دوستای گل کانال شعر و قصه کودک ما منتظرِ نقاشی های قشنگ شما با موضوع روزقدس و مسجدالاقصی و یا پیغام های صوتی یا فیلم های کوتاه شما با همین موضوع هستیم✌️
@Baran1368m
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
شعر و قصه کودک
گردش پر دردسر ادامه قصه... هدهدبالی تکان داد نزدیک تر رفت گفت:«اگر همون موقع که خونه ی همسایه ها
#ادامه_قصه
گردش پر دردسر
پرکلاغی به طرف خانه ی بابا خرگوشه پرواز کرد و رفت ،بلند دادزد:«قارقار آهای گرگ بدجنس ،روباره مکار اگر جرات دارید بیایید بیرون » گرگه که سروصدا را شنید از خانه بیرون آمد . هدهد دانا فریاد زد:«حالا وقتشه بزنید» همگی با هم شروع کردند به پرتاب کردن سنگ .
گرگه سریع خودش را در خانه پنهان کرد .خاری خارپشته با وجود خستگی سرش را با غرور بالا گرفت و گفت:«به خونه حمله کنیم؟» هدهد کمی فکر کرد و گفت:« نه صبور باشید ، باید صبر کنیم تا برای پیدا کردن غذا از خونه بیرون بیان بعد بهشون حمله می کنیم » بابا خرگوشه و بقیه هم از این پیشنهاد استقبال کردند .
حیوانات پشت درختان و سبزه ها پنهان شدند ساعت ها گذشت و شب شد. آن ها شب را همان جاخوابیدند . تا اینکه صبح زود پرکلاغی آرام و آهسته به هدهد گفت:«هدهد دانا گرگه و روباه مکار دارن از خونه بیرون میان » هدهد دانا و بقیه آماده شدند ، گرگه و روباه که گرسنه شده بودند برای پیدا کردن غذا از خانه بیرون آمده بودند،وقتی که از خانه دور شدند ، هدهد فریاد زد:« حمله..... بزنید» سنگ بود که بر سر آن ها می بارید.
همه به سمت آنها دویدند گرگ و روباه که حسابی ترسیده بودند پا به فرار گذاشتند ،اهالی جنگل تا چند قدمی بیرون جنگل دنبال گرگ و روباه مکار دویدند، چند نگهبان همان جا گذاشتند تا از ورود دوباره آن ها جلوگیری کند. و با خیال آسوده به خانه هایشان برگشتند.
#باران
#روز_قدس
#مرگ_بر_اسرائیل
نگار تو رختخوابه ، دلش می خواد بخوابه
نگار از حرف های مامان و بابا سر سفره افطار فهمید فردا آخرین روز ماه رمضان است. رو به مامان گفت:« منم میخوام آخرین روز ماه رمضون روزه بگیرم» بابا گفت:« روزهای قبل هم هرچی صدات کردیم برای سحری بیدار نشدی دخترم»
نگار لب هایش را جمع کرد و گفت:«امشب زود می خوابم تا فردا سحری بیدار شم.» بعد از مسواک زدن و شب بخیر گفتن به اتاقش رفت .
خودش را در تخت جا داد و چشمانش را بست . اما هر کاری کرد خوابش نبرد ، صدای جیر جیرِ جیرجیرک که روی درخت کنار پنجره آواز میخواند نمی گذاشت
نگار بخوابد. پتو را روی سرش کشید اما باز هم صدای جیرجیرک می آمد . بالش کوچکش را روی گوش هایش گذاشت اما باز هم صدای جیرجیرک می آمد . اخمی کرد و تند از جایش بلند شد پنجره را باز کرد نگاهی به جیرجیرک کرد و گفت:«اهای جیرجیرک مگه نمیدونی من میخوام بخوابم، مگه نمی دونی فردا آخرین روز ماه رمضونه، مگه نمی دونی اگه الان نخوابم بازم سحری خواب می مونم !» جیرجیرک که حالا ساکت شده بود و به حرف های نگار گوش می داد بغض کرد و گفت:« من دارم برات لالایی می خونم که راحت بخوابی!» نگار با اخم گفت:« من لالایی نمیخوام اگه ساکت بشی میتونم زودتر بخوابم وسحری بیدار شم» جیرجیرک دیگر چیزی نگفت و ساکت شد . نگار به تخت برگشت و چشمانش را بست . خیلی زود خوابش برد .
مامان موقع سحر به اتاق نگار رفت اما باز هم هرچه او را صدا کرد بیدار نشد که نشد.
مامان از اتاق نگار خارج شد، جیرجیرک از توی حیاط سرک کشید وقتی متوجه شد نگار بیدار نشده با خودش گفت:« باید کاری کنم نگار بیدار شه وگرنه خیلی غصه می خوره» بعد شروع کرد به جیرجیر کردن آن قدر بلند جیرجیر کرد تا نگار از خواب بیدار شد. چشمانش را مالید و گفت :«چه خبر شده باز جیرجیر می کنی!» اما جیرجیرک چیزی نگفت و باز جیرجیر کرد ،نگار صدای مامان و بابا را از آشپزخانه شنید . خوشحال شد که بالاخره توانسته سحری بیدار شود . بعد از خوردن سحری مقداری برنج برای جیرجیرک برد و با لبخند گفت:« بیا جیرجیرک تو هم سحری بخور فردا باهم روزه بگیریم » بعد هم خندید جیرجیرک هم بلند بلند جیرجیر کرد و خندید.
#باران
#قصه