✍"هوشنگ ابتهاج" تعریف میکرد:
در مراسم کفن و دفن شخصی
شرکت کردم دیدم قبل از اینکه
بذارنش تو قبر چیزی حدود یک
وجب سرگین و فضولات تر
گوسفند توی کف قبر ریختن
از یک نفر که اینکار رو داشت
انجام میداد سوال کردم که :
این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت: توی رساله نوشته که این کار
برای فرد مسلمان مستحبه و ما
مدتهاست برا مرده هامون اینکار
رو انجام میدیم !
میگفت که چون برام تعجب آور
بود سريع گشتم یه رساله پیدا کردم
و رفتم سراغ طرف
بهش گفتم :کجاش نوشته؟
طرف هم رفت تو بخش آیین کفن
و دفن میت آورد که بفرما
دیدم نوشته
" کف قبر مسلمان مستحب است
یک وجب پهن تر باشد"
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
.
زوج جوانی به محل جدیدی نقل مکان کردند .
صبح روز بعد هنگامی که داشتند صبحانه میخوردند ، از پشت "پنجره" زن همسایه را دیدند که دارد لباس هایی را که شسته است آویزان میکند .
زن گفت :
ببین ؛ لباسها را خوب نشسته است !!!
شاید نمی داند که چطور لباس بشوید یا اینکه پودر لباسشویی اش خوب نیست !
شوهرش ساکت ماند و چیزی نگفت ...
هر وقت که خانم همسایه لباس ها را پهن میکرد ، این گفتگو اتفاق می افتاد و زن از بی سلیقه بودن زن همسایه میگفت ...
یک ماه بعد ، زن جوان از دیدن لباس های شسته شده همسایه که خیلی تمیز به نظر میرسید ، شگفت زده شد و به شوهرش گفت:
نگاه کن !!! بالاخره یاد گرفت چگونه لباس ها را بشوید ...
شوهر پاسخ داد:
صبح زود بیدار شدم و پنجره های خانه مان را تمیز کردم !!
زندگی ما نیز اینگونه است ؛
آنچه را که ما از دیگران می بینیم بستگی دارد به "پاکی پنجره" و "دیدی" که با آن نگاه میکنیم ...
*زندگی ما بازتاب ذهن مان است*
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿📚داستـان آمـوزنـده📚🌿
🌴ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ .
🌴 ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.
🌴ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ.ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ.
🌴ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ.
🌴ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ .
🌴ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ .
🌴ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻭ ﮐﻠﯿﻪﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ.ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.
🌴ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮﺷﺪ.
✍ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ.✔️
📚داستان های جالب وجذاب
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱🕊
ما ماهواره نداشتیم.
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم
جوجه کباب چه شکلیست.
ما حتی اگر گرسنه هم نبودیم
میبایست دریک ساعت خاص ،سر سفره مینشستیم.خوشمزه نیست یا دوست
ندارم، جوابش سنگ سیاه بود.
ما لباس برادر و خواهرهای
بزرگترمان رابا شوق و ذوق میپوشیدیم.
ما یک کیف مدرسه را چندسال
استفاده میکردیم.ما خیلی قانع بودیم
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس
خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی
مجله های قدیمی.یا زنانی که موهاشان
باز بود توی کتاب های آموزش زبان انگلیسی
زنهای فیلمهای تلوزیون ما توی خواب هم
روسری سرشان می کردندومانتوهای
بلند میپوشیدند.
حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند...!
ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان ما را با
دعا کردن به دنیا آورده اند!ما اصلا انگار
که توی باغ نبودیم.
عاشق که می شدیم، رویا می بافتیم.
موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم.
ما خودمان خودمان را شناختیم
هیچکس یادمان نداد.
و حالاگیر افتاده ایم بین دو نسل!
که انگار زبان مارا نمیفهمند.نسلی که
عشق و حال هایشان را توی دیسکو ها
و کاباره های لاله زار کرده بودندوالان
تمام آن کارها برای ما منع میکنند و
نسلی که دارد با اینستا و من و تو و
اینترنت بزرگ می شوند
ونمیتوانیم هیچ نصیحتی به آنها بکنیم.
به سلامتی دهه 50 و 60 که تفاوت
فاصله اش با دهه ی قبل و دهه ی
بعدش،یک مرتبه انگار هزارسال شد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎روزی خواجه ای در میان گروهی از عوام، اندر فواید سحر خیزی سخن می راند
که ای مردم همانند من که همواره صبح زود از خواب برمی خیزم عمل کنید که فواید بسیاری بر آن است
بهلول که در آن جمع بود گفت
ای خواجه!!؟
تو از خواب بر نمی خیزی، از رختخواب بر می خیزی!
و میان این دو، تفاوت از زمین است تا آ سمان
«درک درست از یک پند، سر آغاز یک تغییر درست است»
ازفردا کاش از خواب برخيزيم نه از رختخواب ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
برعکس عمل کن! ده روز، به جای اینکه احساسِ یک آدم ضعیف و غمگین را داشته باشی. احساسِ یک انسانِ با اقتدار و قوی را داشته باش و از تهِ دل اقتدار و شادی را حس کن.
+ یعنی به خودم دروغ بگویم؟!
چه فکر کنی ضعیف هستی و چه قوی، درهر دو صورت داری به خودت دروغ میگویی، پس چه بهتر که دروغِ باارزشی باشد.
+ این کار چه سودی دارد؟!
جهانت را به سمتِ آنچه که رفتار میکنی سوق میدهد.
سفر به دیگر سو _ کارلوس کاستاندا
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_در_دام_شیطان.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند.
عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : به خدا هرگز نتوانی کند !
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم . اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💢💢💢💢💢💢💢
مسجد آدم کش در شهرری 📚✨
نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید:
♦️یک حکایت گوش کن اى نیک پى
مسجدى بود در کنار شهر رى
هر که در وى بى خبر چون کور رفت
مسجدم چون اختران در گور رفت
♦️در نزدیکى ابن بابویه مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که امروز به مسجد ماشاالله معروف است.
هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می اوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد.
♦️غریبهها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح جنازه و مرده آنها را بر مى داشتند. بالآخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازهاش را بیرون آوردهاند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیدهایم و بلکه خود ما هم دیدهایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند. اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آنها که ظاهرا نامش ماشالله بود میگوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟
♦️آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم. اگر مُردم که تو خبر را به خانوادهام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کردهام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و وحشت زایى بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیبتر و هولناکتر بود. پس آن مرد برخاست و ایستاد و چوب دست خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و چوب دست خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلاها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید.
📔داستان های جالب وجذاب
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💕داستان کوتاه
خیلی جالبه, بخونید
میگویند که در ایام قدیم در یکی از پاسگاههای ژاندارمری سابق ژاندارمی خدمت میکرد که مشهور بود به سرجوخه جبّار...
این سرجوخه جبار مانند بسیاری از همگنان و همکاران خودش در آن روزگار سواد درست حسابی نداشت ولی تا بخواهی زبل و کارآمد بود و در سراسر منطقه خدمت او کسی را یارای نفس کشیدن نبود.!
از قضای روزگار، در محدوده خدمت سرجوخه جبار دزدی زندگی میکرد که به راستی، امان مردم را بریده و خواب سرجوخه جبار را آشفته گردانیده بود...
سرجوخه جبار با آن کفایت و لیاقتی که داشت بارها دزد را دستگیر کرده، به محکمه فرستاده بود ولی گردانندگان دستگاه، هربار به دلایلی و از آن جمله فقد دلیل برای بزهکاری دزد یاد شده، او را رها کرده بودند به گونهای که گاهی جناب دزد، زودتر از مأموری که او را مجلوبا و مغلولا به مرکز دادگستری برده بود به محل باز میگشت و برای دلسوزانی سرجوخه جبار مخصوصا چندبار هم از جلو پاسگاه رد میشد و خودی نشان میداد یعنی که بعله...
یک روز سرجوخه جبار که از دستگیری و اعزام بیهوده دزد سیهکار و آزادی او به ستوه آمده بود منشی پاسگاه را فراخواند و به او دستور داد که قانون مجازات را بیاورد و محتویات آن را برای سرجوخه بخواند.
منشی پاسگاه کتاب قانونی را که در پاسگاه بود آورد و از صدر تا ذیل برای سرجوخه جبار خواند.
ماده 1...ماده 2...ماده 3...الیآخر...
سرجوخه جبار که در تمام مدت خوانده شدن متن قانون مجازات خاموش و سراپا گوش بود، همینکه منشی پاسگاه آخرین ماده قانون را خواند و کتاب را بست حیرتزده و آزردهدل به منشی گفت:
اینها که همهاش "ماده" بود آیا این کتاب حتی یک «نر» نداشت؟!
آنگاه سرجوخه جبار به منشی گفت:
ببین در این کتاب صفحه سفید هست؟!!
منشی کتاب را گشود و ورق زد و پاسخ داد:
قربان! در صفحه آخر کتاب به اندازه نصف صفحه جای سفید باقیمانده است.
سرجوخه جبار گفت:
قلم را بردار و این مطالب را که میگویم بنویس...
و چنین تقریر کرد:
«نر»سرجوخه جبار؛ هرگاه یک نفر شش بار به گناه دزدی از طرف پاسگاه دستگیر و به محکمه فرستاده شود و در تمام دفعات از تعقیب و مجازات معاف گردد و به محل بیاید و کار خودش را از سر بگیرد برابر «نر سرجوخه جبار» محکوم است به اعدام!!
پس از اتمام کار منشی سرجوخه جبار، نخست آن را انگشت زد و مهر کرد و پس از آن دستور داد دزد را دستگیر کنند و به پاسگاه بیاورند.
آنگاه او را در برابر جوخه آتش قرار داد و فرمان اعدام را دربارهاش اجرا کرد.
گویا خبر این ماجرا به گوش حاکم وقت رسانده شد و حاکم دستور داد سرجوخه جبار را به حضورش ببرند.
هنگامی که سرجوخه جبار به حضور حاکم رسید، پرخاشکنان از او پرسید چرا چنان کاری کرده است؟!!
سرجوخه جبار پاسخ داد:
قربان! من دیدم در سراسر قانون مجازات هرچه هست ماده است ولی حتی یک «نر» توی آن همه ماده نیست و آنوقت فهمیدم که عیب کار از کجا است و چرا دزدی که یک منطقه را با شرارتهایش جان به سر کرده است هربار که دستگیر میشود بدون آنکه آسیبی دیده باشد به محل باز میگردد.
این بود که لازم دیدم در میان «ماده»های قانون مجازات یک «نر» هم باشد.
این است که خودم آن نر را به قانون اضافه و دزد را طبق قانون اعدام کردم و منطقه را از شرّ او آسوده گردانیدم!
پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی |
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✍"هوشنگ ابتهاج" تعریف میکرد:
در مراسم کفن و دفن شخصی
شرکت کردم دیدم قبل از اینکه
بذارنش تو قبر چیزی حدود یک
وجب سرگین و فضولات تر
گوسفند توی کف قبر ریختن
از یک نفر که اینکار رو داشت
انجام میداد سوال کردم که :
این چه رسمی ست که شما دارید؟
گفت: توی رساله نوشته که این کار
برای فرد مسلمان مستحبه و ما
مدتهاست برا مرده هامون اینکار
رو انجام میدیم !
میگفت که چون برام تعجب آور
بود سريع گشتم یه رساله پیدا کردم
و رفتم سراغ طرف
بهش گفتم :کجاش نوشته؟
طرف هم رفت تو بخش آیین کفن
و دفن میت آورد که بفرما
دیدم نوشته
" کف قبر مسلمان مستحب است
یک وجب پهن تر باشد"
اتصال به پروکسی
اتصال به پروکسی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌱🕊🌱🕊🌱🕊🌱🕊
ما ماهواره نداشتیم.
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم
جوجه کباب چه شکلیست.
ما حتی اگر گرسنه هم نبودیم
میبایست دریک ساعت خاص ،سر سفره مینشستیم.خوشمزه نیست یا دوست
ندارم، جوابش سنگ سیاه بود.
ما لباس برادر و خواهرهای
بزرگترمان رابا شوق و ذوق میپوشیدیم.
ما یک کیف مدرسه را چندسال
استفاده میکردیم.ما خیلی قانع بودیم
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس
خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی
مجله های قدیمی.یا زنانی که موهاشان
باز بود توی کتاب های آموزش زبان انگلیسی
زنهای فیلمهای تلوزیون ما توی خواب هم
روسری سرشان می کردندومانتوهای
بلند میپوشیدند.
حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند...!
ما فکر می کردیم بابا مامان هایمان ما را با
دعا کردن به دنیا آورده اند!ما اصلا انگار
که توی باغ نبودیم.
عاشق که می شدیم، رویا می بافتیم.
موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم.
ما خودمان خودمان را شناختیم
هیچکس یادمان نداد.
و حالاگیر افتاده ایم بین دو نسل!
که انگار زبان مارا نمیفهمند.نسلی که
عشق و حال هایشان را توی دیسکو ها
و کاباره های لاله زار کرده بودندوالان
تمام آن کارها برای ما منع میکنند و
نسلی که دارد با اینستا و من و تو و
اینترنت بزرگ می شوند
ونمیتوانیم هیچ نصیحتی به آنها بکنیم.
به سلامتی دهه 50 و 60 که تفاوت
فاصله اش با دهه ی قبل و دهه ی
بعدش،یک مرتبه انگار هزارسال شد
#عليرضا_موسوي
Proxy 1 Proxy 2 Proxy 3
Proxy 4 Proxy 5 Proxy 6
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌿📚داستـان آمـوزنـده📚🌿
🌴ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ .
🌴 ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ.
🌴ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ.ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ.
🌴ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ.
🌴ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ .
🌴ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ .
🌴ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻭ ﮐﻠﯿﻪﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ.ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ.
🌴ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮﺷﺪ.
✍ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ.✔️
📚داستان های جالب وجذاب
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃فواید #گل_گاوزبان
🍃برای این گیاه، فواید زیادی نام بردهاند، مهمترین آنها که به اثبات رسیده و تقریباً تمامی اطبا از گذشته تا حال بر آن توافق دارند؛ عبارت است از:
1- تقویتکننده اعصاب و روان و حواس پنجگانه، و نشاطآور است.
2- در درمان اختلال حواس کاربرد فراوانی دارد.
3- شکم را نرم و کیسه صفرا را باز میکند، اَخلاط سوخته سوداوی را از معده خارج و عوارض آن را از بین میبرد.
4- در تنظیم اختلالات ادراری و تعریق، موثر است.
5- برای درمان سرماخوردگی، تنگی نفس و گلودرد، مفید است؛ بهویژه زمانیکه با عسل طبیعی مخلوط شود.
6- برگ تازه آن برای درمان جوشهای چرکین دهان اطفال، برفک، سستی بیخ دندان و رفع حرارت دهان موثر است.
7- عرق گلگاوزبان برای امراض سوداوی، وسواس و خفقان مفید است.
8- دارای منیزیم بوده و از سرطان پیشگیری میکند.
{ اتصال به پروکسی }
{ اتصال به پروکسی }
{ اتصال به پروکسی }
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔶🔸🔸🔸🔸🔸
مش فرج کارمند و شب اول قبر:
چند قدم پائینتر از نهر کرج
زیر ماشین رفت و له شد مش فرج
زد از این دنیای پر زحمت به چاک
غسل دادند و سپردندش به خاک
طبق معمول آمد آنجا دو مَلَک
با مداد و کاغذ و چوب و فلک
گفت با آن بینوا از روی خشم
هر چه میگویم بگو... گفتا بچشم
گفت شغلت چیست؟ گفتا کارمند
ساکن تهران ولی اهل مرند
گفت برگو تا چه داری سور و سات
از نماز و روزه و خمس و زکات
یک به یک نام همه پیغمبران
بی غلط بشمر که باشی در امان
حج واجب گر بجا آوردهای
پول آن را از کجا آوردهای؟
نامهی اعمال گر باشد سیاه
میکنم من روزگارت را تباه
مش فرج از جا کمی جنبید و گفت:
کم به گوش من فرو کن حرف مفت،
من کجا وقت عبادت داشتم؟
کی مجال قرب و طاعت داشتم؟
نصف عمرم در اداره شد تلف،
نصف آنهم شد تلف در توی صف،
از برای روغن و مرغ و برنج
آبرویم در میان خلق رفت!
دایما آنجا من شوریده بخت
میزدم در زیر کفشم نیم تخت
در اطاقی خیس منزل داشتم
فکر صاحبخانه در دل داشتم
روزه گر سی روز بوده برقرار
من تمام عمر بودم روزهدار
این مرا برنامهی هر روزه بود
کی دگر وقت نماز و روزه بود
مرحمت فرما بیا روی زمین
چند روزی همچو ما شو خوش نشین
تا فراموشت شود لطف خدا
میشوی اهل جهنم مثل ما
گر تو میبودی به جای این حقیر
چه میگفتی دمادم ای نکیر
مش فرج زین حرفها بسیار گفت
گفت و گفت و گفت و گفت و گفت
نامهای داد و فرستادش بهشت
در میان نامه این مطلب نوشت:
حامل این نامه قبل از مرگ خویش
سوخته در بین آتش پیش پیش...!
PROXY / PROXY / PROXY
PROXY / PROXY / PROXY
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜🔰⚜
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
⭕️➕ خاطره بسیار جالب از نلسون ماندلا : یک روز که ریاست جمهوری آفریقای جنوبي بود برای نهار خوردن با همراهان به یک رستوران میرود. روی میز بزرگی که نشسته اند نگاه میکند به گوشه رستوران میبینید یک نفر نشسته و رو از آنها میگیرد. به یکی از محافظین میگوید بروید او را به میز ما دعوت کنید. طرف می آید با شرمندگی عرض ادب میکند و نهار را با رییس جمهوری صرف میکند. پس از آنکه از رستوران خارج میشوند یکی از دوستان به ماندلا اصرار میکند که این شخص کی بود که شما فقط او را دعوت کرده در جواب گفت این نگهبان زندان سلول من بود که هر گاه زیاد تشنه بوده و درخواست آب میکردم بجای آب ، شلوار خود را پایین آورده و از پنجره سلول بر من ادرار میکرد. آن همراه خیلی عصبانی میشود. وقتی میگوید چرا او را دعوت کرده. نلسون جواب میدهد دیدم ما وقتی به رستوران وارد شدیم آن شخص بسیار شرمنده و با ترس نشسته و در ذهن خود فکر کرد حالا که او را دیده شاید بفکر انتقام از کارهای گذشته او باشم. خواستم به او اطمینان دهم که انقلاب ما به قصد انتقام جویی نیامده نفرین و آرزوی مرگ برای دیگران داشتن بذر سیاه ناآرامی و آشفتگی را در وجودمان پرورش میدهد و آسودگی را برایمان بیرنگ میکند ما به دعای هم محتاجیم، نه به نفرین و لعن!
✍کانال داستان و پند؛ مجموعه حکایات و داستان های پند آموز
PROXY / PROXY / PROXY
PROXY / PROXY / PROXY
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃
⭕️✍تلنگر
در قید حیاتیم ولیکن چه حیاتی؟
ما زنده از آنیم که یابیم مماتی
هر روز پی لقمه نانیم مداوم
داریم در این کار پسندیده ثُباتی
این عمر سپاریم به تلخی و مرارت
لطفا برسانید به ما شاخه نباتی
از زیر و زبر تحت فشاریم و تو گویی
ایام شده آجر و ما همچو ملاتی
ماندیم به زیر سم اسبان چپاول
گویی که مغول کرده دوباره حملاتی
از بس که نوشتیم ز اوضاع زمانه
یک قطره نماندست بدین لیقه دواتی
هر چند شود قافیه مخدوش ولیکن
شاید که بیابیم پس از مرگ نشاطی
PROXY / PROXY / PROXY
PROXY / PROXY / PROXY
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
╲\╭┓
╭⚘ ╯
┗╯\╲
#طنز
مردی از خدا پرسید:
چرا همه دخترها شیرین و ناز هستند ولی همه زن ها عصبانی؟
و خداوند پاسخ داد:
دخترها را من ساخته ام، اما زن ها را شما ساخته اید، مشکل از شما مردهاست....
.
اساساً ✋
پشت هر زن افسرده و عصبانی یک مرد بی احساس و اعصاب خردکن هست😑😒😝😝😝
پیشاپیش روز این موجودات رو اعصاب مبارک😅😅
PROXY | PROXY | PROXY | PROXY
پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی |
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ا ❀✿🌺❀✿🌺❀✿
ا 🌺❀✿🌺❀✿
ا ❀✿🌺❀✿
ا 🌺❀✿
ا ❀✿
ا 🌺
همسرت رو سه جا میتونی بشناسی :
1. ﺗﻮی ﺟﻤﻌﯽ ﮐﻪ ﺟﻨﺲ ﻣﺨﺎﻟﻒ ﺑﺎﺷﻪ
2. ﺗﻮی ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ خونواده اش ﺑﺎﺷﻦ
3. توی جمعی که بهترین دوستاش هستن
ﺍﮔﻪ ﺗﻮی ﺍﯾﻦ 3 ﺟﺎ تنھا نموندی بهترین رفیقته!!
یه حالت چهارم ھم تبصره میزنیم:
توی شادی هاش یه قدم برو عقب و چیزی نگو... اگه خودش جاتو خالی دید و صدات کرد بدون بهترین رفیقته..
کسی میگفت:
وقتی مردان حرمت مرد بودنشان را بدانند و زنان شوکت زن بودنشان را مردان همیشه مرد میمانند و زنان همیشه زن و آنگاه هر روز ، نه روز "زن" و نه روز "مرد" بلکه روز "انسان" است
پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی |
🌺
❀✿
🌺❀✿
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌺❀✿🌺❀✿
❀✿🌺❀✿🌺❀✿
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
#آنچه را ذخیره کردهای، به دست سارق ایام مسپار
مردی مزرعهای آفتابگردان کاشت و محصولش را در چند گونی ریخت و در انبار خانهاش ذخیره کرد تا نزدیک عید گرانتر شود و آنها را بفروشد.
دزدی شب به انباری او زد و تمام آفتابگردانها را برد و در ته یکی از گونیها، کمی از آفتابگردانها را رها کرد.
او دست نوشتهای به این مضمون گذاشت:
«زحمت یکسالهات برای من بود. این مقدار را هم گذاشتم، یک موقع نبری مصرفشان کنی. برو کشت کن سال بعد همین موقع باز در خدمتم!»
«هر روز فرشتهای بین زمین و آسمان ندا میدهد؛ ای مردم بسازید برای ویران شدن، و بزایید برای مردن، و بگذارید دنیا را و بگذرید از مال دنیا برای بردن.»
هرساله جمع میکنیم و دزدِ نفس با خوردن و خوابیدن؛ تمام زحماتمان را از ما میگیرد و میدزدد و ما آسوده برای سالِ بعد کار میکنیم و دو دستی نتیجۀ زحمات و تلاشمان را تحویل سارق ایام میدهیم و روزِ مرگ، میبینیم چیزی برای خودمان باقی نگذاشتهایم و دریغ از هیچ انفاق و بخشش و عمل صالحی!
{ اتصال به پروکسی }
پروکسی مخصوص دانلود
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
💢مولانا می گوید در زمان خلافت عُمَر بن خطّاب، شهر دچار آتش سوزی مهیبی شد بطوری که سنگها هم همانند چوب خشک می سوختند.
💢 آتش چنان تیز و خشمگین بود که نیمی از شهر را فرا گرفته بود.
حتی آب هم نمی توانست حریف آن شود
💢 هر چه مردم مشک های آب و سرکه را بر سر آن ریختند اثری نکرد و بلکه بر تیزی و خروش آن افزود.
💢مردم ناچار نزد عُمَر آمدند و سبب آن را پرسیدند. عُمَر گفت: این آتش چیزی نیست مگر برخاسته از بُخل و آزمندی شما!
💢آب و سرکه ای که روی این آتش می ریزید سود نمی بخشد. این کار بیهوده را رها کنید و به جای آن بروید به بینوایان کمک کنید.
💢 مردم گفتند: ما مردمی جوانمرد و بخشنده ایم و همواره به بینوایان کمک کرده ایم. عُمَر گفت: این بخشش هایی که مدعی آن هستید همه از روی رنگ و ریاست و نه از بهر خداست.
💢 در احسان و بخشش باید دو چیز را مراعات کنید: یکی آنکه مال را به غیرِ مستحق ندهید.
💢 دوم اینکه باید فقط برای رضای حق، احسان کنید و نه از روی ریا
💢قرآن كریم نقش انسان را دربلایای طبیعی و بعضی از حوادث تكوینی مانند سیل، زلزله، طوفان و صاعقه و... یادآور شده و آنها را به اعمال انسانها نسبت داده
💢 برای نمونه(در سوره حج آیه 45) می فرماید: «چه بسیار شهرها و آبادیهایی كه آنها را نابود و هلاك كردیم در حالی كه (مردمش) ستمگر بودند».
💢همچنین (در سوره بقره آیه 205) از نابودی مزارع و حیوانات به دست انسان ها و فسادی که نتیجه طبیعی چنین رفتارهایی است پرده برمی دارد:
💢«و اذا تولّی سعی فی الارض لیفسد فی الارض و لیهلك الحرث و النسل و الله لا یحب الفساد»
💢 هنگامی كه روی بر میگردانند، در راه فساد در زمین كوشش میكنند و باغات و مزارع و چهارپایان را نابود میسازند با اینكه میدانند خدا فساد را دوست نمیدارد.
💢لازم است نکته ای را در پایان این یادداشت یادآور گردم و آن اینکه:
💢این بلاها نتیجه مستقیم عملکرد ناصواب برخی افراد سودجو(مثل جنگل خواران و کوه خواران و مسئولان نالایق ما و بی توجه به امور شهرسازی و فقدان سیاست های پیشگیرانه و...) است که موجب این همه فجایع شده وخواهد شد
💢اما در این میان افراد بی گناه و مستضعف هستند که معمولا قربانی هوسهای سیری ناپذیر عده ای ناانسان و بی لیاقت می شوند.
👤 حسین مختاری
اتصال به پروکسی ایرانسل
📶 پروکسی ملی 📶 پروکسی سرعتی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔷🔹🔹🔹🔹🔹
📚حکایت کوتاه
در چين باستان، شاهزاده جواني تصميم گرفت با تکه اي عاج گران قيمت چوب غذاخوري بسازدپادشاه که مردي عاقل و فرزانه بود، به پسرش گفت:
«بهتر است اين کار را نکني، چون اين چوب هاي تجملي موجب زيان توست!»
شاهزاده جوان دستپاچه شد. نميدانست حرف پدرش جدي است يا دارد او را مسخره ميکند.
اما پدر در ادامه سخنانش گفت:
وقتي چوب غذاخوري از عاج گران قيمت داشته باشي، گمان ميکني که آنها به ظرف هاي گلي ميز غذايمان نمي آيند. پس به فنجان ها و کاسه هايي از سنگ يشم نيازمند ميشوي.
در آن صورت، خوب نيست غذاهايي ساده را در کاسه هايي يشمي با چوب غذاخوري ساخته شده از عاج بخوري.
آن وقت به سراغ غذاهاي گران قيمت و اشرافي ميروي.
کسي که به غذاهاي اشرافي و گران قيمت عادت ميکند، حاضر نميشود لباس هايي ساده بپوشد و در خانه اي بي زر و زيور زندگي کند.
پس لباس هايي ابريشمي ميپوشي و ميخواهي قصري باشکوه داشته باشي.
به اين ترتيب به تمامي دارايي سلطنتي نياز پيدا ميکني و خواسته هايت بي پايان ميشود.
در اين حال، زندگي تجملي و هزينه هايت بي حد و اندازه ميشود و ديگر از اين گرفتاري خلاصي نداري.
«نتيجه اين امر فقر و بدبختي و گسترش ويراني و غم و اندوه در قلمرو سلطنت ما
و سرانجام تباهي سرزمين خواهد بود...
چوب غذاخوري گران قيمت تو تَرَک باريکي بر در و ديوار خانه اي است، که سرانجام ويراني ساختمان را درپي دارد.»
شاهزاده جوان با شنيدن اين سخنان خواسته اش را فراموش کرد.
سال ها بعد که او به پادشاهي رسيد، درميان همه به خردمندي و فرزانگي شهرت يافت.
پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی | پروکسی |
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💊💉💊💉💊💉💊💉💊
🚨جلوگیری حتمی از سکته 👇👇🌿
میدانید بیشترین تعداد سکته، مربوط به اول صبح است!
چرا؟ این همان رازی است که به مردم گفته نشده!
وقتی فردی شام پرچربی بخورد،
حدود 8 ساعت بعد (یعنی نزدیک اذان صبح) شیرابه غذا از معده وارد رودهها شده و چربی زیادی جذب خون میشود.
به این ترتیب ویسکوزیته (چسبندگی) و غلظت خون بالا میرود.
اول صبح
بدن در خواب بوده و ضربان قلب و فشار خون در پایینترین حدّ خود است
پاها که دورترین نقطه به قلب هستند، با قلب در یک سطح افقی قرار دارند
پاها که سردترین نقطه بدن هستند، اغلب از پتو بیرون بوده و سردتر میشوند
به همه اینها، افزایش چربی و غلظت خون را هم بیفزایید تا پازل لخته شدن خون در انتهای پاها تکمیل گردد.
چنین فردی، وقتی صبح برای نماز یا دستشویی بیدار میشود، چندتا پله را بالا میرود یا برای خرید نان تا سرکوچه میرود؛
بدنش گرم شده و ضربان قلب بالا میرود، فشار خون بیشتر شده و لخته از پاها کنده شده و وارد جریان خون میگردد.
وقتی فرد حرکت میکند یا سر به سجده میگذارد، لخته وارد مغزش شده و رگی را مسدود میکند
بدنبال آن فرد سکته مغزی میکند! بعد میگویند خوش بحالش! موقع نمازمرد! خدایش بیامرزد!
اگر هم زنده بماند، بخشی از بدنش از کار میافتد. بستگی دارد کدام رگ و چقدر آسیب دیده باشد.
اگر لخته وارد کبد شود، کبد می تواند خود را بازیابی کند!
اگر لخته وارد کلیه شود، کلیه بعدی هنوز کار میکند و شما به زودی متوجه اختلال کلیه نمیشوید
اگر لخته در پاها بماند، واریس ایجاد میکند
اگر لخته وارد قلب یا مغز شود، سکته خواهید کرد ...
پیشگیری:
1) انسان به چهل سالگي رسيد، نبايد شبها غذاي چرب بخورد که تا صبح سکته او را تهديد ميکند.
2) اگر هم میهمانی بودید، کم بخورید!
3) حتماً بعد غذا، کمی سرکه یا آبلیموی طبیعی بخورید
4) قبل خواب چند لیوان آب بخورید (که سیراب شوید بهحدی که برای دستشویی رفتن بیدار شوید) تا خونتان غلیظ نشود. چون غذاهای چرب، آب بدن را میکشند!
5) درفصل سرما پاهای خود را با پوشیدن جوراب گرم نگهدارید. کرسی بسیار مفید بوده و یکی از دلایل طول عمر و سکته نکردن قدیمی ها است.
درمان:
- درمان سکته بسیار مشکل است و اغلب اگر فوت نکنند، فلج خواهند شد که عمدتاً غیرقابل برگشت است. زیرا ضایعه مغز و اعصاب قابل ترمیم نیست!
- در کشورهای غربی آمپولی از ترکیبات بزاق زالو که سریعاً لختهها را حل و برطرف میکند، در 3 ساعت اول به بیمار تزریق میشود.
- اگرچه این آمپول در کشور ما یافت نمیشود، اما بهتر از آن، زالودرمانی در ساعات اول سکته است.
اگر چند عدد زالو در شقیقه و پشت گوش انداخته شود، نیم ساعت بعد بیمار سرپا شده و بهبود مییابد. معجزه ای که بارها امتحان شده و جواب گرفتهایم.
- تأکید میکنم اینکار باید هرچه زودتر انجام شود؛ نه اینکه یکسال بعد، از همه جا ناامید و مستأصل، برای زالودرمانی ببرید که کمترین نتیجه را خواهید گرفت. زیرا مغز دیگر تخریب شده !
چه کسانی در خطرند؟
- کسانی که چربی شان بالا است
- یا غلظت خون دارند
- یا نمک زیاد مصرف میکنند
- کسانی که گرفتگی عروق دارند
- یا فشار خونشان بالاست
- کسانی که پاهای سردی دارند
- یا سابقه سکته در خانواده دارند
- کسانی که سن بالایی دارند. البته امروزه سن سکته به ده سالگی هم رسیده!
پس قبل از اینکه سکته کنید و کارتان به دست ورثه و بیمارستان و سرخانه بکشد،
1) پیشگیرانه زالودرمانی کنید تا گرفتگی های احتمالی در قلب یا مغزتان رفع شود
2) حجامت کنید که در رفع غلظت خون بسیار مؤثر است
3) بعد هر وعده غذا، کمی سرکه طبیعی در یک لیوان آب بنوشید
4) در خوراک خود، بخصوص وعده شام دقت کنید.
برای آنان که دوست شان دارید ارسال کنید.
proxy | proxy | proxy | proxy | proxy | proxy | proxy | proxy | proxy | proxy | proxy | proxy | proxy | proxy | proxy |
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❤️🌿❤️🌿❤️🌿❤️🌿
#داستانپندآموز📒
اذان بی موقع و نام خدا برای دادخواهی !
♥🌿آورده اند که در زمان عضدالدوله دیلمی، پینه دوزی بود که دختری زیبا داشت. سرهنگی عاشق دختر شد. پدرِ او را احضار نمود و به او تکلیف نمود تا دخترش را به عقد او درآورد. پینه دوز جواب داد تو سرهنگ و امیر لشکری و من مردی فقیر و پینه دوزی بیش نیستم. این وصلت جور نمی آید و من باید دخترم را به شخصی دهم که همردیف خودم باشد. سرهنگ هر چه اصرار نمود پینه دوز زیر بار نرفت. به ناچار سرهنگ گماشتگان خود را فرستاد تا آن دختر را از خانه پدرش به جبر و زور درآورده تسلیم او نمودند.
♥🌿پینه دوز بیچاره به هر کجا که شکایت نمود به عرض او رسیدگی نشد. لاعلاج عریضه به عضدالدوله نوشت. عریضه را به شاه ندادند و جوابی به او نرسید. به ناچار روزی به نزدیک دارالاماره آمد و با صدای بلند بنا کرد به اذان گفتن! شاه از صدای اذان بی موقع از قراولان سوال نمود. گفتند: پیرمردی است که دادخواهی دارد و چون او را راه نداده اند به اذان گفتن مشغول شده. عضدالدوله دستور داد تا او را به حضور او بیاورند و چون به نزد شاه رسید عرض حال خود را به سمع او رساند. عضدالدوله امر به احضار او داد و چون سرهنگ آمد پرسید: آیا این پیرمرد راست می گوید؟ تو دختر او را به زور ربوده ای؟
♥🌿سرهنگ سر به زیر انداخت و جوابی نداد. عضدالدوله مجددا سوال نمود. سرهنگ به گناه خود اعتراف و اضافه نمود که دختر پینه دوز خود را کشته. شاه از این قضیه بسیار متاثر و با آنکه سرهنگ را زیاد دوست می داشت، امر نمود تا او را دو نیمه نموده و در چهارسوق شهر آویزان نمودند تا عبرت دیگران شده و ناموس مردم را بازیچه نگیرند و بعد حکم نمود تا هر کس دادخواهی دارد و به حضور نتواند رسید، به نزدیک قصر آمده و اذان بگوید !
💟 داستان های جالب وجذاب
پروکسی مخصوص دانلود واتساب
پروکسی مخصوص دانلود یتویوب
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💛💚💙💛💚💙💛💚💙
مومن واقعی آنست که الگو باشد
آن زبان در خور ذکر است که حقگو باشد
هرکه پیشانی او زخم شده مومن نیست
پیر وادی شدن ای دوست! به سال و سن نیست!
دین تسبیح و مناجات و محاسن دین نیست!
به خدای تو قسم پیرو دین خودبین نیست!
دین کجا گفته که همسایه ی خود را ول کن؟
دین کجا گفته که دل را ز خدا غافل کن؟؟
دین کجا گفته که چون کبک ببر سر در برف؟
دین کجا گفته فقط مغلطه باشد در حرف؟؟
دین کجا گفته جواب سخن حق تیر است؟؟
دین کجا گفته که بیچاره شدن تقدیر است!؟
دین نگفته ست ببر آبروی مومن را
دین نوشته است بخر آبروی مومن را
به خدا سخت در انجام خطا غرق شدیم
ناخدا جان!همه در غیر خدا غرق شدیم
دل خوشی مان همه این است،مسلمان هستیم!!
اتصال به پروکسی اتصال به پروکسی
اتصال به پروکسی اتصال به پروکسی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
داستان زیبا📒✨
♥میگویند:ﺭﻭﺯﯼ ﮔﺬﺭ ﯾﮏ ﯾﻬﻮﺩے ﺑﻪ روستایے ﺍﻓﺘﺎﺩ ﮐﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻧﺎﻥ ﺩﺭﺁﻥ ﺯﻧﺪﮔﯽ میڪردند، ﺑﺎﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ ﺑﺮﻭﻡ ﻭ ﻋﻠﻤﺎ ﺍﯾﻦ روستا ﺭﺍ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﯾنشان ﺩﺭ ﺷﮏ ﻭ ﺷﺒﻬﻪ ﺑﻴﺎﻧﺪﺍﺯﻡ...
♥ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺍﺧﻞ ده ﺷﺪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﯾﮏ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺍﻓﺘﺎﺩ
ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻝ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﻢ ڪه ﯾﮏ ﺷﺒﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﺪ.
ﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﮔﺮﻓﺖ ﮐﻪ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺭﺍﻩ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﻭ ﮐﻨﺎﺭش ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﻪ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ:
♥ﻣﺎﻣﺴﻠﻤﺎﻧﻬﺎ ﺑﺎ ﺣﻔﻆ 30 ﺟﺰ ﻗﺮﺁﻥ ﮐﺮﯾﻢ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺑﻪ ﻣﺸﻘﺖ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺯﯾﻢ ﺩﺭ ﺣﺎلیڪه خیلے از ﺁﯾه ﻫﺎ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﻫﻤﺪﯾﮕﺮ ﺍﻧﺪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺁﯾﺎﺕ ﺭﺍ ﺣﺬﻑ ﻧﮑﻨﯿﻢ؟!
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﮑﺮ ﺁﻣﯿﺰے ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﺭﺍﯾﻦ ﺻﻮﺭﺕ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﻨﯿﻢ.
♥چوپاﻥ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯼ ﯾﻬﻮﺩﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺗﻈﺎﻫﺮ ﺑﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ بودن ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺗﺎ آخر ﺑﻪ ﺩﻗﺖ ﺷﻨﯿﺪ، ﺑﻌﺪ ﮔﻔﺖ:
ﺧﻮﺏ ﺍﺳﺖ؛ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻝ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮ ﯾﮏ ﺳﻮﺍﻝ ﺩﺍﺭﻡ
♥ﺩﺭ ﺟﺴﻢ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺍﺟﺰﺍﯼ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺍﺳﺖ ﻣﺜﻞ ﺩﻭﺩﺳﺖ، ﺩﻭ ﭼﺸﻢ، ﺩﻭﮔﻮﺵ...
ﭘﺲ چرا ﺍﻳﻦ ﺍﺟﺰﺍﯼ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﻗﻄﻊ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ؟
♥ﺍﯾﻨﻄﻮﺭﯼ ﻫﻢ ﻭﺯﻧﺖ ﮐﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﺣﺖ ﺑﮕﺮﺩﯼ ﻫﻢ ﻏﺬﺍ ﮐﻢ ﻣﺼﺮﻑ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺍﺟﺰﺍﯼ ﻣﺸﺎﺑﻪ ﺧﻼﺹ ﻣﯿﺸﻮﯼ.
♥آرے یهودے سرش را پایین آورد و به راه خود ادامه داد...
و چه پاسخ حڪیمانه و تأمل برانگیزے بود پاسخ چوپان دانا!
{ اتصال به پروکسی }
اتصال به پروکسی همراه اول
اتصال به پروکسی ایرانسل
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
💢💢💢💢💢💢💢
مسجد آدم کش در شهرری 📚✨
نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید:
♦️یک حکایت گوش کن اى نیک پى
مسجدى بود در کنار شهر رى
هر که در وى بى خبر چون کور رفت
مسجدم چون اختران در گور رفت
♦️در نزدیکى ابن بابویه مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که امروز به مسجد ماشاالله معروف است.
هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می اوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد.
♦️غریبهها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح جنازه و مرده آنها را بر مى داشتند. بالآخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازهاش را بیرون آوردهاند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیدهایم و بلکه خود ما هم دیدهایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند. اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آنها که ظاهرا نامش ماشالله بود میگوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟
♦️آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم. اگر مُردم که تو خبر را به خانوادهام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و سرّى را کشف کردهام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و وحشت زایى بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیبتر و هولناکتر بود. پس آن مرد برخاست و ایستاد و چوب دست خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و چوب دست خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلاها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید.
📔داستان های جالب وجذاب
{ اتصال به پروکسی }
{ اتصال به پروکسی }
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌷🌷🌷
محتسب روزى به يك خاتون خوشگل گير داد
گفت رفتارت كمى تا قسمتى هنجار نيست
رنگ كفشت هيچ ،زنبيلت چرا سرخابى است
تازه شانس آورده اى پیراهنت گلدار نيست
وسمه بر ابرو كشيدى، سرمه هم مالیده ای
بخت يارت بوده زيرا غلظتش بسيار نيست
اى كه با چسبینه( ساپورت) شهرى را به آتش مى كشى
بشكه ى باروت وكبريت است اين شلوار نيست
يا نخر يا آن كه از اين سند بادى ها بخر
هم خوش استيل است هم پوشيدنش دشوار نيست
چشم مارا دو ر دیدی طره اى افشانده اى
فکر کردی گشت نامحسوس در بازار نیست
هر عذابى مى كشيم از چارقد شل بستن است
ورنه مسئولى شل و كم كار و سهل انگار نيست
ابر اگر باران نمى بارد فقط از لج توست
نقش تغييرات جوى اصلا اين مقدارنيست
تا تو با اين ريخت درشهر آفتابى مى شوى
حاصلش غير از همين گرماى لاكردار نيست
بعد از اين گفتار مهر آميز، خاتون گفت كه
باشد اصلا روى بيرون آمدن اصرار نيست
مى روم در گوشه اى از خانه پنهان مى شوم
تا ببينم من نباشم مشكلى در كار نيست ؟
#مصطفى_مشايخى
#طنز
PROXY PROXY
PROXY PROXY
PROXY PROXY
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
✨⭐️
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
#داستان_در_دام_شیطان.
در میان بنی اسرائیل عابدی بود.
به او گفتند :در فلان شهر درختی است که مردم آن شهر، آن درخت را می پرستند.
عابد ناراحت شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد و راهی آن شهر شد تا آن درخت را قطع کند.
ابلیس به صورت پیری ظاهر الصلاح، بر مسیر او مجسم شد، و گفت :
ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!
عابد گفت : نه، بریدن درخت اولویت دارد...
مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند، عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست.
ابلیس در این میان گفت : بگذار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و ثواب تر از کندن آن درخت است ...
عابد با خود گفت : راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم ، و برگشت...
بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت ، روز دوم دو دینار دید و برگرفت ، روز سوم هیچ پولی نبود!
خشمگین شد و تبر برگرفت و به سوی درخت شتافت ...
باز در همان نقطه ، ابلیس پیش آمد و گفت: کجا؟!
عابد گفت: می روم تا آن درخت را برکنم !
ابلیس گفت : به خدا هرگز نتوانی کند !
باز ابلیس و عابد درگیر شدند و این بار ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست!
عابد گفت : دست بدار تا برگردم . اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟
ابلیس گفت : آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد؛ ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی ...
پروکسی |پروکسی |پروکسی
پروکسی |پروکسی |پروکسی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
💕دوش دیدم وسط کوچه روان پیری مست
برلبش جام شرابی وسبویی در دست
گفتم نکنی شرم از این می خواری؟
گفتا که مگر حکم به جلبم داری!؟
گفتم تو ندانی که خدا مست ملامت کرده؟
در روز جزا وعده به اتش کرده؟
گفتاکه برو بی خبر از دینداری
خود را به از باده خوران پنداری؟!
من می خورمو هیچ نباشد شرمم
زیرا به سخاوت خدا دل گرمم
من هرچه کنم گنه از این می خواری
صد به ز تو ام که دایما هشیاری
عمر زاهد همه طى شد به تمناى بهشت
او ندانست که در ترک تمناست بهشت
این چه حرفیست که درعالم بالاست بهشت
هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دوزخ از تیرگی بخت درون من و توست
دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_زیبا📚
در شهر خوی زن ثروتمند و تیزفکری به نام «شوڪت» در زمان ڪریم خان زند زندگی می ڪرد.
انگشتر الماس بسیار گران قیمتی ارث پدر داشت، ڪه نیاز به فروش آن پیدا کرد.
در شهر جار زدند ولی ڪسی را سرمایه خرید آن نبود. بعد از مدتی داستان به گوش خدادادخان حاڪم و نماینده ڪریم خان در تبریز رسید.
آن زن را خدادادخان احضار کرد و الماس را دید و گفت: من قیمت این الماس نمی دانم ، چون حلال وحرام برای من مهم است، رخصت بفرما، الماس نزد من بماند ، فردا قیمت کنم و مبلغ آن نقد به تو بپردازم. شوڪت خوشحال شد و از دربار برگشت.
خدادادخان، ڪه مرد شیاد و روباهی بود، شبانه دستور داد نگین انگشتر الماس را با شیشه بدلی، ماهرانه تراشیده و جای ڪرده و عوض نمودند.
شوڪت چون صبح به دربار استاندار رسید، خدادادخان ، انگشتر را داد و گفت: بیا خواهر انگشتر الماس خود را بردار به دیگری بفروش مرا ڪار نمی آید.
شوڪت، وقتی انگشتر الماس خود را دید، فهمید ڪه نگین آن عوض شده است. چون می دانست ڪه از والی نمی تواند حق خود بستاند، سڪوت ڪرد. به شیراز نزد، ڪریم خان آمده و داستان و شڪایت خود تسلیم کرد.
ڪریم خان گفت: ای شوڪت، خواهرم، مدتی در شیراز بمان مهمان من هستی، خداداد خان، آن انگشتر الماس را نزد من به عنوان مالیات آذربایجان خواهد فرستاد، من مال تو را مسترد می کنم.
بعد از مدتی چنین شد، ڪریم خان وقتی انگشتر ، نگین الماس را دید، نگین شیشه را از شوڪت گرفته و در آن جای ڪرد و نگین الماس را در دوباره جای خود قرار داد، انگشتر الماس را به شوڪت برگرداند و دستور داد ، انگشتر نگین شیشه ای را ، به خدادادخان برگردانند و بگویند، ڪریم خان مالیات نقد می خواهد نه جواهر.
شوڪت از این عدالت ڪریم خان بسیار خرسند شد و انگشتر نگین الماس را خواست پیش ڪش کند، ولی ڪریم خان قبول نڪرد و شوڪت را با صله و خلعت های زیادی به همراه چند سواره، به شهر خوی فرستاد.
دست بالای دست بسیار است،
گاهی باید صبر داشت و در برابر ظلمے سڪوت ڪرد و شڪایت به مقام بالاتر برد، و چه بالاتری جز خدا برای شڪایت برتر است؟
📒😍داستان های جالب و جذاب
همراه اول همراه اول همراه اول
اتصال پروکسی قوی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk