🌸🍃🌸🍃
روزی ” عارفی” در جاده ای می رفت. او با گدایی برخورد کرد که زیر درختی خوابیده بود. لباس های مرد گدا پاره و کثیف و پاهایش گل آلود بودند. سادو واسوانی با دست های خود بدن آن مرد را شست و پیراهنش را به او بخشید. مرد گدا به کلاهی که بر سر عارف بود اشاره کرد و عارف بدون کو چکترین درنگ و تردیدی کلاهش را نیز به آن مرد بخشید و گفت:” این پیراهن، کلاه و هرچه دارم همه به من امانت داده شده تا آنان را به کسانی که بیش از من به آنها نیازمند هستند بدهم.” به راستی که هر چه در تملک ماست، زمان، استعداد، تحصیلات، قدرت، ثروت، دارایی هایمان، سلامت، نیرو و حتی خود زندگی امانت هایی هستند که به ما سپرده شده اند تا به کسانی بدهیم که بیشتر به آنها نیاز دارند.
با هم مهربان باشیم
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
╲\╭┓
╭⚘ ╯
┗╯\╲
در اين دنياي بي حاصل چرا مغرور ميگردي
سليمان گر شوي آخر،نصيب مور ميگردي
به دنيايي كه مردانش عصا از كور ميدزدند
من از خوش باوري آنجا محبت جستجو كردم
عصا گر خم شود هر دم به گوش پير ميخواند
مگر در خواب بينيد بار ديگر نوجواني را
نظر كردن به درويشان بزرگي كم نميگردد
سليمان با همه حشمت نظر ميكرد بر موران
وفاي شمع را نازم كه بعد از سوختن هر دم
به سر خاكستري در حسرت پروانه ميريزد
در رفاقت با وفا بودن شرط مردانگيست
ورنه با يك استخوان،صد سگ رفيقت ميشوند
اگر كم سو شود چشمي،بار عينك ميكشد بيني
ز بيني بايد آموزي ره همسايه داري را
خنده بر لب ميزنم تا كس نداند درد من
ورنه اين دنيا كه ما ديديم،خنديدن نداشت
من از روييدن خار سر ديوار دانستم
كه ناكس كس نميگردد،بدين بالا نشينيها
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
عارف عظیم الشان آيتالله حاج سيد حسين يعقوبي نقل ميكند:
زماني كه در طالبآباد بودم، يك روز اندوه شديدي به خاطر فقر مادي و گرفتاري، به من دست داد و آنچنان ناراحت بودم كه چهبسا ادامه آن حالت، مرا از پاي درميآورد. در آن حال، به قلبم الهام شد كه ذكر «يا رئوف، يا رحيم» را به تعداد معيني بگويم.
بيدرنگ مشغول شدم و همين كه ذكر به پايان رسيد، حالت بينيازي و سروري در قلبم پيدا شد كه آشكارا ميديدم ديگر گرفتاري ندارم و به كلي غصه از دلم برطرف شده، و آرامش پيدا كردهام.
شب بعد در خواب ديدم يك سكه طلاي بسيار زيبا به اندازه كف دست به من دادند و گويا كسي گفت: اين براي توست. آن را گرفتم و ديدم در حاشيه آن نوشته شده است: «الإمام الغريب، المسموم المهموم، علي بن موسي الرضا (عليه السلام).»
متوجه شدم كه اين سكه صورت همان حالي است كه در اثر آن ذكر به من دست داده بود، ولي ارتباط آن با حضرت رضا (عليه السلام) برايم روشن نبود تا اينكه در روايتي ديدم اين ذكر از آن حضرت وارد شده و ايشان فرموده است: «پدرم در خواب به من فرمود: «اي فرزند! هروقت در امر شديدي گرفتار شدي، ذكر «يا رئوف يا رحيم» را زياد بگو».
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
برده داری را برده ای بود و خود خوراک پست میخورد و برده را پست تر میخورانید. برده از این حال سرباز زد و از صاحب خویش خواست تا او را بفروشد و فروخت.
دیگری او را خرید که خود سبوس میخورد او را نیز میخوراند.
برده از او نیز خواست تا وی را بفروشد و چنین شد.
مالک تازه خود چیزی نمیخورد و سر او را تراشید و شب او را مینشاند و چراغ بر فرقش می گذاشت و از وی به جای چراغدان استفاده میکرد.
اما اینبار برده ماند و تقاضای فروش نکرد تا برده فروشی او را گفت چه چیز تو را به ماندن نزد این مالک وا داشته است؟
گفت:
از آن میترسم که دیگری مرا بخرد و فتیله در چشمم کند و به جای چراغ بکار گیرد...
کشکول شیخ بهائی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
این روزها همه چی دیگه عوض شده، خیلی از چیزها دیگه مثل سابق نیست
دیگه یواش یواش همه چی رو یادمون رفته.
یکی از این چیزهایی که یادمون رفته، احترام به پدر و مادر است
تو زمانه ما اصلا انگار نه انگار، که خداوند در سوره اسراء به صراحت گفته؛
وَ لا تَقُل لَهُما اُفٍ
به پدر و مادرت، اُف نگو
بیایید حداقل این یک مورد رو فراموش نکنیم و به فرمانِ قرآن، با پدر و مادر خودمون مهربانتر برخورد کنیم.
وَ لا تَقُل لَهُما اُفٍ وَ لا تَنْهَرْهُما وَ قُلْ لَهُما قَوْلًا كَرِيماً
به آنان «اف» مگو و آنان را از خود مران و با آنان سنجيده و بزرگوارانه سخن بگو.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
روزى (حجاج بن يوسف ثقفى ) خونخوار (و وزير عبدالملك بن مروان خليفه عباسى ) در بازار گردشى مى كرد. شير فروشى را مشاهده كرد كه با خود صحبت مى كند. به گوشه اى ايستاد و به گفته هايش گوش داد كه مى گفت :
اين شير را مى فروشم ، در آمدش فلان مقدار خواهد شد. استفاده آن را با در آمدهاى آينده روى هم مى گذارم تا به قيمت گوسفندى برسد، يك ميش تهيه مى كنم هم از شيرش بهره مى برم و بقيه در آمد آن سرمايه تازه اى مى شود بعد از چند سال سرمايه دارى خواهم شد و گاو و گوسفند و ملك خواهم داشت .
آنگاه (دختر حجاج بن يوسف ) را خواستگارى مى كنم ، پس از ازدواج با او شخص با اهميتى مى شوم . اگر روزى دختر حجاج از اطاعتم سرپيچى كند با همين لگد چنان مى زنم كه دنده هايش خورد شود؛ همين كه پايش را بلند كرد به ظرف شير خورد و همه آن به زمين ريخت .
حجاج جلو آمد و به دو نفر از همراهانش دستور داد او را بخوابانند و صد تازيانه بر بدنش بزنند.
شير فروش پرسيد: براى چه مرا بى تقصير مى زنيد؟! حجاج گفت : مگر نگفتى اگر دختر مرا مى گرفتى چنان لگد مى زدى كه پهلويش بشكند، اينك به كيفر آن لگد بايد صد تازيانه بخورى .
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
اسب سواری مرد چلاقی را سرراه خود دید که از او کمک می خواست مرد سوار دلش به حال او سوخت از اسب پیاده شد و او را از جا بلند کرد و روی اسب گذاشت تا او را به مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد دهنه ی اسب را کشید و گفت:اسب را بردم.
و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی جوانمردی را هم بردی.
اسب مال تو اما گوش کن ببین چه می گویم.
مرد چلاق اسب را نگه داشت .
مرد سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی.زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری به پیاده ای رحم نکند.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌱🕊
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
شخصی در حال تنگدستی و بی پولی به زن خود گفت: اگر بخواهیم فردا شب پلو بخوریم و فردا بروم یک من برنج بگیرم، چه قدر روغن برای آن لازم است؟
زن جواب داد: دومن روغن لازم دارد.
مرد با تعجب گفت: چه طور یک من برنج، دو من روغن می خواهد؟!
زن گفت: حالا که ما با خیال پلو می پزیم لااقل بگذار چرب تر بخوریم...
🍃
🌺🍃
مجموعه حکایات و داستان👇
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
برو به جهنم!
در زمان آقا محمد خان قاجار شخصی از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبتی داشت پیش صدر اعظم شکایتی برد.
صدر اعظم دانست که حق با شاکی است . گفت : اشکال ندارد می توانی به اصفهان بروی، مرد گفت : اصفهان دست برادر زاده شماست . گفت به شیراز برو . مرد گفت : شیراز دست خواهر زاده شماست . گفت : خوب به تبریز برو . گفت آنجا دست نوه شماست .
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت گفت : چه می دانم. برو به جهنم.
مرد با خونسردی گفت : آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارند ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
غیرت داشتن روی یک زن،
یعنی دور نگهداشتن او از همهی آسیبهای اجتماعـی.
یعنی مواظبت از او در مقابل هر ناهنجاری.
غیرت داشتن روی یک زن،
به معنای درک کردن اوست.
حرفهایش را فهمیدن،
درد را از عمق نگاهش خواندن،
همراه او بودن ...
فرقی نمیکند آن زن مادرت باشد،
خواهرت،
دخترت و
یا همسرت.
او زنی است که تو باید به خاطرش با هرچیزی که آرامشش را بهم میریزد مبارزه کنی و تکیهگاهش باشی.
غیرت داشتن روی یک زن،
به معنای محدود کردنش نیست.
مواظب یک زن بودن،
به معنای ضعیف بودن او نیست؛
به معنای دوست داشتن اوست.
غیرت داشتن روی یک زن،
یعنی نگاهی دور از تعصبات غیرمنطقی و تقلیدهای کورکورانه.
یعنی شناخت ارزشهای وجودی،
شخصیت و هویت او.
غیرت داشتن روی یک زن،
یعنی شناخت جایگاه یک زن است
و دیگر هیــچ ...
بهلول با چوبی بلند بر قبرهای گورستانی می زد. پرسیدند: چرا چنین می کنی؟
گفت:
صاحب این قبر دروغگوست
چون تا وقتی در دنیا بود، دائم می گفت: باغِ من، خانۀ من، زمینِ من و ...
ولی حالا همه را گذاشته و رفته است
و هیچیک از آنها مال او نیست
برای رسیدن به آرامش حقیقی
باید به این باور برسیم که همۀ ما
در این دنیا فقط امانتداریم.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه جمله ای خوندم حس کردم
شنیدنش آدم و مهربون تر میکنه
نوشته بود:
بخاطر بسپار، که در زمین
مسافر و غریبی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk