زدن شتر با تازیانه، آب ندادن ، غدا ندادن، بار اضافه زدن و …. همه را بر میشمرد و میپرسد آیا با این وجود مرا حلال میکنی؟ شتر در جواب میگوید همه اینها را که گفتی حلال میکنم، اما یکبار با من کاری کردی که هرگز نمیتوانم از تو درگذرم و تو را ببخشم. ساربان پرسید آن چه کاری بود؟ شتر جواب داد یک بار افسار مرا به دُم یک خر بستی. من اگر تو را بخاطر همه آزارها و اذیتها ببخشم بخاطر این تحقیر هرگز تو را نخواهم بخشید!
ضربالمثل معروف "افسار شتر بر دُم خر بستن" اشاره به سپردن عنان کار به افراد نالایق است و اینکه چنين افرادی بدون دارابودن تخصص، تحصیلات، تجربه، شایستگی و شرایط تصدی پست و مقامی، صرفاً بر مبنای روابط زمام امور را بدست گیرند و بدبخت جماعتی که دچار چنین افرادی شوند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💕 داستان کوتاه
یکى از "عـلماى وارسـتـه،" کلاس درسى داشت و از میان شاگردانش به نوجوانى بیشتر "احترام" مـى گـذاشـت...
روزى یـکـى از شاگردان از آن عالم پرسید:
چرا بى دلیل، این نوجوان را آن همه احترام مى کنید؟ آن عالم دستور داد چند مرغ آوردند.
آن مرغ ها را بین شاگردان تقسیم نمود و به هر کدام کاردى داد و گفت:
هر یک از شما مرغ خود رادر جایى که کسى نبیند "ذبح کند" و بیاورد.
شاگردان به سرعت به راه افتادند و پس از ساعتى هر یک از آنها، مرغ ذبح کرده خود را نزد استاد آورد، اما نوجوان مرغ را "زنده" آورد.
عالم به او گفت:
چرا مرغ را ذبح نکرده اى؟
او در پـاسخ گفت:
شما فرمودید مرغ را در جایى ذبح کنید که کسى نبیند، من هر جا رفتم دیدم "خداوند" مرا مى بیند.
شاگردان به تیزنگرى و توجه عمیق آن شاگرد "برگزیده" پى بردند، او را "تحسین" کردند و دریافتند که آن عالم وارسته چرا آن قدر به او احترام مى گذارد.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
چند سال پیش به یک عروسی دعوت شده بودیم؛
آخر شب شروع کردن به گفتن اینکه فلانی چقدر پول و کادو داده.
از فامیل های داماد شروع کردن؛
پدر داماد کلید یه خونه
برادر بزرگ دادماد یک میلیون کادو
برادر دومی داماد یک میلیون
خاله
عمه
پسر خاله
پسر دایی
دایی
عمو....
همه، مبالغ بالا و طلا داده بودن
نوبت خانواده عروس شد؛
برادر عروس یه النگو
برادر دیگرش یه انگشتر
عموی عروس 100 هزار تومن
خاله اش 30 هزار تومن
عمه اش 30 هزار تومن
و...
هر اسمی هم که خونده میشد
صدای دست زدن کمتر میشد
زمانی که پاکتهای کادو رو باز میکردن منم مثل بقیه توجهم به سمت عروس و داماد رفت
عروس چهرهای مضطرب داشت؛
رنگش پریده بود و اشک میریخت،
خیلی خجالت میکشید....
هنوز هم از این دست مراسم دیده میشه!
مراسمی که تنها نتیجه اون، تبلیغ تظاهر و ریا، تحقیر یک خانواده و تشدید اختلافات است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍓 ماجرا معلم و ده توت فرنگی یک نمره!
در یکی از روستاهای کوهستانی "دیاربکر" ترکیه آموزگار دبستانی بنام احمد در درس ریاضی به شاگردانش میگوید که اگر در یک کاسه 10 عدد توت فرنگی باشد، در 5 کاسه چند عدد توت فرنگی داریم.
دانش آموزان: آقا اجازه، توت فرنگی چیه؟
معلم: شما نمیدانید توت فرنگی چیه؟
دانش آموزان: ما تابحال توت فرنگی ندیدهایم.
معلم فکری به نظرش میرسد،
مقداری از خاک آن روستا را به یک موسسه کشت و صنعت در شهر "بورسا" فرستاده و از آنها سوال میکند که آیا این خاک برای کشت توت فرنگی مناسب است یا نه؟
آن موسسه پاسخ میدهد که این خاک و آب و هوای دیاربکر برای کشت توت فرنگی مناسب بوده و همچنین مقداری بوته توت فرنگی و دستورالعمل کاشت و داشت محصول را برای وی میفرستد.
معلم بچه ها را به حیاط مدرسه برده و طرز کاشتن بوتههای توت فرنگی را به دانش آموزان یاد میدهد.
و به آنها میگوید: که امسال از شما امتحان ریاضی نخواهم گرفت،
بجای آن به هر کدام از شما چهار بوته توت فرنگی میدهم که آنها را به خانه برده و کاشت آنها را همانطوریکه یاد گرفتهاید، به پدر و مادرتان یاد بدهید،
وقتی که توت فرنگیها رسیدند آنها را توی بشقاب گذاشته و به مدرسه میآورید. برای هر 10 عدد توت فرنگی یک نمره خواهید گرفت.
وقتی میوهها رسیدند، بچهها آنها را در بشقابی گذاشته و به مدرسه میآورند.
معلم میپرسد که مزهشان چطور بود؟
بچه ها میگویند که چون پای نمره در میان بود، اصلا از آنها نخورده ایم !!.
معلم میخندد و میگوید همه شما نمره کامل را میگیرید.
میتوانید بخورید
بچهها با ولعی شیرین توت فرنگیها را میخورند.
بعد از دوسال از آن ماجرا، مردم آن روستایی که تا به آن زمان توت فرنگی ندیده بودند، در بازارهای محلیشان، توت فرنگی میفروشند.
👨🏻🏫 معلم بودن یعنی این ....
فقط روی تخته سیاه آموزش ضرب وتقسیم نیست،
معلم همیشه در جامعه ازخود اثر به جا گذاشتن .
🌸 با تشکر از تمام معلمان زحمتکش.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
سخنان زیبای سعدی🖌
🖌دوستی را که به عمری فرا چنگ آرند، نشاید که به یک دم بیازارند.
🖌خانه دوستان بروب و درِ دشمنان مکوب.
🖌هر که عیب دگران پیش تو آورد و شمرد بی گمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.
🖌هر که در زندگی، نانش نخورند، چون بمیرد، نامش نبرند.
🖌ملوک از بهر پاس رعیّتند، نه رعیت از بهر طاعت ملوک.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️❤️❥✿❥●◐○
🌸✨🌸✨🌸
#داستانی زیبا✅
🌸روزی دو دوست در بیابانی راه می رفتند.ناگهان بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و کار به مشاجره کشید.یکی از آن ها از سر خشم سیلی محکمی توی گوش دیگری زد.دوست سیلی خورده خون سرد روی شن های بیابان نوشت: امروز بهترین دوستم بر چهره ام سیلی زد . آن دو کنار یکدیگر به راه رفتن ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و استراحت کنند🍃.
🌸ناگهان پای شخصی که سیلی خورده بود لغزید و داخل برکه افتاد و چون شنا بلد نبود نزدیک بود غرق شود اما دوستش به کمک او شتافت و نجاتش داد . فرد نجات یافته به سختی و روی صخره سنگی نوشت: امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد . دوستش با تعجب پرسید : آن روز تو سیلی مرا روی شن های بیابان نوشتی اما امروز به سختی روی تخته سنگ نجات دادنت را حکاکی کردی ؟لبخندی زد و گفت:وقتی کسی ما را آزار میدهد باید روی شن های صحرا بنویسیم تا باد های بخشش آن را پاک کنند.ولی وقتی کسی محبتی به ما میکند باید آن را روی سنگ بنویسیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یاد ما ببرد🍃.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از سابقه گسترده تاج👑
ماکارونی رو آبکش نکنید❌❌❌
که نصف عمرتون به فناست😱
منم قبلا نمیدونستم😏 تا دوست #آشپزم_بهم_گفت_چجوری_بپزم😍
انقدر خوشمزه میشه،شیش لیگ و چلوگوشت جلوش کم میاره😉
#همیشه_برا_مهمونام_میپزمم، عاشقشن کی فکر میکرد ماکارونی ازبرنج جلو بزنه😁
تا حالا هر چی ماکـــارونی خــــــوردی سوتفاهم بوده😂 از این به بعد با این روش بپز😍👇
https://eitaa.com/joinchat/1721303211C75802e24e3
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
وااایی #کیک_پختن بلد نبودم 😢
چون #فر نداشتم علاقه ای نداشتم یاد بگیرم 😞
ولی دوستم منو عضو این کانال کرد 😍 از موقعی که عضوش شدم #سه_کیلو چاق شدم 😳اونقد #کیک_باقابلمه درست میکنم #رنگی_رنگی 😋و #تزیینات_عالی 🤩
که کلی هم #سفارش_کیک_دورهمی و #تولدم بهم میدن😅
https://eitaa.com/joinchat/1721303211C75802e24e3
تازشم اونقد #ژله_دسر درست کردم که #حسودام خونمون کم پیدا میشن 🤣
🌸🌸🌸💕💕💕🌸🌸🌸
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
پروانه به خرس گفت: دوستت دارم...
خرس گفت: الان ميخوام بخوابم،باشه بيدار شم حرف ميزنيم...
خرس به خواب زمستاني رفت و هيچوقت نفهميد که عمر پروانه فقط 3 روز است...
"همديگر را دوست داشته باشيم؛
شايد فردايي نباشد"..
آدماي زنده به گل و محبت نياز دارن ومرده ها به فاتحه!
ولي ما گاهي برعکس عمل ميکنيم!
به مرده ها سر ميزنيم و گل ميبريم براشون, ولي راحت فاتحه زندگي بعضيارو ميخونيم !
گاهي فرصت باهم بودن کمتر از عمر شکوفه هاست!😔
بيائيم ساده ترين چيز
رو ازهم دريغ نکنيم:
#محبت
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💕💕💕💕💕💕
هدایت شده از تبلیغات گسترده ماهان
⭕️❌خانوما بعلت مشکلات مالی و جمع کردن مغازه #لباسای کانال و حراج زدیم زیرقیمت فاکتور😢😢
کارای 300 تومانی بازارو اینجا زیر 100 تومان بخر
✅ تخفیف عالی
✅ کیفیت تضمینی
✅ 4سال سابقه
https://eitaa.com/joinchat/3122266170C618cc6e8a8
عجله کن❌🏃♀
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
**فروش فوری
#انواع_تونیک_۴۹هزار😳😱😳
❌📢❌بمدت 3 روز❌📢❌
تمامی لباسای این کانال #حراج_شد
👇👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3122266170C618cc6e8a8
**
.داستانی بسیار زیبا از پاکدامنی یک زن
❤️ قسمت اول
عفت و پاکدامنی (داستانی بسیار زیبا و عبرت انگیز)زنی که از خدا ترسید وخداوند او را پادشاه گردانیدحکایت شده است که مردی با زنی که در نهایت جمال و زیبایی بود، ازدواج کرد، هر دو همدیگر را بسیار دوست می داشتند، آن دو ازدواج بسیار موفقی داشتند،، پس از مدت زمانی شوهر برای مسائل مادی قصد سفر می کند، ولی قبل از مسافرت می بایست همسرش را به شخص امینی بسپارد، چون ماندن زن به تنهایی در خانه صلاح نیست، و این زن نیز در آنجا بیگانه و غریب بود، و هیچ کس از بستگانش در آنجا نبودند،،، ناچارا شوهر کسی بهتر از برادرش را پیدا نمی کند، و نزد برادرش رفته و در مورد همسرش به او توصیه می کند،،، ولی مسکین نمی دانست که رسول الله صلی الله علیه وسلم فرموده: الحمو الموت، یعنی برادر شوهر مرگ است.چند روزی گذشت که آن برادر در طمع همسر برادرش افتاد و قصد مراوده با او نمود ولی آن زن از خدا ترسید، و تسلیم هوای برادر شوهرش نشد، برادر شوهرش نیز تهدید کرد اگر تسلیم او نشود أبرویش را خواهد ریخت، زن نیز با ایمان کامل رو به او کرد، و گفت: هر کاری می خواهی انجام بده، پروردگارم با من است.هنگامی که مرد از سفر باز گشت، برادرش به او گفت: همسرت قصد خیانت به تو را داشته، ولی من به او اجابت نکردم.آن مرد بدون سوال و پرس همسرش را طلاق داد، و او از خانه بیرون کرد. بدون اینکه سخن او را بشنود.بالاخره آن زن بی گناه، بدون هیچ پناهگاهی از خانه خارج شد، و در مسیر راه از خانۀ عابدی گذشت، به آنجا رفت و داستان را برای او تعریف کرد، آن عابد سخنان زن را تصدیق کرد، و به او پیشنهاد داد تا در خانۀ وی برای مراقبت از فرزند کوچکش، در مقابل حقوقی مشخص کار کند، آن زن نیز موافقت نمود.در روزی از روزها آن عابد از خانه خارج شد، و زن در خانه تنها ماند، در آن هنگام غلام عابد قصد سوء با آن زن نمود، ولی آن زن تسلیم او نشد و از پروردگارش ترسید، غلام تهدید کرد اگر او را اجابت نکند، کاری خواهد کرد که از این خانه رانده شود، ولی باز هم تسلیم وی نشد، آن غلام خبیث طفل عابد را کشت،....
ادامه دارد....
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از تبلیغات گسترده ریحون
⚫⚫خَِبَِرَِ فَِوَِرَِیَِ⚫⚫
🖤🖤اَِنَِاَِلَِلَِهَِ وَِ اَِنَِاَِ اَِلَِیَِهَِ رَِاَِجَِعَِوَِنَِ🖤🖤
😔بازیگر سینما و تلویزیون درگذشت😔
🔴جامعه هنری بار دیگر عزادار شد 🔴
🔴قوه قضائیه علت فوت رو اعلام کرد🔴
جزئیات خبر در کانال زیر👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/847183978C6a7fe6f0ab
https://eitaa.com/joinchat/847183978C6a7fe6f0ab
#خبر_فوری🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
😔😔😔عکسهای دردناک نسرین مقانلو بعد فوت پسرش😔😔
داغ فرزند از پا درآوردش🤦♀️🤦♀️
این همه تغییر واقعا دردناکه 😔😔😔🖤🖤🖤
https://eitaa.com/joinchat/847183978C6a7fe6f0ab
https://eitaa.com/joinchat/847183978C6a7fe6f0ab
ورود بیماران قلبی ممنوع⛔⛔
عجیب و پر ابهام🥶
.داستانی بسیار زیبا از پاکدامنی یک زن ❤️ قسمت اول عفت و پاکدامنی (داستانی بسیار زیبا و عبرت انگیز)
پاکدامنی یک زن
❤️قسمت اخر
آن غلام خبیث طفل عابد را کشت، و به عابد گفت: این زن بچه ی تو را کشته است، عابد نیز بسیار خشمگین شد، ولی خشم خود را کنترل کرد و از وی در گذشت،،، حقوقش که دو دینار بود به او داد، و او را از خانه بیرون کرد.زن پاکدامن از خانه عابد خارج شد و راهی شهر شد، در مسیر راه مشاهده نمود که چند مرد یک مرد دیگر را ضرب و شتم می کنند، سوال گرفت که چرا چنین می کنند؟ گفتند: این مرد بدهکار ماست یا باید قرضش را ادا کند یا باید بردۀ ما باشد، گفت: چقدر بدهکاری دارد؟ گفتند: دو دینار.دو دینار خود را به آنها داد و آن مرد را أزاد نمود، آن مرد نیز تعجب کرد و از او پرسید، تو کیستی و چرا این کار را انجام دادی؟ زن نیز داستان روزگارش را برای او تعریف کرد.آن مرد از زن در خواست کرد تا همراه او کار کند، و سود را بین خودشان مساوی تقسیم کنند، زن نیز پذیرفت، پس به او گفت: بهتره سوار کشتی شویم و این شهر بد را ترک کنیم.وقتی به کشتی رسیدند به زن گفت: تا سوار کشتی شود، و خودش نزد ملوان کشتی رفت، و گفت: کنیزکی زیبا برای فروش آوردم، ملوان نیز او را خرید، و پول را به مرد داد.کشتی حرکت نمود، و زن مسکین دنبال آن مرد می گشت، ولی متوجه شد ملوانان قصد معاشقه با او را دارند، و گفتند تو کنیز ما هستی و باید اجابت کنی، اربابت تو را به ما فروخته است، در این هنگام بود که خداوند طوفانی را فرستاد و آن کشتی با همه کارکنانش غرق شدند مگر آن زن پرهیزگار که بروی تخته چوبی به ساحل رسید.در آن هنگام پادشاه بر ساحل نشسته بود و ناگهان متوجه شد که طوفان شدیدی شروع به وزیدن می کند با وجودی که الان فصل وزش باد نبود، سپس بعد از دقایقی دید که زنی بر روی تخته چوبی که از بقایای یک کشتی است شناورکنان به ساحل رسید.به نگهبانش دستور داد تا آن زن را به قصر ببرند، طبیب را برای معالجه اش احضار کردند، و از او مراقبت شد تا اینکه به هوش آمد،،، پادشاه از وی در مورد حادثۀ رخ داده سوال نمود،،، و آن زن همۀ حکایت زندگی اش را برای او تعریف کرد، از خیانت برادر شوهرش، تا داستان عابد، و فروخته شدنش توسط مردی که به او احسان کرد،،، ولی در همه این موارد، او فقط صبر پیشه کرده است.پادشاه از داستان زندگی او بسیار شگفت زده شد، و با او ازدواج نمود، و در همه امورات حکومتی با وی مشورت می نمود، آن زن نزد پادشاه دارای مکانت و منزلت خاصی بود.روزگار سپری شد تا اینکه پادشاه مریض شد، و وفات نمود، بزرگان شهر دور هم جمع شدند، تا کسی را جایگزین او نمایند، همه به اتفاق رسیدند که کسی بهتر از زن پادشاه لایق پادشاهی نیست.بدینوسیله این زن پرهیزگار پادشاه آن شهر شد.آن زن دستور داد تا تخت پادشاهی را در مکان عمومی شهر برده، و دستور دهند همه مردان آن شهر یک به یک از جلوی او بگذرند.مراسم شروع شد در حالی که او بر تخت نشسته بود مردان یکی یکی از جلوی وی می گذشتند، شوهرش را دید که از جلویش گذشت، دستور داد تا او را از صف بیرون آورند،،، سپس برادر شوهرش رسید، دستور تا او را نیز بیرون آورند،،، سپس عابد را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند،، سپس غلام عابد را دید، او را نیز بیرون کشاند، سپس آن مرد خبیث که او را آزاد نموده بود را دید، او را نیز از صف بیرون کشاندند.دستور داد تا همه این افراد در روبروی او قرار دهند، آنگاه به طرف شوهرش رو کرد، وگفت: برادرت تو را فریب داد، و من خیانت نکردم، تو ازادی، ولی برادرت، پس او را شلاق میزنیم، چون به من تهمت دروغ بسته است.سپس به عابد گفت: غلامت تو را فریب داده، تو آزادی، ولی غلامت کشته خواهد شد، چون فرزندت را کشته است.سپس به آن مرد خبیث گفت: .. اما تو .. به زندان خواهی رفت تا نتیجۀ خیانت ، و فروختن زنی که تو را نجات داد، ببینی.و این نهایت داستان این زن با عفت بود، به راستی که خداوند هیچ وقت عمل بنده اش را ضایع نخواهد کرد، و خداوند می فرماید: (وَمَن یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَل لَّهُ مَخْرَجاً وَیَرْزُقْهُ مِنْ حَیْثُ لَا یَحْتَسِبُ وَمَن یَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ) هر كس هم از خدا بترسد و پرهیزگاری كند ، خدا راه نجات از هر تنگنائی را برای او فراهم میسازد . و به او از جائی كه تصوّرش نمیكند روزی میرساند . هر كس بر خداوند توكّل كند و كار و بار خود را بدو واگذارد، خدا او را بسنده است
پایان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از اطلاع رسانی رهپویان🌼
ست سوپ خوری بالا فقط
🛑 ۳۹تومن ❌❌
یکی بخری یکی هم هدیه میگیری 😱😱
برای دیدن مابقی طرح ها کلیک کنید 👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/2512191488C6c83688c08
ارسال رایگان و پرداخت درب منزل
هدایت شده از تبلیغات ایده🔺
نصف #جهازمو از این کانال خریدم😊👇
#قیمتهاش عالییییی😄👌
دو روزه در منزل تحویل گرفتم🤗👇
http://eitaa.com/joinchat/2512191488C6c83688c08
http://eitaa.com/joinchat/2512191488C6c83688c08
┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄
این داستان فوق العاده زیباست و میتونه تاثیر زیادی روی روابط خانوادگی شما داشته باشه
ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشمو چارم جاری بود.
در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهی تابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه
برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.
پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.
بابام می گفت: نون خوب خیلی مهمه.
من که بازنشسته ام، کاری ندارم، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم می گیرم.
در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت.
هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت. دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت.
کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود.
صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.
برای یک لحظه خشکم زد.
ما خانوادۀ سرد و نچسبی هستیم.
همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.
اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند و میامدند تو، روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند.
قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.
برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد. آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند. من اصلا خوشحال نشدم.
خونه نا مرتب بود، خسته بودم. تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم. چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید.
شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید. پرسیدم: برای چی این قدر اصرار کردی؟
گفت: خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.
┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄
گفتم: ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.
گفت: حالا مگه چی شده؟ گفتم: چیزی نیست؟
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.
پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت: دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟
تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم. پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.
وقتی شام آماده شد، پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.
مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد. خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.
پدر و مادرم هردو فوت کردند. چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت: نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟ نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟
آخرین کتلت رو از روی ماهی تابه بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند.
واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد. حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی خالی، چنگال به دست کنار ماهی تابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟
چقدر دلم تنگ شده براشون. فقط، فقط اگر الان پدر و مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه اهمیتی داشت خونه تمیز بود یا نه، میوه داشتیم یا نه.چرا همش میخواستم همه چی کامل باشه بعد مهمون بیاد
همه چیز کافی بود، من بودم و بوی عطر روسری مادرم، دست پدرم و نون سنگک. پدرم راست می گفت که:
نون خوب خیلی مهمه. من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم، اما کسی زنگ این در را نخواهد زد، کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟ چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی اهمیتشو می فهمی.
«زمخت نباشیم».
زمختی یعنی: ندانستن قدر لحظه ها، یعنی نفهمیدن اهمیت چیزها، یعنی توجه به جزییات احمقانه و ندیدن مهم ترین ها
┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄
هدایت شده از سابقه گسترده موج 🌊
انقده پی ویمو سوراخ کردید که آموزش #یلدایی بزار که گذاشتم همشو🍉🍉
تشریف بیارید تو کانال و با چهار قلم مواد ارزون کلی تزئینات یلدایی کنید😍💃
🍉 ژله و باسلوق
🍇 ترفند گل کردن انار
🍉 حکاکی روی هندوانه
🍇 دیزاین لبو و انواع میوه
🍉 تنقلات فوری و دهن پُرکُن
🍇 تزئین آجیل و پشمک و سفره
🍉 خنچه عروس و شب چله ای برون
https://eitaa.com/joinchat/3184066759Cf4250cc207
هیچ کدبانویی اینجا رو ندیده ، رَد نشه🤞